(فجر بی پگاه)
در پاسخ پدر ، که مرا قبله گه بدی
گویم من این چکامه ز اندوه لابُدی
گفتا به خیرِ مقدمِ آن سبط احمدی:
(ای روح حق به پیکر ایران خوش آمدی)
امّا به گِل ، فرو شده کِشتیِ انقلاب
اکنون که عمر ما شده از جورِ غم تباه...
در دل نمانده است جز افسوس و رنج و آه
در صبح چارمین دههٔ فجرِ بی پگاه
ویرانتر است کشور ما از زمان شاه
هر چند عدهای شده امروزه کامیاب
چل سال چون گذشت از آن لحظهٔ ورود
حتی یکی ز وعده ، به لوح عمل نبود
دزدِ وطن دوباره زرِ میهنام ربود
لعنت نشسته روی زبان جای هر درود
زیرا به چهرهاش زده دشمن کنون نقاب
آیا چگونه یاد به نیکی کنم ز فجر؟
وقتی که ملتی شده اکنون قرین زجر
محنت ز در درآمد و راحت نموده هَجر
پاداش، سهم خائن و بر ما غم است اَجر
آویختند ملت بیچاره بر طناب
این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی شک به دست ظالم و اهل عناد رفت
گویی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
هر کس که دم زند ز حقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، ز عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته عیان و مبرهن است
این ظلمها چگونه به تعبیر، شد حباب؟
وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی...
درمانده گشتهایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی
ای بیخبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!
آیا سکوت نیست سؤالات بی جواب؟
در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی میکند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمیشود افسوس جلوه گر
ماییم و این شب و غم و این ظلم بیحساب
گویی درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس
آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
بنما رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر
کن کاخ ظلم و زهد ریا را ز بن خراب
(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشستهای
از دست ظلم دولت تدبیر ، خستهای
تبعیض دیدهای و ز غم، دلشکستهای
وقتی که دل به حضرت دادار بستهای
صبحی رسد که ظلم شود غرق، در عذاب
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۰۰