اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۴۶ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

(شراب عاشقی)

 

ز دوریت نمرده ، دم ز مهر اگر که میزنم
ببین که از فراق تو ، در احتضار و مردنم

 

اگر نمرده‌ام مدان بوَد ز سخت جانی‌ام
مرا بخوان جنازه‌ای که بی مزار و مدفنم

 

بدون تو جهان من ، کویر بی نشان بوَد
که از نسیم روی تو بَدل شود به گلشنم

 

بهار آرزوی من...! خزان عمر من ببین :
که داغ دوریَت کنون شرر زده به خرمنم

 

از آتش فراق تو که سوخت زندگانی‌ام
گهی به حال مردنم گهی به حال شیونم

 

چو شمعِ مرده تا سحر ، گریستم برای تو
که اشک خون ز دیده‌ام چکیده روی دامنم

 

ستاره‌ی امید من در آسمان چشم توست
کرم نما ، فروغ دیده‌‌ام! بیا به دیدنم

 

کبوتر نگاه من ، به بام انتظار تو...
نشست و تو نیامدی! بیا ببین پریدنم

 

نظر نما به قامتم که چون الف_ستاده‌ای
به زیر بار هجر تو چو دال ، در خمیدنم

 

به جستجوی روی تو شدم چو قیسِ خسته دل
که گم نموده لیلی‌اش ، به دشت در دویدنم

 

منیژه را بگو که رستم زمان خبر کند
که از گزند دشمنان به چاه همچو بیژنم

 

ز (ساقی) شکسته دل، شراب عاشقی طلب
چنان که عالمی شود ، خرابِ مِی کشیدنم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1398/09/18

(رخش عدالت)

 

رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد

 

کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند 
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

 

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد

 

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

 

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد

 

باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد

 

ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد

 

باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد

 

وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد

 

(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)

 

خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگون‌بختی‌اش کنار ندارد

 

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

 

بس‌که حقارت‌پذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد

 

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد

 

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد

 

حیثیت‌اش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد

 

دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیده‌ات ـ غبار ندارد

 

(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد

 

آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دردی‌کش ناکام)

 

آنکه شب تا به سحـر یــاد تو بوده ست منم
آنکه بـی یــاد تو هــرگـــز نغنــوده ست منم

 

آنکه دل، از مـنِ دلداده ربــوده ست تــویـی
وآنکه یک‌لحظه ز تو دل نــربــوده ست منم

 

آنکه از خلقـت دنیــــا کــه بـــوَد خلقـت تــو
کرده تکــریــم، خـــدا را و سـتوده ست منم

 

آنکه با عشـق تو در ظلـمت تنهــایی خویش 
زنـگ، از ایـن دل دیـــوانــه زدوده ست منم

 

آنکه شـد لایـق تمجیــد و مبــاهــات، تـویی
وآنکه یک عمر به عشق تو سروده ست منم

 

آنکه از سـوز فراقت همه شـب تـا به سحــر
از بن "هر مژه صد چشمه گشوده ‌ست منم"

 

آنکه جــان داد کـه یک‌لحظــه ببـیـند رویت
گرچه جز طعــن رقیــبان نشـنوده ست منم

 

آنکه شد (ساقی) جـام می و میخـانه تویی
وآنکه دردی‌کـش نـاکــام تو بــوده ست منم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

 

(حجـــاب)

 

عفت و عصمت بوَد در زیر قاب روسری
چادر زن چون صدف باشد برای گوهری

 

بی‌ حجابی ، کی بوَد آزادی و آزادگی ؟
بلکه این دامی‌ست بر پای زن بی روسری

 

غنچه تا پوشیده باشد در امان است از گزند
چون شکوفا می‌شود ، چیده شود با خنجری

 

خنجر گلچین بوَد چشمان هیزی که تو را
می‌درد چون از حجاب آیی برون در معبری

 

گرچه باشد مشکلات اما نمی‌باشد مباح
تا شود رد دختری از عفت خود سرسری

 

پاسداری از حجابت کن اگر که در عمل
رهروِ زهرای اطهر ، دختر پیغمبری

 

آفرین ای دخترانی که درین شهر شلوغ
رفت و آمد می‌کنید اما ، بدونِ دلبری

 

مرحبا ای دختران خوش سرشت و باوقار
ای زنان سرفراز و عصمتِ همچون پری

 

خواهرم! دانم اگر خواهی ز تیر عشوه‌ها
می‌توانی پرده‌ی زهد ریاکاران ، دری

 

بلکه می‌دانم توانی ، از میان بحر شوم
کشتی طوفان شهوت را به ساحل‌ها برى

 

ای برادر چشم خود درویش کن بر دختران
تا که ناموست شود دیده به چشم خواهری

 

مَرد هم یعنی وقار و چشم‌پوشی از گناه
ناجوانمردی اگر با چشم شیطان بنگری

 

غیرت زن، کی بوَد در ذات نازن‌های پست
شوکت زن را نگر ، در جلوه‌‌های مادری

 

مادری که خود بپای طفل می‌سوزد چو شمع
تا که فرزندش کند بر عالمی روشنگری

 

ای همه هستی من ، گردد فدای آن زنی...
کاین‌چنین در زندگانی می‌کند دانشوری

 

ای به قربان چنین بانو که بی‌هیچ انتظار
می‌کند با مهربانی ، مادری و همسری

 

این سخن گفتم که آگاهی دهم از نیک و بد
هم کنم پرواز ، در حال و هوای شاعری

 

پند (ساقی) را شنو با گوشِ جانت خواهرم!
کِی خزف، هم‌سنگ گردد در جهان با گوهری؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/225605_23شهیدان-باده-نوشان-الستند-شمس-ساقی-exzt.jpg

 

(شهیـــدان)
‌‌

‌‌‌شهیدان ، رادمردان غیورند
به دور از ظلمت محض‌اند، نورند
به هنگام دفاع از دین و میهن
حماسه آفرینان حضورند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، عشق را تفسیر کردند
مِس جان را به خون اکسیر کردند
علیه ظلم ، در اوج جوانی ـ
خروشیدند و کار پیر کردند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، آیه های نور بودند
به باطن زنده در ظاهر غنودند
میان آتش بیداد دشمن ـ
حدیث عشق را با خون سرودند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان تا همیشه برقرارند
چو کوهی تا همیشه استوارند
بوَد پایان ما آخر ، زمستان
ولی آنان گل باغ بهارند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، باده نوشان الستند
ز مستی، جام شیطان را شکستند
میِ قالوا بلی را سر کشیدند
از آن‌دم با خدا پیمان ببستند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان، مست جام یرزقون اند
گل پرپر ، میان دشت خون اند
ز خون سرخشان در راه اسلام
نماد پایداری قرون اند‌

‌─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، وارثان انبیایند
به خون غلتیده در راه خدایند‌
‌‌به خون سرخ بر عالم نوشتند
که رهپویان شاه کربلایند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

شهیدان ، تیغه‌های ذوالفقارند
سرافرازان دشت اقتدارند‌
‌‌به شب در پیش پای شیعه نورند
به جان دشمنان شیعه نارند

‌─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان (ساقی) جام طهورند
همه ، تاریخ سازان غیورند‌
‌‌اگرچه در عزاشان نوحه‌خوانیم
ولی آنان همیشه در سرورند

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1390

(شب قدر)

 

شب قدر است و من قدری ندارم
چه سازم؟ توشه‌ی قبری ندارم

 

شب عفو است و محتاج دعایم
ز عمق دل دعایی کن برایم

 

اگر امشب به محبوبت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی

 

کمی هم نزد او یادی ز ما کن
کمی هم جای ما او را صدا کن

 

بگو یارب! فلانی روسیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است

 

گرفتار است و دارد آبرویی
بری باشد ز عیش و کامجویی

 

ز هر نامحرمی پوشیده دیده
نگاهش چشم نامَحرم ندیده

 

جوان است و نکرده او جوانی
شده هر چند پشت او کمانی

 

به خط و شعر ِ تر باشد گرفتار
هنر چون مرکز و او خطّ پرگار

 

امیدش هست باشد نافع خلق
چو درویشان نپوشیده فقط دلق

 

به تعلیم هنر، پا در رکاب است
اگرچه دایماً در اضطراب است

 

به قدر وسع خود کوشیده دایم
نکرده خم، قدش را نزد مُنعِم

 

به دور از فرقه‌ی اهل ریا هست
نداده هیچ با نامردمان دست

 

نرفته زیر بار ظلمِ ناکس
عقاب‌آسا پریده؛ نه چو کرکس

 

نخورده لقمه‌ای از نان مَردم
نداده آبرویش را به گندم

 

نداده دل به این دنیای فانی
که تا شاید بگردد جاودانی

 

همین باشد همیشه افتخارش
که پشت همت خود بوده یارش

 

تلاشش بوده، باشد بنده‌ای پاک
نظر دارد همیشه سوی افلاک

 

ولی گهگاه، از روی جوانی
چو دیده از کسان نامهربانی ـ

 

خروشیده‌ست و تندی کرده، هرچند
همیشه بر لبش بوده شکرخند

 

بگو یارب! تویی دریای جوشان
درین شب رحمتت بر وی بنوشان

 

مبادا «لیلة‌القدر»ت، سرآید
گنه بر نامه‌اش افزون‌تر آید

 

که غیر از تو ندارد تکیه‌گاهی
اگرچه هست غرق روسیاهی

 

مبادا ماه تو ، پایان پذیرد
ولی این بنده‌ات سامان نگیرد

 

که غیر از ذلت و رنجِ تباهی
نمی‌ماند برای او ، الهی!

 

به حق (ساقی) کوثر خدایا
به حق پهلوی مجروح زهرا

 

به حق بندگان خاص درگاه
که غرق رحمت‌اند الحمدلله

 

قلم زن بر معاصی من امشب
مبادا در « جزا » باشم مُعذّب..

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1374