اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۷۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

«آهسته آهسته»

 

به شهرت می‌رسد جویای نام آهسته آهسته
نیندازد اگر خود را به دام آهسته آهسته

 

رَه صدساله را کِی می‌توان پیمود در یک شب؟
برون کُن از سَرت این فکرِ خام آهسته آهسته

 

ز «رَز»، آموز صبر و بُردباری؛ چون شراب ناب:
ز خونِ دل، به خُم گیرد قوام آهسته آهسته

 

ستیغِ عزّ و رفعت را به زیر پای خود آری
زنی گر پَر، چو کبکِ خوش‌خرام آهسته آهسته

 

مکن چون کودکان تعجیل از فرط هوس، زیرا
زمین‌گیرت کُنَد، تندیّ ِ گام آهسته آهسته

 

مَزن خود را به هر در، تا شوی دیده به چشم خلق
که خواهی داد از کف، احترام آهسته آهسته

 

به مکر و حیله گیرم شهرتی آری به دست، اما
شوی ‌از حاصلِ آن تلخ کام آهسته آهسته

 

مَده در زندگی دل را به غیر از (ساقی) کوثر
که گیری جام از دستِ امام آهسته آهسته....

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/07/06

۱ـ رَز : انگور 

(مپیچ)

 

بـه دستِ خـود، سرِ خـود بـر طنــابِ دار مپیچ!
به پــای خـویـش، به سـَـردابــه‌ی مــــزار مپیج!

 

بـــرای آن کــه شــوی دیــــده! چنـــدگــاهــی را
پلیـــــدوار، بـــه مَــــــــردان روزگــــــــار مپیچ!

 

شنو ز حضرت «اطلاقی» این سخن که سرود:
«بــه کــوی عــربــده، این‌قـــدر آشکــار مپیچ!»

 

اگر به سـیـنه، سـتـبر و، به قامتـی چون سـرو
بـه‌ هـوش بــاش و، به ســالار ذوالفــقار مپیچ!

 

بــه زاری افکَنَـــد ایــن چــــرخ، نـــابکــــاران را
بــه کیـــــنه بــــر دلِ آییـــــنه، ســنگ‌وار مپیچ!

 

نســیم صــبح، صفــا می‌دهـد به صــورت گــل
به چشم‌های ســتم‌دیـده، چـــون غبـــار مپیچ!

 

چــو اشــک، عقـــده‌گشــای دلِ فقیـــران بـاش!
اگـر کـه ســیل شــدی جـــز بـه جویبـــار مپیچ!

 

پیـــاده بــاش چـو پیـــلانِ بــاوقـــار و شکیـب
ولــی ذلیــــل، بــه دنبــــالِ هــــر ســـوار مپیچ!

 

گــدای گــوشـه‌نشـین بــاش و پــادشــاهی کن!
چـو شــاخ نیـــلوفـــر، گِـــردِ شهــــریـــار مپیچ!

 

بـــزن بـه بیشه‌ی روبـــاه، چــون پلنـگ غـــرور
ولـی چــو آهـــو در دشـــت، بــی‌گــــدار مپیچ!

 

بـه پــای دشمــن میهــن، بپــیچ همچــون خــار
بـه پــای یــــار، ولـی تــا اَبـــد، چو مـــار مپیچ!

 

بــــــــرای آن کــــه نبـــــــندی درِ مُــــــــروّت را
علیــه آن کـه تــو را خــواسـت رســتگار مپیچ!

 

زلال کُــــن دلِ خـــود را ، چـــو آب و آییـــــنـه
به‌ شـوق حـــور، بـــه درگـــاهِ کـــردگـــار مپیچ!

 

چو نیست پــای عمـــل بـر تن‌ات چو بی‌عملان
کـن اختــیار ـ سکــوت و، سـوی شعــــار مپیچ!

 

بگیـــر بـــارِ غـــــم از دوش مَــــردمـــان نَــــزار
چـو تیـــغِ ظـــلم، بـه دل‌هـــای داغــــدار مپیچ!

 

اگــر کــه نیست نــوای خـوشی تـو را، هـــرگــز
بـه همنــوایی، چــون جغـــد بـــا هَــــزار مپیچ!

 

نــداده چــون که خـدایـت قریحــه‌ای مــوزون
بــه ســوی یـــاوه، بــه عنـــوان ابتکـــار مپیچ!

 

به دست خویش دریدی اگر که پــرده‌ی خود...
به پـــای خلـــق و، خـــداونــدِ پَـــرده‌دار مپیچ!

 

اگــر چــو لالــــه بــه دل، داغ جـــان‌گـــزا داری
ســـیـه‌دلانـــه، بــه ســـرخـــیِ لالـــــه‌زار مپیچ!

 

مــزن به دامـن دریـــا چنان‌ که "صائب" گفت:
«چو مــوج‌‌هــای شـلایـن، به هر کنـــار مپیچ»

 

بـه غیــر میکـــده‌ی عشـق و، (ساقی) کــوثـــر
اگـر کـه می‌طلــبی جــام خــوش‌گـــوار، مپیچ!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/6/16

(ولایت)

 

ولایت، مَسند هر رذلِ عِصیانگر، نمی‌گردد
بر این مَسند، کسی لایق‌تر از حیدر نمی‌گردد

 

ز نصّ جمله‌ی «لولاک»، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمّد(ص) هیچکس سَروَر نمی‌گردد

 

نشیند بر سَریری گرچه چندی غاصبی، امّا
خزف باشد ز گِل، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
چنان که فرق، بین اَشتر و، قنبر نمی‌گردد

 

دلیل برتری، باشد به «تقوا» نزد حق، امّا
چنین رُتبت، نصیب هر سیَه‌ اختر نمی‌گردد

 

مَزن داغ عبادت، بر جبین‌ات با ریاکاری
که داغِ ننگ هرگز پاک از پیکر نمی‌گردد

 

مَده دل را به مَسندهای این دنیای دون‌پَرور
که این عاریه مَسند تا ابد، یاور نمی‌گردد

 

خوشا آنکس که دل، هرگز نبَست از اول خلقت
به دنیایی که حتیٰ یارِ اسکندر نمی‌گردد

 

مکن نزد ستمگر، عجز و لابه از سرِ خواری
که ظالم از غمت، آشفته و مضطر نمی‌گردد

 

مشو چون تاک، خَم در نزد اربابِ دِرَم هرگز
نصیبت چون به غیر از شرم در محشر نمی‌گردد

 

مناعت را ز سَروْ آموز و عمری سرفرازی کن
که او را حاصل از «آزادگی»، بهتر نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست (ساقی) کوثر
دگر دنبال جام و، ساغری دیگر نمی‌گردد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(به سلیطهٔ مزدورِ هتاک به ساحت حکیم فردوسی)

«درد دنائت»

 

سلیطه، از خردمندی چو فردوسی، چه‌می‌فهمد؟
خدا داند نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد؛ نه‌می‌فهمد ۱


سلیطه، از سر عادت کند سر را به هر سوراخ
نمی‌داند که شاید بیند آن چیزی که گوید: آخ


سلیطه، سِیر کرده با سبک‌مغزی به آثاری
که باشد موجب آگاهی و پندار و بیداری


سلیطه! تو کجا و، شاهنامه‌خوانی و، تفسیر؟
چه می‌فهمی ز فردوسی و اشعارِ تر و تعبیر


سلیطه! سیرتِ ناپاک خود را فاش کردی تو
که خود را چون نخود، ناخوانده در این آش کردی تو؟


سلیطه! تو کجا و، طنزپردازی و، دانایی؟
مکش ای دلقک بوزینه‌وش! فریاد رسوایی


«زبان پارسی» شد زنده با اشعار فردوسی
عجم بالد به خود از دانش و پندار فردوسی


اگر «قانون» دهانت را نگیرد گِل، گنهکار است!
به ایران و به ایرانی و فردوسی، بدهکار است


دهانی که شود وا بی‌جهت، سر را دهد بر باد
خموشی پیشه کن ای یاوه‌گوی بی بن و بنیاد


گهی بر چپ بتازی و گهی بر راست می‌تازی
مبرهن شد که در دست منافق می‌کنی بازی


مکن خوش‌رقصی ای ابله! برای عده‌ای نادان
به شوق لقمه‌ی نانی، مکن مزدوری شیطان...


به فردوسی نه توهین بلکه توهین بر وطن کردی
سپس «کاپی» که گفتی را، از آنِ خویشتن کردی


مبارک باشدت آن «کاپ» و، آن چه لایق آنی
چنین کاپی به‌پاس خودفروشی بر تو ارزانی


اهانت نیست طنز ای بی‌خرد! طنز آبرو دارد
لباس طنز تو بر قامتت صدها رفو دارد


نداری بیش ازین ای بی‌هنر! پندار و استعداد
مَده از شوق شهرت، آبروی خویش را بر باد


اگر بینی خودت را یک نظر در آینه، گاهی
یقیناً بشکنی آیینه را با سنگ خودخواهی


از آن میمون که زشتی‌اش ز همسانان خود بیش است
مرا رخسار تو یادآور آن زشت اندیش است


برو اندیشه کن در خویش و اصل خویش پیدا کن
حیای مُرده‌ی خود را به روح تازه، احیا کن


مکن کاخ اَمَل را در هوای نفسِ دون، بنیان
بنای سُست پِی، دیری نپاید می‌شود ویران


اگرچه نیستی لایق که کَس گوید جوابت را
ولی چون آینه، کردم عیان، ذات خرابت را


درین آیینه ذاتت را به چشم دل تماشا کن
سپس دردِ دنائت را به اندیشه، مُداوا کن!


سخن، آهسته گفتم با تو تا شاید به خود، آیی
وگرنه با تو می‌گفتم سخن‌ها، بی شکیبایی


شنو از من که هستم مَست جامِ (ساقی) کوثر
که حق می‌گویم و جز حق نمی‌باشد مرا یاور:


مَبَر نام بزرگان را به زشتی تا ابد هرگز
که می‌باشد قلم در وصف مردان خدا عاجز


سید محمدرضا شمس (ساقی)


‌‌۱ـ سلیطه : زن بددهان، زن زبان‌دراز

(آیینگی)

 

تـا تـوانـی در جهــان رنگ‌هـا، یکـرنـگ باش
فـارغ از شیرین‌زبـانی‌های پُـر نیـرنـگ باش

 

باش چون آییـنه، شفـاف و زلال و بی‌غبـار
نَه به قلبِ شیـشه از نامردمی‌ها سنگ باش

 

نیستی گــر رهــروِ پیــر طـریق و مَعــرفـت
لااقـل در سعی کسبِ دانش و فرهنـگ باش

 

یکـدلـی را پیشه‌ی خود ساز با یــاران، ولی
بر سر دون‌مـایگـان، مانند قلمــاسـنگ باش

 

سـاربـان را در خطـا دیـدی اگـر، فـریـاد کن
کـاروان جهــل و غفلـت را نـوای زنـگ باش

 

دستگیری کن به همت، از گرفتـار و ضعیف
چون عصــا در زندگانی، دستگیر لنـگ باش

 

دیـدگـان بُلهـَـوس را، بنــدگـی هــرگــز مکن
بلکه با شیطـان نفست دایمـاً در جنـگ باش

 

لج مکن چون کـودکان با مَـردم از نابخـردی
چون دوچشم نافذت با خلق، هم‌آهنگ باش

 

چنـگ بر دل‌ها مـزن کز خود نـرانی خـلق را
تا به‌دست آری دلی را چون نوای چنگ باش

 

قلب عـاشق، هـم‌نـوا با قلب معشوقش تپـد
خواه پیش یار باشی خواه در فرسنگ باش

 

با قنـاعـت‌پیشگی، گـویـی که شــاهِ عــالمی
خواه بر سنگی نشینی خواه بر اورنگ باش

 

بـاد بـر غبغـب مکـن در محفــل بیچــارگــان
مثــل (ساقی)، غمگـسار مـَـردم دلتـنگ باش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکِ یا اُمّ المَصائِبِ یا زَینَب)

«اسوه‌ی صبر»

 

زبان در غم، قلم هم خَم، چه‌سان از او توان زد دم
که زینب اُسوه‌ی صبر است و سازد با غمی مُعْظَم

 

اگر خواهم نظیرش را کنم تصویر در شعرم
نیابم همچو او را بعدِ زهرا (س) در بنی آدم

 

خدا او را عطا فرمود چون بر حضرت مولا
ندا آمد برایت «زینِ اَب» چون کوثر آوردم

 

نه تنها زینتِ «اَب» باشد این دختر که می‌باشد
برای عرشیان و فرشیان هم، زینتِ اعظم

 

انیس و یار و غمخوار برادر در تمام عمر...
که چون او کس نباشد بر حسین بن علی مَحرم

 

درختان گر قلم گردند و دریاها شود جوهر
ز دریای کراماتش چه بنویسند جز شبنم ؟

 

به غیر از فاطمه، هرگز نیارد دختری چون او
که خم هرگز نگردد زیر بارِ غصه و ماتم

 

مصیبت‌دیدگان هرچند بسیارند در دنیا
ولیکن همچو او، هرگز ندیده دیده‌ی عالَم

 

که می‌باشد شکیبا همچو کوه آن بانوی عظما
چنان که صبر از او، ایّوب آموزد به وقت غم

 

نسیمی می‌بَرد با خود خس و خاشاک صحرا را
درختی که تنومند است از طوفان نگردد خَم

 

چگونه می‌توانی یافت چون او را که با رأفت
شود بر روی زخم سینه‌ی اهل حرم، مَرهم

 

به بذل و جود او هرگز نیابی تا ابد هرگز
که می‌باشد گدایی بینوا در نزد او حاتم

 

زهازه بر چنین بانو که در بزم یزیدِ دون
به نطقی حیدری پیچید طومار ستم در هم

 

نه تنها (ساقی) کوثر ببالد بر چنین دختر
که می‌بالد به او حتی به عالم حضرت خاتم

 

حریمش را زیارت کن به خاکِ شام تا بینی...
ببخشد جان به روح مُرده‌ات چون عیسیِ مریم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسّلٰامُ عَلَیْـکَ یٰا اَبٰاعَبـْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن»

(سرحلقه‌‌ی احرار)

 

جز شه عرش آشیان سرحلقه‌ی احرار نیست
لشکر اسلام را ، مانند او سالار نیست

 

داد جانش را اگر در راه آزادی و عدل
در عدالت بهتر از جان لایق ایثار نیست

 

زاده‌ی زهرا حسین! ای نور چشم مرتضی
عالمی گر سر بساید بر حریمت عار نیست

 

زنده کردی دین حق را با نثار خون خویش
خونبهای خون تو، جز حضرت دادار نیست

 

کربلا شد قبله‌ی عشاق و راه عشق گشت
چونکه مجنون را به جز لیلا کسی دلدار نیست

 

ای شهنشاه عدالتخواه و آزادی طلب!
نقره‌ی آیینه‌ی عدل تو را زنگار نیست

 

از علی آموختی عدل و کرم را از ازل
راه عدل البته بی پیچ و خم و هموار نیست

 

عدل باشد قله‌ی مردانگی و بندگی
هیچ کوهی جز عدالت تا ابد سُتوار نیست

 

چون اساس بندگی در عدل معنا می‌شود
در ترازوی عدالت، جز علی معیار نیست

 

گفت ایزد در ولایت، از میان مسلمین :
بعد احمد هیچکس چون حیدر کرار نیست

 

ای که حاشا می‌کنی از ماجرای فاطمه (س)
شاهدی بهتر ز مسمارِ در و دیوار نیست

 

دزد ایمان، پشت بام خانه‌ها کرده کمین 
ای دریغ از خواب غفلت هیچ‌کس بیدار نیست

 

ای که می‌پویی ره آزادگان عشق را !
خود رها کن از جهانی که بجز افسار نیست

 

در عمل باید شوی پوینده‌ی راه حسین (ع)
قلب را تطهیر کن! کردار در گفتار نیست

 

کربلا یعنی رها گشتن ز تزویر و ریا
رهرو صادق اسیر خرقه و دستار نیست

 

کربلا یعنی نرفتن زیر بار ظلم و زور
گرچه هر نالایقی شایسته‌ی پیکار نیست

 

گفت ابوذر حق و تسلیم ستمکاران نشد
بود آگه که مَصون از کینه‌ی کفار نیست

 

گو حقیقت را که حق ماند همیشه پایدار
مَردِ حق‌گو را که بیمی از طنابِ دار نیست

 

در میان شیعیان سینه چاک مرتضی (ع)
واقف اسرار حق چون میثم تمار نیست

 

هر که خونخواهی کند بر شاه دشت نینوا
در سلحشوری نظیر حضرت مختار نیست

 

کعبه‌ی آمال، امروزه به چنگ گرگ هاست
گرگ هم حتی چو این نامردمان خونخوار نیست

 

چون علی را چارمین خوانی نداری درک حق
آیه‌ی «اکملتُ...» غافل! قابل انکار نیست

 

از علی بر ما ولایت هست تا روز شمار
غیر ازین مرکز، تشیّع را خط پرگار نیست

 

«هل اتی» در وصف مولا گشت نازل بر نبی
مقصد خالق به غیر از حیدر کرار نیست

 

چون علی حصن حصین باشد به لطف کردگار
شیعه را محکم‌تر از حصن علی دیوار نیست

 

گوهر گنجینه‌ی اسرار چون باشد علی
هر سفالی لایق گنجینه‌ی اسرار نیست

 

بوده از اول علی و، هست تا آخر علی
هرکه گوید غیر ازین ما را به ایشان کار نیست

 

روزگاری گشته امروزه که ظلم اغنیا
کمتر از ظلم ستمکاران بدکردار نیست

 

چون خریداری ندارد حسن خلق و مَعرفت
ای دریغا ، یوسفی کالای این بازار نیست

 

(ساقیا) امشب خماران را بنوشان جرعه‌ای
زآن طهورا مِی که در خمخانه‌ی خمّار نیست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381

«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»

(مثنوی غزل)

 

وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق، آنجا بر مَلا شد

 

هفتاد و دو لاله، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند

 

دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت می‌کند آیات قرآن

 

آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید

 

زین ماتم عظما که در عالم به پا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد

 

ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بی‌چون نشستند

 

زیرا چنین ظلمی خدا حتی ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ

 

واحسرتا آن ‌سر، که بر نی نغمه‌‌خوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است

 

آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین، بار دگر شد آبیاری

 

دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش‌ماهه دیروز

 

آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا، گر عاشقانه

 

سوزانده عالم را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا

 

سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لب‌‌تشنه اما مست، از دیدار جانان

 

زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت

 

کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند

 

نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
این قوم کافرکیشِ در ظاهر مسلمان

 

مرگا بر این قوم ستمکارِ سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز

 

بنگر دمی بر اهل‌‌بیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب

 

بر گفته هایم چوبه‌ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است

 

زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه‌ی آلِ عبا محشر به‌پا شد

 

اهل حرم، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار

 

از مثنوی در این غزل با غصه و آه
خواهم شوم با کاروان عشق، همراه

 

خار مغیلان در رَہ و، طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله

 

طوفان غم را می‌توان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله

 

شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاین‌سان خرامان می‌رود با استحاله

 

گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله

 

شاید که می‌داند دگر بابا ندارد ؟
چون می‌کند بی او سفر با پای ناله

 

آری اسیری می‌رود شهزادہ‌ی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله

 

وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله

 

آیا گناہ این گل پژمان چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟

 

آیا چنین مهمان‌نوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... مُحاله!

 

باری دگر از این غزل با چشم خونین
با مثنوی گویم به دشمن‌های بی دین :

 

ای لعن و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی می‌توان گفتا شما را آدمیزاد ؟!

 

(ساقی) اگر این صحنه را تصویر دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم

 

پایان دهم شعرم که دل‌ها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است

 

یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری، امشب نشان کن!

 

امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان

 

گیری تقاص کربلا... از دشمن دون
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(دیر راهب)

 

پـرتـوی شـد جلــوه‌گـــر در دیر راهب
چـون سپـــیدای سحــر در دیر راهب

 

طـور سـیـنا را به یـاد آرَد که این‌سان
نـور حق شد جلــوه‌گــر در دیر راهب

 

رأس شــاه تـشـنه کـامـان در دل شب
کــرد عــالــم را خبــــر ، در دیر راهب

 

از پلیـــدی یــــزیــــد و لشکـــر دون...
گفت شـرحـی مختصـر در دیر راهب

 

تـا شـنـید آن راهـب از رأس بــریــده
حرف حق را سر به سر در دیر راهب

 

انقــــلابـی در درونـش گشـت بـــرپــا
تـا کـه بـا عشـقی دگـــر در دیر راهب

 

کـرد جـــاری بـر زبـان خود شهـــادت
بـا دو چشـم پـُـر گهــــر در دیر راهب

 

شـد مسلمـــان از عنــایــات سـری که
کــرد بــر راهـب نظـــر، در دیر راهب

 

مَعــرفت را بین! کـــلام رأس خونیـن
می‌کنـــد در دل، اثـــــر در دیر راهب

 

حضرت زهــــرا عــزیــز مصطفی هـم
بـا غــم و خــون جگـــر در دیر راهب

 

آه و واویـــلا کنـــان میــزد به دل‌هــا
در دل ظــلمــت شــــرر در دیر راهب

 

از شــــرار آتــش بـیـــــــداد دشمـــن
سوخت دل را بال و پر در دیر راهب

 

مـادر گیـتی نـدیـد این‌سـان مصیـبت
آنچـــه آمــــد در نظــــر در دیر راهب

 

این بــوَد رمــز عبــودیــت کـه خـالـق
می‌کنــد این‌سـان هنـــر در دیر راهب

 

بس‌که سنگین است این داغ غم افزا
خــَـم کنــد پشـت بشــر در دیر راهب

 

داد (ساقی) بـــا بیــــان الکـــن خــود
شـرح حـــالــی را ز سـر در دیر راهب

 

زآن سـری کـه در میــان ظلـمت شـب
بود رخشـان چون قمــر در دیر راهب

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(محشر)

 

به مَعبر می‌کنی با ناز گیسوی رها ، محشر
درآن وقتی که طوفان می‌وزد ای نازنین دلبر

 

«اگر در روضه‌ی حسن تو زنبور عسل افتد
گلاب از ابر می‌بارد ز دودِ شمع، تا محشر»

 

نقاب از رخ چو می‌گیری کنی روشن جهانی را
که گویی سر برون آورده خورشید از دل خاور

 

چو می‌بیند تو را خورشید عالمتاب، از خجلت
نمی‌آید برون از چاه مغرب تا ابد دیگر

 

شرار هر نگاهت می‌زند آتش به قلب من
چنانکه می‌زند مرغ دلم در سینه‌ام پرپر

 

خوشا آن دل که می‌گردد گرفتار نگاه تو
خوشا آن کس که دارد بر سرش از عشق تو افسر

 

مرا کافی‌ست با عشق تو خوابم در لحد زیرا
که با یاد تو برخیزم ز جا در محشر اکبر

 

تو را می‌دید اگر که شیخ صنعان اول خلقت
یقین می‌شد همان دم بر خداوند جهان کافر

 

خوشا (ساقی) دهد یک جرعه‌ام از جام لب‌هایت
که پوشم چشم، از میخانه و از باده‌ی کوثر

 

چه باکی هست از فردای محشر گر به‌جرم عشق
مرا باشد جهنم بعد رفتن، از جهان، کیفر...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/04/06