(امام عسکری)
میــلاد امـام عسکـــری شد که جهــان
چون گل شده از نسیم رویش خنـدان
زیـــرا رسد آن لحظــه که نـــور دل او
بر ظلمـت این جهــان ببخشد پــایــان
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۲۰ مهر ۰۳ ، ۰۰:۰۴
(امام عسکری)
میــلاد امـام عسکـــری شد که جهــان
چون گل شده از نسیم رویش خنـدان
زیـــرا رسد آن لحظــه که نـــور دل او
بر ظلمـت این جهــان ببخشد پــایــان
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(هفتهی نیروی انتظامی گرامی باد)
امنیـت کشـور است مــدیــون شما
آرامـش ملّـت است مــرهـــون شما
سرسـبز بـوَد درخـت آسـایش خلـق
از همّـت و اِسـتادگـی و خــون شما
سید محمدرضا شمس (ساقی)
رحلت حضرت رسول تسلیت باد.
(پایان نبی)
خاموش شده شمع شبستان نبی
اِنس و مَلکاند جمله گریان نبی
زین ماتم جانسوز روا باشد اگر
پایان جهان شود ، ز پایان نبی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(داغ نبی)
ارکان فلک ، گسست از داغ نبی
آیینهی جان شکست از داغ نبی
زین ماتم جانسوز، علی شیر خدا
کوبید به سر، دو دست از داغ نبی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(هنگامهی ماتم)
از داغ نبی ، قامت مولا خم شد
قلب بشریت از اَلَم ، در غم شد
در بیست و هشتم صفر ناهنگام
هنگامهی اشک و گریه و ماتم شد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«در رثای استاد محمدعلی بهمنی»
(لیــلای غــزل)
لیــلای غــزل! رفتی و دلها شد خون
برخیـز و ببین غمت به قلب مجنــون
هـرچنــد که رفتــی از جهــان فــانـی
امــا نــرود مِهــــر تــو از دل بیـــرون.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/09
(اخلاص)
اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسانهاست
تــزویــر ، دریچهای به گودال فنــاست
فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ
چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(از غدیر تا عاشورا)
آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت
بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت
دستیست که آوازهی آن در تــاریــخ
تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
ای کاش جهــان ز عــدل ، آباد شود
دل ها همـه از بنـــد غـــم آزاد شود
ویــران شده گر قبــر امامان بقیــع
در سـیـنهی ما این حــرم، آباد شود
از بعــد علــی چگــونــه میبـایـد زیست؟
آن کس که نسوخت یا نمیسوزد کیست؟
شمـشـیر که از جفــا به فـرقـش بنِشست
هنگام شهـــادت علـــی، خـــون بگریست
(اَللّٰهـْـمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّـکَ الْفـَــرَج)
عیـــد آمد و ما بــدون تو غــــم داریم
در سـیـنهی انتظــــار ، مـــاتـــم داریم
گـل کـرده اگرچـه دشـت و بسـتان اما
ای رونــق بـوسـتان! تـو را کـــم داریم
این غنچــهی نورُسـته که میخندیده
گلچیـن فلک ، ز شـاخـه ، او را چیـده
با کاپشن صـورتـی این غنچــهی نــاز
چون لاله به خون سرخ خود غلتـیده