اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج»

 

با چشم اشکبــار و دلـی غــرق سـوز و آه

 

آغــاز سال نــو، شده با «قـــدر» هم‌پگـاه

 

در ابتدای سال «پدر» چون رَوَد به عرش

 

تــا انتهـــای ســال، می‌آیــد «پسر» ز راه؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/01

(ماه رحمت و غفران)

 

این ماه که ماهِ رحمت و غفران است

 

بهره بَرد آنکس که در آن مهمان است

 

از سـیـنه چو زنگ کیــنه‌ها پـاک شود

 

این مـاه بــرای دردهــا درمــان است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حـلول مـاه رمضـان مبـارک باد)

(ماه رحمت)

رمضان، ماه عبادت بوَد و صوم و صلات

 

مـاه پـاکیــزگـی نفـس و نــزول بــرکـات

 

مـاه دلدادگی و رحمت و احسان و زکات

 

مـاه غفــــران الهــــی و قبـــول حسـنات

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(فهرست شاعران معاصر قم)

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

پیش گفتار :

(شب قدر)

 

شب قدر است و من قدری ندارم
چه سازم؟ توشه‌ی قبری ندارم

 

شب عفو است و محتاج دعایم
ز عمق دل دعایی کن برایم

 

اگر امشب به محبوبت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی

 

کمی هم نزد او یادی ز ما کن
کمی هم جای ما او را صدا کن

 

بگو یارب! فلانی روسیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است

 

گرفتار است و دارد آبرویی
بری باشد ز عیش و کامجویی

 

ز هر نامحرمی پوشیده دیده
نگاهش چشم نامَحرم ندیده

 

جوان است و نکرده او جوانی
شده هر چند پشت او کمانی

 

به خط و شعر ِ تر باشد گرفتار
هنر چون مرکز و او خطّ پرگار

 

امیدش هست باشد نافع خلق
چو درویشان نپوشیده فقط دلق

 

به تعلیم هنر، پا در رکاب است
اگرچه دایماً در اضطراب است

 

به قدر وسع خود کوشیده دایم
نکرده خم، قدش را نزد مُنعِم

 

به دور از فرقه‌ی اهل ریا هست
نداده هیچ با نامردمان دست

 

نرفته زیر بار ظلمِ ناکس
عقاب‌آسا پریده؛ نه چو کرکس

 

نخورده لقمه‌ای از نان مَردم
نداده آبرویش را به گندم

 

نداده دل به این دنیای فانی
که تا شاید بگردد جاودانی

 

همین باشد همیشه افتخارش
که پشت همت خود بوده یارش

 

تلاشش بوده، باشد بنده‌ای پاک
نظر دارد همیشه سوی افلاک

 

ولی گهگاه، از روی جوانی
چو دیده از کسان نامهربانی ـ

 

خروشیده‌ست و تندی کرده، هرچند
همیشه بر لبش بوده شکرخند

 

بگو یارب! تویی دریای جوشان
درین شب رحمتت بر وی بنوشان

 

مبادا «لیلة‌القدر»ت، سرآید
گنه بر نامه‌اش افزون‌تر آید

 

که غیر از تو ندارد تکیه‌گاهی
اگرچه هست غرق روسیاهی

 

مبادا ماه تو ، پایان پذیرد
ولی این بنده‌ات سامان نگیرد

 

که غیر از ذلت و رنجِ تباهی
نمی‌ماند برای او ، الهی!

 

به حق (ساقی) کوثر خدایا
به حق پهلوی مجروح زهرا

 

به حق بندگان خاص درگاه
که غرق رحمت‌اند الحمدلله

 

قلم زن بر معاصی من امشب
مبادا در « جزا » باشم مُعذّب..

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1374

(شاہ ملک لافتی)

 

خدا تا آفرینش را به پا کرد
علی را شاهِ مُلک اتقیا کرد

 

جهان، دیوانه ی روی علی بود
خدا هم مستِ گُلروی علی بود

 

علی اسطوره‌ی خلقِ خدا شد
تجلّی‌گاهِ ذاتِ کبریا شد

 

پس از حج در غدیر خم پیمبر
جِهازِ اُشتران را کرد منبر

 

سپس دستِ علی را بُرد بالا
یگانه «شاهِ مُلکِ لافتیٰ» را

 

بگفتا : بعد من «مولا»ی‌تان اوست
بداریدش چو جان خویشتن دوست

 

عدو در جمع، بَخّن یا علی گفت
ز مکر و حیله ‌های ممتلی گفت

 

اگرچه تهنیت_‌گو گشت آن دم
کمر بر دشمنی می‌بست محکم

 

که با دنیاپرستان دغل‌کار
شدند از کینه هم‌پیمان و همکار

 

***

چو از حکم نبی بی‌تاب گشتند
نقاب جهل، بر مهتاب گشتند

 

ولایت را ، ز مولا غصب کردند
خزف را جای گوهر نصب کردند

 

علی در انزوا گردید تنها
ز مکر و کینه و تزویرِ شورا

 

چه شورایی که قَطّاع الطّریق‌اند
شریکِ دزد و، با مردم رفیق‌اند

 

سقیفه نام آن شورای پَست است
همه آشوب ‌ها از آن نشست است

 

چو خفاشند با خورشید، دشمن
سیه کارند در هر کوی و برزن

 

از انسانیت و مردی به دورند
همه عاری ز تدبیر و شعورند

 

چه گویم زین عناد بی نهایت
ز غصب و این‌همه بغض و جنایت

 

غریبانی که خود را خویش خواندند
شغالانی که خود را میش خواندند

 

سفیهانی که در جوش و خروشند
همه گندم نما و جو فروشند

 

اگر عمری رَوی منزل به منزل
نمی‌بینی درین قومِ سیه دل

 

یکی را بنده‌ی الله باشد
ز درد مسلمین آگاه باشد

 

که در راہ خدا ، کاری نماید
به مِحنت‌دیدگان یاری نماید

 

اگرچه سال‌ها بودند بر تخت
سه نامرد ستمکار سیه بخت

 

چنان که غصب حق کردند با زور
به پایان گشت دور آن سه مزدور

 

خلافت، باز - از آنِ علی شد
اگرچه در غدیر خم ولی شد

 

ولایت مَسندِ آن مَه‌جبین بود
ولی بود و امیرالمؤمنین بود

 

علی ، یار و مددکارِ فقیران
یگانه یار و غمخوارِ عسیران

 

علی شیرِ خدا خیبرگشا بود
ولی اللہ و صِهرِ مصطفا بود

 

زمین غَرّہ زِ زیب فرّو جاهش
قمر خیرہ ، به اشراقِ نگاهش

 

علی‌ ، نان آور خوانِ ضعیفان
یتیمان را پدر بود از سر جان

 

چو دشمن تشنه‌ی خون علی بود
دلش از زهر کینه، ممتلی بود

 

به قتل وی ز جهل و مکر و افسون
بشد مأمور، «ابنِ ملجم» دون

 

به سر چون داشت فکر قتلِ حیدر
به مسجد رفت آن رذلِ بداختر

 

عبا بر سر کشید و ناگهان خفت
مؤذن تا که تکبیر اذان گفت

 

علی در خواب خوش چون دید او را
بخواندش بر نماز آن زشتخو را

 

به دست خویش وی را کرد بیدار
اگرچه بود خود ، واقف بر اسرار

 

به سجدہ رفت تا شاہ ولایت
مهین خورشید رخشان هدایت

 

همانگاهی که همراز خدا شد
ز ضرب تیغِ کین فرقش دوتا شد

 

چو فرقِ شاہ مردان غرق خون گشت
شفق در خون نشست و لاله‌‌گون گشت

 

قلم بی تاب شد از ظلم گردون
که شد محرابِ کوفه دجله‌ی خون

 

نگو مسجد که مسجد بی‌ستون شد
نگو کوفه ، که کوفه واژگون شد

 

نوای «فُزتُ رَبِّ الکعبه» از فرش
به همراہ علی می‌رفت بر عرش

 

نیستان در نیستان، ناله سر شد
درختِ معدلت را ، خم کمر شد

 

شکست آیینه ی عدل الهی
به سنگ جهل، با تیغ تباهی

 

هزار اُف بر تو ای چرخ نگونسار
که گشتی با اجل همراه و همکار

 

عدالت رفت و مولا رفت و ما را
نماندہ جز غم و رنج و مدارا

 

علی را کِی شناسد کس به عالم
به جز ذاتِ خداوندِ معظم

 

اَبرمردی که مانندش مُحال است
چو ذات حضرت حق بی‌مثال است

 

اگر خورشید، از مغرب در آید
دگربارہ جهان چون او بزاید

 

جهان دون‌پرور است و بی ‌مروّت
نبندد با کسی عقد اُخوّت

 

نفاق و فتنه‌ها پیوسته باقی‌ست
تبر در کینه ی سرو و اقاقی‌ست

 

چو رفت از این جهان (ساقی) مستان
خماری شد حدیث مِی پرستان

 

خوشا روزی که مهدی باز آید
جهان با عدل او دمساز آید

 

زمستان طی شود، آید بهاران
به‌پاس دیده‌ی چشم‌انتظاران

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج»

(لایق دیدار)

 

کاش، این جمعه مرا لایق دیدار کنی!
دیده در دیده‌ی این عبد گنهکار کنی!

 

ای طبیب دل من! کاش بیایی و دمی
نظری بر دل این خسته‌ی بیمار کنی!

 

بکشی دست نوازش به سرم تا که مرا
از گران‌خوابِ پُر از دلهره، بیدار کنی!

 

کاش می‌شد که رهایم کنی از بند گناه
تا مرا در حرم عشق، گرفتار کنی!

 

گرچه بودم همه‌ی عمر به خواب غفلت
تو مرا با نفس معجزه، هشیار کنی!

 

بدمی با نفسی بر دل زنگاری من ـ
تا که پاک از دلم این توده‌ی زنگار کنی!

 

پیش پایت بنشینم بشوم مات رخت
تا مرا باخبر از عالم اسرار کنی!

 

راه پر پیچ و خم زندگی تار مرا ،
با فروغ نگهت روشن و هموار کنی!

 

کاش آیی و جهان نگران را پاک از ـ
شرّ کفار جفاپیشه‌ی جبّار کنی!

 

یوسف فاطمه! بازآ سر بازار و ببین :
عالَمی را ، ز دل و دیده، خریدار کنی!

 

خارزار است جهان، بی گل رویت، بازآ
که جهان را ز رخت، گلشن و گلزار کنی!

 

کاش ای (ساقی) میخانه‌ی هستی! ز کرم
از مِی عشق، مرا سرخوش و سرشار کنی!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/23

(عزای خدیجه)

 

مـانده فلـک محــو در عطـــای خدیجه
حـاتـمِ طـِی، مـات در سخـــای خدیجه

 

همسر پیغمبــر اسـت و مفخــر نسـوان
بـَه‌بَـه ازیـن قــــدر و اعتـــلای خدیجه

 

حضرت زهرا که هست مظهــر عصمت
هسـت ز دامــــان بــا حیــــای خدیجه

 

در کـرم و صـدق و بــاوفــایی و همـت
نیست کسی که رسد به پـــای خدیجه

 

هسـتی خــود را نهــــاد در ره اســـلام
تـا کــه جهـــانی شـود گــــدای خدیجه

 

رفت به مـــاه خــــدا به نـــزد خـداوند
گشت خمــوش آوخــا نــــوای خدیجه

 

حضرت زهـــرا نه، بلکه خلق مسلمــان
داد ز کـف، ســایــه ی همــــای خدیجه

 

شرح مقــامش همیـن بُــوَد که پیمبـــر
نـــدبــه کنـد در غــــمِ عــــزای خدیجه

 

جنــة الاعلیٰ کـه هست مــأمـن نیکــان
گشت بـه پـاس سخـــا ســزای خدیجه

 

بـی‌خــرد آنکــو نکــرد درک مقـــامـش
مفتخـــر آنکـــو شــد آشـــنای خدیجه

 

داری اگـــر حــاجتــی، بـــدون تــأمــل
بــا دلــی آگــــاه، زن! صـــدای خدیجه

 

هــر گــرهـی را بکنـد بـــاز بــه عــالــم
دسـت سخـــا و گــــره‌گشــای خدیجه

 

(ساقی) غمــدیده زین مصیبتِ عظمــا
تسـلـیــتی گفــت در رثـــــــای خدیجه

 

گرچه زبــانـم بـوَد به وصـف وی الکـن
هسـت امیـــدم بـــوَد رضـــای خدیجه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1379

https://uploadkon.ir/uploads/df0a10_25در-صولت-و-جمال،-شبیه-پیمبری-.jpg

(میلاد حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد)

 

ای در سخـــا و جــود، چو آقـــای انبـــیا
ای در وفــا و مِهــر، چو عبـــاس بــاوفــا
ای در نبــــرد و رزم، چو مـــولای اتقیـــا
ای در وقـار و حِـلم و درایت چو مجتـبا

ای کرده جــان خویش به راه خـدا فــدا

 

در صــولـت و جمــــال، شبــیه پیمبـــری
در شوکت و جـــــلال، مثــنای حیــــدری
در رتـبـت و کمــــال، یقیــناً کـه اکبـــــری
در طینت و خصال، چه‌گویم که محشری

ای زاده‌ی حســین! گـــل بـــاغ مصـطفــا

 

روشن شده‌ست چشم جهان از جمـال تو
عالم شده‌ست خیره به حسن و کمـال تو
خـرّم شده‌ست بـاغ جهـــان از جــلال تو
حیران شده‌ست سرو چمان زاعتـدال تو

ای مظهــر شجــاعــت و آییـــنه‌ی صفـــا

 

تو آمدی و «روز جــوان» از تو پـا گرفت
بسـتان عشق، از تو نشاط و صفــا گرفت
بلبــل به وجــد آمد و از تـو ، نـــوا گرفت
زهـره بساط عیش و طرب در سما گرفت

اِنس و مَلَـک به صوت و سرورند یکصـدا

 

نــور دل «حسـین» ، تـو و ، او : امـامِ تو
هستی «علیّ اکبر» و «لیلا»ست مامِ تو
مانده قلـم به وصف خصــال و مــرامِ تو
در کــربــلا چو مــاه، درخشــیده نـــامِ تو

ای مستِ جــام فیض شهــادت به نیــنوا

 

ای در خصــال و چهــره، نظیــر پیمبــرت
(ساقی) کـوثـر است علی، جــدّ اطهــرت
فخــر بشــر تــویــی به‌خــداونــد داورت
فخــر بشر، نه! فخــر خــدایی که پیکرت

پـرپـر شده‌ست ای گــل طــاهــا به کربلا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1398

(اَلسّلامُ عَلَیکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ‌الْحُسَیْن)

میلاد سومین امام بر حق، حضرت حسین بن علی (ع) بزرگ پاسدار جهان اسلام و روز پاسدار مبارک باد.

 

« هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة »

 

چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟
که درس‌های بزرگی‌ست در مُحرّم تو

 

ولی چو درک نکردیم انقلاب تو را...
دریغ و درد که هی دم زدیم از غم تو

 

مُحرّمِ تو نه تنها غم است و شیون و آه
که حک شده‌ست شعار تو روی پرچم تو

 

تو درس «عزت و آزادگی» به ما دادی
به خون خویش، که پنهان شده به ماتم تو

 

تو پاسدار بزرگ جهان اسلامی
که دین شد احیا با نهضت مکرّم تو

 

تو ایستادی چون کوه در بر ظالم
شنیده‌ایم اگرچه ز قامت خم تو

 

تو خم نگشتی و اِستاده بوده‌ای چون سرو
که سرفراز برفتی! ، به‌روح اکرم تو...

 

تو را ضعیف سرودند شاعران به‌خطا
چرا نگفتند از اقتدار محکم تو ؟

 

بدا به حال کسی که فقط غمت را دید
که این‌چنین می‌گوید وی از مُحرّم تو :

 

«به رغم مدعیانی که منع گریه کنند،
نشسته‌ایم سر سفره‌ی فراهم تو»

 

چه سفره‌ای که فقط بوی قیمه‌اش عالی‌ست
وگرنه نیست در آن قصه‌ی مُسلّم تو

 

تو جان، نثار نکردی برای گریه‌کنان
که دم زنند فقط از غم دمادم تو

 

تمام علقمه تسلیم اختیار تو بود
که کار دریا را می‌کند فقط دم تو

 

به تشنه‌کامی تو می‌کند اشاره کسی
که قطره‌ای نچشیده ز بحر اعظم تو

 

چنانکه علقمه و بحرها شود تجمیع
نمی‌شوند یکی قطره در بَرِ یَم تو

 

تویی تو قلزم فیض و غمامه‌ی رحمت
که پی نبرده جهانی ز جهل، از نَم تو

 

تو تشنه‌کام نبودی که بوده‌ای سیراب
خوشا کسی که لبش تر شود به زمزم تو

 

اگر اراده‌ی تو ، بود تا بنوشی آب...
فرات، خود می‌آمد به خیرمَقدم تو

 

قرار بود که (ساقیِ) دشت کرببلا
نشان دهد ادبش را به اهلِ عالَم تو

 

وگرنه خیل شغالان فرار می‌کردند
به علقمه ز هَراس از نبرد ضیغم تو

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/15

(مجلس رندان)

 

درآن محفل که بوی خدعه و تزویر می‌آید
یقیناً معرفت، در آن مکان، کم گیر می‌آید

 

نمی‌دانم چرا هرجا که حرفی از وفا باشد
به چشمم چهره‌هایی مملو از تزویر می‌آید

 

مکش بالا خودت را با تزاویر و ریاکاری
که فوّاره پس از بالانشینی، زیر می‌آید

 

مباش اهل خرافات و مپو راه خطا هرگز..‌.
که کفر از راهِ جهل و غفلت بی‌پیر می‌آید

 

برو در مجلس رندان نشین که پیر آن مجلس
مبرّا از خرافات است و با تدبیر می‌آید

 

مکن تکفیرم و بر من مگیری خرده ای واعظ
که عارف چون بوَد آگاه، با تفسیر می‌آید

 

به گوشم می‌رسد آوای غم هر لحظه امروزه
«که از هر سو صدای شیون زنجیر می‌آید» ۱

 

چنان غم، خانه کرده در دل از بیداد گردون که
نفس، از سینه بیرون، با تب تأخیر می‌آید

 

مشو اغفال دشمن گرچه خود را دوست می‌خواند
چنان که گرگ، در صحرا پی نخجیر می‌آید

 

جلا هرگز نمی‌گیرد دلی که غش در او باشد
به کار آهن و فولاد، کی اکسیر می‌آید ؟

 

چگونه می‌توان دل را تسلّی داد وقتی که :
سخن بر گوش‌ها، با ناله‌ای دلگیر می‌آید ؟

 

چه‌سان فهمد غم و درد دل درمانده‌ی نان را
کسی که از سرِ سفره، همیشه سیر می‌آید ؟

 

مَبندی دل به این دنیا که گر وقتت رسد، روزی
اجل، بر بردنت از غیب، همچون تیر می‌آید

 

طلب هرگز مکن مستی درین عالم ز بدمستان
که جام می فقط در دست (ساقی) گیر می‌آید.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/07

۱ ـ استاد مجاهدی