اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

(رمز و راز این دنیا)

شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا؟

چه می‌دانی ز اسرار الهی ، در پس پرده
چه می‌باشد اساس آفرینش حقتعالی را

چه سودی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی باشد گدای لقمه نانی ، وآن یکی دارا

چه تدبیری‌ست در تبعیض این مخلوق سرگردان
که یکسان نآفریده از ازل ، آن حیّ بی همتا ؟

چرا غافل بوَد از آن که را خود خلق فرموده
خداوندی که رزاق است و روزی‌بخش انسان‌ها 

خداوندی که خود را خوانده رازق در کتاب خود
و فرموده‌ست بر مخلوقِ خود در قصه‌ای زیبا :

مشو غافل ز من که رازقی چون من نمی‌یابی
که کِرمی را دهم روزی ، میان صخره ی صمّا

چرا اکنون گروهی در حضیض مَسکنت ناچار
چرا مغفول ماندند این گرسنه‌ های افریقا ؟

مگر آن ها نمی‌باشند از مخلوق این خالق
مگر در نزد او هم فرق دارد رنگِ رخ آیا ؟

درین اندیشه بودم که بگیرم پاسخی متقن
نظر کردم به قرآن و فضیلت را شدم جویا

بخواندم آیه‌‌ای شیوا که بر مخلوق فرموده
خداوند زمین و آسمان و کلّ مافیها :

سیاهی و سپیدی را نباشد امتیازی چون
مِلاک برتری در نزد من باشد فقط : تقوا

برای من ندارد فرق ، فُرس و تازی و ژرمن
که یکسان آفریدم بندگان را در ازل یکجا

نه تبعیض است در کارم که باشد عدل کردارم
همه مخلوق من باشد ز نسل آدم و حوّا

ولیکن سرنوشت هر کسی چون دست خود باشد
چسان خودکرده را تدبیر ‌باشد در چنین سودا ؟

شدم نادم ز گفتارم ، ازین بیهوده پندارم
خجل گشتم که کردم بی محابا از خدا شکوا

نمودم سر به تعظیم و به استغفار کز غفلت
جسارت کرده‌ام بر آن خدای عالی اعلا

خدا داده‌ست بر ما عقل ، کز نقمت رها گردیم
ولی ما خود ز بی عقلی ، ز کف دادیم نعمت را

عجین گشتیم عمری با خرافات و ریاکاری
که دور افتاده‌ایم از رسم انسانی به اِسترخا

دریغ از جهل و نادانی فسوسا زین مسلمانی
که جمعی بی خدا کردند ما را با حِیَل ، اِغوا

همه دم می‌زنند از حق و باطل ظاهراً اما
به وقت بوته می‌گردند از ریب و ریا رسوا

نمی‌باشد خبر از باطن زیبا ، ولی باشد
جمال ظاهری مطرح ترین پندار آدم ها

بدون لحظه‌ای اندیشه دوری کرده‌ایم از حق
به ظاهر دیده ها باز است ، اما باطناً اعما

نمی‌دانیم فرق دوغ ، از دوشاب از غفلت
ولی دانیم خود را از حماقت، عاقل و دانا

خمارآلوده از خانه ، شدم راهی میخانه
که تا شاید کنم از سر برون غم‌های جانفرسا

گرفتم جامی از (ساقی) شدم مست می باقی
وگرنه می‌سپردم ره ، از این دنیا سوی عقبا

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(عید رمضان)

عید آمد و ماهِ رَمضان گشت تمــام

شوال ز رَه آمد و طی گشت صیام

افسوس که آن ماهِ مبارک طی شد

مقبول بُـوَد طاعت و ایـام به کــام

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(عید سعید فطر مبارک)

‌هلال ماه شوال از افق امشب هویدا شد

برات روزه‌داران از خدا بر خلق اعطا شد

شده عید سعید فطر ، بعد از ماه مهمانی

گواهی‌نامه‌ی اعمال نیک خلق ، امضا شد

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جام شیطان)

 

مَـرد حـق کی؟ شیشه‌ی قلب ضعیفــان بشکند
مََــرد آن بـاشــد کـه قلــب زورمنــــدان بشکند

 

مصرع نغزی ز "بیـدل" یـاد دارم این ‌که گفت :
"سنگ اگر مَرداست جای‌شیشه سندان بشکند"

 

گــرگ وقتـی مـی‌درانـد گـوسپـندان را سپـس
زیــر بــار غصــه ، پشتِ مَــرد چــوپـان بشکند

 

کوهکن را گر شکست آمد به سر از سوز عشق
آه شـیریـن هـم در آخــر ، طـاق بسـتان بشکند

 

پشت عـالـم می‌شود خـــم زیــر بــار غصــه‌ها
هجـــر یوسف نیـز پشـت پیــر کنعــان بشکند

 

دانـش و فــرهنــگ بــاشــد رهنـمــــای آدمــی
کشتی بی نــاخــدا را مــوج طــوفــان بشکند

 

زور بـــازوی جهــالـت مـی‌کنــد خلقــی اســیر
فکــر دانـــا ، عــاقبـت دیـــوار زنـــدان بشکند

 

اعتــبار هـر کسی بـر وعــده و پیمـــان اوست
نیست انسان آنکه راحت عهـد و پیمـان بشکند

 

در عمـل بـایـد کـه مَـردی کرد، نـه وقت سخـن
وَرنـه مشـت خلـق ، دنـــدانِ سخنـــران بشکند

 

سـرو ، از بـی‌حـاصـلی گـــردن‌فـــرازی می‌کند
از گــرانبـــاری اگــرچــه تـــاک ، آســان بشکند

 

حرمـت نـان و نمـک را هر که دانـد کـی؟ توان
نـاســپاسـی کـــرده و روزی نمکـــــدان بشکند

 

شکــر نعمت را بجــای آور که افـــزون می‌کند
نعمتـت را ؛ ورنـه این نعمـت ز کفـــران بشکند

 

قطـره قطـره می‌تـوانی شـست زنگ سـیـنه را
کـــوه‌هــا را قطــره‌‌هــای ریـــز بــــاران بشکند

 

گـوهــر دل را ، بهـــایی هست نـــزد کــردگــار
کـِـاعتـــبار و قیمـت دریـــای مرجــــان بشکند

 

طــرّه‌ی گیسـو اگـرچـه خــودنمـــایی می‌کنــد
قــدر زلـف طـــرّه را ، مــوی پــریشــان بشکند

 

رهــروِ شیطـان مشو دل بـر ستمکـــاران مبـند
کـز تــزلــزل ، بــر سرت ارکــان ایمـــان بشکند

 

آن درختـی کــه نــدارد ریشــه در زیـــر زمیـن
گـرچـه بـاشـد اسـتوار، از بـاد و بـوران بشکند

 

گــر بیفتــد پـــرده از رخسـار انسان‌‌هــا دمـی
زهـــد و تقــوای ریــاکــاران ، فـــراوان بشکند

 

تیــغ کیــن افتـد اگر در دست نــامــردان دهـر
در دل محـــراب ، فـــرق شــاه مـــردان بشکند

 

قــافیــه گـر شایگــان آورده‌ام در ایــن غـــزل
شـایگـان نبــوَد مــرا گــر قــدر دیــوان بشکند

 

جــام ایمــان را شکستن (ساقیا) از ابلهی‌‌ست
هست عاقل آن کسی‌که جــام شیطــان بشکند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399/09/09

یادبود سالگرد درگذشت (استاد ایرج قادری) هنرمند توانمند سینما‌

(شیر خفته‌)


‌می‌رسد بانگ غم و غصه و ماتم بر گوش
خبری می‌رسد از مرگ عزیزی ز سروش

 

‌(ایرج قادری) استاد توانمند هنر ...
ناگهان شمع وجودش بجهان شد خاموش

 

کارگردان زبردست و هنرپیشه ی فحل
رفت از دار فنا سوی بقا دوش به دوش

 

آه و افسوس که این دهر، بوَد دار ملال
می‌کند بهر عزیزان همه را مشکی پوش

 

اوستادان بزرگی که چو (ایرج) رفتند
همچو فردین که شده خاکِ سیاهش آغوش

 

حیف و صدحیف که معلوم نشد بهر کسی
قدر آن پاک‌عیاران، که برفتند از هوش

 

رسم دنیاست که فریاد به جایی نرسد
شیر نر در قفس و لیک رها باشد موش

 

چه توان کرد که جز رنج نبیند به جهان
بجز آنکس که بوَد فاقد اندیشه و هوش

 

ای مگس! گر نتوان سیر سماوات کنی...
بی جهت در پی تحقیر عقابان مخروش

 

سیرت زشت قبیح است به هر کیش و مرام
گرچه هر صورت زشتی بشود بهْ، ز رتوش

 

عزت و شوکت انسان نبوَد دست کسان
کاین کرامت بوَد از سوی خدا بی سرپوش

 

گرچه از بی‌خردی پاس نگفتند او را
مهر او هست به قلب همه با جوش و خروش

 

مدفنش قلب محبان شده از لطف خدای
گرچه شد آینه ی دل ز عداوت، مخدوش

 

سینه ها هست چو آتشکده در سوز و گداز
در غم (قادری) استاد هنرمند خموش‌

 

‌‌(ساقی) بزم هنر بود و برفت از برِ ما
آنکه جام هنرش کرد جهانی مدهوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391/2/17