اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(دروغ)

 

دروغ، منشأ و سرچشمه‌ی فَساد بوَد
که خوی و عادتِ افرادِ بَدنهاد بوَد

 

دروغ، علت پَستی و خوی حیوانی‌است
نفاق، حاصل این خلق و خوی حاد بوَد

 

دروغ‌گوی ، اگرچه برادرت باشد
ولی برادری‌اش بدتر از شغاد بوَد

 

کسی که بهره‌ور است از دروغ، بی‌تردید
دروغ‌گویی او ، رو به ازدیاد بوَد

 

دروغ، عقده‌گشای دل حقیران است
شبی بوَد که به دنبال بامداد بوَد

 

دروغ‌گوی چو بر نفع خویش می‌کوشد
گمان کند که سوارِ خرِ مُراد بوَد

 

ولی دریغ نداند که راه هموارش
چو نیست راه رهایی، در انسداد بوَد

 

اگرچه هست تنور دروغ‌گویان داغ
دروغ‌گوی، ولیکن در انجماد بوَد

 

دروغ‌گویی امری قبیح و شیطانی‌‌است
که موجبات پلیدی و ارتداد بوَد

 

کسی که در همه حالت دروغ می‌گوید
چگونه قابل تأیید و اعتماد بوَد ؟

 

به دشمنی خدا بسته همت خود را
اگر به ظاهر امر ، اهل اعتقاد بوَد

 

دروغ موجب خواری و ذلّت بشر است
تفاوتی نکند ، گر کم و زیاد بوَد

 

دروغِ مصلحت‌آمیز هم بدون گمان
حرام‌نطفه‌ی در حال انعقاد بوَد

 

خوشا کسی که نگوید دروغ در همه حال
اگرچه موجب تحقیر و انتقاد بوَد

 

ولی به نزد خداوند و اولیا و رسول (ص)
عزیز هست و رها از غم مَعاد بوَد

 

به صدق کوش و حذر از دروغ کن (ساقی)!
که در طریق خدا ، بهترین جِهاد بوَد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/665f12_24در-و-دیوار-قم،-از-غم-به-تن-رخت-عزا-کردا.jpg

وفات حضرت فاطمه‌ی معصومه (س)

«دریای رحمت»

 

در و دیوار «قم» از غم به تن، رخت عزا کرده
چنان‌که «شهر قم» را در غمت، ماتم‌سرا کرده

 

تو مهمان بودی ای دریای رحمت! در کویر قم
ولی قم را غم جان‌سوز تو ، صاحب‌عزا کرده

 

به دیدار برادر راهی مشهد شدی ؛ اما...
به ساوه دشمنت مَسموم با زهر جفا کرده

 

سعادت داشت شهر قم که باشد میزبان تو
چنان‌که مَرقدت این شهر را دارالشِفا کرده

 

ببالد قم به‌خود که هرکه آمد در حریم قم
غبار بارگاهت را به چشمش توتیا کرده

 

تویی اسطوره‌ی عصمت پس از زهرا درین عالم
که حق، نام تو را هم‌شأن دختِ مصطفا کرده

 

تو هستی فاطمه، معصومه، دخت حضرت موسیٰ
که از تو فخر بر عالم، علی موسَی الرضا کرده

 

نه تنها خواهر هشتم امام و، دخت موسایی
که ایزد شافعت از رتبه در روز جزا کرده

 

اگرچه عشّ آل مصطفیٰ باشد یقیناً قم
ولی قم را کرامات تو فارغ ، از بلا کرده

 

چو در تقوا و زهد و عِلم ، دارای مقاماتی ـ
چنین کشف و کراماتی، خدا بر تو عطا کرده

 

چو هستی مَظهر عِلم و فضیلت «حائری‌یزدی»
جوار بارگاهت، «حوزه‌ی قم» را بنا کرده

 

که قم شد مرکز عِلم و فقاهت در همه عالم
بسی عالِم که زیر سایه‌ات کسب ضیا کرده

 

خوشا آن‌کس که بوسد آستانت را به قم زیرا
عنایات تو ، زُوّار تو را از غم ، رها کرده

 

ببالد (ساقی) ای بانوی آب و آینه! بر قم
که از بَدو ِ تولد ، با تو ، او را آشنا کرده...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/06

(میلاد امام حسن عسکری مبارک باد)

«نــور عیــن»

 

تـافـت تا روی زمین ، روی چو ماه عسکــری
مـاه شد مـاتِ شعـاعش گشت او را مشـتری

 

تیــر و کیــوان از تحیّــر در سَـما سوسوزنان
خیـــره بر انـــوار قــدســی امـــام عسکــری

 

هــم‌نــوا با زهـــره آن خنــیاگــر چــرخ فلک
می‌نــوازنــد اختــــران ِ گنـــبد نیـــلوفــــری

 

قدسـیان در عرش اعلیٰ در سُرورند و سماع
در حــلول مــاهـــرویـی از تبــــار حیــــدری

 

فــرشــیان در پای‌کـــوبی و نشــاط و هلهـله
در مــدینــه گـوییـا روییــده گلبــرگِ طـــری

 

بلبـلان چهچـه‌زنـان بر شاخ چون فصل بهار
در هــــوای شهـــر در پــــرواز، کبکـــان دری

 

شـد مــدینــه غــرق بحــر شادمانی و سُرور
چون بـرون شد از صدف دردانه‌ی با دلبــری

 

بــر دهـُـم شاه ولایت شد عطــا از سوی حق
مــاهــرویی، تا کند بر شـیـعیان روشـنگـــری

 

دَه امـامِ قبــل؛ دَه انگشت و او انگشتر است
همچنـین پــورش نگـین حلقـــه‌ی انگشــتری

 

دل‌سیه کی می‌کند درک این شب فرخنده را
«قدر زر زرگــر شناسد قدر گـوهــر گوهری»

 

هسـت مــولــود امــامی که بــوَد فــرزنـد او
حضرت مَهـــدی که بر عــالــم نماید سَروری

 

آن امـامی که دهـد پــایــان به تیــغ معــدلت
ظلم و بیـــداد و جفــا و سرکشی و کـافــری

 

در حکومت بی بـدیـل و در عــدالـت بی‌قرین
پادشاهان را ســزد نزدش به امـــر چــاکـــری

 

(ساقیا) زآن راح روح افــزای روحـانی بـریـز
در شــب میــــلاد مسعــــود امـــامِ عسکـــری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(در شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله)

«دود آه»

 

تا از این دنیای پُر آشوب، «نصرالله» رفت
از زمین تا آسمان از غصّه ، دودِ آه رفت

 

گوییا خاموش شد تا شمع رویش؛ ناگهان ـ
در کسوف و در خسوفِ مرگ، مِهر و ماه رفت

 

شیرمرد بیشه‌ی استادگی از این جهان
با رشادت عاقبت از حیله‌ی روباه رفت

 

بود پرچمدار «حزب اللهِ» لبنان و کنون
بر فراز چرخ گردون، نام حزب الله رفت

 

تاخت بر صهیونیان با تیغ بُرّان سخن
با سلحشوری به پای خود به قربانگاه رفت

 

از جنایت‌های صهیون کرد آگه خلق را
گرچه از دنیا به دست فرقه‌ای گمراه رفت

 

داشت عزمی آهنین بر دفع استکبار و ظلم
ای دریغا ، کآن ابرمَرد از جهان، ناگاه رفت

 

مرگ او جان می‌دهد بر پیکر آزادگان
گرچه آن مَرد مقاوم با غمی جانکاه رفت

 

جز شهادت نیست پاداشی نکوتر عاقبت
بر کسی که عمر او در وادی الله رفت

 

سوخت قلب غزه و ایران و لبنان و یمن
چون به دست ظالمان مردی عدالتخواه رفت

 

ساغر (ساقی) شکست و جام دل شد واژگون
آنچنان که داد و فریادم به اوج ماه رفت

 

بارالها می‌شود روزی رسد بر گوش خلق :
آنکه چاه از بهر لبنان کند، خود در چاه رفت؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»

(یا ثارالله)


بر سرِ نیزه ، برادر...! بخدا ، جای تو نیست
گرچه صوتی ز روی نیزه چو آوای تو نیست


جای تو عرش برین است نه بر روی زمین
خاک تیره ـ بخدا ـ لایق مأوای تو نیست


پسر حیدری و سبط پیمبر (ص) که : به دهر
سرو چون شاخه‌ای از قامت رعنای تو نیست


با چه رو شمر دنی ، کُشت تو را تشنه لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیمای تو نیست


به ولای تو سپردم دل محنت زده را...
که کنون در دل من غیر تولّای تو نیست


آمدم تا که ببوسم رخ گلگون تو را...
چه بگویم که سری بر تن و بالای تو نیست


«خاک عالم به سرم ، کز اثر تیر و سِنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست»


آنقدر زیر سُم اسب ، به تو تاخته اند...
که نشانی دگر از پیکر و اجزای تو نیست


چشم من کاسه‌ی خون است ز مظلومی تو
بخدا عاطفه در سینه ی اعدای تو نیست


کاش می‌شد که نبینم تن صد چاک تو را...
که توانی به دو چشمم به تماشای تو نیست


کاش می‌شد که دهم جان به غم فرقت تو
که بجز خون به دل خواهر تنهای تو نیست


با عزیزان تو ام همسفر شام بلا...
که درین قافله جز داغ غم افزای تو نیست


گرچه خون است دلم، صبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگویند که : این اُخت شکیبای تو نیست


از تو آموخته‌ ام خم نکنم قامت خود...
نزد دشمن که جز از مکتب والای تو نیست


به مقام تو کجا می‌رسد ای فانی عشق!
صد چو مجنون که کسی نیز چو لیلای تو نیست


چون تویی خون خدا ، ای پسر شیر خدا
خونبهای تو به جز خالق یکتای تو نیست


خون تو ریخت اگر روی زمین دشمن تو
وسعت روی زمین درخور دریای تو نیست


تو که هستی؟ که همه شایق عشق تو شدند
نیست یک تن که به جان عاشق و شیدای تو نیست


پَر قنداق تو بخشید به فطرس پر و بال
معجزی بهتر ازین نیز به امضای تو نیست


شرح عشق ازلی، درخور هر کس نبوَد
خامه ی عشق به غیر از یَد بیضای تو نیست


عرش تا فرش همه ، مست تولای تواند
باده‌ای ناب تر از ساغر صهبای تو نیست


بی قرینی تو به ایثار و سخا ای شه حسن!
حاتم طایی ، یک حرف الفبای تو نیست


هر که دم میزند از همت و مردی و مرام
تار مویی ز سر زلف چلیپای تو نیست


وآنکه خود را ز کرامت بکند با تو قیاس
هر که باشد بخداوند ، مُثنای تو نیست


دم عیسیٰ ز شمیم نفس‌ات معجزه کرد
انبیا را به جهان ، غیر تمنای تو نیست


یوسف مصر ، اگر شهره به زیبایی هست
گوشه‌‌ای از رخ زیبای دل آرای تو نیست


«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست


تو شدی اُسوه ی آزادگی و عشق ، ولی...
جز دنائت سخن از دشمن رسوای تو نیست


(ساقی) دلشده در حسرت درگاه تو اَست
حرمی چون حرم و عرش مُعلّای تو نیست


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399

✅ به بهانه‌ ی برائت و انزجار از اعراب سعودی (وهابیت) ملعون که در سال ۱۳۹۴ موجب کشتار حجّاج مظلوم و بی‌گناہ شدند.

(نفس تبهکار)

 

منکر به ذات حق، که مسلمان نمی‌شود
پتیاره ، عبد خالق سبحان نمی‌شود

 

گر خانه‌ی خدای ؛ به خاک حجاز هست
هم سنگ خاکِ شاه شهیدان نمی‌شود

 

مُلکی که شاہ و دولت آنند دل سیاہ
با صدهزار کعبه ، درخشان نمی‌شود

 

دنیا اگر چه هست همه مُلکِ ایزدی
مُلکی بحق چو کشور ایران نمی‌شود

 

زاهد! اگرچه بادہ خوری در نهان ولی
از حضرت ِ الاہ ؛ که پنهان نمی‌شود

 

آل سعود پست! مزن دَم ز دین و زهد
این لاف‌ها برای تو ایمان نمی‌شود

 

کم کن ز روضه‌خوانی و رخت عمل بپوش
هر روضه‌ای که روضه‌ی رضوان نمی‌شود

 

قربان نما تو نفس تبهکار خویش را
با ذبح گوسپند که قربان نمی‌شود

 

از شرع، دم مزن که بحق در کلاس تو
پیدا به جز مکاتب شیطان نمی‌شود

 

از معرفت به دوری و دم می‌زنی ز حق
بی درک مبهمات ، که عرفان نمی‌شود

 

هرچند تیشه بر بن مذهب نهاده‌ای...
دین خدا ز جور تو ویران نمی‌شود

 

هر کس دو آیه خواند به تجوید یرملون
با این دو آیه عامل قرآن نمی‌شود

 

آن باطنی که هست در او خوی دیو و دد
در ظاهر است آدم و انسان نمی‌شود

 

بسیار یوسف است به هر شهر و هر دیار
هر یوسفی که یوسفِ کنعان نمی‌شود

 

هر کس که کوہ طور رَود نیست مرد حق
هر رهروی که موسیِ عِمران نمی‌شود

 

ای شاہ نیمه وقت! به شاهی خود مناز
شاهی قرین چو شاہ خراسان نمی‌شود

 

بر تخت شهریاری دنیا مبند دل ــ
هر مسندی سریر سلیمان نمی‌شود

 

شهری که هست در دل آن دزد و راهزن
بی برج و دیده‌بان و نگهبان نمی‌شود

 

هشیار باش آن که کند تلخ کام خلق
در روز حشر، لایق غفران نمی‌شود

 

تا کِی به دوش سینه کشم بار آہ را ؟
این منطق و عدالت و برهان نمی‌شود

 

بیرون چو هست دست چپاول از آستین
این مشکلات، مطلقاً آسان نمی‌شود

 

زخمی که بر دل است ز تیغ ستمگران
بی مرهمِ مقابله ، درمان نمی‌شود

 

دَم از عرب مزن عجم اجنبی پرست!
کاو دشمن است و با تو به یک آن نمی‌شود

 

آن دشمنی که کرده به تن، رزم_پیرهن ـ
از کرده‌های خویش، پشیمان نمی‌شود

 

گفتا رسول: من عرب و نیستم عرب
نصِّ صریح هست که بُهتان نمی‌شود

 

ما آزمودہ ایم چه بسیار و بارها...
هر سنگ و گل که لؤلؤ و مرجان نمی‌شود

 

آن‌کس که نیست مِهر ولا در دلش ز بغض
با شیعه هم مسیر ، کماکان نمی‌شود

 

زین آه سینه سوز که سوزد تن جهان
ماندم چرا که یکسره طوفان نمی‌شود

 

لم یزرع است باغ تجاهل ، به روزگار
با یک دو شاخه گل که گلستان نمی‌شود

 

هر کس شنید مصرعی از شعر ما بگفت:
(ساقی) چرا که شعر تو دیوان نمی‌شود؟

 

ارزان شود مَتاع ، به بازار ازدیاد
امّا مَتاع شعر تو ارزان نمی‌شود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(اَلسّلامُ عَلَیْکَ یٰا عَلیّ بْنِ موسَی الرّضاء)

(ضامن آهو)

 

این همــایـون بـارگـه که قبــله‌ی دل‌هــاسـتی
مــرقـد سلطــان هشــتم ، زاده‌ی مـوسـاسـتی

 

ضـامـن آهــو امام هشـتم آن شمس شمــوس
کز علــوّ عـــزتــش ، آن بــارگـــه بـــرپــاسـتی

 

خــاک درگاهش بُــوَد بر اهــل دل کُحــلِ بصر
بـارگــاهـش قطعـــه‌‌ای از جنـــة المـــأواسـتی

 

مـــاهِ ذیقعــــده، منــوّر شــد ز مــــاه ِ روی او
روشن از شمــع وجودش دیـده‌ی زهـــراسـتی

 

مـوسیِ عِمــران ز انــوارش گـزد لب از عجب
کز شرف ، انــوَر ز طــور سیـنه‌ی سـیـناسـتی

 

می‌کنــد اعجـــاز بــا لطـف خـــداونـــد ودود
دست اعجــازش فـــراتـــر از یـد بیضــاسـتی

 

بـر تــن درمـانـدگـان از هر نـــژاد و هر مـــرام
روح‌بخشِ دیگـری چون حضرت عیســاسـتی

 

پنجــره فـــولاد جانسوزش بُــوَد دارالشّفــــاء
نـاامیــدان را امیــد و شــافــی مــرضــاسـتی

 

بر طبـیـبان جهان اسـتاد هفت اقلیــم اوست
گرچه بقــراط است یا که بوعلی سـیـناسـتی

 

خـاک کوی عــرش‌سایش سرمه‌ی چشم فلک
گنـــبد میــــناتــــرازش ، قبّـــه‌ی کبــــراسـتی

 

صبحگاهان تا که خورشید از افــق سر میزند
نور می‌گیـرد از آنجــا بعـد از آن بــرخــاسـتی

 

کفتــران دایم به طــوف گنــبدش پروانه‌سان
بــال و پــر ، سایند ، زیرا شمــع بـزم آراسـتی

 

خـادمـش دارد مقــامی ارجمنــد و بـی‌بـدیـل
چونکه عشق خادمش یک‌ عشق مـادرزاسـتی

 

درگــه حاجات خـلق است و کند حـاجـت روا
هرکه دارد از سرِ جان، حاجت و درخـواسـتی

 

آب سقاخانه‌اش، گویی ز حوض کـوثــر است
بـاده‌ی نابی که بی‌شک (ساقی) اش آقـاسـتی

 

ای امــام هشــتم، ای والا مقـــام مُلـک تــوس!
ایکــه بـر اَسرار عــالَــم ، عــالـِـم و دانــاسـتی

 

من به قدر درک خود شعری سرودم کن قبول
گرچـه شعرم قطـــره‌‌ای ناچیز ، از دریــاسـتی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1388

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(دارالشفا)

 

اگر داری هزاران درد بی‌درمان بیا اینجا
که با اذن خدا باشد طبیب دردها اینجا

 

اگرچه هست پنهان مرقد خیرالنسا ، اما
به‌شوق مرقد آن بانوی عظما ، بیا اینجا

 

مزار حضرت معصومه‌ی قم را زیارت کن
که باشد جلوه‌ای از مرقد خیرالنسا اینجا

 

دعاهایت اجابت می‌شود در این حرم زیرا
که خفته ، اخت سلطان سریر ارتضا اینجا

 

دلِ درمانده و غمدیده‌ی خود را مداوا کن
که بی‌شک هست هم دارو و هم دارالشفا اینجا

 

بنوش از آب سقاخانه‌‌اش در صحن آیینه
که می‌باشد یقیناً چشمه‌ی آب بقا اینجا

 

ببوس این بارگاه و رفعت آن را تماشا کن
که باشد بوسه‌گاه مرتضی و مصطفی اینجا

 

دلِ خود را گرهْ زن بر ضریح این حرم با عشق
که دل را می‌کُند از بند این دنیا ، رها اینجا

 

دو رکعت با خلوص دل نماز عشق ، برپا کن
به بالاسر، که تا بینی به چشم دل، خدا اینجا

 

نمی‌ماند به‌جا ، کاخی همیشه جاودان اما
بقا را می‌توان بینی در این دار فنا ، اینجا

 

غبارِ غم بشوی از دیده و دل با نمِ اشکی ـ
که بی‌شک می‌دهد هم دیده و دل را جلا اینجا

 

مِس زنگاری دل را جلا ، نَه!... بل طلا دارد
به اکسیری که بر دل می‌زند این کیمیا اینجا

 

مشو غرّه به مال و جاه و... قلبت را مصفا کن
ندارد فرق زیرا در نظر ، شاه و گدا اینجا

 

نه تنها این حرم در قم ندارد مثل و همتایی
که هم شأن است حتی با مقام اولیا اینجا

 

نه تنها اهل قم بالد به خود ، از شأن این بانو
که می‌بالد به‌خود زین خواهری، حتی رضا اینجا

 

به غیر از شهر خود ، هر آشنا باشد غریب اما
تفاوت نیست بین هر غریب و آشنا اینجا

 

چنانکه شهر قم را عُشّ آل مصطفی خوانند
بنازد شیعه بر این بارگاهِ باصفا ، اینجا

 

خوشا چشمی که دل، بندد به دیدار حریم او
چو اهل قم ، که گردیده به گنبد ، مبتلا اینجا

 

خوشا آنکس که عادت کرده تا آید به‌گوش او
مناجات و اذان از مأذن ِ گلدسته‌ها اینجا

 

خوشا آنکس که سر را می‌گذارد بر حریم او
بدون ادعا و عاری از روی و ریا اینجا

 

چو می‌بوسد ضریح باصفایش را به صدق دل
زیارت کرده گویی مرقد شمس الضحا اینجا

 

شفاعت می‌کند چون شیعیان را در صف محشر
چگونه می‌توان دل کَند ، از صحن و سرا اینجا

 

اگر گم کرده‌ای راه خودت را از سر غفلت
بیا در این حرم، زیرا که باشد رهنما اینجا

 

گنهکاری ، اگر حتی دمی آید به این درگاه
شود شرمنده‌ی کردار ، بی‌چون و چرا اینجا

 

دخیل مِهر می‌بندد ضریح زرنگارش را
که بخشیده شود از جرم و عِصیان و خطا اینجا

 

خلاصه دست خالی رد نمی‌گردیم ازین درگاه
«اگر از صدق‌ دل‌ ، آریم‌ روی‌ التجا اینجا» ۱

 

دل زنگاری‌ات را پهن کن در این حریم مِهر
که پای زائرانش ، می‌دهد آن را جلا اینجا

 

مَشام جان ، معطر کن به عشق (ساقی) کوثر
اگر خواهی شوی مست از شراب جانفزا اینجا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/07/22

۱ـ استاد مجاهدی

(صادق آل عبا)

 

توسن عِلم و فقاهت شد به دستت تا که زین
تاختی بر جاهلان ، با منطق حق الیقین

 

صادق آل عبایی و شدی بر شیعیان
رهنما در زندگانی تا به فردوس برین

 

پایه ریز مکتب فقه و اصولی در کمال
عالمان چون کودکی هستند نزدت خوشه‌چین

 

وارث یاسین و طاهایی و باشد منطقت!
مُنطبق با جمله‌‌ی آیات قرآن مُبین

 

شرع را ، در آسمان عِلم ، دادی بال و پر
سایه افکندی به بال معرفت، روی زمین

 

آنچنان بخشیده‌ای جان بر احادیث و علوم
که یقیناً آفرین گفته تو را ، جان آفرین

 

هم‌ترازت نیست در عِلمٍ الهی در جهان
غیر آل الله که هستند مانندت وزین

 

چون هُشام بن حَکم‌ها و مُفَضَّل‌ها به صدق
سوده‌اند از عجز بر محراب درگاهت جبین

 

ذوالفقار عِلم را در دست داری چون علی
می‌زنی بر فرق بدخواهان و دشمن‌های دین

 

کرد ویران مکتب تو ، خانه‌ی تزویر را
با بیان صادقت همچون امیرالمؤمنین

 

ریختی بر هم بساط جهل و ظلمت را به عِلم
نور بخشیدی به قلب شیعیان راستین

 

جایگاهت در مدینه هست همتای رسول
در میان دشمنان شیعه هم هستی، امین

 

شهد نوشاندی به کام خلق با عِلم و عمل
زهر بر کامت اگرچه کرد منصورِ لعین

 

مرغ روحت کرد تا پرواز ، سوی آسمان
شد دل اهل مدینه در غم مرگت حزین

 

تیره‌گون شد آسمان از این مصیبت گوییا
بر زمین افتاد ماه و گشت با ظلمت قرین

 

آرمیدی در گلستان بقیع اما دریغ!
کرد ویران دست جهل و کینه آن حصن حصین

 

مرقدت بی بارگه باشد اگر که در بقیع
هست دشمن از عناد خویش نزدت شرمگین

 

شیعه‌ی آل علی ، پاینده از عِلم تو شد
عالَم اسلام می‌باشد علومت را ، رهین

 

مثل خورشیدی فروزان تافتی تا بر جهان
آسمان شد از فروغ یک نگاهت نقطه‌چین

 

گفت (ساقی) در مدیحت چامه‌ای را با خلوص
دارد امّیدی که در محشر شوی او را معین.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/23

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(شهادت حضرت زهرا)

 

آتش کشید خصم چو بر آشیانه‌اش
رفت از ثریٰ به‌ اوج ثریا ، زبانه‌اش

 

ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانه‌اش

 

آن آشیانه‌ای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانه‌اش

 

آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانه‌اش؟

 

درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانه‌اش...

 

سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانه‌اش

 

اما ز بار غصه که بر دوش می‌کشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانه‌اش

 

جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانه‌اش؟!

 

تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانه‌اش

 

ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانه‌اش

 

غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانه‌اش

 

باید که ماه را ، به دل خاک می‌سپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانه‌اش

 

بی‌همنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه‌ های شبانه‌اش

 

"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، هم‌ترانه‌اش"

 

هرچند قرن‌ها سپری شد ، از آن ستم
کِی می‌رود ز خاطر عالم ، فسانه‌اش؟

 

تا روز رستخیز ، به‌جان شعله می‌کشد
سوز دل ِ علی و ، غم بی‌کرانه‌اش

 

خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانه‌اش...

 

(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانه‌اش .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11