(شب یلدا)
گیسوی یلدا بعد ازین کوتاہ گردد
گرگِ شبِ ظلمت به قعر چاه گردد
هشتاد و دہ روز دگر ، آید بهاران...
کز بعد سرما موسم دلخواہ گردد
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۶
(شب یلدا)
گیسوی یلدا بعد ازین کوتاہ گردد
گرگِ شبِ ظلمت به قعر چاه گردد
هشتاد و دہ روز دگر ، آید بهاران...
کز بعد سرما موسم دلخواہ گردد
(شب یلدا)
هر ثانیهات ، به وسعت یلدا باد
مینای دلت ، گسترہ ی دریا باد
یکقطرہ مرا نظر کن از ساغر دل
تا زنگ غم از آینه ی دل ، وا باد
سرودهای به اقتباس غزلی از استاد محمدعلی مجاهدی عزیز و ارجمند، متخلص به (پروانه)
(ناز تماشا)
سیرتگریم و صورت زیبا نمیکشیم
روشندلیم و نازِ تماشا نمیکشیم
شرح و بیان عشق ، بُوَد در نهاد ما...
ما درد عشقِ وامق و عَذرا نمیکشیم
دیوانه ى محبّت یاریم اگر ، ولی...
مجنون نِهایم و منّتِ لیلا نمیکشیم
غربالِ معصیت به جوانی نمودہ ایم
دل را به سمت و سوی تمنّا نمیکشیم
یوسف خصال، شهرهٔ شهر صداقتیم
چشم طمع به سوی زلیخا نمیکشیم
کشفِ نظام و خِلقت هستی بُوَد مُحال
بیهودہ ، رنجِ کشف معمّا نمیکشیم
وقت عمل ، سخن به گزافه نگفتهایم
از نقش خویش پرده به رؤیا نمیکشیم
امروز شاکریم ز روزی و لطفِ حق
آهی برای روزی فردا نمیکشیم
یک سینه آتشیم چو آتشفشان ز عشق
رنج قبس به وادی سینا نمیکشیم
قرآن و مسجد است کتاب و مُقام ما
خود را بسوی دیر و کلیسا نمیکشیم
چون زندهایم با دم مولایمان علی
دست نیاز سوی مسیحا نمیکشیم
باشد نژاد ما چو ز گلزارِ مصطفی(ص)
پا پس ز باغ عترت طاها نمیکشیم
اهل ولایتیم و ولایت، سرشت ماست
"دستِ طلب ، ز دامن مولا نمیکشیم"
جان را به راہ دوست فدا میکنیم لیک
حتیٰ نفس ، به کوری اعدا نمیکشیم
آیینه دار مِهر و وفا و رفاقتیم
بر دیدہ، نقش اهل جفا را نمیکشیم
نظم سخن چو نغز و دلآرا و دلکش است
دست از اصول و شعر مُقفّا نمیکشیم
آگه ز حد و حصر و حریم و بضاعتیم
هرگز ز فرش خویش برون پا نمیکشیم
خاک وطن به گوهر دنیا نمیدهیم
حسرت برای خاک اروپا نمیکشیم
با بال دل ، به سینه ی آفاق پر زنیم
خود را به سمت لانهٔ عنقا نمیکشیم
سایه نشین دولت فقر و قناعتیم
منّت ز منعمان به تقاضا نمیکشیم
یاد آمدم ز مصرع "پروانه" اینکه گفت :
«دریا دلیم و منّت دریا نمیکشیم»
مست عنایت و می (ساقی) کوثریم
منّت ز جام و ساغر و صهبا نمیکشیم
1392
(شکیبِ جان)
غزال چشم تو ای دوست چون کُشد ما را
چگــونـــه دل نبَــرد ، دلبـــران رعنـــا را ؟
به یک کـرشمـــه دلی را اسـیر خــود داری
منیژه ، لیلی و شیرین و ویس و عـَـذرا را
بــه چــاہ عشـق، کِشـی یـوسـف پیمــبر را
که زیــر پـــا نهـد از عــاشـقی ، زلیخـــا را
غبـار کـوی تو چون مـردہ ، زنـدہ میسازد
چه حاجت است به عالم ، دم مسـیحا را ؟
به جمکــران حضورت ، نهــادهام چون دل
کجــا نیــاز ، بـه دیــر اسـت یـا کلیـسا را ؟
به کشـف یــار نـدارد نظــر بـه وادی طــور
اگر که جلــوہ نمـایی به نظــرہ، مــوسـا را
رسد به پــای تو گر دسـت انتظـــار امشب
دهـَـم به شـوق وصـالت! تـن و سر و پـا را
به تشـت عشق، بـِبــُـرّنــد اگر سرم هــرگـز
غمــم مبـــاد و کنــم اقـتـــدایْ ، یحیـــا را
شرار فتــنه ی ســودابه را به جـان بخــرم
سـیـاوشــانه بسـوزنــد اگـــر مـــرا ـ یـــارا
به رهن مِی ، دهم این خرقه ی ریـا امشب
که هیــچ خـــردہ نگیرند شیــخ صنعـــا را
بلنـــد پــایــه تـر از وهمــی و خیــالسـتی
کـه بـــالِ اوج، بگیـری ز عقـــل و عنقـــا را
معــادلات جهــان ، سخـت میشود هـر دم
بیـا و یکشبه خود حـــل کن این معمـــا را
بیـا و بر دل شــوریـده ام ، نگـــاهــی کــن!
کـه وقـت، تنــگ و نشاید طــلوعِ فـــردا را
اگــر بــه مــاہِ جمــالـت! نگـــاه مــن افتـــد
ز شـعـشـعــات نگــاهــت شــوم جهـــان آرا
به انتظــار نشـیـنم چو جمـعـــه هــای دگـر
خــدا کنــد کــه بیــایی بــه رســم دیـــدارا
مپـوش مــاہِ جمــالـت بـه طــرّه ی گیسوی
بـــزن کنـــار ، کنـــون پــردہ ی چـلـیـــپـا را
"دلــم قــرار نمیگیــرد از فغـــان ، بـیتــو"
شکیـب ِ جــان! نظــری، جــانِ نـاشکیــبا را
به حجــلهگــاہ وصـالـت نشستهام یک عمر
بـــزن بــه چـنــگ تـــرنـُـم ، نُـتِ نکیــسا را
زمانه تلخـی هجـرت! از آن به کامم ریخت
که عـرضـه مختصر افتـادہ این تقــاضــا را
کنونکه هست تقـاضـای جــلوهگـاه جمــال
تـو هم به گـــوش کـرامــت ، شــنو تمنــا را
"نفس شمــار به پیچــاک" انتظــار تــوایــم
بیـا که جــان بـه لـب آمـد قلــوب شــیدا را
مجــالِ از تـو نـوشـتن اگرچه بســیار است
ولی بس اسـت همین واژہ هــای گــویــا را
قلنـــدرانـه سـرودم گــر این غـــزل امشـب
تو هـم به رسـم سلیمــان، نظــر نمــا مــا را
قصـیدهوار اگر این غــزل به شعر نشـسـت
به وصـف تو طلبـــد ، بلکــه مثــنوی هــا را
بـه کــوی میکــدہ، آوارہایــم و سـرگــردان
بــریــز (ساقی) میخــانـه! جــام میــنا را...
طلوع چهرہ ی خورشید از نگاہِ خداست
که هر کران جهان با حضور او زیباست
اگر چه هست بدون مکان و ناپیدا
به چشم دل چو ببینی به هر مکان پیداست
به چشم عاطفه دیدم عیان ، عنایت او
به وقت معجزهها تا همیشه بی همتاست
خوشا به حال کسی که به چشم جان دیدش
بدا به حال کسی که ندید و نابیناست
الا که دم زنی از غیر او به اوج غرور
به خویش بنگر و دریاب! بی خدا تنهاست
اگر چه هست خدا بی نیازِ باور ما
بوَد رحیم و ز رحمانیت همیشه رضاست
تمام خلقت هستی بوَد ز حکمت او...
که بازگشت همه عاقبت بر آن درگاست
نماند و نیست کسی تا ابد درین دنیا
که ذات اقدس او زندہ است و نامیراست
کدام صنع جهان را از او نمی دانی؟
که صانع ازلی بودہ اَست و پابرجاست
کدام فعل؟ که بی فاعل است ای غافل!
کدام صدر که بی صادر است و بی صدرا ست؟
معادلات جهان سر به سر ز حکمت اوست
وگرنه هر چه جز او هست پوچ و بی معناست
مکاشفات بشر نیست کامل مطلق
چنانکه راز جهان ، با هزارها امّاست
ز عقل عاجز ما درک حق محالات است
که پشّه را طَیَران، کِی به منزل عنقاست؟
بخوان تو اَشهَدُ اَنْ لٰا اِلٰه و بگذر از آن
که ظرفِ عقل، کجا همتراز با دریاست؟
بکوش! در رہِ عشق و مپیچ در رہِ هیچ
که ذکر و مقصد مجنون به لب فقط لیلاست
ببال بر حق و بر غیر او مبال که هیچ
به قدر تو نفزاید که هرچه هست تباست
اگر ز عمر سپنجی نگشتهای آگه؟
مبند دل به زمانه که عمر ما کوتاست
وگر که دانی و بیراهه میروی، زنهار !
که کورہ راہ تو بن بست و آہ و واویلاست
به هوش باش و غنیمت شمار، این امروز
که لحظههای تغافل ، پیامد فرداست
بیا به میکده ی عشق و رستگاری جوی
بگیر ، از کف (ساقی) مِیی که روح افزاست
روزگــاری گشـته امــروزہ که در هر کـــار ، دزد
گشــته از دزدی بیـت المـــال، صــاحبــکار دزد
در میـان کـوچـه و پسکـوچـه بینی در عیــان
از سـرِ کــوچــه گــرفتــه تــا سـرِ بــــازار ، دزد
در گــذشــته دزدهـــا بـودنـد پنهـــان از نگـــاہ
این زمان بینی به چشم خویش در انظــار دزد
ظــالــم و مظــلوم دزد و قـاتــل و مقتـول دزد
دادگـــاہ و قـــاضــی و محکــومِ پـــای دار دزد
مـوش دزد و گربه دزد و میش دزد و گرگ دزد
هم شغــال و روبَــه و هم لاشــهی مـُــردار دزد
پیــر دزد و میــر دزد و دلخـوش و دلگیــر دزد
غصـهدار و سرخــوش و پیــر خــِردکــردار دزد
وایِ من! هر کس که میبینم درین عصر فریب
از فقیــه و شـیخ شهــر و صاحبِ دســتار دزد
وزن و مقــــدار درســتی ، ذرّہ و مثقـــال شــد
در عوض هر گوشـهی کشور بــوَد خـــروار دزد
پـول نفـت و گـاز و بـرق و عمـر ملّت شد تبـاہ
کس نمیگــوید چـــرا ؟ زیــرا بــود قهـّــار دزد
بـا نسیمی میشود ویــران ، بنــای سـسـت پی
نیست تقصیری بنــا را چون بـوَد معمـــار ، دزد
گرچه کاسب را حبـیـب الله گـوینــد ، از قضــا
چون همــه دزدنــد او هم گشـته از اجبــار دزد
قوت و مایحتاج در بـازار ، نـایـاب است چون
کرده اکنون احتــکار از خبـث ، در انبــار ، دزد
بـرکت و عـزت برفت از این وطـن از بعـدِ شاه
چون نبود او چون قماش دزدِ بی مقــدار ، دزد
نیست دیگــر کیفیـت در میــوهی بـــاغ وطــن
بـاغبــان و بــاغ و بسـتان و همه اشجــار ، دزد
آدمیــت ، رخــت بـســته از میــــان مسـلمیـــن
وادریغــــا ، وادریغــــا کــه بـــوَد بســـیار ، دزد
جملگی بـا هم بــرادر یا که خــواهــر یا رفیــق
هم بــرادر دزد و خـواهـر دزد و هم دلــدار دزد
از محصّـــل تـــا معــــلّم ، دزد در وادی عـــــلم
اهـل دانـش دزد و جـاهــل دزد و دانشـیار دزد
در میان شـاعــران هم هست جمـعی نـوسخـن
فـاقــد از عـلمِ بیـــان ، در معـنی و گفتــار دزد
سیــنما و سیــنماگـــــر ، دزد امــــا بیـش از آن
هم خبــرسـازان و هم گــوینــدهی اخبـــار دزد
ورزش کشـور خصــوصـاً فـوتبــال و عِــدّهاش
بـا تمــام تیـــمهــا ، در عـــرصــهی پیکـــار دزد
دزد هــم دنبــالِ دزدِ اختـــلاس و دزدهـــاست
پاسـبان در خــوابِ خوش امّـا بـوَد بیــدار دزد
زآنکه دخــل و خــرج امـروزہ نــدارد انطبـــاق
هـر مسلمــان زادهای حتـی شـدہ نــاچـــار دزد
"تَـقِ" تقـوا "وا" شده پس گول ظاهر را مخور
چشم دل وا کن که بینی عـابـد و دینـدار، دزد
اهــل تقـــوا ، کـی؟ مـــدارا میکنــد با دزدهــا
هست بیشک هرکه شد با دزد، سازشکار ، دزد
ای که خـود سردسـتهی دزدان خــلق عــالمـی!
هـی مکـن در گـوش ملّـت هست استعـمار دزد
شـایـد استعــــمار ، نــام مستــعار دزدهـــاست
نیـک دانســتم کــه جــز دزدی بُــوَد مکـّــار دزد
نـه فقـط دزدی در این افـــراد میگــردد تمـــام
بلکــه بــاشـد بـا تــأسـف دولــت و دربـــار دزد
قصــهی چــل دزد بغــداد این زمان افسانه شد
چون در ایران کرده خودرا ثبت و بیتکرار دزد
نیست قـانونی و مَـردی پـاکـدست و پـاک رای
تــا بگیــرد دزد و بـر دزدی کنــد ، اقـــرار ، دزد
الغـــرض : دزدی نـــدارد انتهـــا در ایــن وطـن
چونکه صرفـاً میدهد بر دزدهــا اخطــار ، دزد
هست این اخطــار از مکـر و ریــای اهـل زهــد
ورنــه خـود هستـند در کــردار و در پنـدار دزد
واعظـا بس کـن نـدارد قـول و فعـلت انطبــاق
مُشک اگر از خود نــدارد بــو بـوَد عطــار ، دزد
حــرفها دارم به دل، امّا ز بیــم حبس و حــد
میکنـم آهسـته عنـوان چون بُـوَد دیـــوار دزد
ای مــراد و پیشوای مــا بـــرس بــر داد خـــلق
تــا نگشــته ملــت درمــــانــــدهی بیکـــــار دزد
شک نـدارم (ساقیا) حــلاج وار از حــرف حـق
میکنــد روزی سرت را عــاقبـت بـــر دار ، دزد
روزی که من خواب تو را تعبیر کردم
خود را گرفتار شبی شبگیر کردم
ساز مخالف میزدی و من موافق
قاضی شدم ساز تو را تکفیر کردم
رفتی وضو سازی و خود را وا رهانی
از کفر من ، زیرا تو را دلگیر کردم
عکس تو را دیدم چو ماہ افتادہ در آب
تا میتوانستم ، نگاہ سیر کردم
دستی زدی در آب تا گیری وضویی
با آتش دل ، آب را تبخیر کردم
آهو شدی کردی فرار از پیشم امّا...
با غمزهای صیدت، مثال شیر کردم
دیدی نداری چارہ جز ساز موافق
گفتی که من در کار دل تقصیر کردم
امّا رهایت کردم از بند وجودم
هر چند آتش در دلم تکثیر کردم
رفتی ولی باز آمدی با شوق بسیار
به به عجب در قلب تو تأثیر کردم
آن دل که آهن بود را در شعلهٔ عشق
با کیمیای معرفت ، اکسیر کردم
بیخود شدم از خود تو را دیدم کنارم
دستانِ دل ، بر گردنت زنجیر کردم
قلبی که شد روزی شکسته از غم تو
امروز در آغوش تو ، تعمیر کردم
دانستم آخر میشوی پابند این دل
روزی که من خواب تو را تعبیر کردم
(ساقی) به هر حیله به دل رہ کی توان برد؟
من عشق را در این غزل ، تقریر کردم
(نوبهار آرزو)
پیر هجر یارم و عمر جوان گم کرده ام
طایر بشکسته بالم، آشیان گم کرده ام
گشتهام حیرانِ آن ماهی که گشته در محاق
بر زمین میگردم اما آسمان گم کرده ام
بسکه گردیدم به هر شهر و دیاری عاقبت
کشور و شهر و محل و خانمان گم کرده ام
شد خزان نخل امیدم در بیابان طلب
نوبهار آرزو را در خزان گم کرده ام
شد کمان از بار سنگین فراقش قامتم
تا به باغ عشق، آن سروِ روان گم کرده ام
نه فقط گم کرده ام او را درین گمکرده راه
بلکه راه زندگی را ناگهان گم کرده ام
گم شدم در خویش تا جویم نشان اما دریغ
هم نگار و هم خودم را توامان گم کرده ام
ناامیدی گشت غالب بر من شوریده حال
شور عشق و طاقت و تاب و توان گم کرده ام
دل بریدم از دل و از دلبر و دلدادگی
شهرت و نام و نشان جاودان گم کرده ام
گر چه گردیدم تمام عمر را با بیدلی
پایداری را به وقت امتحان گم کرده ام
عمر، چون آب روان جاری و من غافل از آن
نوبت پیری شد و بخت جوان گم کرده ام
در خرابات جهان از بس خراب افتاده ام
(ساقی) و میخانه و رطل گران گم کرده ام
(روزی از روزهــای این دنیـا...)
࿐❁❈࿐✿࿐❈❁࿐
روزی از روزهـــــای ایــن دنـیـــا
نـفســـم حبـس مـیشــود در دل
تـنــــــم آرام گـیــــرد و روحــــم
میشـود فـــارغ از تنــــم کـامــل
بـــدن گــرم مـن پـس از مــرگــم
مـیشــود ســرد در کنـــار اتـــاق
روی تختــم بــدون هــم آغــوش
مـیکنـــم الـــوداع ، بــــا منـــزل
آمبــولانسی بــــرای بـــردن مــن
مـیرسـد از دیـــار خــامــوشــان
بــا بــرانکـــار و کیسـهای رنگــی
میشــوم رهسـپار ، بــی مشکــل
میرســم چنــد لحظـــهی دیگــر
مــن بــه حمّـــام ِ آخــــرت ، آرام
مـَــرد غسّــال مـیکَنـَــد بــــا زور
جـــامـــهام را ز پیکـــرم کــامــل
میشـود شـسته جسم بیروحـم
روی سـنگــی مـقـــابـــلِ انظــــار
بعــد از آن بــا لبـــاس یکــرنگــی
میروم تـا به حــق شـوم واصـل
بــر ســرِ دوش آن کســانــی کــه
دوش مـن بود جــای پــاهــاشان
"اَشـهَــــدُ اَنَّ لا اِلَــــه"ْ گـــویـــان
مـیکُـنــندم ســوار بـــر مَحمـــل
انـدک انـدک بهسوی گــورســتان
میبــَرنـــدم بــه گـــور بسـپارنـد
بـر تــن خسـتهام پـس از عمــری
میشود خــاک ، آخــریـن منــزل
لحـظــــهی آه و شـــیـون و زاری
لحـظــــهی الــــوداع بـا جسـمـم
تــنِ بــی روح مـن ز روی زمیــن
بـر تــهِ گــــور مـیشــود نـــــازل
اِفهَــم اِسمـَــع به گـــوش میآیـد
کــه فـــلانِ فـــلان و اِبـنِ فـــلان
لحظـــهای بعد صـورتـم بر خــاک
لحـــدی بیـنِ مــا شــود حـــائـــل
کــورسـویـی ز پشـتِ ابـــرِ لحـــد
مــیدهــــد روشــنی مـــــزارم را
پس از آن مــَرد قبـرکـن کــمکــم
قطــعِ امّیـــد میکنـــد بــا گـِـــل
اوّلیــن شــب بـــرای مــن حـــالا
در دلِ خـــاک مــیشـــود آغــــاز
منــم و خــاکِ گـــــور و امّیـــدی
که شود لطـف حــق مرا شـامـــل
صـبح فـــردا کــه میرسـد از راه
زندگـی بـــرقــرار و پـــا بـر جـــا
مـیکنـــد بــَدسـریِ خــود آغـــاز
تـا سِجـــلّی دگــر کنـــد بــاطـــل
در همینحــال ســورهی حمـــدی
چون شده دستم از جهان کـوتاه
بــا تـرحّــم به روح خسـتهی مـن
میفرستـند هـــدیـــه بر ســائــل
نـــام مـن را بــه خطّ نسـتعلیــق
مَــرد حجّـــار روی ســنگِ مـــزار
میکُنــد حـک بـرای اهــل جهـان
بـا دو خط شعــر نـاب از بیــدل :
(هیچکس قـدر زنـدگـی نشناخت
وصــل مـا مـُـردن انتظـــار نبــود
نـشـنـیدیــم بـــوی زنــــده دلــی
شـشجهـت غیر یک مــزار نبود)
رسـم دنیــاسـت تـا نفـس داریـم
از حسد هیچ و پوچمان خـواننـد
تـا کـــه رفـتــیـم از میــان همـــه
نـاگهــان میشـویـم ابـوفــاضــل
بعـــد آینــــد بـــر سـر ِ گــــورم...
آنکسـانی کــه ســالهــا بـا مــن
دشمـنی کــردهانـد مـیگــوینـد :
بـود الحـق شـریف و صـاحبــدل
چنـــد روزی فقــط کنــار مــــزار
ازدحــام اسـت و شــیون و زاری
بعــدِ هفـت و چهـل که میگـذرد
میشود هر کسی ز مــن غــافــل
منــم و خـاک و گـور و گورستان
منــم و آن خـــدای خـــوبــیهــا
منــم و تـــوشـــهای کــــه آوردم
خــوب و بـَــد نــزد ایــزد عــادل
(ساقیا) بس کـن این سخـنها را
این جهان جای دلسپردن نیست
آن کــه عــــاری بـُـوَد ز فهمیــدن
هست بر قــدر این جهان مــایــل
دلم از بس به سر دارد خیال یار را امشب
ز کف دادم عنانِ این دلِ هشیار را امشب
اگرچه خواب از چشمم ربود و کرد حیرانم
نخواهم لحظهای حیرانی آن یار را امشب
به یاد ماهِ رویش، دادهام صبر و قرار از دل
چو مجنونی که داده رامش رفتار را امشب
ز بس غم میخورد مرغ دلم از شوق دیدارش
گرفتم خصلت مرغان بوتیمار را امشب
اگرچه نقش رویش ، نقشبند سینهٔ ما شد
ولی سر میکشد دل، خانهٔ دلدار را امشب
من آن شیرم که خود افتادهام در دام آهویی
چه آهویی که برده از سرم پیکار را امشب
بپایِ دل بوصلش چون سمندی سرکش و حیران
بپیمایم ره ِ هموار و ناهموار را امشب
چو سیمایت میسّر نیست بر هر دیدهای امّا
مرا یکدم ، میسّر کن مَهِ رخسار را امشب
بنای خانه ی دل شد خراب و گشت ویرانه
بر آبادانیاش یارب رسان آن یار را امشب
خزان عمر در راه است و فصلِ برگریزانم
بهاری گردم ار بینم ، گلِ بیخار را امشب
الا (ساقی) ز مخموری چنان سر در گریبانم
که گم کردم خم و خمخانه و خَمّار را امشب