اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

(مپیچ)

 

بـه دستِ خـود، سرِ خـود بـر طنــابِ دار مپیچ!
به پــای خـویـش، به سـَـردابــه‌ی مــــزار مپیج!

 

بـــرای آن کــه شــوی دیــــده! چنـــدگــاهــی را
پلیـــــدوار، بـــه مَــــــــردان روزگــــــــار مپیچ!

 

شنو ز حضرت «اطلاقی» این سخن که سرود:
«بــه کــوی عــربــده، این‌قـــدر آشکــار مپیچ!»

 

اگر به سـیـنه، سـتـبر و، به قامتـی چون سـرو
بـه‌ هـوش بــاش و، به ســالار ذوالفــقار مپیچ!

 

بــه زاری افکَنَـــد ایــن چــــرخ، نـــابکــــاران را
بــه کیـــــنه بــــر دلِ آییـــــنه، ســنگ‌وار مپیچ!

 

نســیم صــبح، صفــا می‌دهـد به صــورت گــل
به چشم‌های ســتم‌دیـده، چـــون غبـــار مپیچ!

 

چــو اشــک، عقـــده‌گشــای دلِ فقیـــران بـاش!
اگـر کـه ســیل شــدی جـــز بـه جویبـــار مپیچ!

 

پیـــاده بــاش چـو پیـــلانِ بــاوقـــار و شکیـب
ولــی ذلیــــل، بــه دنبــــالِ هــــر ســـوار مپیچ!

 

گــدای گــوشـه‌نشـین بــاش و پــادشــاهی کن!
چـو شــاخ نیـــلوفـــر، گِـــردِ شهــــریـــار مپیچ!

 

بـــزن بـه بیشه‌ی روبـــاه، چــون پلنـگ غـــرور
ولـی چــو آهـــو در دشـــت، بــی‌گــــدار مپیچ!

 

بـه پــای دشمــن میهــن، بپــیچ همچــون خــار
بـه پــای یــــار، ولـی تــا اَبـــد، چو مـــار مپیچ!

 

بــــــــرای آن کــــه نبـــــــندی درِ مُــــــــروّت را
علیــه آن کـه تــو را خــواسـت رســتگار مپیچ!

 

زلال کُــــن دلِ خـــود را ، چـــو آب و آییـــــنـه
به‌ شـوق حـــور، بـــه درگـــاهِ کـــردگـــار مپیچ!

 

چو نیست پــای عمـــل بـر تن‌ات چو بی‌عملان
کـن اختــیار ـ سکــوت و، سـوی شعــــار مپیچ!

 

بگیـــر بـــارِ غـــــم از دوش مَــــردمـــان نَــــزار
چـو تیـــغِ ظـــلم، بـه دل‌هـــای داغــــدار مپیچ!

 

اگــر کــه نیست نــوای خـوشی تـو را، هـــرگــز
بـه همنــوایی، چــون جغـــد بـــا هَــــزار مپیچ!

 

نــداده چــون که خـدایـت قریحــه‌ای مــوزون
بــه ســوی یـــاوه، بــه عنـــوان ابتکـــار مپیچ!

 

به دست خویش دریدی اگر که پــرده‌ی خود...
به پـــای خلـــق و، خـــداونــدِ پَـــرده‌دار مپیچ!

 

اگــر چــو لالــــه بــه دل، داغ جـــان‌گـــزا داری
ســـیـه‌دلانـــه، بــه ســـرخـــیِ لالـــــه‌زار مپیچ!

 

مــزن به دامـن دریـــا چنان‌ که "صائب" گفت:
«چو مــوج‌‌هــای شـلایـن، به هر کنـــار مپیچ»

 

بـه غیــر میکـــده‌ی عشـق و، (ساقی) کــوثـــر
اگـر کـه می‌طلــبی جــام خــوش‌گـــوار، مپیچ!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/6/16

(ولایت)

 

ولایت، مَسند هر رذلِ عِصیانگر، نمی‌گردد
بر این مَسند، کسی لایق‌تر از حیدر نمی‌گردد

 

ز نصّ جمله‌ی «لولاک»، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمّد(ص) هیچکس سَروَر نمی‌گردد

 

نشیند بر سَریری گرچه چندی غاصبی، امّا
خزف باشد ز گِل، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
چنان که فرق، بین اَشتر و، قنبر نمی‌گردد

 

دلیل برتری، باشد به «تقوا» نزد حق، امّا
چنین رُتبت، نصیب هر سیَه‌ اختر نمی‌گردد

 

مَزن داغ عبادت، بر جبین‌ات با ریاکاری
که داغِ ننگ هرگز پاک از پیکر نمی‌گردد

 

مَده دل را به مَسندهای این دنیای دون‌پَرور
که این عاریه مَسند تا ابد، یاور نمی‌گردد

 

خوشا آنکس که دل، هرگز نبَست از اول خلقت
به دنیایی که حتیٰ یارِ اسکندر نمی‌گردد

 

مکن نزد ستمگر، عجز و لابه از سرِ خواری
که ظالم از غمت، آشفته و مضطر نمی‌گردد

 

مشو چون تاک، خَم در نزد اربابِ دِرَم هرگز
نصیبت چون به غیر از شرم در محشر نمی‌گردد

 

مناعت را ز سَروْ آموز و عمری سرفرازی کن
که او را حاصل از «آزادگی»، بهتر نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست (ساقی) کوثر
دگر دنبال جام و، ساغری دیگر نمی‌گردد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(به سلیطهٔ مزدورِ هتاک به ساحت حکیم فردوسی)

«درد دنائت»

 

سلیطه، از خردمندی چو فردوسی، چه‌می‌فهمد؟
خدا داند نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد؛ نه‌می‌فهمد ۱


سلیطه، از سر عادت کند سر را به هر سوراخ
نمی‌داند که شاید بیند آن چیزی که گوید: آخ


سلیطه، سِیر کرده با سبک‌مغزی به آثاری
که باشد موجب آگاهی و پندار و بیداری


سلیطه! تو کجا و، شاهنامه‌خوانی و، تفسیر؟
چه می‌فهمی ز فردوسی و اشعارِ تر و تعبیر


سلیطه! سیرتِ ناپاک خود را فاش کردی تو
که خود را چون نخود، ناخوانده در این آش کردی تو؟


سلیطه! تو کجا و، طنزپردازی و، دانایی؟
مکش ای دلقک بوزینه‌وش! فریاد رسوایی


«زبان پارسی» شد زنده با اشعار فردوسی
عجم بالد به خود از دانش و پندار فردوسی


اگر «قانون» دهانت را نگیرد گِل، گنهکار است!
به ایران و به ایرانی و فردوسی، بدهکار است


دهانی که شود وا بی‌جهت، سر را دهد بر باد
خموشی پیشه کن ای یاوه‌گوی بی بن و بنیاد


گهی بر چپ بتازی و گهی بر راست می‌تازی
مبرهن شد که در دست منافق می‌کنی بازی


مکن خوش‌رقصی ای ابله! برای عده‌ای نادان
به شوق لقمه‌ی نانی، مکن مزدوری شیطان...


به فردوسی نه توهین بلکه توهین بر وطن کردی
سپس «کاپی» که گفتی را، از آنِ خویشتن کردی


مبارک باشدت آن «کاپ» و، آن چه لایق آنی
چنین کاپی به‌پاس خودفروشی بر تو ارزانی


اهانت نیست طنز ای بی‌خرد! طنز آبرو دارد
لباس طنز تو بر قامتت صدها رفو دارد


نداری بیش ازین ای بی‌هنر! پندار و استعداد
مَده از شوق شهرت، آبروی خویش را بر باد


اگر بینی خودت را یک نظر در آینه، گاهی
یقیناً بشکنی آیینه را با سنگ خودخواهی


از آن میمون که زشتی‌اش ز همسانان خود بیش است
مرا رخسار تو یادآور آن زشت اندیش است


برو اندیشه کن در خویش و اصل خویش پیدا کن
حیای مُرده‌ی خود را به روح تازه، احیا کن


مکن کاخ اَمَل را در هوای نفسِ دون، بنیان
بنای سُست پِی، دیری نپاید می‌شود ویران


اگرچه نیستی لایق که کَس گوید جوابت را
ولی چون آینه، کردم عیان، ذات خرابت را


درین آیینه ذاتت را به چشم دل تماشا کن
سپس دردِ دنائت را به اندیشه، مُداوا کن!


سخن، آهسته گفتم با تو تا شاید به خود، آیی
وگرنه با تو می‌گفتم سخن‌ها، بی شکیبایی


شنو از من که هستم مَست جامِ (ساقی) کوثر
که حق می‌گویم و جز حق نمی‌باشد مرا یاور:


مَبَر نام بزرگان را به زشتی تا ابد هرگز
که می‌باشد قلم در وصف مردان خدا عاجز


سید محمدرضا شمس (ساقی)


‌‌۱ـ سلیطه : زن بددهان، زن زبان‌دراز

(آیینگی)

 

تـا تـوانـی در جهــان رنگ‌هـا، یکـرنـگ باش
فـارغ از شیرین‌زبـانی‌های پُـر نیـرنـگ باش

 

باش چون آییـنه، شفـاف و زلال و بی‌غبـار
نَه به قلبِ شیـشه از نامردمی‌ها سنگ باش

 

نیستی گــر رهــروِ پیــر طـریق و مَعــرفـت
لااقـل در سعی کسبِ دانش و فرهنـگ باش

 

یکـدلـی را پیشه‌ی خود ساز با یــاران، ولی
بر سر دون‌مـایگـان، مانند قلمــاسـنگ باش

 

سـاربـان را در خطـا دیـدی اگـر، فـریـاد کن
کـاروان جهــل و غفلـت را نـوای زنـگ باش

 

دستگیری کن به همت، از گرفتـار و ضعیف
چون عصــا در زندگانی، دستگیر لنـگ باش

 

دیـدگـان بُلهـَـوس را، بنــدگـی هــرگــز مکن
بلکه با شیطـان نفست دایمـاً در جنـگ باش

 

لج مکن چون کـودکان با مَـردم از نابخـردی
چون دوچشم نافذت با خلق، هم‌آهنگ باش

 

چنـگ بر دل‌ها مـزن کز خود نـرانی خـلق را
تا به‌دست آری دلی را چون نوای چنگ باش

 

قلب عـاشق، هـم‌نـوا با قلب معشوقش تپـد
خواه پیش یار باشی خواه در فرسنگ باش

 

با قنـاعـت‌پیشگی، گـویـی که شــاهِ عــالمی
خواه بر سنگی نشینی خواه بر اورنگ باش

 

بـاد بـر غبغـب مکـن در محفــل بیچــارگــان
مثــل (ساقی)، غمگـسار مـَـردم دلتـنگ باش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)