اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

(اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج) 

( سلاله ی طاها)

 

بر من بتاب ، ای مَهِ زیبا ببینمت!
تا از زمین ، به عرش ثریا ببینمت

 

در انتظار ماه رخت روز و هفته ‌ها
هر شب نشسته‌ام به تماشا ببینمت

 

چشمم سپید شد همه شب در غیاب تو 
ای ماه شب ‌فروز...! بیا تا ببینمت

 

صد سلسله بشوق تو در خواب رفته است
برخیز ، ای سلاله ی طاها ببینمت

 

هی جمعه بی‌تو آمد و بی‌تو غروب کرد
آیا شود به جمعه ی فردا ببینمت ؟

 

جانم به لب رسید و نفس در گلو شکست
بر من بِدم ، نگار مسیحا...! ببینمت

 

بس بیت‌ها به شوق غزال نگاه تو
گفتم که تا میان غزل‌ ها ببینمت

 

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
مشتاقِ دیدنم به تمنّا ببینمت

 

در این کویر تب‌زده عمرم به سر رسید
شاید به بی‌کرانه ی دریا ببینمت

 

لب ‌تشنه ی وصالم و در ساغر خیال
خواهم که ای شراب گوارا ببینمت

 

تا چشم بد نظر نکند بر جمال تو
تن‌ها رها نموده که تنها ببینمت

 

اصلاً بگو که یوسف زهرا چسان کجا؟
قسمت شود مرا چو زلیخا ببینمت

 

لیلای من! بیا که درین دشت پرملال
مجنون صفت به دامن صحرا ببینمت

 

گر نیستی موافق کیش و مرام ما
گو تا به دِیر ، یا به کِلیسا ببینمت؟

 

هرچند شد خزان گل عمرم درین فراق
خواهم که تا همیشه شکوفا ببینمت

 

در انتظار روی تو مویم سپید شد
امّا نشد به دیده ی بینا ببینمت

 

چشمی نمانده است که بینم اگر تو را
لَختی بیا به دیده ی معنا ببینمت

 

شاید که نیست دیدن رویت نصیب من
پس لااقل بیا که به عقبا ببینمت

 

(ساقی) بریز باده‌ای از ساغر وصال
تا مِی کشان و مست ، به دنیا ببینمت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

"اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن"

(آموزگار اسقامت)

 

سرم خاکِ سرِ کوی حسین است
دلم در بنـد گیسوی حسین است

 

امــام ســوم از آل محمـــد (ص)
که جان را فـدیه کرد از بهر ایـزد

 

چو فــانی در وجود کبــریــا شد
بــزرگ آییـــنه ی ایــزد نمـــا شد

 

گــلِ گلــزار بـــاغ عشق و مستی
نشـاط شیعـــه در گلـــزار هستی

 

عــزیــز مصطفـــا و پــور حیـــدر
گــــل بســتـان زهــــرای مطهّــــر

 

بــوَد کشــتی دریــــای هـــدایــت
چــــراغ روشنی تا بــی نهـــایــت

 

پَر قنـداقه اش سِحر حـلال است
شِفــای فطرس بشکسته‌بال است

 

غبـــار درگهـش کحـــل بصــر شد
فروزان از رخش شمس وقمر شد

 

مرامش در طــریقـت ، عــاشقــانه
قیـــامـش تــا همیـشـه ، جــاودانه

 

ز آدم تا به خــاتــم ، ریزه خوارش
به جز احمـــد که باشد افتخـارش

 

ز رتبـت بـرتـر از عیسَی بن مـریـم
گـــدای کــویـش ابـراهیــمِ ادهــم

 

به صورت یا به سـیرت یا کلامش
بوَد صد یـوسف مصری غـــلامش

 

بـــزرگ آمـــوزگـــار اسـتـقـــامــت
مـــرادِ شـیعـــه تـا روز قیــــامــت

 

اَلا ای شـیعـــه ی نــــاب حسـیـنی!
ز جـــان بگـــذر در آداب حسـیـنی

 

که بر شـیعـــه شفـیـــع روزِ محشر
حسین است و بوَد (ساقی) کــوثـر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلامُ عَلیکِ یا یا زَینَب الکبری)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(نادره‌ی عصمت)

 

زینب آندم که عنایت ز سوی داور شد
فاطمه ، مفتخر از زادن این دختر شد


در ِ رحمت به روی منبع رحمت شد باز
چون عنایت به علی، فاطمه‌ای دیگر شد


زینب آن نور دل حضرت زهرا و علی
که ز انوار رخش ارض و سما انور شد


گریه می‌کرد در آغاز ولادت؛ که حسین
بغلش کرد و تبسم به لب، آن دلبر شد


چونکه زد بوسه به رخساره‌ی زینب، فهمید
یاورش اوست که اعطا ز سوی داور شد


فضه آمد که بگیرد ز حسین او را دید
اشک، جاری به رخ دختر پیغمبر شد


گفت بر فاطمه: جانم به فدایت بانو
گریه‌ات چیست که گویی به دلم خنجر شد


گفت رازی‌است نهفته به دلم از پدرم
چون به یاد آمدم آن راز، دلم مجمر شد


سال‌ها طی شد و هنگامه‌ی آن راز رسید
وقت بوسیدن رگ ، با دو لب خواهر شد


راهی دشت بلا گشت حسین آن شه عشق
که در آن واقعه ، سرمستِ می کوثر شد


زینب آن نادره‌ی عصمت و ایثار و شکیب
که در آن دشت بلا یک تنه یک لشکر شد ـ


چونکه میخواست شود ناظر اجلال حسین
همره قافله‌ی عشق، در آن منظر شد


دو پسر داشت که در راه خدا کرد فدا
گرچه از حیث دگر، زینب نام آور شد


کشته شد حضرت عباس، علمدار رشید
شیرمردی که به‌سان پدرش حیدر شد


«ارباً اربا» بشد آن اکبر رعنای جوان
او که یادآور ِ بشکوهی پیغمبر شد


وای از آندم که روی دست برادر می‌دید
که چه تیری ز جفا بر گلوی اصغر شد


ای فلک! اف به تو و جور و جفایت که ز کین
تن شاهنشه احرار ، بدون سر شد


سر چه گویم که روی نیزه تلاوت می‌کرد
تن چه گویم که به زیر قدم اَستر شد


کربلا شد حرم آل عبا (ع) و شهدا
بلکه این خاک، قرین حرم داور شد


شعله‌ور گشت دلِ اهل حرم تا ملکوت
حرمی که ز شرارت، همه خاکستر شد


دختر شیر خدا ، خواهر شاه شهدا
عمه نه! بهر اسیران حرم، مادر شد


با اسیران به‌سوی شام ستم بود به مِهر
غمگسار اسرا ، زینب غم پرور شد


چون رسیدند به کاخ ستم و ظلم یزید
چه بگویم که در آنجا بخدا محشر شد


رأس خونین شهنشاه شهیدان در تشت
پیش چشمان رقیه، ستمی دیگر شد


این ستم با که توان گفت که این طفل حزین
در کنار سر شاه شهدا ، پرپر شد


زینب آن نادره‌ی صبر، عنان از کف داد
دیده‌ها خیره بر آن شوکت و زیب و فر شد


خواست بر باد دهد هیمنه‌ی ظالم را
رفت در مسجد و با هیمنه بر منبر شد


خطبه‌ای کرد بیان ، نزد یزید ملعون
که همه پستی این قوم، نمایانگر شد


موج آسا به خروش آمد، تا کشتی ظلم
غرق در بحر حقارت به عیان یکسر شد


ریخت بر هم همه‌ی شوکت پوشالی‌شان
که یزید از غم رسوایی‌شان، چنبر شد


قصه‌ی زینب و سالار شهیدان این بود
کربلا فخر خداوند جهان‌گستر شد


گرچه از مولد و میلاد سخن می‌گفتم
نام زینب به لبم آمد و دل مضطر شد


دانم آنقدر، که این نام مبارک، امشب
موجب فخر من و زینت این دفتر شد


(ساقیا) کرب و بلا زنده اگر مانده هنوز
همه از صبر و شکیبایی این خواهر شد


نه فقط کرب و بلا ، بلکه دوباره اسلام
زنده از شوکت این دختر دانشور شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384