اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۴۶ مطلب با موضوع «اشعار آیینی» ثبت شده است

(مپیچ)

 

بـه دستِ خـود، سرِ خـود بـر طنــابِ دار مپیچ!
به پــای خـویـش، به سـَـردابــه‌ی مــــزار مپیج!

 

بـــرای آن کــه شــوی دیــــده! چنـــدگــاهــی را
پلیـــــدوار، بـــه مَــــــــردان روزگــــــــار مپیچ!

 

شنو ز حضرت «اطلاقی» این سخن که سرود:
«بــه کــوی عــربــده، این‌قـــدر آشکــار مپیچ!»

 

اگر به سـیـنه، سـتـبر و، به قامتـی چون سـرو
بـه‌ هـوش بــاش و، به ســالار ذوالفــقار مپیچ!

 

بــه زاری افکَنَـــد ایــن چــــرخ، نـــابکــــاران را
بــه کیـــــنه بــــر دلِ آییـــــنه، ســنگ‌وار مپیچ!

 

نســیم صــبح، صفــا می‌دهـد به صــورت گــل
به چشم‌های ســتم‌دیـده، چـــون غبـــار مپیچ!

 

چــو اشــک، عقـــده‌گشــای دلِ فقیـــران بـاش!
اگـر کـه ســیل شــدی جـــز بـه جویبـــار مپیچ!

 

پیـــاده بــاش چـو پیـــلانِ بــاوقـــار و شکیـب
ولــی ذلیــــل، بــه دنبــــالِ هــــر ســـوار مپیچ!

 

گــدای گــوشـه‌نشـین بــاش و پــادشــاهی کن!
چـو شــاخ نیـــلوفـــر، گِـــردِ شهــــریـــار مپیچ!

 

بـــزن بـه بیشه‌ی روبـــاه، چــون پلنـگ غـــرور
ولـی چــو آهـــو در دشـــت، بــی‌گــــدار مپیچ!

 

بـه پــای دشمــن میهــن، بپــیچ همچــون خــار
بـه پــای یــــار، ولـی تــا اَبـــد، چو مـــار مپیچ!

 

بــــــــرای آن کــــه نبـــــــندی درِ مُــــــــروّت را
علیــه آن کـه تــو را خــواسـت رســتگار مپیچ!

 

زلال کُــــن دلِ خـــود را ، چـــو آب و آییـــــنـه
به‌ شـوق حـــور، بـــه درگـــاهِ کـــردگـــار مپیچ!

 

چو نیست پــای عمـــل بـر تن‌ات چو بی‌عملان
کـن اختــیار ـ سکــوت و، سـوی شعــــار مپیچ!

 

بگیـــر بـــارِ غـــــم از دوش مَــــردمـــان نَــــزار
چـو تیـــغِ ظـــلم، بـه دل‌هـــای داغــــدار مپیچ!

 

اگــر کــه نیست نــوای خـوشی تـو را، هـــرگــز
بـه همنــوایی، چــون جغـــد بـــا هَــــزار مپیچ!

 

نــداده چــون که خـدایـت قریحــه‌ای مــوزون
بــه ســوی یـــاوه، بــه عنـــوان ابتکـــار مپیچ!

 

به دست خویش دریدی اگر که پــرده‌ی خود...
به پـــای خلـــق و، خـــداونــدِ پَـــرده‌دار مپیچ!

 

اگــر چــو لالــــه بــه دل، داغ جـــان‌گـــزا داری
ســـیـه‌دلانـــه، بــه ســـرخـــیِ لالـــــه‌زار مپیچ!

 

مــزن به دامـن دریـــا چنان‌ که "صائب" گفت:
«چو مــوج‌‌هــای شـلایـن، به هر کنـــار مپیچ»

 

بـه غیــر میکـــده‌ی عشـق و، (ساقی) کــوثـــر
اگـر کـه می‌طلــبی جــام خــوش‌گـــوار، مپیچ!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/6/16

(ولایت)

 

ولایت، مَسند هر رذلِ عِصیانگر، نمی‌گردد
بر این مَسند، کسی لایق‌تر از حیدر نمی‌گردد

 

ز نصّ جمله‌ی «لولاک»، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمّد(ص) هیچکس سَروَر نمی‌گردد

 

نشیند بر سَریری گرچه چندی غاصبی، امّا
خزف باشد ز گِل، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
چنان که فرق، بین اَشتر و، قنبر نمی‌گردد

 

دلیل برتری، باشد به «تقوا» نزد حق، امّا
چنین رُتبت، نصیب هر سیَه‌ اختر نمی‌گردد

 

مَزن داغ عبادت، بر جبین‌ات با ریاکاری
که داغِ ننگ هرگز پاک از پیکر نمی‌گردد

 

مَده دل را به مَسندهای این دنیای دون‌پَرور
که این عاریه مَسند تا ابد، یاور نمی‌گردد

 

خوشا آنکس که دل، هرگز نبَست از اول خلقت
به دنیایی که حتیٰ یارِ اسکندر نمی‌گردد

 

مکن نزد ستمگر، عجز و لابه از سرِ خواری
که ظالم از غمت، آشفته و مضطر نمی‌گردد

 

مشو چون تاک، خَم در نزد اربابِ دِرَم هرگز
نصیبت چون به غیر از شرم در محشر نمی‌گردد

 

مناعت را ز سَروْ آموز و عمری سرفرازی کن
که او را حاصل از «آزادگی»، بهتر نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست (ساقی) کوثر
دگر دنبال جام و، ساغری دیگر نمی‌گردد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکِ یا اُمّ المَصائِبِ یا زَینَب)

«اسوه‌ی صبر»

 

زبان در غم، قلم هم خَم، چه‌سان از او توان زد دم
که زینب اُسوه‌ی صبر است و سازد با غمی مُعْظَم

 

اگر خواهم نظیرش را کنم تصویر در شعرم
نیابم همچو او را بعدِ زهرا (س) در بنی آدم

 

خدا او را عطا فرمود چون بر حضرت مولا
ندا آمد برایت «زینِ اَب» چون کوثر آوردم

 

نه تنها زینتِ «اَب» باشد این دختر که می‌باشد
برای عرشیان و فرشیان هم، زینتِ اعظم

 

انیس و یار و غمخوار برادر در تمام عمر...
که چون او کس نباشد بر حسین بن علی مَحرم

 

درختان گر قلم گردند و دریاها شود جوهر
ز دریای کراماتش چه بنویسند جز شبنم ؟

 

به غیر از فاطمه، هرگز نیارد دختری چون او
که خم هرگز نگردد زیر بارِ غصه و ماتم

 

مصیبت‌دیدگان هرچند بسیارند در دنیا
ولیکن همچو او، هرگز ندیده دیده‌ی عالَم

 

که می‌باشد شکیبا همچو کوه آن بانوی عظما
چنان که صبر از او، ایّوب آموزد به وقت غم

 

نسیمی می‌بَرد با خود خس و خاشاک صحرا را
درختی که تنومند است از طوفان نگردد خَم

 

چگونه می‌توانی یافت چون او را که با رأفت
شود بر روی زخم سینه‌ی اهل حرم، مَرهم

 

به بذل و جود او هرگز نیابی تا ابد هرگز
که می‌باشد گدایی بینوا در نزد او حاتم

 

زهازه بر چنین بانو که در بزم یزیدِ دون
به نطقی حیدری پیچید طومار ستم در هم

 

نه تنها (ساقی) کوثر ببالد بر چنین دختر
که می‌بالد به او حتی به عالم حضرت خاتم

 

حریمش را زیارت کن به خاکِ شام تا بینی...
ببخشد جان به روح مُرده‌ات چون عیسیِ مریم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسّلٰامُ عَلَیْـکَ یٰا اَبٰاعَبـْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن»

(سرحلقه‌‌ی احرار)

 

جز شه عرش آشیان سرحلقه‌ی احرار نیست
لشکر اسلام را ، مانند او سالار نیست

 

داد جانش را اگر در راه آزادی و عدل
در عدالت بهتر از جان لایق ایثار نیست

 

زاده‌ی زهرا حسین! ای نور چشم مرتضی
عالمی گر سر بساید بر حریمت عار نیست

 

زنده کردی دین حق را با نثار خون خویش
خونبهای خون تو، جز حضرت دادار نیست

 

کربلا شد قبله‌ی عشاق و راه عشق گشت
چونکه مجنون را به جز لیلا کسی دلدار نیست

 

ای شهنشاه عدالتخواه و آزادی طلب!
نقره‌ی آیینه‌ی عدل تو را زنگار نیست

 

از علی آموختی عدل و کرم را از ازل
راه عدل البته بی پیچ و خم و هموار نیست

 

عدل باشد قله‌ی مردانگی و بندگی
هیچ کوهی جز عدالت تا ابد سُتوار نیست

 

چون اساس بندگی در عدل معنا می‌شود
در ترازوی عدالت، جز علی معیار نیست

 

گفت ایزد در ولایت، از میان مسلمین :
بعد احمد هیچکس چون حیدر کرار نیست

 

ای که حاشا می‌کنی از ماجرای فاطمه (س)
شاهدی بهتر ز مسمارِ در و دیوار نیست

 

دزد ایمان، پشت بام خانه‌ها کرده کمین 
ای دریغ از خواب غفلت هیچ‌کس بیدار نیست

 

ای که می‌پویی ره آزادگان عشق را !
خود رها کن از جهانی که بجز افسار نیست

 

در عمل باید شوی پوینده‌ی راه حسین (ع)
قلب را تطهیر کن! کردار در گفتار نیست

 

کربلا یعنی رها گشتن ز تزویر و ریا
رهرو صادق اسیر خرقه و دستار نیست

 

کربلا یعنی نرفتن زیر بار ظلم و زور
گرچه هر نالایقی شایسته‌ی پیکار نیست

 

گفت ابوذر حق و تسلیم ستمکاران نشد
بود آگه که مَصون از کینه‌ی کفار نیست

 

گو حقیقت را که حق ماند همیشه پایدار
مَردِ حق‌گو را که بیمی از طنابِ دار نیست

 

در میان شیعیان سینه چاک مرتضی (ع)
واقف اسرار حق چون میثم تمار نیست

 

هر که خونخواهی کند بر شاه دشت نینوا
در سلحشوری نظیر حضرت مختار نیست

 

کعبه‌ی آمال، امروزه به چنگ گرگ هاست
گرگ هم حتی چو این نامردمان خونخوار نیست

 

چون علی را چارمین خوانی نداری درک حق
آیه‌ی «اکملتُ...» غافل! قابل انکار نیست

 

از علی بر ما ولایت هست تا روز شمار
غیر ازین مرکز، تشیّع را خط پرگار نیست

 

«هل اتی» در وصف مولا گشت نازل بر نبی
مقصد خالق به غیر از حیدر کرار نیست

 

چون علی حصن حصین باشد به لطف کردگار
شیعه را محکم‌تر از حصن علی دیوار نیست

 

گوهر گنجینه‌ی اسرار چون باشد علی
هر سفالی لایق گنجینه‌ی اسرار نیست

 

بوده از اول علی و، هست تا آخر علی
هرکه گوید غیر ازین ما را به ایشان کار نیست

 

روزگاری گشته امروزه که ظلم اغنیا
کمتر از ظلم ستمکاران بدکردار نیست

 

چون خریداری ندارد حسن خلق و مَعرفت
ای دریغا ، یوسفی کالای این بازار نیست

 

(ساقیا) امشب خماران را بنوشان جرعه‌ای
زآن طهورا مِی که در خمخانه‌ی خمّار نیست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381

«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»

(مثنوی غزل)

 

وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق، آنجا بر مَلا شد

 

هفتاد و دو لاله، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند

 

دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت می‌کند آیات قرآن

 

آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید

 

زین ماتم عظما که در عالم به پا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد

 

ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بی‌چون نشستند

 

زیرا چنین ظلمی خدا حتی ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ

 

واحسرتا آن ‌سر، که بر نی نغمه‌‌خوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است

 

آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین، بار دگر شد آبیاری

 

دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش‌ماهه دیروز

 

آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا، گر عاشقانه

 

سوزانده عالم را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا

 

سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لب‌‌تشنه اما مست، از دیدار جانان

 

زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت

 

کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند

 

نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
این قوم کافرکیشِ در ظاهر مسلمان

 

مرگا بر این قوم ستمکارِ سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز

 

بنگر دمی بر اهل‌‌بیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب

 

بر گفته هایم چوبه‌ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است

 

زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه‌ی آلِ عبا محشر به‌پا شد

 

اهل حرم، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار

 

از مثنوی در این غزل با غصه و آه
خواهم شوم با کاروان عشق، همراه

 

خار مغیلان در رَہ و، طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله

 

طوفان غم را می‌توان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله

 

شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاین‌سان خرامان می‌رود با استحاله

 

گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله

 

شاید که می‌داند دگر بابا ندارد ؟
چون می‌کند بی او سفر با پای ناله

 

آری اسیری می‌رود شهزادہ‌ی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله

 

وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله

 

آیا گناہ این گل پژمان چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟

 

آیا چنین مهمان‌نوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... مُحاله!

 

باری دگر از این غزل با چشم خونین
با مثنوی گویم به دشمن‌های بی دین :

 

ای لعن و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی می‌توان گفتا شما را آدمیزاد ؟!

 

(ساقی) اگر این صحنه را تصویر دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم

 

پایان دهم شعرم که دل‌ها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است

 

یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری، امشب نشان کن!

 

امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان

 

گیری تقاص کربلا... از دشمن دون
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(دیر راهب)

 

پـرتـوی شـد جلــوه‌گـــر در دیر راهب
چـون سپـــیدای سحــر در دیر راهب

 

طـور سـیـنا را به یـاد آرَد که این‌سان
نـور حق شد جلــوه‌گــر در دیر راهب

 

رأس شــاه تـشـنه کـامـان در دل شب
کــرد عــالــم را خبــــر ، در دیر راهب

 

از پلیـــدی یــــزیــــد و لشکـــر دون...
گفت شـرحـی مختصـر در دیر راهب

 

تـا شـنـید آن راهـب از رأس بــریــده
حرف حق را سر به سر در دیر راهب

 

انقــــلابـی در درونـش گشـت بـــرپــا
تـا کـه بـا عشـقی دگـــر در دیر راهب

 

کـرد جـــاری بـر زبـان خود شهـــادت
بـا دو چشـم پـُـر گهــــر در دیر راهب

 

شـد مسلمـــان از عنــایــات سـری که
کــرد بــر راهـب نظـــر، در دیر راهب

 

مَعــرفت را بین! کـــلام رأس خونیـن
می‌کنـــد در دل، اثـــــر در دیر راهب

 

حضرت زهــــرا عــزیــز مصطفی هـم
بـا غــم و خــون جگـــر در دیر راهب

 

آه و واویـــلا کنـــان میــزد به دل‌هــا
در دل ظــلمــت شــــرر در دیر راهب

 

از شــــرار آتــش بـیـــــــداد دشمـــن
سوخت دل را بال و پر در دیر راهب

 

مـادر گیـتی نـدیـد این‌سـان مصیـبت
آنچـــه آمــــد در نظــــر در دیر راهب

 

این بــوَد رمــز عبــودیــت کـه خـالـق
می‌کنــد این‌سـان هنـــر در دیر راهب

 

بس‌که سنگین است این داغ غم افزا
خــَـم کنــد پشـت بشــر در دیر راهب

 

داد (ساقی) بـــا بیــــان الکـــن خــود
شـرح حـــالــی را ز سـر در دیر راهب

 

زآن سـری کـه در میــان ظلـمت شـب
بود رخشـان چون قمــر در دیر راهب

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آوای عطش)

 

بــاز ، آوای غـــم انگیـــز عـــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

https://uploadkon.ir/uploads/647707_24‪روز-وصال-ماه-و-خورشید-است-امشب.jpeg

(وصال حضرت خورشید و ماه)

«آب و آینه»

 

روز وصال ماه و خورشید است امشب
بربط زنان در عرش، ناهید است امشب
حـور و مَلَک کِـل می‌کشند از شـادمـانی
حتی خـدا در حال تمجیـد است امشب

 

زیـرا امیـــرالمــؤمنـــین ، دامـــاد گشته
زهــرا ، عــروس این گـل شمـشاد گشته

 

مـات زمیـن امشب نگــاه آسمــان است
چون جشن زهــرا و امیر مؤمنـان است
پیــونـد «آب و آینـــه» وقتی کـه باشـد
عـاقـد بدون شک، خـداونـد جهان است

 

بــه‌بـه! به این پیوند مسعود و خجسته
چون عهـد آن را ، حضرت دادار بسـته

 

بـاشـد مبــارک ، ایـن وصـــال آسمـــانی
پیــونــد دو گـــل ، از گلســتان معـــانی
بـر شیعیـــان و جمـله دلــداران عــالــم
باشـد چنـین میــثاق ، رمــز جـــاودانی

 

نخــل ولایـت ، بــارور گــردد در امشب
دامـاد پیغمبر شود چون حیــدر امشب

 

حیدر، همان‌که نـور قلب شیعیــان است
حیدر همان‌که پادشاه انس و جان است
حیدر همان‌که لایق زهـــرا جز او نیست
حیدر همان‌که تا همیشه جــاودان است

 

(ساقی) کـوثـر باشد و خیـر کثـیر است
در روز محشر شیعیان را دستگیر است.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1398

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبدِ تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را ، از دلم او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از گرفتاری این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یادِ آن شاهٍ شهیدِ سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23

https://uploadkon.ir/uploads/886b09_25پادشاهان-جهان-را-با-گدا-دانم-یکی.jpg

(کافر نیستم)


چون که اهل جیفه‌ی دنیای بی در نیستم
تشنه‌ی پُست و مقام و میز و منبر نیستم


گرچه دارم خامه‌ای زرّین به کف از لطف حق
در پی نام و نشان و لوح و دفتر نیستم


چون نسَب دارم ز مولایم امیرالمؤمنین
تا نفس دارم مُرید شخص دیگر نیستم


پایداری کرده‌ام عمری به راهش با خلوص
گرچه حتیٰ خاکِ زیرِ پای حیدر نیستم


نیست فرقی در نگاهم بین مخلوق خدا
اهل تبعیض و تزاحم چون ستمگر نیستم


مذهبم عشق‌است و باشد قبله‌گاهم راستی
دشمن و بدخواه مخلوقات داور نیستم


خم نگردد قامتم چون تاک، نزد این و آن
مثل سَروم راست‌قامت؛ گر صنوبر نیستم


پادشاهان جهان را با گدا دانم یکی
شاهِ مُلکِ عزتم هرچند قیصر نیستم


دوست دارم دوستی را با همه خلق جهان
گرچه می‌گویند با ایشان برادر نیستم


سنگِ تکفیرم مزن با دستِ تزویر و ریا
من مسلمان‌زاده‌ام، ای دوست! کافر نیستم


می‌کشم پَر عاقبت سوی خدا از این دیار
با سبکبالی، اگرچه من کبوتر نیستم


تا که هستم مَست جام (ساقی) کوثر علی
در پی جام می و دنبال ساغر نیستم.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/19