اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۶۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

«آهسته آهسته»

 

به شهرت می‌رسد جویای نام آهسته آهسته
نیندازد اگر خود را به دام آهسته آهسته

 

رَه صدساله را کِی می‌توان پیمود در یک شب؟
برون کُن از سَرت این فکرِ خام آهسته آهسته

 

ز «رَز»، آموز صبر و بُردباری؛ چون شراب ناب:
ز خونِ دل، به خُم گیرد قوام آهسته آهسته

 

ستیغِ عزّ و رفعت را به زیر پای خود آری
زنی گر پَر، چو کبکِ خوش‌خرام آهسته آهسته

 

مکن چون کودکان تعجیل از فرط هوس، زیرا
زمین‌گیرت کُنَد، تندیّ ِ گام آهسته آهسته

 

مَزن خود را به هر در، تا شوی دیده به چشم خلق
که خواهی داد از کف، احترام آهسته آهسته

 

به مکر و حیله گیرم شهرتی آری به دست، اما
شوی ‌از حاصلِ آن تلخ کام آهسته آهسته

 

مَده در زندگی دل را به غیر از (ساقی) کوثر
که گیری جام از دستِ امام آهسته آهسته....

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/07/06

۱ـ رَز : انگور 

(ولایت)

 

ولایت، مَسند هر رذلِ عِصیانگر، نمی‌گردد
بر این مَسند، کسی لایق‌تر از حیدر نمی‌گردد

 

ز نصّ جمله‌ی «لولاک»، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمّد(ص) هیچکس سَروَر نمی‌گردد

 

نشیند بر سَریری گرچه چندی غاصبی، امّا
خزف باشد ز گِل، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
چنان که فرق، بین اَشتر و، قنبر نمی‌گردد

 

دلیل برتری، باشد به «تقوا» نزد حق، امّا
چنین رُتبت، نصیب هر سیَه‌ اختر نمی‌گردد

 

مَزن داغ عبادت، بر جبین‌ات با ریاکاری
که داغِ ننگ هرگز پاک از پیکر نمی‌گردد

 

مَده دل را به مَسندهای این دنیای دون‌پَرور
که این عاریه مَسند تا ابد، یاور نمی‌گردد

 

خوشا آنکس که دل، هرگز نبَست از اول خلقت
به دنیایی که حتیٰ یارِ اسکندر نمی‌گردد

 

مکن نزد ستمگر، عجز و لابه از سرِ خواری
که ظالم از غمت، آشفته و مضطر نمی‌گردد

 

مشو چون تاک، خَم در نزد اربابِ دِرَم هرگز
نصیبت چون به غیر از شرم در محشر نمی‌گردد

 

مناعت را ز سَروْ آموز و عمری سرفرازی کن
که او را حاصل از «آزادگی»، بهتر نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست (ساقی) کوثر
دگر دنبال جام و، ساغری دیگر نمی‌گردد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آیینگی)

 

تـا تـوانـی در جهــان رنگ‌هـا، یکـرنـگ باش
فـارغ از شیرین‌زبـانی‌های پُـر نیـرنـگ باش

 

باش چون آییـنه، شفـاف و زلال و بی‌غبـار
نَه به قلبِ شیـشه از نامردمی‌ها سنگ باش

 

نیستی گــر رهــروِ پیــر طـریق و مَعــرفـت
لااقـل در سعی کسبِ دانش و فرهنـگ باش

 

یکـدلـی را پیشه‌ی خود ساز با یــاران، ولی
بر سر دون‌مـایگـان، مانند قلمــاسـنگ باش

 

سـاربـان را در خطـا دیـدی اگـر، فـریـاد کن
کـاروان جهــل و غفلـت را نـوای زنـگ باش

 

دستگیری کن به همت، از گرفتـار و ضعیف
چون عصــا در زندگانی، دستگیر لنـگ باش

 

دیـدگـان بُلهـَـوس را، بنــدگـی هــرگــز مکن
بلکه با شیطـان نفست دایمـاً در جنـگ باش

 

لج مکن چون کـودکان با مَـردم از نابخـردی
چون دوچشم نافذت با خلق، هم‌آهنگ باش

 

چنـگ بر دل‌ها مـزن کز خود نـرانی خـلق را
تا به‌دست آری دلی را چون نوای چنگ باش

 

قلب عـاشق، هـم‌نـوا با قلب معشوقش تپـد
خواه پیش یار باشی خواه در فرسنگ باش

 

با قنـاعـت‌پیشگی، گـویـی که شــاهِ عــالمی
خواه بر سنگی نشینی خواه بر اورنگ باش

 

بـاد بـر غبغـب مکـن در محفــل بیچــارگــان
مثــل (ساقی)، غمگـسار مـَـردم دلتـنگ باش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلامُ عَلیکِ یا اُمّ المَصائِبِ یا زَینَب)

«اسوه‌ی صبر»

 

زبان در غم، قلم هم خَم، چه‌سان از او توان زد دم
که زینب اُسوه‌ی صبر است و سازد با غمی مُعْظَم

 

اگر خواهم نظیرش را کنم تصویر در شعرم
نیابم همچو او را بعدِ زهرا (س) در بنی آدم

 

خدا او را عطا فرمود چون بر حضرت مولا
ندا آمد برایت «زینِ اَب» چون کوثر آوردم

 

نه تنها زینتِ «اَب» باشد این دختر که می‌باشد
برای عرشیان و فرشیان هم، زینتِ اعظم

 

انیس و یار و غمخوار برادر در تمام عمر...
که چون او کس نباشد بر حسین بن علی مَحرم

 

درختان گر قلم گردند و دریاها شود جوهر
ز دریای کراماتش چه بنویسند جز شبنم ؟

 

به غیر از فاطمه، هرگز نیارد دختری چون او
که خم هرگز نگردد زیر بارِ غصه و ماتم

 

مصیبت‌دیدگان هرچند بسیارند در دنیا
ولیکن همچو او، هرگز ندیده دیده‌ی عالَم

 

که می‌باشد شکیبا همچو کوه آن بانوی عظما
چنان که صبر از او، ایّوب آموزد به وقت غم

 

نسیمی می‌بَرد با خود خس و خاشاک صحرا را
درختی که تنومند است از طوفان نگردد خَم

 

چگونه می‌توانی یافت چون او را که با رأفت
شود بر روی زخم سینه‌ی اهل حرم، مَرهم

 

به بذل و جود او هرگز نیابی تا ابد هرگز
که می‌باشد گدایی بینوا در نزد او حاتم

 

زهازه بر چنین بانو که در بزم یزیدِ دون
به نطقی حیدری پیچید طومار ستم در هم

 

نه تنها (ساقی) کوثر ببالد بر چنین دختر
که می‌بالد به او حتی به عالم حضرت خاتم

 

حریمش را زیارت کن به خاکِ شام تا بینی...
ببخشد جان به روح مُرده‌ات چون عیسیِ مریم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»

(مثنوی غزل)

 

وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق، آنجا بر مَلا شد

 

هفتاد و دو لاله، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند

 

دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت می‌کند آیات قرآن

 

آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید

 

زین ماتم عظما که در عالم به پا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد

 

ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بی‌چون نشستند

 

زیرا چنین ظلمی خدا حتی ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ

 

واحسرتا آن ‌سر، که بر نی نغمه‌‌خوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است

 

آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین، بار دگر شد آبیاری

 

دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش‌ماهه دیروز

 

آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا، گر عاشقانه

 

سوزانده عالم را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا

 

سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لب‌‌تشنه اما مست، از دیدار جانان

 

زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت

 

کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند

 

نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
این قوم کافرکیشِ در ظاهر مسلمان

 

مرگا بر این قوم ستمکارِ سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز

 

بنگر دمی بر اهل‌‌بیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب

 

بر گفته هایم چوبه‌ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است

 

زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه‌ی آلِ عبا محشر به‌پا شد

 

اهل حرم، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار

 

از مثنوی در این غزل با غصه و آه
خواهم شوم با کاروان عشق، همراه

 

خار مغیلان در رَہ و، طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله

 

طوفان غم را می‌توان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله

 

شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاین‌سان خرامان می‌رود با استحاله

 

گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله

 

شاید که می‌داند دگر بابا ندارد ؟
چون می‌کند بی او سفر با پای ناله

 

آری اسیری می‌رود شهزادہ‌ی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله

 

وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله

 

آیا گناہ این گل پژمان چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟

 

آیا چنین مهمان‌نوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... مُحاله!

 

باری دگر از این غزل با چشم خونین
با مثنوی گویم به دشمن‌های بی دین :

 

ای لعن و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی می‌توان گفتا شما را آدمیزاد ؟!

 

(ساقی) اگر این صحنه را تصویر دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم

 

پایان دهم شعرم که دل‌ها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است

 

یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری، امشب نشان کن!

 

امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان

 

گیری تقاص کربلا... از دشمن دون
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386

(ألسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا أباعَبْداللّٰه الحُسَین)

(دیر راهب)

 

پـرتـوی شـد جلــوه‌گـــر در دیر راهب
چـون سپـــیدای سحــر در دیر راهب

 

طـور سـیـنا را به یـاد آرَد که این‌سان
نـور حق شد جلــوه‌گــر در دیر راهب

 

رأس شــاه تـشـنه کـامـان در دل شب
کــرد عــالــم را خبــــر ، در دیر راهب

 

از پلیـــدی یــــزیــــد و لشکـــر دون...
گفت شـرحـی مختصـر در دیر راهب

 

تـا شـنـید آن راهـب از رأس بــریــده
حرف حق را سر به سر در دیر راهب

 

انقــــلابـی در درونـش گشـت بـــرپــا
تـا کـه بـا عشـقی دگـــر در دیر راهب

 

کـرد جـــاری بـر زبـان خود شهـــادت
بـا دو چشـم پـُـر گهــــر در دیر راهب

 

شـد مسلمـــان از عنــایــات سـری که
کــرد بــر راهـب نظـــر، در دیر راهب

 

مَعــرفت را بین! کـــلام رأس خونیـن
می‌کنـــد در دل، اثـــــر در دیر راهب

 

حضرت زهــــرا عــزیــز مصطفی هـم
بـا غــم و خــون جگـــر در دیر راهب

 

آه و واویـــلا کنـــان میــزد به دل‌هــا
در دل ظــلمــت شــــرر در دیر راهب

 

از شــــرار آتــش بـیـــــــداد دشمـــن
سوخت دل را بال و پر در دیر راهب

 

مـادر گیـتی نـدیـد این‌سـان مصیـبت
آنچـــه آمــــد در نظــــر در دیر راهب

 

این بــوَد رمــز عبــودیــت کـه خـالـق
می‌کنــد این‌سـان هنـــر در دیر راهب

 

بس‌که سنگین است این داغ غم افزا
خــَـم کنــد پشـت بشــر در دیر راهب

 

داد (ساقی) بـــا بیــــان الکـــن خــود
شـرح حـــالــی را ز سـر در دیر راهب

 

زآن سـری کـه در میــان ظلـمت شـب
بود رخشـان چون قمــر در دیر راهب

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(محشر)

 

به مَعبر می‌کنی با ناز گیسوی رها ، محشر
درآن وقتی که طوفان می‌وزد ای نازنین دلبر

 

«اگر در روضه‌ی حسن تو زنبور عسل افتد
گلاب از ابر می‌بارد ز دودِ شمع، تا محشر»

 

نقاب از رخ چو می‌گیری کنی روشن جهانی را
که گویی سر برون آورده خورشید از دل خاور

 

چو می‌بیند تو را خورشید عالمتاب، از خجلت
نمی‌آید برون از چاه مغرب تا ابد دیگر

 

شرار هر نگاهت می‌زند آتش به قلب من
چنانکه می‌زند مرغ دلم در سینه‌ام پرپر

 

خوشا آن دل که می‌گردد گرفتار نگاه تو
خوشا آن کس که دارد بر سرش از عشق تو افسر

 

مرا کافی‌ست با عشق تو خوابم در لحد زیرا
که با یاد تو برخیزم ز جا در محشر اکبر

 

تو را می‌دید اگر که شیخ صنعان اول خلقت
یقین می‌شد همان دم بر خداوند جهان کافر

 

خوشا (ساقی) دهد یک جرعه‌ام از جام لب‌هایت
که پوشم چشم، از میخانه و از باده‌ی کوثر

 

چه باکی هست از فردای محشر گر به‌جرم عشق
مرا باشد جهنم بعد رفتن، از جهان، کیفر...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/04/06

(آوای عطش)

 

بــاز ، آوای غـــم انگیـــز عـــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(جام عزت)

 

هرکه باید در عمل، اسلام را یاری کند
با گذشت از جان و مال خویش دینداری کند

 

رادمردانه به میدان عمل این روزها
از منافق‌پیشگان، اعلانِ بیزاری کند

 

هست روز امتحان حق و باطل؛ حالیا‌...
سربلند آنکس که با عزت، وطن‌داری کند

 

«آب را بر آسیاب دشمن خود ریخته
هرکس از اسرار میهن پرده‌برداری کند» ۱

 

آنکه اکنون از حقارت در صفوف دشمن است
می‌رسد روزی که نزد هموطن، زاری کند

 

گرچه بی‌حاصل بوَد گر از ندامت نزد خلق
رودِ اشک از دیدگان حتیٰ اگر جاری کند

 

چون که باید نزد خلق و خالق خود تا ابد
حس شرم از خودفروشی و بدهکاری کند

 

چون به پای خود به بازار خیانت رفته است
از خداوند آرزوی مرگ، با زاری کند

 

(ساقیا) آنکس که نوشد جام عزت کی توان
زندگی حتیٰ دمی، با خفّت و خواری کند؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/03/30


۱ـ روح‌الله گائینی

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبدِ تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را ، از دلم او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از گرفتاری این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یادِ آن شاهٍ شهیدِ سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23