اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

https://uploadkon.ir/uploads/705010_25صید-شد-گرچه-بود-خود-«صیاد».jpg

(شهید سپهبد صیاد شیرازی)

«صیاد دل‌ها»

 

بود اهل مُروّت و مَردی
مَردِ رزم و خدای همدردی


ارتشی‌مَرد، از قماش بسیج
دلش آکنده بود از تهییج


سینه‌اش بود عاری از کینه
قلب او بود همچو آیینه


اهل تزویر و قیل و قال نبود
روی دوش وطن، وَبال نبود


من به چشمان خویشتن دیدم
آنچه را که بدون تردیدم


با خدا بود و خادم مَردم
سینه‌اش بود پهنه‌ی قلزم


ساده و بی ریا و خاکی بود
مَظهر مِهر و عشق و پاکی بود


چون به دافوس من شدم سرباز
دیدم او را به شیوه‌ای ممتاز ـ


داشت برخورد با صغیر و کبیر
بود اگرچه که اوستاد و امیر


در نگاهش نبود حسّ غرور
بود بر خصلتی چنین مشهور


من که سرباز و او امیرم بود
یار و همراه و دستگیرم بود


نه که با من که با همه نیکو
گفتگو داشت چون برادر، او


داشت لبخند دایماً به لبش
که نشان داشت از دل و ادبش


تندخویی نبود در کارش
هیچ چشمی ندید آزارش


هشت سالِ تمام را در جنگ
سپری کرده بود بی نیرنگ


چون که با ظلم بود در پیکار
بود بر چشم خائنان چون خار


صید شد گرچه بود خود «صیاد»
عاقبت شد سوار اسبِ مراد


که به دست منافقِ نامَرد
شد شهید آن امیر دشتِ نبَرد


بود کوتاه، عمر پر بارش
رفت و شد ملتی عزادارش


دارم ایمان که (ساقی) کوثر
شافعش هست در صف محشر


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/21

https://uploadkon.ir/uploads/886b09_25پادشاهان-جهان-را-با-گدا-دانم-یکی.jpg

(کافر نیستم)


چون که اهل جیفه‌ی دنیای بی در نیستم
تشنه‌ی پُست و مقام و میز و منبر نیستم


گرچه دارم خامه‌ای زرّین به کف از لطف حق
در پی نام و نشان و لوح و دفتر نیستم


چون نسَب دارم ز مولایم امیرالمؤمنین
تا نفس دارم مُرید شخص دیگر نیستم


پایداری کرده‌ام عمری به راهش با خلوص
گرچه حتیٰ خاکِ زیرِ پای حیدر نیستم


نیست فرقی در نگاهم بین مخلوق خدا
اهل تبعیض و تزاحم چون ستمگر نیستم


مذهبم عشق‌است و باشد قبله‌گاهم راستی
دشمن و بدخواه مخلوقات داور نیستم


خم نگردد قامتم چون تاک، نزد این و آن
مثل سَروم راست‌قامت؛ گر صنوبر نیستم


پادشاهان جهان را با گدا دانم یکی
شاهِ مُلکِ عزتم هرچند قیصر نیستم


دوست دارم دوستی را با همه خلق جهان
گرچه می‌گویند با ایشان برادر نیستم


سنگِ تکفیرم مزن با دستِ تزویر و ریا
من مسلمان‌زاده‌ام، ای دوست! کافر نیستم


می‌کشم پَر عاقبت سوی خدا از این دیار
با سبکبالی، اگرچه من کبوتر نیستم


تا که هستم مَست جام (ساقی) کوثر علی
در پی جام می و دنبال ساغر نیستم.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/19

(وداع با ماه مبارک رمضان)

«ماه رحمت»

 

اندک‌ اندک ماهِ رحمت، رو به پایان می‌رود
رو به پایان ای دریغا ، ماهِ غفران می‌رود


ماه فیض و طاعت و ذکر و مناجات و دعا 
ماه زهد و پاکی و تقوا و ‌عرفان می‌رود


ماه خودسازی انسان، در کلاس مَعرفت
ماه دوری‌کردن از اغوای شیطان می‌رود


ماه عشق و بندگی در سجده‌گاه عاشقی
ماه تسبیح و نماز و، ماهِ جانان می‌رود


ماه یا سُبّوح و یا قدّوس و آن شب‌های قدر
ماه نازل گشتن آیات «قرآن»، می‌رود


ماه بر تن کردن «جوشن» که اسمای خداست
ماه مهمانی و توفیق فراوان، می‌رود


ماه لب بستن نه تنها بر طعام و شُرب آب
ماه امساک از گناه و جرم و عِصیان، می‌رود


ماه خیر و همدلی و رأفت و مِهر و وفا
ماه لطف و دستگیری از ضعیفان می‌رود


آن دلی که پی نبرده بر فضیلت‌ های آن ،
کِی خورَد افسوسِ آنچه رو به پایان می‌رود؟


ای که دل را شست‌وشو دادی به آب دیدگان!
دل چو شد پاک از گناه، از دست، آسان می‌رود


باش آگاه از «هوای نفسِ» خود در هر نفَس
گر شوی تسلیم او، از سینه ایمان می‌رود


(ساقیا)! از باده‌ی جان‌پَرور «ماهِ صیام»
هرکه نوشیده، به‌دنبالش شتابان می‌رود.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/01/06

«اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج»

(لایق دیدار)

 

کاش، این جمعه مرا لایق دیدار کنی!
دیده در دیده‌ی این عبد گنهکار کنی!

 

ای طبیب دل من! کاش بیایی و دمی
نظری بر دل این خسته‌ی بیمار کنی!

 

بکشی دست نوازش به سرم تا که مرا
از گران‌خوابِ پُر از دلهره، بیدار کنی!

 

کاش می‌شد که رهایم کنی از بند گناه
تا مرا در حرم عشق، گرفتار کنی!

 

گرچه بودم همه‌ی عمر به خواب غفلت
تو مرا با نفس معجزه، هشیار کنی!

 

بدمی با نفسی بر دل زنگاری من ـ
تا که پاک از دلم این توده‌ی زنگار کنی!

 

پیش پایت بنشینم بشوم مات رخت
تا مرا باخبر از عالم اسرار کنی!

 

راه پر پیچ و خم زندگی تار مرا ،
با فروغ نگهت روشن و هموار کنی!

 

کاش آیی و جهان نگران را پاک از ـ
شرّ کفار جفاپیشه‌ی جبّار کنی!

 

یوسف فاطمه! بازآ سر بازار و ببین :
عالَمی را ، ز دل و دیده، خریدار کنی!

 

خارزار است جهان، بی گل رویت، بازآ
که جهان را ز رخت، گلشن و گلزار کنی!

 

کاش ای (ساقی) میخانه‌ی هستی! ز کرم
از مِی عشق، مرا سرخوش و سرشار کنی!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/12/23

(عزای خدیجه)

 

مـانده فلـک محــو در عطـــای خدیجه
حـاتـمِ طـِی، مـات در سخـــای خدیجه

 

همسر پیغمبــر اسـت و مفخــر نسـوان
بـَه‌بَـه ازیـن قــــدر و اعتـــلای خدیجه

 

حضرت زهرا که هست مظهــر عصمت
هسـت ز دامــــان بــا حیــــای خدیجه

 

در کـرم و صـدق و بــاوفــایی و همـت
نیست کسی که رسد به پـــای خدیجه

 

هسـتی خــود را نهــــاد در ره اســـلام
تـا کــه جهـــانی شـود گــــدای خدیجه

 

رفت به مـــاه خــــدا به نـــزد خـداوند
گشت خمــوش آوخــا نــــوای خدیجه

 

حضرت زهـــرا نه، بلکه خلق مسلمــان
داد ز کـف، ســایــه ی همــــای خدیجه

 

شرح مقــامش همیـن بُــوَد که پیمبـــر
نـــدبــه کنـد در غــــمِ عــــزای خدیجه

 

جنــة الاعلیٰ کـه هست مــأمـن نیکــان
گشت بـه پـاس سخـــا ســزای خدیجه

 

بـی‌خــرد آنکــو نکــرد درک مقـــامـش
مفتخـــر آنکـــو شــد آشـــنای خدیجه

 

داری اگـــر حــاجتــی، بـــدون تــأمــل
بــا دلــی آگــــاه، زن! صـــدای خدیجه

 

هــر گــرهـی را بکنـد بـــاز بــه عــالــم
دسـت سخـــا و گــــره‌گشــای خدیجه

 

(ساقی) غمــدیده زین مصیبتِ عظمــا
تسـلـیــتی گفــت در رثـــــــای خدیجه

 

گرچه زبــانـم بـوَد به وصـف وی الکـن
هسـت امیـــدم بـــوَد رضـــای خدیجه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1379

(اَلسّلامُ عَلَیکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ‌الْحُسَیْن)

میلاد سومین امام بر حق، حضرت حسین بن علی (ع) بزرگ پاسدار جهان اسلام و روز پاسدار مبارک باد.

 

« هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة »

 

چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟
که درس‌های بزرگی‌ست در مُحرّم تو

 

ولی چو درک نکردیم انقلاب تو را...
دریغ و درد که هی دم زدیم از غم تو

 

مُحرّمِ تو نه تنها غم است و شیون و آه
که حک شده‌ست شعار تو روی پرچم تو

 

تو درس «عزت و آزادگی» به ما دادی
به خون خویش، که پنهان شده به ماتم تو

 

تو پاسدار بزرگ جهان اسلامی
که دین شد احیا با نهضت مکرّم تو

 

تو ایستادی چون کوه در بر ظالم
شنیده‌ایم اگرچه ز قامت خم تو

 

تو خم نگشتی و اِستاده بوده‌ای چون سرو
که سرفراز برفتی! ، به‌روح اکرم تو...

 

تو را ضعیف سرودند شاعران به‌خطا
چرا نگفتند از اقتدار محکم تو ؟

 

بدا به حال کسی که فقط غمت را دید
که این‌چنین می‌گوید وی از مُحرّم تو :

 

«به رغم مدعیانی که منع گریه کنند،
نشسته‌ایم سر سفره‌ی فراهم تو»

 

چه سفره‌ای که فقط بوی قیمه‌اش عالی‌ست
وگرنه نیست در آن قصه‌ی مُسلّم تو

 

تو جان، نثار نکردی برای گریه‌کنان
که دم زنند فقط از غم دمادم تو

 

تمام علقمه تسلیم اختیار تو بود
که کار دریا را می‌کند فقط دم تو

 

به تشنه‌کامی تو می‌کند اشاره کسی
که قطره‌ای نچشیده ز بحر اعظم تو

 

چنانکه علقمه و بحرها شود تجمیع
نمی‌شوند یکی قطره در بَرِ یَم تو

 

تویی تو قلزم فیض و غمامه‌ی رحمت
که پی نبرده جهانی ز جهل، از نَم تو

 

تو تشنه‌کام نبودی که بوده‌ای سیراب
خوشا کسی که لبش تر شود به زمزم تو

 

اگر اراده‌ی تو ، بود تا بنوشی آب...
فرات، خود می‌آمد به خیرمَقدم تو

 

قرار بود که (ساقیِ) دشت کرببلا
نشان دهد ادبش را به اهلِ عالَم تو

 

وگرنه خیل شغالان فرار می‌کردند
به علقمه ز هَراس از نبرد ضیغم تو

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/15

(مجلس رندان)

 

درآن محفل که بوی خدعه و تزویر می‌آید
یقیناً معرفت، در آن مکان، کم گیر می‌آید

 

نمی‌دانم چرا هرجا که حرفی از وفا باشد
به چشمم چهره‌هایی مملو از تزویر می‌آید

 

مکش بالا خودت را با تزاویر و ریاکاری
که فوّاره پس از بالانشینی، زیر می‌آید

 

مباش اهل خرافات و مپو راه خطا هرگز..‌.
که کفر از راهِ جهل و غفلت بی‌پیر می‌آید

 

برو در مجلس رندان نشین که پیر آن مجلس
مبرّا از خرافات است و با تدبیر می‌آید

 

مکن تکفیرم و بر من مگیری خرده ای واعظ
که عارف چون بوَد آگاه، با تفسیر می‌آید

 

به گوشم می‌رسد آوای غم هر لحظه امروزه
«که از هر سو صدای شیون زنجیر می‌آید» ۱

 

چنان غم، خانه کرده در دل از بیداد گردون که
نفس، از سینه بیرون، با تب تأخیر می‌آید

 

مشو اغفال دشمن گرچه خود را دوست می‌خواند
چنان که گرگ، در صحرا پی نخجیر می‌آید

 

جلا هرگز نمی‌گیرد دلی که غش در او باشد
به کار آهن و فولاد، کی اکسیر می‌آید ؟

 

چگونه می‌توان دل را تسلّی داد وقتی که :
سخن بر گوش‌ها، با ناله‌ای دلگیر می‌آید ؟

 

چه‌سان فهمد غم و درد دل درمانده‌ی نان را
کسی که از سرِ سفره، همیشه سیر می‌آید ؟

 

مَبندی دل به این دنیا که گر وقتت رسد، روزی
اجل، بر بردنت از غیب، همچون تیر می‌آید

 

طلب هرگز مکن مستی درین عالم ز بدمستان
که جام می فقط در دست (ساقی) گیر می‌آید.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/07

۱ ـ استاد مجاهدی

(اَلسَّلامُ علَیکِ یٰا فاطِمَةَ الزّهراء)

«زهرای اطهر»

 

وقتی که ظلمت، ادعای نور می‌کرد
هر روز را مثل شب دیجور می‌کرد

 

افکار مسموم جهالت، از رذالت...
طفلی که دختر بود را در گور می‌کرد

 

قلبی که حتیٰ می‌تپید از شوق دختر
او را جهالت بر خطا مجبور می‌کرد

 

می‌زد به قلب مادران زخم عمیقی
جهلی که زخم سینه را ناسور می‌کرد

 

دخترستیزی بود چونکه رسم اعراب
حتیٰ خدا را رسم‌شان رنجور می‌کرد

 

در آن زمان جهل و موهوم و خرافات
گوش‌ جهان را کر، صدای زور می‌کرد

 

ماهی درآن تاریکی عِصیان و بیداد
خفاش‌ های جاهلی را ، کور می‌کرد

 

«زهرای اطهر» بود آن ماه درخشان
کز طلعتش خورشید را مستور می‌کرد

 

شد کوثری نازل، که اِعطای خدا بود
کِه ابتران را جاری‌اش مقهور می‌کرد

 

(ساقی) منوّر شد جهان از این ولادت
وقتی که ظلمت، ادعای نور می‌کرد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/1bee06_24مباش-غَرّه-و-افتاده-باش-همچون-تاک-که-سرو،-تن-به-تب.jpg

(درس همت)

 

به کــار اگــر که کسی دل، مثــال مــور دهد
دگــر مُحــال بــوَد تــن بـه حـــرف زور دهد

 

ز فرط غیــرت، چنـدان کند تــلاش معــاش
که درس همــت و اِسـتادگی، به مـــور دهد

 

چگــونـه می‌شــود آیــا کــه عـافیـت‌طــلبی
شــب سمـــور، بــه رنــــج لــب تنــــور دهد

 

مبــاش غَـــرّه و افتــاده باش همچون تــاک
که ســرو، تــن به تبـــر، از سـرِ غــــرور دهد

 

چـه روزگـــار غـــریبــی شـده‌ است امروزه
چنـان که زندگی از غصــه، بــوی گــور دهد

 

مشــو ز رحمــت حــق نـاامیـــد در عـــالــم
کــه حــق، مـــراد دل بنـــده‌ی صـــبور دهد

 

بخــواه حــاجــت خود را از او که بی‌تردید
اگر که مصلحـت افتــد، نه یک؛ کـــرور دهد

 

کسی که ره بسپارد به چشمــه‌ی خـورشـید
بـه شـام ظلمتـــیان، پـــرتـــوی ز نـــور دهد

 

کسی که غرق خدا شد جزای اوست بهشت
نه آن که دل به عبادت، به شوق حــور دهد

 

اگـر که نــور حقیـقـت به سـیــنه‌ هـا تــابـد:
«کلیم را چه نیازی که دل به طور دهد؟» ۱

 

درین زمانه که هر کس به نفــع خود کوشد
خوشا کسی که عصایی، به‌دست کــور دهد

 

چنـان کـه (ساقی) کــوثــر به پاس همت او
بــه روز حشــر، بــر او ، از مِـی طهـــور دهد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/04

۱ـ استاد مجاهدی

«السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ»

(مادر داشت می‌سوخت)

 

وقتی به دست ظالمان در داشت می‌سوخت
در پشتِ در، 
زهرای اطهر داشت می‌سوخت


«محسن»، عزیز فاطمه (س) مانند مادر
از ضربِ در، در بطن مادر داشت می‌سوخت


فضّه، چو شد آگاه، از زخمی جگرسوز
بر پهلوی زهرا به بستر داشت می‌سوخت


وقتی عزیز مصطفی(ص)، می‌سوخت از درد
در آسمان، قلب پیمبر داشت می‌سوخت

 

از این مصیبت نیز با اندوه و ماتم
جبریل هم با دیده‌ای تر داشت می‌سوخت


آه از نهاد کودکان برخاست تا عرش
وقتی که مادر همچو آذر داشت می‌سوخت


یک سو حسن، گریان به همراه برادر
سوی دگر زینب چو خواهر داشت می‌سوخت


وقتی گرفت آتش، در و دیوار خانه...
با کودکانش نیز حیدر داشت می‌سوخت


تنها نه حیدر سوخت آن جا با عزیزان
در شعله‌های ظلم، داور داشت می‌سوخت


«دیوار، دم می‌داد و در، بر سینه می‌زد
محراب می‌نالید و منبر داشت می‌سوخت»


خانه نه تنها سوخت در آتش که گویی :
در شعله‌های خصم، کوثر داشت می‌سوخت


«کوثر» نه تنها سوخت بلکه در حقیقت
ای وای من! قرآن سراسر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که بوسه می‌زد جبرییل‌اش
در آتش خصم ستمگر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که سجده‌گاه انبیا بود
در دست کفّار بداختر داشت می‌سوخت


آتش به جان شیعیان افتاد وقتی...
دیدند خانه همچو مجمر داشت می‌سوخت


تکثیر شد چون آینه، داغ عظیمی
وقتی که یک جمع مکسّر داشت می‌سوخت


هم عرشِ حق ، همناله با آل پیمبر (ص)
هم فرش از بیداد کافر داشت می‌سوخت


از داغ زهرا (س) سوخت در قلب سماوات
خورشید که چون ماه و اختر داشت می‌سوخت


در پیش چشم دشمنان بی مروّت
مولا چو شد بی یار و یاور داشت می‌سوخت


وقتی به پایان آمد این شعر جگرسوز
دیدم قلم چون شعر و دفتر داشت می‌سوخت


القصه : وقتی قلب کوثر، داشت می‌سوخت
از سوز غم، (ساقی) کوثر داشت می‌سوخت.


سید محمدرضا شمس (ساقی)