اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۱ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(مجلس رندان)

 

درآن محفل که بوی خدعه و تزویر می‌آید
یقیناً معرفت، در آن مکان، کم گیر می‌آید

 

نمی‌دانم چرا هرجا که حرفی از وفا باشد
به چشمم چهره‌هایی مملو از تزویر می‌آید

 

مکش بالا خودت را با تزاویر و ریاکاری
که فوّاره پس از بالانشینی، زیر می‌آید

 

مباش اهل خرافات و مپو راه خطا هرگز..‌.
که کفر از راهِ جهل و غفلت بی‌پیر می‌آید

 

برو در مجلس رندان نشین که پیر آن مجلس
مبرّا از خرافات است و با تدبیر می‌آید

 

مکن تکفیرم و بر من مگیری خرده ای واعظ
که عارف چون بوَد آگاه، با تفسیر می‌آید

 

به گوشم می‌رسد آوای غم هر لحظه امروزه
«که از هر سو صدای شیون زنجیر می‌آید» ۱

 

چنان غم، خانه کرده در دل از بیداد گردون که
نفس، از سینه بیرون، با تب تأخیر می‌آید

 

مشو اغفال دشمن گرچه خود را دوست می‌خواند
چنان که گرگ، در صحرا پی نخجیر می‌آید

 

جلا هرگز نمی‌گیرد دلی که غش در او باشد
به کار آهن و فولاد، کی اکسیر می‌آید ؟

 

چگونه می‌توان دل را تسلّی داد وقتی که :
سخن بر گوش‌ها، با ناله‌ای دلگیر می‌آید ؟

 

چه‌سان فهمد غم و درد دل درمانده‌ی نان را
کسی که از سرِ سفره، همیشه سیر می‌آید ؟

 

مَبندی دل به این دنیا که گر وقتت رسد، روزی
اجل، بر بردنت از غیب، همچون تیر می‌آید

 

طلب هرگز مکن مستی درین عالم ز بدمستان
که جام می فقط در دست (ساقی) گیر می‌آید.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/07

۱ ـ استاد مجاهدی

(اَلسَّلامُ علَیکِ یٰا فاطِمَةَ الزّهراء)

«زهرای اطهر»

 

وقتی که ظلمت، ادعای نور می‌کرد
هر روز را مثل شب دیجور می‌کرد

 

افکار مسموم جهالت، از رذالت...
طفلی که دختر بود را در گور می‌کرد

 

قلبی که حتیٰ می‌تپید از شوق دختر
او را جهالت بر خطا مجبور می‌کرد

 

می‌زد به قلب مادران زخم عمیقی
جهلی که زخم سینه را ناسور می‌کرد

 

دخترستیزی بود چونکه رسم اعراب
حتیٰ خدا را رسم‌شان رنجور می‌کرد

 

در آن زمان جهل و موهوم و خرافات
گوش‌ جهان را کر، صدای زور می‌کرد

 

ماهی درآن تاریکی عِصیان و بیداد
خفاش‌ های جاهلی را ، کور می‌کرد

 

«زهرای اطهر» بود آن ماه درخشان
کز طلعتش خورشید را مستور می‌کرد

 

شد کوثری نازل، که اِعطای خدا بود
کِه ابتران را جاری‌اش مقهور می‌کرد

 

(ساقی) منوّر شد جهان از این ولادت
وقتی که ظلمت، ادعای نور می‌کرد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/1bee06_24مباش-غَرّه-و-افتاده-باش-همچون-تاک-که-سرو،-تن-به-تب.jpg

(درس همت)

 

به کــار اگــر که کسی دل، مثــال مــور دهد
دگــر مُحــال بــوَد تــن بـه حـــرف زور دهد

 

ز فرط غیــرت، چنـدان کند تــلاش معــاش
که درس همــت و اِسـتادگی، به مـــور دهد

 

چگــونـه می‌شــود آیــا کــه عـافیـت‌طــلبی
شــب سمـــور، بــه رنــــج لــب تنــــور دهد

 

مبــاش غَـــرّه و افتــاده باش همچون تــاک
که ســرو، تــن به تبـــر، از سـرِ غــــرور دهد

 

چـه روزگـــار غـــریبــی شـده‌ است امروزه
چنـان که زندگی از غصــه، بــوی گــور دهد

 

مشــو ز رحمــت حــق نـاامیـــد در عـــالــم
کــه حــق، مـــراد دل بنـــده‌ی صـــبور دهد

 

بخــواه حــاجــت خود را از او که بی‌تردید
اگر که مصلحـت افتــد، نه یک؛ کـــرور دهد

 

کسی که ره بسپارد به چشمــه‌ی خـورشـید
بـه شـام ظلمتـــیان، پـــرتـــوی ز نـــور دهد

 

کسی که غرق خدا شد جزای اوست بهشت
نه آن که دل به عبادت، به شوق حــور دهد

 

اگـر که نــور حقیـقـت به سـیــنه‌ هـا تــابـد:
«کلیم را چه نیازی که دل به طور دهد؟» ۱

 

درین زمانه که هر کس به نفــع خود کوشد
خوشا کسی که عصایی، به‌دست کــور دهد

 

چنـان کـه (ساقی) کــوثــر به پاس همت او
بــه روز حشــر، بــر او ، از مِـی طهـــور دهد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/04

۱ـ استاد مجاهدی

«السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ»

(مادر داشت می‌سوخت)

 

وقتی به دست ظالمان در داشت می‌سوخت
در پشتِ در، 
زهرای اطهر داشت می‌سوخت


«محسن»، عزیز فاطمه (س) مانند مادر
از ضربِ در، در بطن مادر داشت می‌سوخت


فضّه، چو شد آگاه، از زخمی جگرسوز
بر پهلوی زهرا به بستر داشت می‌سوخت


وقتی عزیز مصطفی(ص)، می‌سوخت از درد
در آسمان، قلب پیمبر داشت می‌سوخت

 

از این مصیبت نیز با اندوه و ماتم
جبریل هم با دیده‌ای تر داشت می‌سوخت


آه از نهاد کودکان برخاست تا عرش
وقتی که مادر همچو آذر داشت می‌سوخت


یک سو حسن، گریان به همراه برادر
سوی دگر زینب چو خواهر داشت می‌سوخت


وقتی گرفت آتش، در و دیوار خانه...
با کودکانش نیز حیدر داشت می‌سوخت


تنها نه حیدر سوخت آن جا با عزیزان
در شعله‌های ظلم، داور داشت می‌سوخت


«دیوار، دم می‌داد و در، بر سینه می‌زد
محراب می‌نالید و منبر داشت می‌سوخت»


خانه نه تنها سوخت در آتش که گویی :
در شعله‌های خصم، کوثر داشت می‌سوخت


«کوثر» نه تنها سوخت بلکه در حقیقت
ای وای من! قرآن سراسر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که بوسه می‌زد جبرییل‌اش
در آتش خصم ستمگر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که سجده‌گاه انبیا بود
در دست کفّار بداختر داشت می‌سوخت


آتش به جان شیعیان افتاد وقتی...
دیدند خانه همچو مجمر داشت می‌سوخت


تکثیر شد چون آینه، داغ عظیمی
وقتی که یک جمع مکسّر داشت می‌سوخت


هم عرشِ حق ، همناله با آل پیمبر (ص)
هم فرش از بیداد کافر داشت می‌سوخت


از داغ زهرا (س) سوخت در قلب سماوات
خورشید که چون ماه و اختر داشت می‌سوخت


در پیش چشم دشمنان بی مروّت
مولا چو شد بی یار و یاور داشت می‌سوخت


وقتی به پایان آمد این شعر جگرسوز
دیدم قلم چون شعر و دفتر داشت می‌سوخت


القصه : وقتی قلب کوثر، داشت می‌سوخت
از سوز غم، (ساقی) کوثر داشت می‌سوخت.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا قائِمِ آلِ مُحَمّد (عج)

(از چشم‌ها)

 

از چه پنهان گشته‌ای ای نازنین! از چشم‌ها
ای چراغ روشنی‌بخش زمین! از چشم‌ها

 

سال‌ها در انتظارت ندبه‌ها سر داده‌ایم
گرچه پنهان گشته‌ای ای مه‌جبین! از چشم‌ها

 

جغد شوم جنگ و نخوت سایه افکنده به سر
اضطراب ملّت ما را ببین از چشم‌ها

 

چشمِ ما انگشتر و بینایی ما چون نگین
از گناهِ ماست کافتاده نگین از چشم‌ها

 

پیش رو چیزی نمانده از دو روز عمرِ ما
می‌توان بینی نگاهِ واپسین... از چشم‌ها

 

هم تو پنهانی و قبر بی ضریح مادرت
فاطمه، آن همسر حبل‌المتین از چشم‌ها

 

ما گنهکاریم اگرچه از چه پنهان گشته است
بارگاهِ دختِ ختم‌المرسلین از چشم‌ها ؟

 

شرم دارم از خدا ، اما گمان دارم چرا ؟
هست پنهان مرقد آن دل‌غمین از چشم‌ها

 

تا مبادا رنگ بازد کعبه‌ی حق در نظر...
هست پنهان مدفنش روی زمین از چشم‌ها

 

ای فروغ دیده‌ی چشم‌انتظاران! می‌شود
دیده گردی از یسار و از یمین از چشم‌ها

 

چون نشسته دیده‌ها را گَرد عِصیان و گناه
پرده برگیر ای امام راستین! از چشم‌ها

 

گر که قسمت نیست تا بینم تو را در این جهان
چون ربوده گرد غم، نور مبین... از چشم‌ها ـ

 

کاش گیری گَرد غم را با نگاه دلکش‌ات
وقت مرگم در نگاهِ آخرین، از چشم‌ها

 

(ساقیا) خواهی اگر بینی رخ آن گلعذار
پاک کن گَرد ِ گناه ِ آتشین... از چشم‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(وعده و پیمان)


سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان


آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کرده‌است مرا ، واله و حیران


دل بستی و دل بردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خط قرمز پایان؟


برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شب‌های بیابان


گویی که تو از قافله‌ی گنج‌‌وَرانی
اما منم از قافله‌ی قافله‌گیران


من ساکن کوخی که خراب است به شوش‌ام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران


در سلسله‌ی عشق تو عمری‌ست اسیرم
تو بی‌خبر از سلسله و سلسله جنبان


مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانی‌ست که دور است ز باران ـ


من تشنه‌ی ته جرعه‌‌ای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمه‌ی حیوان


سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بی‌سر و سامان


من شاخه‌ی خشکیده‌ای از باغ خزانم
آن شاخه‌ی درمانده‌ی در بندِ زمستان


اما تو دل‌انگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان


هرچند که پژمرده و افسرده‌ترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان


دل می‌کَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعه‌ای از عشق، بنوشان.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

‌(حضرت زهرا)‌‌‌

 

ای‌که چون گنـج به ویران بقیـ ـع جا داری
مَـدفـن خویش، نهــان از همــه دنیــا داری


گرچـه مخفـی‌ست مــزارت، به زمــانـه امّـا
بخــدا ، در دل غمــدیــده‌ی مــا جــــا داری


مِحـــوَر آل عبــــایـی ، کــه مقـــــامـی والا
چو علــی نــزد خــــداونــد تعــــالـیٰ داری


خلــق اگـر که شـده افــلاک، طفیـلی تواند
«هرچه خـوبـان همه دارند، تو تنهـا داری»


می‌کند فخر، جهانی به تو ای دخت رسول!
بـاغــی از لاله چــو در خــاکِ مُعــــلّا داری


مانده‌ام مات، چه‌سان روی گلت شد نیلی؟
تو که شــیری چو علـی آن شه والا... داری


سقط شد «محسنِ» تو، با لگــدِ قنفــذ اگر
داغ او بــر دل، چـون لالــه‌ی حمــــرا داری


«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
نــور حــق را چــو در آییـــنه‌ی ســیما داری


ای بقیـعی کـه شـدی قبـــله‌‌ی دل‌هــا دانـی
که تـو در دامــن خود حضرت زهـــرا داری


چــار امــامـی که در آغــوش تو آرامیـدند
یــادگـــارنــد کــه از حضــرت مـــولا داری


تــو از این پنــج گلی که به دلت جــا دادی
فخــر بر خود ز شـرف، نـــزد ثـــریــا داری


گرچه ویـــران شده‌ای از ســتم قـوم دغــا
غــم مخور زآنکه تو گـل‌های شکـوفـا داری


آسمــان، نــزد تــو تعظیــم کنــد تـا به ابــد
این مقـامی‌ست که از عتــرت طـاهـا داری


(ساقیا) فخـر تو این است که از لطف خدا
نسَـب حیــــدری از مـــــادر و بـــابـــا داری


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/b2b911_24نیست-بهتر-به-جهان-هیچ-چو-گفتارِ-کتاب.jpg

«هفته‌ی کتاب و کتابخوانی گرامی باد»

(گنج جاوید)


نیست بهتر به جهان هیچ چو گفتارِ کتاب
عالمان بهره‌ورستند ز پندارِ کتاب


گر که خواهی شوی آگاه، از اسرار جهان
سیر کن در دل گنجینه‌ی اسرار کتاب


باغ و بستان جهان، سبز اگر هست، یقین
برگِ زردند همه ، در برِ گلزار کتاب


غرق در خواب جهالت بشود بی تردید
هرکه غافل شود از دیده‌ی بیدار کتاب


هست تاریک اگر خانه‌ی اندیشه‌، ولی
نورباران شود از پرتوِ انوار کتاب


بالِ پرواز خٍرد را به تن خویش مجوی
که بوَد هر پَرِ آن، برگِ سبکبار کتاب


نوکِ شاهین ترازوی عَدالت، شده اَست
در توازن، همه از معنی و معیار کتاب


گر بخواهی که تورا پشت و پناهی باشد
تکیه کن در همه‌ی عمر، به دیوار کتاب


گنج جاوید نیابد به جهان هیچ کسی
گر که غافل شود از گنج گهربار کتاب


ای‌خوش آن‌کس که به بازار فضایل گردد
بهر آموختن خویش، خریدار کتاب


ای‌خوش آن‌دل، که درین عصر مَجازی بشود
به حقیقت، همه‌ی عمر، گرفتار کتاب


(ساقیا) مستی جاوید اگر می‌خواهی!؟
جرعه‌ای نوش کن از باده‌ی سرشار کتاب.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/08/19

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبد تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را از دلم، او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از غم و از بند این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یاد آن شاه شهید سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23

(عِلم و ثروت)

 

آن که پیوسته پی ثروت و دنبال زر است
ای دریغا که نداند همه عمرش ضرر است

 

دستِ خالی به جهان آمده انسان ، یعنی :
دستِ خالی به جهان دگری در سفر است

 

آدمی، خَلق شده تا بکند کسب کمال
ورنه از دانش و حکمت به‌جهان بی‌خبر است

 

هر که کوشد؛ بِبَرد بهره‌ی بسیار از آن
آنکه سُستی بکند عمر گرانش، هدر است

 

عِلم، سرچشمه‌ی دانایی و فضل است؛ ولی
زر فقط موجب راحت‌طلبی بشر است

 

آنکه آموخت به عالَم، ادب و عِلم و هنر
هرکجا پای گذارد به یقین مفتخر است

 

ثروتِ مَحض، بشر را نرساند به کمال
گرچه قد راست کند؛ سروِ بدون ثمر است

 

آنکه در فقرِ کمال است چه سودیش ز زر ؟
ثروتش گرچه فزون است؛ خری باربر است

 

عِلم در مَعرکه، حتیٰ بشود جوشن ِ جان
همچنین خنجر بُرّان بوَد و هم سپر است

 

ثروت اما چو شود دستخوش دزد قضا
صاحبِ ثروت بیچاره یقین دربدر است

 

تا به کی غرّه بر این جاه و جلال عبثیم
غافل از عمر که چون آبِ روان در گذر است

 

ای‌خوش آنکس که ز ثروت به تعهد برسد
دستگیری کند از خَلق ، ولو مختصر است

 

پندِ ناصح ، ندهد سود در این عصر فریب
چونکه بر گوش زراندوختگان، بی اثر است

 

(ساقیا) خویش میازار و ، زبان رنجه مکن!
گرچه تلخ است کلامِ تو ولی چون شِکر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)