دل اگر از تو بگوید سخنی حق دارد
دل اگر از تو بگوید سخنی، حق دارد
نقش سیمای تو زیبایی مطلق دارد
کِلک زرین خداوند به ترسیم رخت
خط دیوانی و ریحان و محقق دارد
مسجد شاه که اسطورهٔ نقش است و نگار
شمّهای از تو به کاشی معرّق دارد
مصدر دیدن روی تو به قاموس ادب
دهخداییست که دلواژهی مشتق دارد
زار و سرگشته و حیران سر زلف توام
بس که گیسوی تو حالات معلّق دارد
پاکی و دلبری آمیختهی هم شده چون
باغ رخسار تو هم نرگس و زنبق دارد
در زنخدان جمال تو اسیر افتادم
راه عشق است و درآن مانع و خندق دارد
صبر هرچند که تلخ است ولی شیرین است
گر به سر منزل مقصود ، موفق دارد
دوست دارم که شناور بشوم در نگهت
بسکه در برکهی چشمان تو زورق دارد
هرکه یکلحظه تو را بیند و عاشق نشود
در دلش جای طلا ، معدن مِفرغ دارد
آنکه دل میبرد از عاشق دل خستهی زار
هیچ دانی که چهها دیده و او حق دارد؟ :
سینه، سیمین و لب، عنابی و گیسوی سیاه
بینیِ نازک و دو دیده ی ابلق دارد
دیده چون دید ، فرو بست دهان را اما
عشق ، دل را ز سر عجز ، دهان لق دارد
حرف دل را نتوان گفت به هر بیهدهگوی
که بیان دل ما ، شرح موَثق دارد
منت (ساقی) و ساغر نکشد بادهگسار
تا که میخانه ی چشمان تو رونق دارد
جرعهای میکشم از جام خیالت که مرا
مست و افتاده ترم ، از خط ازرق دارد.
- ۹۹/۰۷/۱۴