اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

https://uploadkon.ir/uploads/2beb07_24آیا-چه‌سان-این-ظلم-را-افسانه-گویند؟.jpg

(شهادت ‌مادرم‌ افسانه نیست)

(زهرای اطهر)

 

ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی

آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟

 

این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چه‌سان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.

مغلوب شیطانند و راه او بپویند

 

اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشته‌ی عمر تو را از هم گسستند
‌شد محسن‌ات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
‌‌
آیا چه‌سان این ظلم را افسانه گویند؟

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر

چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند

 

کی می‌توان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم می‌زنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان

یعنی منافق پیشگانی چندرویند

 

کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد

حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند

 

تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم

این غاصبان که نزد حق بی آبرویند

 

فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر

زین موهبت چون خار بر چشم عدویند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(فهرست شاعران معاصر قم)

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

پیش گفتار :

https://uploadkon.ir/uploads/41ae20_2455a322-23لشکر-مخلص-خداست-بسیج-شمس-ساقی-mtj4.jpg

(بسیج)

 

واژه‌ای ناب و دل‌رباست بسیج

 

پیـــــرو راه اولیـــــاست بسیج

 

و چه زیبـا امــامِ راحـــل گفت :

 

لشکر مخلـص خـــداست بسیج

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

(بسیجی)

 

بسـیجی کیـست؟ از عــــالـــم بـــریـــده
پـــی امــــــداد محـــــرومــــان دویـــده

 

بسـیجی رســــتم پــــا در رکـــــاب است
بسـیجی پهلــــــــوان انقــــــــــلاب است

 

مـــرام هـــر بسـیجی ایـــن چنــین است
که عاشق هست و عشقش راستین است

 

بـــدون مُــــزد و منــت، کــــــار کـــــردن
گـــذشــتن از خــــود و ایثـــــار کـــــردن

 

بــه وقـت رنــج و غـــم، غمخــوار گشتن
بــه وقـت غصـــــه‌هـــــا ، دلــــدار گشتن

 

بسـیجی تکیـــه‌گـــاهـــی اســـتوار است
بــوَد کــــوه وقــــــار و بــــردبــــار است

 

بـه هــر کـــاری بـه نفـــع میهـــن خویش
بـوَد خــودجــوش و پــا را می‌نهـد پیش

 

بسـیجی نیسـت اهـــــل رانــت‌خــــواری
بسـیجی کـــی؟ کـنــــد کــــــار شعــــاری

 

بسـیجی عــــاری از ریــــو و ریـــا هست
بسـیجی بنـــده‌ی خـــاص خـــــدا هست

 

نبـــــاشـــد در ســرش فکــــر ریــــاسـت
کُنـــد از کشــورش بـــا جـــان حــراسـت

 

مبـــــادا دسـت اهـــــــریمـــــن بیفتـــــد
خــــــزان بــــر پیکــــــر گلـشن بیفتـــــد

 

پیـــام هــر بسـیجی ایـــن چنـــین اسـت
کـه بــاش آگــاه! دشمـــن در کمیـن است

 

بسـیجی بـــود و جنـــگ و جـــان‌نثـــاری
بسـیجی بـــود و عـــــزم پــــــایــــــداری

 

بســــــیجی و ســلحــشــــــــوری و رادی
بــه وقـــت مـشـکـــــــلات اقتصـــــــادی

 

بسـیجی حــــامـــی مسـتضعـــفان است
بسـیجی قهــــرمــانــی بــی‌ نشــان است

 

بسـیجی مَــــــردِ میـــــدان نبـــــرد است
بسـیجی غـــــم‌گـســار اهـــــل درد است

 

بســیجی فـــاتـــح دل‌هـــای خسـته‌ست
بسـیجی بـا خـــدایـش عهــد بســته‌ست

 

بسـیجی عــــاری از هــر انحـــراف است
نمـــــاد الفـــت اسـت و ائتــــــلاف است

 

بسـیجی (ساقی) بـــــزم وجــــــود است
شـــراب معـــــرفــت ‌زای شهـــــود است

 

بسـیجی را مــن ایـن‌ســان می‌شــناســم
اگــر مــــدحـش نگـــویـــم نــاســپاســم

 

اگــر دیــدی بسـیجی، نیـست ایــن‌ســان
بسـیجی‌اش مخـــوان هـــرگـــز به‌دوران

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

‌(حضرت زهرا)‌‌‌

 

ای‌که چون گنـج به ویران بقیـ ـع جا داری
مَـدفـن خویش، نهــان از همــه دنیــا داری


گرچـه مخفـی‌ست مــزارت، به زمــانـه امّـا
بخــدا ، در دل غمــدیــده‌ی مــا جــــا داری


مِحـــوَر آل عبــــایـی ، کــه مقـــــامـی والا
چو علــی نــزد خــــداونــد تعــــالـیٰ داری


خلــق اگـر که شـده افــلاک، طفیـلی تواند
«هرچه خـوبـان همه دارند، تو تنهـا داری»


می‌کند فخر، جهانی به تو ای دخت رسول!
بـاغــی از لاله چــو در خــاکِ مُعــــلّا داری


مانده‌ام مات، چه‌سان روی گلت شد نیلی؟
تو که شــیری چو علـی آن شه والا... داری


سقط شد «محسنِ» تو، با لگــدِ قنفــذ اگر
داغ او بــر دل، چـون لالــه‌ی حمــــرا داری


«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
نــور حــق را چــو در آییـــنه‌ی ســیما داری


ای بقیـعی کـه شـدی قبـــله‌‌ی دل‌هــا دانـی
که تـو در دامــن خود حضرت زهـــرا داری


چــار امــامـی که در آغــوش تو آرامیـدند
یــادگـــارنــد کــه از حضــرت مـــولا داری


تــو از این پنــج گلی که به دلت جــا دادی
فخــر بر خود ز شـرف، نـــزد ثـــریــا داری


گرچه ویـــران شده‌ای از ســتم قـوم دغــا
غــم مخور زآنکه تو گـل‌های شکـوفـا داری


آسمــان، نــزد تــو تعظیــم کنــد تـا به ابــد
این مقـامی‌ست که از عتــرت طـاهـا داری


(ساقیا) فخـر تو این است که از لطف خدا
نسَـب حیــــدری از مـــــادر و بـــابـــا داری


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/b2b911_24نیست-بهتر-به-جهان-هیچ-چو-گفتارِ-کتاب.jpg

«هفته‌ی کتاب و کتابخوانی گرامی باد»

(گنج جاوید)


نیست بهتر به جهان هیچ چو گفتارِ کتاب
عالمان بهره‌ورستند ز پندارِ کتاب


گر که خواهی شوی آگاه، از اسرار جهان
سیر کن در دل گنجینه‌ی اسرار کتاب


باغ و بستان جهان، سبز اگر هست، یقین
برگِ زردند همه ، در برِ گلزار کتاب


غرق در خواب جهالت بشود بی تردید
هرکه غافل شود از دیده‌ی بیدار کتاب


هست تاریک اگر خانه‌ی اندیشه‌، ولی
نورباران شود از پرتوِ انوار کتاب


بالِ پرواز خٍرد را به تن خویش مجوی
که بوَد هر پَرِ آن، برگِ سبکبار کتاب


نوکِ شاهین ترازوی عَدالت، شده اَست
در توازن، همه از معنی و معیار کتاب


گر بخواهی که تورا پشت و پناهی باشد
تکیه کن در همه‌ی عمر، به دیوار کتاب


گنج جاوید نیابد به جهان هیچ کسی
گر که غافل شود از گنج گهربار کتاب


ای‌خوش آن‌کس که به بازار فضایل گردد
بهر آموختن خویش، خریدار کتاب


ای‌خوش آن‌دل، که درین عصر مَجازی بشود
به حقیقت، همه‌ی عمر، گرفتار کتاب


(ساقیا) مستی جاوید اگر می‌خواهی!؟
جرعه‌ای نوش کن از باده‌ی سرشار کتاب.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/08/19

(دروغ)

 

دروغ، منشأ و سرچشمه‌ی فَساد بوَد
که خوی و عادتِ افرادِ بَدنهاد بوَد

 

دروغ، علت پَستی و خوی حیوانی‌است
نفاق، حاصل این خلق و خوی حاد بوَد

 

دروغ‌گوی ، اگرچه برادرت باشد
ولی برادری‌اش بدتر از شغاد بوَد

 

کسی که بهره‌ور است از دروغ، بی‌تردید
دروغ‌گویی او ، رو به ازدیاد بوَد

 

دروغ، عقده‌گشای دل حقیران است
شبی بوَد که به دنبال بامداد بوَد

 

دروغ‌گوی چو بر نفع خویش می‌کوشد
گمان کند که سوارِ خرِ مُراد بوَد

 

ولی دریغ نداند که راه هموارش
چو نیست راه رهایی، در انسداد بوَد

 

اگرچه هست تنور دروغ‌گویان داغ
دروغ‌گوی، ولیکن در انجماد بوَد

 

دروغ‌گویی امری قبیح و شیطانی‌‌است
که موجبات پلیدی و ارتداد بوَد

 

کسی که در همه حالت دروغ می‌گوید
چگونه قابل تأیید و اعتماد بوَد ؟

 

به دشمنی خدا بسته همت خود را
اگر به ظاهر امر ، اهل اعتقاد بوَد

 

دروغ موجب خواری و ذلّت بشر است
تفاوتی نکند ، گر کم و زیاد بوَد

 

دروغِ مصلحت‌آمیز هم بدون گمان
حرام‌نطفه‌ی در حال انعقاد بوَد

 

خوشا کسی که نگوید دروغ در همه حال
اگرچه موجب تحقیر و انتقاد بوَد

 

ولی به نزد خداوند و اولیا و رسول (ص)
عزیز هست و رها از غم مَعاد بوَد

 

به صدق کوش و حذر از دروغ کن (ساقی)!
که در طریق خدا ، بهترین جِهاد بوَد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبد تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را از دلم، او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از غم و از بند این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یاد آن شاه شهید سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23