(بیدار شو)
ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز
یعنی که رسیدهست تو را موسم پیکار
تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شدهای حبس و نگویی :
یک شعر که حرف دل خلقیست گرفتار
از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی
گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار
برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن
بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار
ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم
امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار
وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!
حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار
کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی
خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار
از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز
هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار
وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بیجا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست
تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟
از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن
بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۱۱ دی ۹۹ ، ۰۴:۱۳