اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

(ن والقلم و ما یسطرون)

 

بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق

 

مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق

 

آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایه‌ی ایمانش ، لق

 

شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق

 

هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق

 

نان آزاده شود پخته به سختی و تعب
در تنوری که بوَد شعله‌اش از داغ عرق

 

چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعه‌ات ، رفته رمق

 

حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق

 

آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق

 

از تملق ، شده‌ دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق

 

گر که از فرط فرومایگی‌اش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق

 

دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق

 

تشت رسوایی‌اش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق

 

زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق

 

(ساقیا) چونکه به آزاده‌دلی زیسته‌ای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بار گران)

ز بی باری بسوی آسمان، سر گر صنوبر کرد

درخت تاک ، از بار گران ، سر زیر پیکر کرد

خس و خاشاک را بر روی دریا می‌توانی دید

ولی در قعر دریا ، می‌توانی صید گوهر کرد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دنائت)

آن‌که عمری از دنائت ، حقّه‌بازی می‌کند

کار روباه و شغال و گرگ و تازی می‌کند

عاقبت در دام می‌افتد به پای خویشتن

بس که از حدّ گلیمش ، پـادرازی می‌کند

سید محمدرضا شمس (ساقی)