اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

https://uploadkon.ir/uploads/1bee06_24مباش-غَرّه-و-افتاده-باش-همچون-تاک-که-سرو،-تن-به-تب.jpg

(درس همت)

 

به کــار اگــر که کسی دل، مثــال مــور دهد
دگــر مُحــال بــوَد تــن بـه حـــرف زور دهد

 

ز فرط غیــرت، چنـدان کند تــلاش معــاش
که درس همــت و اِسـتادگی، به مـــور دهد

 

چگــونـه می‌شــود آیــا کــه عـافیـت‌طــلبی
شــب سمـــور، بــه رنــــج لــب تنــــور دهد

 

مبــاش غَـــرّه و افتــاده باش همچون تــاک
که ســرو، تــن به تبـــر، از سـرِ غــــرور دهد

 

چـه روزگـــار غـــریبــی شـده‌ است امروزه
چنـان که زندگی از غصــه، بــوی گــور دهد

 

مشــو ز رحمــت حــق نـاامیـــد در عـــالــم
کــه حــق، مـــراد دل بنـــده‌ی صـــبور دهد

 

بخــواه حــاجــت خود را از او که بی‌تردید
اگر که مصلحـت افتــد، نه یک؛ کـــرور دهد

 

کسی که ره بسپارد به چشمــه‌ی خـورشـید
بـه شـام ظلمتـــیان، پـــرتـــوی ز نـــور دهد

 

کسی که غرق خدا شد جزای اوست بهشت
نه آن که دل به عبادت، به شوق حــور دهد

 

اگـر که نــور حقیـقـت به سـیــنه‌ هـا تــابـد:
«کلیم را چه نیازی که دل به طور دهد؟» ۱

 

درین زمانه که هر کس به نفــع خود کوشد
خوشا کسی که عصایی، به‌دست کــور دهد

 

چنـان کـه (ساقی) کــوثــر به پاس همت او
بــه روز حشــر، بــر او ، از مِـی طهـــور دهد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/04

۱ـ استاد مجاهدی

«السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ»

(مادر داشت می‌سوخت)

 

وقتی به دست ظالمان در داشت می‌سوخت
در پشتِ در، 
زهرای اطهر داشت می‌سوخت


«محسن»، عزیز فاطمه (س) مانند مادر
از ضربِ در، در بطن مادر داشت می‌سوخت


فضّه، چو شد آگاه، از زخمی جگرسوز
بر پهلوی زهرا به بستر داشت می‌سوخت


وقتی عزیز مصطفی(ص)، می‌سوخت از درد
در آسمان، قلب پیمبر داشت می‌سوخت

 

از این مصیبت نیز با اندوه و ماتم
جبریل هم با دیده‌ای تر داشت می‌سوخت


آه از نهاد کودکان برخاست تا عرش
وقتی که مادر همچو آذر داشت می‌سوخت


یک سو حسن، گریان به همراه برادر
سوی دگر زینب چو خواهر داشت می‌سوخت


وقتی گرفت آتش، در و دیوار خانه...
با کودکانش نیز حیدر داشت می‌سوخت


تنها نه حیدر سوخت آن جا با عزیزان
در شعله‌های ظلم، داور داشت می‌سوخت


«دیوار، دم می‌داد و در، بر سینه می‌زد
محراب می‌نالید و منبر داشت می‌سوخت»


خانه نه تنها سوخت در آتش که گویی :
در شعله‌های خصم، کوثر داشت می‌سوخت


«کوثر» نه تنها سوخت بلکه در حقیقت
ای وای من! قرآن سراسر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که بوسه می‌زد جبرییل‌اش
در آتش خصم ستمگر داشت می‌سوخت


آن خانه‌ای که سجده‌گاه انبیا بود
در دست کفّار بداختر داشت می‌سوخت


آتش به جان شیعیان افتاد وقتی...
دیدند خانه همچو مجمر داشت می‌سوخت


تکثیر شد چون آینه، داغ عظیمی
وقتی که یک جمع مکسّر داشت می‌سوخت


هم عرشِ حق ، همناله با آل پیمبر (ص)
هم فرش از بیداد کافر داشت می‌سوخت


از داغ زهرا (س) سوخت در قلب سماوات
خورشید که چون ماه و اختر داشت می‌سوخت


در پیش چشم دشمنان بی مروّت
مولا چو شد بی یار و یاور داشت می‌سوخت


وقتی به پایان آمد این شعر جگرسوز
دیدم قلم چون شعر و دفتر داشت می‌سوخت


القصه : وقتی قلب کوثر، داشت می‌سوخت
از سوز غم، (ساقی) کوثر داشت می‌سوخت.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا قائِمِ آلِ مُحَمّد (عج)

(از چشم‌ها)

 

از چه پنهان گشته‌ای ای نازنین! از چشم‌ها
ای چراغ روشنی‌بخش زمین! از چشم‌ها

 

سال‌ها در انتظارت ندبه‌ها سر داده‌ایم
گرچه پنهان گشته‌ای ای مه‌جبین! از چشم‌ها

 

جغد شوم جنگ و نخوت سایه افکنده به سر
اضطراب ملّت ما را ببین از چشم‌ها

 

چشمِ ما انگشتر و بینایی ما چون نگین
از گناهِ ماست کافتاده نگین از چشم‌ها

 

پیش رو چیزی نمانده از دو روز عمرِ ما
می‌توان بینی نگاهِ واپسین... از چشم‌ها

 

هم تو پنهانی و قبر بی ضریح مادرت
فاطمه، آن همسر حبل‌المتین از چشم‌ها

 

ما گنهکاریم اگرچه از چه پنهان گشته است
بارگاهِ دختِ ختم‌المرسلین از چشم‌ها ؟

 

شرم دارم از خدا ، اما گمان دارم چرا ؟
هست پنهان مرقد آن دل‌غمین از چشم‌ها

 

تا مبادا رنگ بازد کعبه‌ی حق در نظر...
هست پنهان مدفنش روی زمین از چشم‌ها

 

ای فروغ دیده‌ی چشم‌انتظاران! می‌شود
دیده گردی از یسار و از یمین از چشم‌ها

 

چون نشسته دیده‌ها را گَرد عِصیان و گناه
پرده برگیر ای امام راستین! از چشم‌ها

 

گر که قسمت نیست تا بینم تو را در این جهان
چون ربوده گرد غم، نور مبین... از چشم‌ها ـ

 

کاش گیری گَرد غم را با نگاه دلکش‌ات
وقت مرگم در نگاهِ آخرین، از چشم‌ها

 

(ساقیا) خواهی اگر بینی رخ آن گلعذار
پاک کن گَرد ِ گناه ِ آتشین... از چشم‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(وعده و پیمان)


سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان


آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کرده‌است مرا ، واله و حیران


دل بستی و دل بردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خط قرمز پایان؟


برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شب‌های بیابان


گویی که تو از قافله‌ی گنج‌‌وَرانی
اما منم از قافله‌ی قافله‌گیران


من ساکن کوخی که خراب است به شوش‌ام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران


در سلسله‌ی عشق تو عمری‌ست اسیرم
تو بی‌خبر از سلسله و سلسله جنبان


مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانی‌ست که دور است ز باران ـ


من تشنه‌ی ته جرعه‌‌ای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمه‌ی حیوان


سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بی‌سر و سامان


من شاخه‌ی خشکیده‌ای از باغ خزانم
آن شاخه‌ی درمانده‌ی در بندِ زمستان


اما تو دل‌انگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان


هرچند که پژمرده و افسرده‌ترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان


دل می‌کَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعه‌ای از عشق، بنوشان.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/41ae20_2455a322-23لشکر-مخلص-خداست-بسیج-شمس-ساقی-mtj4.jpg

(بسیج)

 

واژه‌ای ناب و دل‌رباست بسیج

 

پیـــــرو راه اولیـــــاست بسیج

 

و چه زیبـا امــامِ راحـــل گفت :

 

لشکر مخلـص خـــداست بسیج

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

(بسیجی)

 

بســیجی کیـست؟ از دنیــــــا بــــریـــده
پـــی امــــــداد محـــــرومــــان دویـــده

 

بسـیجی رســــتم پــــا در رکـــــاب است
بسـیجی پهلــــــــوان انقــــــــــلاب است

 

مـــرام هـــر بسـیجی ایـــن چنــین است
که عاشق هست و عشقش راستین است

 

بـــدون مُــــزد و منــت، کــــــار کـــــردن
گـــذشــتن از خــــود و ایثـــــار کـــــردن

 

بــه وقـت رنــج و غـــم، غمخــوار گشتن
بــه وقـت غصـــــه‌هـــــا ، دلــــدار گشتن

 

بسـیجی تکیـــه‌گـــاهـــی اســـتوار است
بــوَد کــــوه وقــــــار و بــــردبــــار است

 

بـه هــر کـــاری بـه نفـــع میهـــن خویش
بـوَد خــودجــوش و پــا را می‌نهـد پیش

 

بسـیجی نیسـت اهـــــل رانــت‌خــــواری
بسـیجی کـــی؟ کـنــــد کــــــار شعــــاری

 

بسـیجی عــــاری از ریــــو و ریـــا هست
بسـیجی بنـــده‌ی خـــاص خـــــدا هست

 

نبـــــاشـــد در ســرش فکــــر ریــــاسـت
کُنـــد از کشــورش بـــا جـــان حــراسـت

 

مبـــــادا دسـت اهـــــــریمـــــن بیفتـــــد
خــــــزان بــــر پیکــــــر گلـشن بیفتـــــد

 

پیـــام هــر بسـیجی ایـــن چنـــین اسـت
کـه بــاش آگــاه! دشمـــن در کمیـن است

 

بسـیجی بـــود و جنـــگ و جـــان‌نثـــاری
بسـیجی بـــود و عـــــزم پــــــایــــــداری

 

بســــــیجی و ســلحــشــــــــوری و رادی
بــه وقـــت مـشـکـــــــلات اقتصـــــــادی

 

بسـیجی حــــامـــی مسـتضعـــفان است
بسـیجی قهــــرمــانــی بــی‌ نشــان است

 

بسـیجی مَــــــردِ میـــــدان نبـــــرد است
بسـیجی غـــــم‌گـســار اهـــــل درد است

 

بســیجی فـــاتـــح دل‌هـــای خسـته‌ست
بسـیجی بـا خـــدایـش عهــد بســته‌ست

 

بسـیجی عــــاری از هــر انحـــراف است
نمـــــاد الفـــت اسـت و ائتــــــلاف است

 

بسـیجی (ساقی) بـــــزم وجــــــود است
شـــراب معـــــرفــت ‌زای شهـــــود است

 

بسـیجی را مــن ایـن‌ســان می‌شــناســم
اگــر مــــدحـش نگـــویـــم نــاســپاســم

 

اگــر دیــدی بسـیجی، نیـست ایــن‌ســان
بسـیجی‌اش مخـــوان هـــرگـــز به‌دوران

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401