در همه-شهر لبی چون لبِ خندان تو نیست
( اَرگِ دل )
در همه شهر لبی چون لبِ خندان تو نیست
عاشقی نیز چو من واله و حیران تو نیست
از تماشاگهِ رخسارهی تو دانستم...
دلرباتر ز لبِ لعلِ بدخشان تو نیست
برق چشمان تو چشمان مرا روشن کرد
ماه حتیٰ به فروزانی چشمان تو نیست
باز کن حلقهی گیسوی و دلآرایی کن
که فریباتر از آن زلف پریشان تو نیست
دوختم تا نظری بر گل رویت دیدم :
باغِ رضوان به نظر چون گلِ مژگان تو نیست
باغ رضوان و ترنج رخ و گیسوی بتان...
نخِ ابروی تو و سیبِ زنخدان تو نیست
به فریبایی و طنازی و رعنایی تو...
یا دل انگیزتر از چاک گریبان تو نیست
ریخت بر هم چو زمین لرزهی بم، اَرگِ دلم
دل که بی زلزله از سینهی لرزان تو نیست
اَرگِ دل، از چه نلرزد ز چنین زلزلهای؟
نبُوَد دل، که ازین زلزله ویران تو نیست
این مپندار که ما بندهی شیطان شدهایم
هیچ مؤمن چو من و هیچ چو ایمان تو نیست
محفلی هست مُهیّا و خدا شاهد ماست
پرده از چهره گشا، غیر ، نگهبان تو نیست
باز کن پنجرهی قامت و بیرون بنمای
تا ببینم به عیان چون تن عریان تو نیست
تو چه دانی که چهها میکشم از دردِ فِراق
یا چه داری خبر از آنچه که بر جان تو نیست؟
ناصحم گفت: که این عمر به غفلت مَسِپار
آنچه بگذشت، دگر فرصت جبران تو نیست
«امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم»
وقت، تنگ است و زمان در کف فرمان تو نیست
فاش کن آنچه که در سینهی سوزان داری
سفرِ عشق کن این سینه که زندان تو نیست
عشق دانی که عجب حِسّ ِ غریبی دارد؟
باش آسوده که احساس تو عِصیان تو نیست
در دلم هستی و از دیدهی من میخوانی
که چو من، شیفتهات خالقِ سبحان تو نیست
گر نفس میکشم ای عشق! ز نای تو بوَد
مکن اندیشه که این حنجره از آنِ تو نیست
آنچه گفتم، همه اَسرار حقایق ز تو بود
زیره از قم بوَد و لایقِ کرمان تو نیست
(ساقی) از ساغر چشمان تو شد مست و خراب
که جز او هیچکسی مست و غزلخوان تو نیست
«شایگان» گر چه قبیح است به قاموس ادب
وصفِ چشمت نکنم درخور و شایان تو نیست.
1384
- ۹۹/۰۷/۰۹