درین زمانه که کس را به کس وفایی نیست
(مسلخ ظلم)
درین زمانه که کس را به کس وفایی نیست
به وقت حادثه هم چشم اعتنایی نیست
چگونه دم نزنم با دلی ز لجّه ی خون ...
ازین زمانه که جز رنج و بیوفایی نیست
نه یارِ همره و همدل، نه غمگسار شفیق
که گر ز غصه بمیری، گره گشایی نیست
نشسته گرد کدورت به شیشه ی دلها
دلی که زنگ بگیرد بر آن جلایی نیست
درخت عاطفه خشکید، از سموم ستم
گلی به باغ و گلستان آشنایی نیست
دلی که بود به سینه، عطوف و نرم چو موم
شده ست سنگ و دریغا که دلربایی نیست
به تنگ آمده دل، از مواعظ موهوم...
دریغ و درد که جز دکّه ی ریایی نیست
ز ساده لوحی مان گول ناکسان خوردیم
که از کمند مکافات مان، رهایی نیست
به شب نشسته وطن از سیاهکاری ها
مرام و مسلک خفاش، روشنایی نیست
ز دولتی که بوَد غافل از معیشت خلق
به جز تورم و اندوه، اعتلایی نیست
ز فرط این همه عِصیان و ناگواری ها...
خدانکرده گمان میکنم خدایی نیست
ولی چو خویش نهادیم سر به مسلخ ظلم
گناهکار، خودیم و جز این سزایی نیست
تقاص کرده ی خود را به عینه پردازیم
اگر چه جان گرامی بوَد، بهایی نیست
بگفت هاتفم از غیب، غم مخور به جهان
که عمر ظلم ، بوَد کوته و بقایی نیست
کشیده سر به فلک، کاخ ظلم اگر امروز
ولی همیشه به پا اینچنین بنایی نیست
ز جام دلکش (ساقی) پیاله ای بطلب...
که جز شراب محبت دگر دوایی نیست
- ۹۹/۰۷/۰۹