اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

شنیدم واعظی بر روی منبر

سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ

(انسانیت)

 

شنیدم واعظی بر روی منبر
سخن می‌گفت با خلقی ز کیفر:

 

مبادا ترک واجب را نمایید
که بی‌شک از زیان‌کاران شمایید

 

مبادا خمس مال سالیانه
نپردازید ، با عذر و بهانه

 

دهم زنهارت اکنون ای مسلمان!
که باش آگاه از فردای میزان

 

مکن تردید و شبهه چونکه قطعن
به پندار جناب حضرت من

 

اگر خمس و زکاتت را ندادی
بدون شک ، گرفتار معادی...

 

معادی که رهایی نیست از آن
اگر حتی کنی یک عمر احسان

 

پس از آن ، از نماز و روزه فرمود
که هرکس اهل آن باشد کند سود

 

نماز البته می‌باشد فریضه
که انسان را نماید پاستوریزه

 

ثوابش جنت الاعلاست مردم!
مبادا راه این جنت ، شود گم

 

کسی که ترک واجب می‌نماید
جهنم را خدا ، بر او گشاید

 

🔲

 

سپس گفت این‌چنین آن مرد واعظ
به تکمیل سخن‌ها و مواعظ :

 

شبی دیدم به خواب خود فلان کس
که فردی بود بی ایمان و ناکس

 

به جرم بی نمازی ، در جهنم
که وصفش می‌نشاند بر دلم غم

 

میان شعله های نار ، می‌سوخت
نه یک باره که صدها بار می‌سوخت

 

سپس می‌گشت خاکستر ولیکن
به پا می‌شد به امر حیّ ذوالمن

 

دوباره در میان شعله ی نار...
فقط می‌سوخت آن فرد نگونسار

 

چه گویم از شرار و سوز آتش
از آن افرازه های شاخ و سرکش

 

مپنداری که چون آتشفشان بود
که صد آتشفشان شمعی از آن بود

 

شرار شعله ها از هر کرانه
به سوی آسمان میزد زبانه

 

چنان فریاد میزد کز دهانش
برون می‌گشت صدها کوه آتش

 

جزای «بی‌نمازی» این‌چنین است
بترس از آتشی که در کمین است

 

پس از آن گفت: دیدم دیگری را
به خوابم ، زاهد افسونگری را

 

که در باغ مصفایی نشسته
به دورش حوریانی دسته دسته

 

بوَد سرگرم عیش و نوش و مستی
به دور از قیل و قال ملک هستی

 

کنارش جوی جاری از عسل بود
هرآن چیزی که گویی محتمل بود

 

بساط عیش زاهد بود ، بر پا
بماند آنچه را دیدم در آن جا

 

که من از بهت و حیرت ، با درشتی
که میدیدم به چشم خویش زشتی

 

بگفتم زاهد این چه سرنوشت است؟
بگفتا غم مخور این جا بهشت است!

 

به پاس سجده و شب زنده داری
که شب می‌گشت طی با آه و زاری

 

بهشت ایزدی ، از آن من شد
نصیبم باغ و بستان و چمن شد

 

به دورم حوریان قد کشیده
که در دنیا چو آنان کس ندیده

 

پری رویان خوش اندام و گیسو
سیه چشمان سیمین تن ز هر سو

 

که هر یک دلربا و دلنوازند...
همه پاداش تسبیح و نمازند!

 

تو هم گر مثل من، بیدار باشی
فقط در حال «استغفار» باشی

 

بخوانی گر نماز اول وقت...
کنی سجده خدا را وقت و بی‌وقت

 

پس از آن که کنی رحل اقامت
بوَد اینجا تو هم چون من مقامت

 

پریدم ناگهان از خواب شیرین
به روحش هدیه کردم حمد و یاسین

 

که خوش ما را به جنت آشنا کرد
دل ما را از این دنیا ، جدا کرد

 

خلاصه گفت بر مردم شما هم
برای خود کنید این دو مجسم

 

اگر که ماندگان این دو راهید
که جنت یا جهنم را بخواهید

 

به یاد آرید آن خواب و محافل
که دارید این دو ره را در مقابل

 

🔲

 

به پاسخ گفتم ای واعظ چه گویی
مبر با خواب از حق ، آبرویی

 

اگرچه ما همیشه خواب هستیم
به دنبال سراب از آب هستیم

 

مکن تحریف ، آیات خدا را
مترسان از خدا ، هر بینوا را

 

خدایی که نبیند مهر و احسان
ولی بیند «نماز مفت و ارزان»

 

نباشد لایق تقدیس و تکریم
مکن او را چنین بر خلق ترسیم

 

خدایی که بشر را آفریده
ز روح خویشتن بر وی دمیده

 

خداوندی که ستارالعیوب است
خداوندی که غفارالذنوب است

 

خداوندی که رحمان و رحیم است
کریم‌ست و حکیم‌ست و علیم است

 

چسان سوزد بشر را در جهنم
خداوندی که می‌باشد مکرم؟

 

خدا مانند مادر ، مهربان است
نه حتی برترین آرام جان است

 

ولی مقصود ایزد از «جهنم»
بوَد «تاوان» جور و جرم آدم

 

وگرنه «ابن ملجم» گاه و بی‌گاه
به سجده بود هرشب تا سحرگاه

 

مشو غافل ، که در درگاه ایزد
فقط «انسانیت» باشد سرآمد

 

چو صد آمد ، نود هم پیش ما هست
خوشا آنکه به این عنوان رسیده‌ست

 

جهنم حاصل کردار باشد
جزای پستی رفتار باشد

 

اگرچه نقشی از محشر همین‌جاست
قیامت هم درین بیغوله برپاست

 

که گر خوبی کنی خوبی ببینی
بدی کردی اگر ، جز آن نبینی

 

اگر حق ضعیفی گشت پامال
شود جبران بدون شک به هر حال

 

به هر دستی که داده از همان دست
بگیرد هر که هر دستی که داده‌ست

 

هدف از خلقت ؛ آدم بودن ماست
که در این نکته دریایی ز معناست

 

به هر نحوی اگر گشتیم آدم
شود مقبول دادار مکرم

 

وگرنه با نماز و روزه داری
و یا خوانی دعا با آه و زاری

 

به هر ساله اگر که حج نمایی
پس از آن راه خود را کج نمایی

 

دهی خمس و زکاتت با کرامت
که داری پاک ، اموال حرامت

 

به نام دین ستم بر خلق داری
کُلَه هی بر سر مردم گذاری

 

زنی داغی به پیشانی و گویی
که هستی عابد با آبرویی

 

خوری مال یتیم بینوا را
کنی خود را ز مال خلق، دارا

 

ربا گیری ازین بیچاره مردم
به حکم شیخ از فیضیه ی قم

 

نپوشی چشم از نامحرمان نیز
اگر چه دایماً باشی سحرخیز

 

خوری سوگند ، پیوسته به قرآن
که جنس‌ات را کنی آب، ای مسلمان!

 

گرفتاری چو می‌بینی مهم نیست
همین که خود رهی از بند کافی‌ست

 

بدین‌‌گونه مرام ای بی مروت!
که دوری از مقام آدمیت

 

چگونه نام خود انسان گذاری؟
که باری را ، ز دوشی بر نداری!

 

نمی‌داری نظر ، چون بر گرفتار
درون سینه ات دل نیست انگار

 

به دیناری نیرزد ، نزد ایزد
که این‌سانی! به دینداری، سرآمد

 

درستی در صراط مستقیم است
که معیار خداوند کریم است

 

طلای قلب چونکه بی عیار است
به نزد گوهری ، بی اعتبار است

 

کنون گر گشتی آگاه از جهنم
که پیوسته بوَد درگیرش آدم

 

طلب کن از خدا «انسانیت» را
که باشد در حقیقت، اصل تقوا

 

بهشت ایزدی را گر که خواهی
مبرا باش ، از جور و تباهی

 

به هر کیشی که هستی مهربان باش
بَری از حیله های توأمان باش

 

که اوج بندگی ، انسان مداری‌ست
بجز این هرچه باشد شرمساری‌ست

 

خدایا (ساقی) گم کرده ره ، را
هدایت کن به راه صدق و تقوا

 

اگر چه تا کنون ، آگاه راهم
به دور از هر مسیر اشتباهم

 

مرا از شر شیطان ، دور فرما
که اکنون داده‌ام اینگونه فتوا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی