نباشد غرقه ی بحر جنون را ساحلی دیگر
(بسیط عشق)
به کوی عاشقان هرگز نبینی عاقلی، دیگر
نباشد غرقه ی بحر جنون را ساحلی دیگر
مکن ای فکر عقل اندیش! مَنعم هیچ میدانی؟
ندارد هیچ جایی در سر ما عاقلی دیگر
شرار عشق، میسوزد مس عقل و نمیدانی
که عاشق را طلای ناب بخشد حاصلی دیگر
نداری گر سر ادراکِ معنای جنون آخر
سمند عقل افتد در عِقال جاهلی دیگر
بساط عقل را روی زمین گسترده اند امّا
بسیط عشق را باشد مقام و منزلی دیگر
تو عاقل باش و من مجنون صحراگرد بی سامان
که میگردم پی لیلای هستی با دلی دیگر
اگر داری به سر عقل و هزاران دردِ سر اما
نباشد جز وصال یار ، ما را مشکلی دیگر
تمام ماه رویان جهان ، باشد از آن تو
که دارم در میان ماه رویان خوشگلی دیگر
به آب و خاک این دنیا نبستم دل که دانستم
در آخر هست ما را جایگاهی در گِلی دیگر
دو روز زندگانی را تلف هرگز مکن با غم
غم ماضی مزن پیوند با ، مستقبلی دیگر
درِ شادی و بهروزی به روی خویشتن وا کن
مکن طی عمر خود در کوره راه باطلی دیگر
ز یای مصدری بگذر مکن عیبم که در وحدت
ندارم هیچ در انبان ، ندارم عاملی دیگر
ز جام (ساقی) گردون طلب کردم می نابی
که جز ما کس نبیند میگسار کاملی دیگر
- ۹۹/۰۸/۱۸