اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

(بی ‌وفا)

 

ای‌ که اندیشه ‌ات مرا به سر است
چه بگویم؟ که دوره‌ ای دگر است

 

گر چه بر من نظر نمی‌داری...
یادت اما همیشه در نظر است

 

بار سنگین بی وفایی ها...
مثل کوهی بُود که بر کمر است

 

راستی ؛ این درخت مهر شما...
از چه بابت بُود که بی ‌ثمر است؟

 

همه ی قلب من ، از آن تو باد
گرچه ناقابل است و مختصر است

 

گر نداری قبول ، مهر ِ مرا...
شاهد من همین دو چشم تر است

 

زندگانی ، بدون مهر و وفا...
زندگی نیست مرگ مستمر است

 

اندک اندک ، اجل رسد از راه
آری آری که مرگ، بی‌خبر است

 

بعد مرگم چه سود آه و فغان ؟
که تنم زیر خاک، مستتر است

 

تا که هستم ، بیا به بالینم
که نگاه امید من به در است

 

شد زبان همه شکسته دلان...
شعر (ساقی) که خود شکسته‌ پر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دولت ناپایدار)

 

دست بردار از سرِ ما ، دولت ناپایدار
له شد اکنون ملت از بار گرانی و فشار
چونکه میدانیم عمدا گشته ای ناسازگار
نیست ما را از تو و از دولت تو انتظار

‌دست تو رو شد برای ملت این سرزمین

‌تا به کی خواهی شعار پوچ بر ملت دهی
تا به کی این مردم آزاده را ذلت دهی
وعده ی جالیز بر ملت تو بی علت دهی
کاشکی تغییر بر اندیشه ی دولت دهی

‌سست گردیده ستون استوار مُلک دین

‌از گرانی جان مردان وطن بر لب رسید
گشت پامال خیانت پیشگان خون شهید
چشم کور اغنیا ، بیچاره مردم را ندید
پس کجا رفت ادعای دولت قفل و کلید؟

‌دزدِ لاکردار در هر گوشه‌ای کرده کمین

‌خوی اشرافی‌گری پیدا‌ست در کردارتان
از مسلمانی ندارد هیچ این دولت نشان
هرکه حق گوید زنیدش قفل محکم بر دهان
تا مبادا دولت تدبیر ، گردد در زیان ـ

‌می‌زنیدش مهر تکفیر و خیانت بر جبین

‌آبروی ملت ایران ، همه بر باد رفت
ناله ها شد جمع تا اوج فلک فریاد رفت
مرگ، شیرین گشت و تیشه بر سر فرهاد رفت
شد رها از بندِ خسرو ، سرخوش و آزاد رفت

‌گوییا رفت از جهنم سوی فردوس برین

‌مرگ ، امروزه گوارا تر بوَد از زندگی
زندگانی نیست غیر از مرگ در شرمندگی
ابر نخوت را نباشد رحمت بارندگی
نیست دستان طمع را رأفت و بخشندگی

‌هر که می‌بینی شده امروزه با غم همنشین

‌(ساقیا) باید به وحدت کرد دشمن را برون
تا مبادا بر سر از غفلت ، فرو ریزد ستون
یاد آن آلاله های عاشق دشت جنون ـ
چشمهٔ خورشید هم گردیده از غم تشت خون

‌پس بپاخیز ای ابرمرد غیور و راستین!

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(پگاه بیداری)

 

وای ازیــن روزهــــای تکــــراری
زنــدگـــانــی تـلـــخ و اجبــــاری

 

هـرکسی سر بـه کـــام خود دارد
دوســتی‌هـــا شــده هـــم_آزاری

 

عده‌ای سرخوش از هزاران شغل
عــده‌ای دل‌غـمیـــن ز بیکـــــاری

 

دزد گــردیــده پــاســبان وطـــن
چه توان گفت ازین همه خـواری

 

دیــن شـده پــایگـــاه استـــبداد
دیـن‌مـداری شـده‌است طــــراری

 

میخورم غـــم ازین همـه بیــداد
گـرچـه دور است دور بـی‌عـــاری

 

همــه خــوابنـــد در شـب غفلـت
کــــاش آیـــد پگـــــاه بـیــــداری

 

(ساقیا) ســاغـــری بـــده مـــا را
زآن مـیِ خــوشگـــوار هشــیاری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا فاطِمَةَ المَعصومَه)

(بحر ‌رحمت)

‌کسی که بر همگان می‌دهد امیــد اینجاست
کسی که شام سـیه را کند سپــید اینجاست

‌مـــزار (حضرت معصومه) است این درگــاه
شفیـع و شـافی مـرضـاى ناامیــد اینجاست

‌مــریــد هــر کــه شــوى ، بـی‌بهـــا بـوَد زیـرا
که هم مـراد در اینجا و هم مـرید اینجاست

‌نـــواى نـــالــه اگـــر ســر کنــی ز راهِ بعیــــد
کسی که نـاى تو را می‌توان شنید اینجاست

‌مشـو ز رحمـت حــق ، نـاامیــــد در عـــالــم
که بحــر مرحمت و گـوهــر امیــد اینجاست

‌غمیــن مبـــاش! اگـــر قفـــل بســته‌‌ای داری
"فــزون‌تـر از عدد قفــل‌ها کلیــد اینجاست"*

‌بگیـــر دامــن او را ، کــه هـــرچــه را طــلبی
چه از ســیاه گرفته چه از سپــید اینجاست

‌شکــوفــه‌‌هاى اجـابـت، چو غنچه‌‌هاى بهــار
که از نسـیم دعــا می‌توان دمیــد اینجاست

‌به شعــر (ساقی) شوریده‌ دل درنگــی کــن!
کسی که می‌دهدت مستی مـدیـد اینجاست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
* "
مرحوم هادی رنجی"

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

‍ (شافع جنت)

 

قــم ، اگر شد عـشّ آل مصطفی(ص) و امّـتش
از وجــود «حضـرت معصـومه» بـاشـد علتـش

 

از فـــروغ روی او، بـاشــد منــــوّر شهــــر قــــم
چشمه‌ی خورشید چون شمعی‌‌ست نزد طلعتش

 

دختـر موسَی بن جعفر، خـواهــر سلطان تـوس
کز شرف شد سجــده‌‌‌گاه اهـل عــرفــان تربتش

 

معـدن عــلم و فقــاهـت هست و کنـز معــرفت
عــالمــان مـات‌اند و در حیـرت ز اوج حشمتش

 

اسـوه‌ی عِصـمت بُــوَد بـر دختـــران بــا وقـــار
چونکه معصومه‌‌ست نـزد حق ز فرط عصمتش

 

هر که با صـدق و صفــا بوسد ضــریحِ اَنــورش
کِـی؟ تـوانـد چشـم پوشـد از حـــریــمِ رحمتش

 

آنکــه تــوفیـقی نیـابد در حـــریــم و کـــوی او
تــا همیـشه می‌کشــد آه از دل پـــر حســرتـش

 

بـارگـاهـش می‌زنـد طعــنه بـه فــردوس بـریـن
کـز بــزرگـی و شـرف، این رتبــه دارد ساحتش

 

درگـه حـاجـات خلق است و کنــد حـاجـت روا
هرچـه میخـواهی بخــواه از درگــه ذی‌رفعتش

 

خــلوتی پیــدا کن و خود را ز غــم‌هـا وارهــان
بنــد مشکل‌های خود را ، بــاز کـن در خــلوتش

 

شـافــع جنّـت بـُوَد بر شیعیــان ، در روز حـشر
حقتعــالـیٰ امـر فـرمـود‌ه‌‌ست و داده رخصتش

 

طبــع من قاصــر بُـوَد در مـدح شهبــانوی قــم
بلکه صــدها همچو من عـاجـز بوَد در مِدحتش

 

آنقــدر دانـم که ســر سـاینــد شــاهــان جهــان 
چون گـــدایــان از حقــارت در حــریـم دولتش

 

هست الحـق (سـاقی) بـــزم شهــود و معــرفت
عــارفــان را می‌کنــد سرمستِ جــام شـوکتش

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1389

(خلقت)

 

‌کـاش خـالـق ز ازل ، عــالــم ایجــاد نداشت
یا اگر داشت جهان، این‌ همه شــیاد نداشت

 

بـذر خلقت به هـدایت چو عجین بود، خـدا
احتـیاجـی بـه رسـولان که فرسـتاد نداشت

 

تخـــم تبعیـض ، نمی‌کـاشت گر ایــزد ز ازل
حاصلش وقـت دِرو این همـه ایـراد نداشت

 

همه معصــوم و مبـــرا ز خطـــا ، گـر بودند
ظــلم، جــایـی به دلِ عـالـم ایجــاد نداشت

 

عـــدل اگــر بـود ره_آوردِ عـــدم بـر عــالــم
روزگــار این‌ همه بیچــاره ز بیـــداد نداشت

 

‌گـر همه همــدل و هــم رأی و بــرابــر بودند
مُلـک هسـتی بخــدا یـک دل نـاشـاد نداشت

 

گــر به ابلیـس نمی‌داد تـــوان حضرت حـق
زندگی، جــانی و جنگــاور و جــلاد نداشت

 

هست امــروزه دریغـــا ! همــه جـا واویـــلا
کاش تقــویم وطن، نیمــه‌ی خــرداد نداشت

 

گـر از ایـــرانِ کنــونی خبـــری داشت کسی
خبر از قصه‌ی چــل دزد، به بغـــداد نداشت

 

گـر زمیـن‌خـواریِ امــروزه نمی‌گشت مجــاز
از تبر زخـم به دل، شیشَم و شمشاد نداشت

 

ملتی قعـر جحیــم اند و گـروهـی به بهشت
کـاشـکی کشـور ما این ‌همـه شــداد نداشت

 

بــود اگر گفتــه و انـدیشــه و کـــردار، یکی
زهـدِ تــزویــر و ریــا بـانـی و بنــیاد نداشت

 

عشق اگر بــود چو امــروزه مَجــازی، تاریخ
یـاد در خاطر خود خسرو و فرهــاد نداشت

 

گر نبود این همه سنجش، وَ خطاکاری خلق
اعتـباری به جهــان ، مکتـب اســتاد نداشت

 

خواست خالق که خــلایــق بسـتاینـد او را
خلقـتی کرد که جــز رنجش آحـــاد نداشت

 

شد قـرین غصـه و شـادی و جفــا و احسان
ورنه تا ختم جهان کس ز خـدا یـاد نداشت

 

آفــریــن بــاد خـدا را کــه بـه اندیشـه‌ی من
سخت می‌گشت اگر وعده‌ی میعــاد نداشت

 

بیــم محشر شده مـوجـب که بشر رام شود
گـر جـز این بود جهـان یک دِه آبــاد نداشت

 

شـیخ بر نقــد نظر کـرد و دل از نسـیه برید
اعتــنا چون به بهشت و به پـریـزاد نداشت

 

او بُـد آگــاه بـر ایـن قصـه و افسـانـه ، ولی
خلق ، آگــاهی ازین حیــله‌ی اوتــاد نداشت

 

همــه‌ی عمر فقط مــوعظــه‌گــر بود به جـِـد
گرچه بــاور به مواعیـظ و به ارشاد نداشت

 

کــرد سرگــرم خــرافــات ، بشر را به حِیـَـل
چـاره‌ای چون بجـز از غفـلت عُبّــاد نداشت

 

سـود او بــود بـــه بـــــازار روایــــات دروغ
بــا تحــاریـف احــادیـث کـه اســناد نداشت

 

شده ویــران اگر این مملکت از تیشه‌ی ظلم
چون دلیـــری به سلحشوری حـــداد نداشت

 

مــرغ اقبــال، از این خـانه‌ی ویــرانه پـریـد
کـاش ویــرانــه‌ی ما این‌همه صــیاد نداشت

 

(ساقیا) ! ساغـر و پیمــانه کشی بود مبــاح
گر که سرمستی خـلق از ازل افساد نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)