آقـا شب یلــدای هجــران را سحــر کن
از مــاورای خود ، به سوی ما نظــر کن
هرچند هستی دلشکسته ، بگـذر از ما
امشب ز دلها غصههامان را به در کن
- ۰ نظر
- ۳۰ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۸
آقـا شب یلــدای هجــران را سحــر کن
از مــاورای خود ، به سوی ما نظــر کن
هرچند هستی دلشکسته ، بگـذر از ما
امشب ز دلها غصههامان را به در کن
شب شروع زمستان ، همان شب یلداست
شبی که الفت و مهر و وفا درآن جاریست
شبی که با همه سرمای سخت و سوزانش
شبیست گرم و دلانگیز و شام بیداریست
شب وصال و شب دور هم نشینیهاست
شب صفا و صمیمیت است و سرمستی
شب نشاط پدر هست و شادی مادر
شب ترنم و دلدادگی ، در این هستی
شبی که چشم پدرها و مادران عزیز
منوّر است ، در این روزگار فاصلهها
شبی که میبَرد از دل غم و کدورت را
شبی که خاتمه بخشد به جملهی گِلهها
شب تفأل و شعر و شراب و شیرینی
شبی که قصهای از عمر رفته را گوییم
شبی که بیخبر از مشکلات جانفرسا
درون خانه ، صفای گذشته را جوییم
شبی که یاد عزیزان پر کشیدهیمان
که روزگاری ، بودند شمع محفل ها
درون سینهیمان موج میزند چون بحر
دریغ و درد ، از این روزگار وانفسا
شبی بلند که پایان فصل پاییز است
شبی که آغاز ِ سردی زمستان است
شبی که خاطرهها را رقم زند با مهر
شبی که گرمی دلهای سرد و بیجان است
شبی که (ساقی) و ساغر مراد مجلس ماست
شبی که موجب مستی روح و احساس است
شبی که غنچهی لبخند باغ خاطره ها
شمیم دلکش گلهای سوسن و یاس است.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/30
یلدایتان پرخاطره و کانون زندگیتان گرم
ماده تاریخ :
کـوه بود و پَر زد از دنیا چو کـاه
شـاعــــری آزاده ، در وقـت پگـاه
گفت (ساقی) از جهــان کجمـدار :
« رفت نظمی، سوی درگـاهِ الاه »
2023 میلادی
هر جا که ما ، بدون ریا ، پا گذاشتیم
گویی که پا به دیدهی اعدا گذاشتیم
آزادگی نگر که : به غفلتسرای عمر
دل را نبستهایم و بر آن پا گذاشتیم
یک عمر ، در کشاکش دنیا و آرزو ـ
بودیم و پا ، به روی تمنا گذاشتیم
شیرین نگشت کام دل از فتنهی رقیب
بر کامشان ، اگرچه که حلوا گذاشتیم
وقت معامله، دل خود را به نزد دوست
بی واهمه ، ودیعه به سودا گذاشتیم
بس طبع مرده را به دمی زنده کردهایم
حتی مسیح را ، ز نفس ، جا گذاشتیم
غم ها که دیدهایم در این روزگار شوم
ردّی از آن به صورت و سیما گذاشتیم
گشتیم چون ملول ز شهر و دیار خویش
گهگاه ، پا به دامن صحرا گذاشتیم
از خاکیان بجز غم و محنت ندیدهایم
"تا روی خود ، به عالم بالا گذاشتیم" ۱
سر خم نکردهایم چو در نزد ظالمان
سر را ، به زیر افسر دنیا گذاشتیم
بی بال و پر شدیم اگرچه به روزگار
با جهد ، پا به منزل عنقا گذاشتیم
با همت و تلاش ، پی درک مبهمات
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم
نقشی ز زندگانی خود را در این غزل
مسطورهای ، برای تماشا گذاشتیم
چون مَحرمی نبود که گوییم راز دل
ناچار ، راز دل ، به معما گذاشتیم
(ساقی) چو نیست دلبر و دلدار، لاجرم
دل را ، به پای ساغر و صهبا گذاشتیم .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/25
۱ ـ صائب
(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)
آتش کشید خصم چو بر آشیانهاش
رفت از ثریٰ به اوج ثریا ، زبانهاش
ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانهاش
آن آشیانهای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانهاش
آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانهاش؟
درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانهاش...
سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانهاش
اما ز بار غصه که بر دوش میکشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانهاش
جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانهاش؟!
تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانهاش
ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانهاش
غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانهاش
باید که ماه را ، به دل خاک میسپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانهاش
بیهمنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه های شبانهاش
"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، همترانهاش"
هرچند قرنها سپری شد ، از آن ستم
کِی میرود ز خاطر عالم ، فسانهاش؟
تا روز رستخیز ، بهجان شعله میکشد
سوز دل ِ علی و ، غم بیکرانهاش
خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانهاش...
(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانهاش .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11
تا کی توان دل بست بر بیهوده_مبحث؟
چون نیست مـردی بین این قوم مُخنّث
کی میتـوان تطهیـــر کرد آلــودگـــان را
وقتی که جوی و رود و دریا شد مُلوّث؟
(گــرانــی)
بسکه امروزه گرانی گشته است
زندگانی ، زندهمانی گشته است
کشور ما منبع نفت و طلاست
البته سودش به جیب اغنیاست
شیخی آمد با " کلید ادعا "
تا گشاید قفل مشکلهای ما
مشکلی آسان نشد با آن کلید
بلکه مشکلهای ماضی شد مزید
هشت سال از عمر ملت شد تباه
در مسیر زندگی ، از اشتباه
🔘
شیخ رفت و سید آمد روی کار
تا شود بهتر پس از او روزگار
وعدههایش زنگ از دل میزدود
غصه و غم را ، ز سینه میربود
خنده میآمد به لب بعد از تعب
غنج میزد دل به سینه از طرب
هرکسی میگفت: سید باخداست
مردمی هست و مبرا از ریا ست
میشناسد دردها را چون طبیب
نیست رنج مَسکنت بر او غریب
هر گِره با دست او وا میشود
دردها با او ، مداوا میشود
شاه شطرنج است و قاضیُ القضات
مختلسها را نماید کیش و مات
مَحکمه از عدل بر پا میکند
انقلابی کرده غوغا میکند
همچو "ابراهیم" با لطف خدا
با شجاعت، در مصاف اشقیا
میزند بر آتش نمرودیان
آتشستان را نماید گلسِتان
گل دهد بار دگر ، باغ وطن
بشکفد گلهای یاس و نسترن
میدهد رونق به ارز و اقتصاد
ارزش پول وطن ، گردد زیاد
تا تورم رخت بندد از میان
با تلاش حامی مستضعفان
روزها شد هفتهها و ماه و سال
کم نشد از رنج و اندوه و ملال
ای دریغا که خیال خام بود
فکرها در پردهی اوهام بود
نه تورم کم شد و ، نه مشکلات
بلکه ما گشتیم از نو کیش و مات
بر تورم ، دم به دم ، افزوده شد
روحمان افسرد و تن فرسوده شد
باز مایحتاج ملت شد گران
هی زیان و هی زیان و هی زیان
حالیا بر سفرهی بیچارگان
جای مرغ و گوشت و ماهی گران
سر شود با نان خالی روز و شب
هفتهای یک بار هم ، نان و رطب
دورهی مرغ و پلو ، یادش بخیر
گوشت و ماهی و چلو یادش بخیر
گرچه از کف رفته نعمتهای ما
نیست اما فایده ، زین گفته ها
باز هم باید که گویی شکر حق
تا که بیش از این نگردی مستحق
بلکه دستی آید از سوی خدا
تا گشاید قفل ِ علت های ما
ای خدا خود چارهساز عالمی!
وارهان ما را ز هر پیچ و خمی
تا گرانی رخت بندد از وطن
جان به لب آمد ازین رنج و محن
این وطن مهد دلیران بوده است
بیشهی پیلان و شیران بوده است
خونِ دلها خورده شد در این دیار
با سلحشوری و مجد و افتخار
که عدالت در وطن بر پا شود
عدل مولا در وطن اجرا شود
حیف میباشد که با این وضع بد
کشورم گردن بر این عسرت نهد
چون جوانانی که در این مرز و بوم
ریخته شد خونشان در جنگ شوم
تا مبادا " عزت " ما ، کم شود
اهل ایران در غم و ماتم شود
حال گویم با تو مسؤول عزیز
آبروی ملت خود را ، نریز
دخلمان با خرجمان یکجور نیست
زندگی بر ما دگر ، میسور نیست
این تورمهای روز افزون ما
میزند آتش به جان ماسَوا
ما که دایم ، دم ز قرآن میزنیم
لافِ مهر و عهد و پیمان میزنیم
پس چرا همراه ، با هم نیستیم ؟
روی زخم خویش مرهم نیستیم
از گرانی ، جان ما بر لب رسید
خاصه از وضع اسفبار جدید
پول آب و نان و برق و گاز ما
سر زده بر عرش اعلای خدا
بسکه مایحتاج ملت شد گران
کارد بنشسته به مغز استخوان
هی اجاره_خانهها ، افزون شود
قلب ما بیچاره_مردم، خون شود
گرچه دلهامان بسوزد چون سپند
کس نمیگوید خر ملت ، به چند ؟
ای که هستی قافله سالار ما
چارهای اندیشه کن بر کار ما
ما همه همگام و همراه توییم
پیروانِ فکرِ آگاه توییم...!
رو نما ، دستِ حرامی سیرتان
باز کن مُشتِ همه، بَد طینتان
تا به کی در پرده مانند این گروه؟
همّتی کن ، ملّت آمد در ستوه
بر مَلا کن! نامِ این قومِ شَرور
ظلمتِ ما را ، مبدّل کن به نور
مفسدان را بر همه معلوم کن
در عدالتگاهِ حق، معدوم کن
تا که مسؤول است دزد و راهزن
مشکلات آسان نگردد ، در وطن
قطع کن از ریشه دست مفسدان
تا نبیند بیش از این ، ملت زیان
بلکه بر ما ، رو نماید زندگی
رَخت بندد دورهی شرمندگی
ورنه جمعی ، از گرانی وفور
میشود راهی بزودی سوی گور
آن زمان آید ز هر گور این ندا :
مرگ بر تزویر و تلبیس و ریا
چون چهل سالاست با غم ساختیم
با گرانی دمادم ساختیم
گشت دیگر خانهی صبرم خراب
آرزوهامان شده ، نقش بر آب
دادم از کف ، اختیار خویش را
داد کردم محنت و تشویش را
چونکه باشد سامع الاصوات ما
صانع مصنوع کل ما ، خدا
قصهی پر غصهای ، کردم بیان
گوشهی این پرده را دادم نشان
چونکه او آگاه بر احوال ماست
بهترین داروی هر درد و بلاست
(ساقیا) جامی عطا فرما به ما
تا کند ما را از این محنت ، رها
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)
رفتنت ، بذر غم به دلها کاشت
لالهسان داغ روی سینه گذاشت
از غم سینهسوز و جانکاهت
کاسهی آسمان ترک برداشت
سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینهای نگذاشت
بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت
عَلَمِ خیمهات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت
یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیمشان برداشت
از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت
مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت
تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمیپنداشت
از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت
ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت
وصف تو ، در قلم نمیگنجد
خامهام ، یک ز عالمی ننگاشت
(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمیکند ، برداشت
شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28
(شهادت مادرم افسانه نیست)
ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی
آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟
این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چهسان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.
مغلوب شیطانند و راه او بپویند
اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشتهی عمر تو را از هم گسستند
شد محسنات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
آیا چهسان این ظلم را افسانه گویند؟
غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر
چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند
کی میتوان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم میزنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان
یعنی منافق پیشگانی چندرویند
کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد
حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند
تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم
این غاصبان که نزد حق بی آبرویند
فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر
زین موهبت چون خار بر چشم عدویند
(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)
خواهم که از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا ، زهرا بگویم
از همسر شیر خدا ، زهرا بگویم
آری...! ز مام اولیا ، زهرا بگویم
آن که نبی ، " اُمّ ابیها " خوانْد او را
مظلومهاش مولا به دنیا خواند او را
اُمّ الائمه ، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر ، همان خار دو چشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)
زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا ـ امیرالمؤمنین است
آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان ، باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم
در کودکیاش داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه ، مادر غمپرورش را
او بود و بابا بود و غمهای فراوان
در کوچه و پسکوچهها آن ماه تابان
از خشم و توهینهای قوم نامسلمان
میدید بر بابا ، جفا ، بی هیچ برهان
ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب خاک و سنگ بر فرق نبوّت
چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنهای دیگر ، ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادیکنان، بربطزنان، در دستشان دف
بر جانشینی نبی ، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیریشان نماندند
خانهنشین کردند مولا را ، به تزویر
روباه پیری را ، عوض کردند با شیر
تخت ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمیگردد طلا ، هرگز به اکسیر
کِشتند بذر خودسری را، در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه
شیر خدا ، هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت ، خود سزاوار
میخواستند از او وقیحانه، به اجبار
گیرند بیعت ـ لاجرم ، در بین انظار
بر خانهی شیر خدا ، آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند
در خانهی شیر خدا ، محشر به پا شد
توهین به مولا و ، عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در ؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بیهمنوا شد
کشتند از کین دخت ختم المرسلین را
صاحب عزا ، کردند امیرالمؤمنین را
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
حرمت شکستند از دنائت در حریمش
غیر از خدا که بود ، همواره کلیمش
شد چاه ، همراز غم و رنج عظیمش
خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله سان مانده به دلها