اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا قائِمِ آلِ مُحَمّد (عج)

(از چشم‌ها)

 

از چه پنهان گشته‌ای ای نازنین! از چشم‌ها
ای چراغ روشنی‌بخش زمین! از چشم‌ها

 

سال‌ها در انتظارت ندبه‌ها سر داده‌ایم
گرچه پنهان گشته‌ای ای مه‌جبین! از چشم‌ها

 

جغد شوم جنگ و نخوت سایه افکنده به سر
اضطراب ملّت ما را ببین از چشم‌ها

 

چشمِ ما انگشتر و بینایی ما چون نگین
از گناهِ ماست کافتاده نگین از چشم‌ها

 

پیش رو چیزی نمانده از دو روز عمرِ ما
می‌توان بینی نگاهِ واپسین... از چشم‌ها

 

هم تو پنهانی و قبر بی ضریح مادرت
فاطمه، آن همسر حبل‌المتین از چشم‌ها

 

ما گنهکاریم اگرچه از چه پنهان گشته است
بارگاهِ دختِ ختم‌المرسلین از چشم‌ها ؟

 

شرم دارم از خدا ، اما گمان دارم چرا ؟
هست پنهان مرقد آن دل‌غمین از چشم‌ها

 

تا مبادا رنگ بازد کعبه‌ی حق در نظر...
هست پنهان مدفنش روی زمین از چشم‌ها

 

ای فروغ دیده‌ی چشم‌انتظاران! می‌شود
دیده گردی از یسار و از یمین از چشم‌ها

 

چون نشسته دیده‌ها را گَرد عِصیان و گناه
پرده برگیر ای امام راستین! از چشم‌ها

 

گر که قسمت نیست تا بینم تو را در این جهان
چون ربوده گرد غم، نور مبین... از چشم‌ها ـ

 

کاش گیری گَرد غم را با نگاه دلکش‌ات
وقت مرگم در نگاهِ آخرین، از چشم‌ها

 

(ساقیا) خواهی اگر بینی رخ آن گلعذار
پاک کن گَرد ِ گناه ِ آتشین... از چشم‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(وعده و پیمان)


سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان


آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کرده‌است مرا ، واله و حیران


دل بستی و دل بردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خط قرمز پایان؟


برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شب‌های بیابان


گویی که تو از قافله‌ی گنج‌‌وَرانی
اما منم از قافله‌ی قافله‌گیران


من ساکن کوخی که خراب است به شوش‌ام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران


در سلسله‌ی عشق تو عمری‌ست اسیرم
تو بی‌خبر از سلسله و سلسله جنبان


مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانی‌ست که دور است ز باران ـ


من تشنه‌ی ته جرعه‌‌ای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمه‌ی حیوان


سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بی‌سر و سامان


من شاخه‌ی خشکیده‌ای از باغ خزانم
آن شاخه‌ی درمانده‌ی در بندِ زمستان


اما تو دل‌انگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان


هرچند که پژمرده و افسرده‌ترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان


دل می‌کَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعه‌ای از عشق، بنوشان.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

‌(حضرت زهرا)‌‌‌

 

ای‌که چون گنـج به ویران بقیـ ـع جا داری
مَـدفـن خویش، نهــان از همــه دنیــا داری


گرچـه مخفـی‌ست مــزارت، به زمــانـه امّـا
بخــدا ، در دل غمــدیــده‌ی مــا جــــا داری


مِحـــوَر آل عبــــایـی ، کــه مقـــــامـی والا
چو علــی نــزد خــــداونــد تعــــالـیٰ داری


خلــق اگـر که شـده افــلاک، طفیـلی تواند
«هرچه خـوبـان همه دارند، تو تنهـا داری»


می‌کند فخر، جهانی به تو ای دخت رسول!
بـاغــی از لاله چــو در خــاکِ مُعــــلّا داری


مانده‌ام مات، چه‌سان روی گلت شد نیلی؟
تو که شــیری چو علـی آن شه والا... داری


سقط شد «محسنِ» تو، با لگــدِ قنفــذ اگر
داغ او بــر دل، چـون لالــه‌ی حمــــرا داری


«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
نــور حــق را چــو در آییـــنه‌ی ســیما داری


ای بقیـعی کـه شـدی قبـــله‌‌ی دل‌هــا دانـی
که تـو در دامــن خود حضرت زهـــرا داری


چــار امــامـی که در آغــوش تو آرامیـدند
یــادگـــارنــد کــه از حضــرت مـــولا داری


تــو از این پنــج گلی که به دلت جــا دادی
فخــر بر خود ز شـرف، نـــزد ثـــریــا داری


گرچه ویـــران شده‌ای از ســتم قـوم دغــا
غــم مخور زآنکه تو گـل‌های شکـوفـا داری


آسمــان، نــزد تــو تعظیــم کنــد تـا به ابــد
این مقـامی‌ست که از عتــرت طـاهـا داری


(ساقیا) فخـر تو این است که از لطف خدا
نسَـب حیــــدری از مـــــادر و بـــابـــا داری


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/b2b911_24نیست-بهتر-به-جهان-هیچ-چو-گفتارِ-کتاب.jpg

«هفته‌ی کتاب و کتابخوانی گرامی باد»

(گنج جاوید)


نیست بهتر به جهان هیچ چو گفتارِ کتاب
عالمان بهره‌ورستند ز پندارِ کتاب


گر که خواهی شوی آگاه، از اسرار جهان
سیر کن در دل گنجینه‌ی اسرار کتاب


باغ و بستان جهان، سبز اگر هست، یقین
برگِ زردند همه ، در برِ گلزار کتاب


غرق در خواب جهالت بشود بی تردید
هرکه غافل شود از دیده‌ی بیدار کتاب


هست تاریک اگر خانه‌ی اندیشه‌، ولی
نورباران شود از پرتوِ انوار کتاب


بالِ پرواز خٍرد را به تن خویش مجوی
که بوَد هر پَرِ آن، برگِ سبکبار کتاب


نوکِ شاهین ترازوی عَدالت، شده اَست
در توازن، همه از معنی و معیار کتاب


گر بخواهی که تورا پشت و پناهی باشد
تکیه کن در همه‌ی عمر، به دیوار کتاب


گنج جاوید نیابد به جهان هیچ کسی
گر که غافل شود از گنج گهربار کتاب


ای‌خوش آن‌کس که به بازار فضایل گردد
بهر آموختن خویش، خریدار کتاب


ای‌خوش آن‌دل، که درین عصر مَجازی بشود
به حقیقت، همه‌ی عمر، گرفتار کتاب


(ساقیا) مستی جاوید اگر می‌خواهی!؟
جرعه‌ای نوش کن از باده‌ی سرشار کتاب.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/08/19

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبد تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را از دلم، او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از غم و از بند این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یاد آن شاه شهید سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23

(عِلم و ثروت)

 

آن که پیوسته پی ثروت و دنبال زر است
ای دریغا که نداند همه عمرش ضرر است

 

دستِ خالی به جهان آمده انسان ، یعنی :
دستِ خالی به جهان دگری در سفر است

 

آدمی، خَلق شده تا بکند کسب کمال
ورنه از دانش و حکمت به‌جهان بی‌خبر است

 

هر که کوشد؛ بِبَرد بهره‌ی بسیار از آن
آنکه سُستی بکند عمر گرانش، هدر است

 

عِلم، سرچشمه‌ی دانایی و فضل است؛ ولی
زر فقط موجب راحت‌طلبی بشر است

 

آنکه آموخت به عالَم، ادب و عِلم و هنر
هرکجا پای گذارد به یقین مفتخر است

 

ثروتِ مَحض، بشر را نرساند به کمال
گرچه قد راست کند؛ سروِ بدون ثمر است

 

آنکه در فقرِ کمال است چه سودیش ز زر ؟
ثروتش گرچه فزون است؛ خری باربر است

 

عِلم در مَعرکه، حتیٰ بشود جوشن ِ جان
همچنین خنجر بُرّان بوَد و هم سپر است

 

ثروت اما چو شود دستخوش دزد قضا
صاحبِ ثروت بیچاره یقین دربدر است

 

تا به کی غرّه بر این جاه و جلال عبثیم
غافل از عمر که چون آبِ روان در گذر است

 

ای‌خوش آنکس که ز ثروت به تعهد برسد
دستگیری کند از خَلق ، ولو مختصر است

 

پندِ ناصح ، ندهد سود در این عصر فریب
چونکه بر گوش زراندوختگان، بی اثر است

 

(ساقیا) خویش میازار و ، زبان رنجه مکن!
گرچه تلخ است کلامِ تو ولی چون شِکر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کوچه‌ی دل‌ها)

 

بیا به کوچه‌‌ی دل‌ها ، کمی قدم بزنیم
سری به خانه‌ی دل‌های غرق غم بزنیم

 

حریم مِهر ، مقدّس بوَد؛ بیا با مِهر ـ
درون سینه‌ی غم‌دیده‌ها حرم بزنیم

 

مباد آنکه بخشکد به سینه عاطفه‌ها
بیا از اشک مَحبّت به سینه نم بزنیم

 

مباد بی‌خبر از هم شویم وقت ملال
بیا به رسم عطوفت سری به هم بزنیم

 

برای آنکه شود حک به سینه، خاطره‌ها
به مِهر، دفتری از عشق را رقم بزنیم

 

اگرچه اهل دِرم در تغافل‌اند امروز
تلنگری ز کرم هم به محتشم بزنیم

 

برای درس گرفتن ز حادثات زمان ـ
سری به دیده‌ی عبرت به شهر بم بزنیم

 

اگر که منتظر آن عزیز دورانیم
که خطّ بطلان، بر مِحنت و اَلم بزنیم ـ

 

درین زمانه که اندوه، می‌کند بیداد
بیا که لشکر اندوه را به هم بزنیم

 

طلب کنیم می از جام (ساقی) کوثر
که پشت پای، ز مستی به جام جم بزنیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/1/28

https://uploadkon.ir/uploads/8d5e19_24شد-آشنا-چو-بناگاه-،-دیده-با-چشمت.jpg

(چشمت)

 

شـد آشــنا چو بنـــاگــاه ، دیـــده با چشمت
مــرا به عشق تـو کـرده‌ست مبــتلا چشمت


بـه یـک نگـــاه ، ربـــودی ز سـیــنـه‌ام دل را
چنـانکـه هست دل انگیــز و دلـربــا چشمت


اگرچــه در خـــم ابـــروی تــو گــــره افتــد
قسـم به روی تـو بـاشـد گـــره‌گشـا چشمت


دوبــاره جـان به تن مـُــرده می‌دهــد حتیٰ
چو هست روح تن و چشمه‌ی بقـــا چشمت


مِـس وجــود مــرا کــرده‌ای طـــــلا ؛ زیــرا
بـوَد بــدون گمـــان؛ کـــانِ کیمیــــا چشمت


چـو آهـــوان نگـاهـت ز شـش جهـت تــازند
نشد دمـی کـه دلـــم را کنــد رهــــا چشمت


اگرچه دیـده به چشمی نـدوختــم همه عمر
ولی بـه دیــده‌ی مـن هسـت، آشـــنا چشمت


چه حس و حال غریبی‌ست در دلم که مدام
ز دور دسـت، مـــرا مـی‌زنــد صـــدا چشمت


چه جذبه‌ایست که دل را بسوی خود خواند
به هــر اشــاره که گــویـد: بیــا بیــا چشمت


به جــام چشـم تو دیـدم جهــانی از جـانـان
یقیـن که بـاشـد جــام جهــان نمـــا چشمت


دلــم چـو کشـتی و دنیــای مـن بــوَد دریــا
بـه کشـتی دل مـن هست نــاخـــدا چشمت


بـه هــر کجــا که رَوَم می‌کِشد مــرا با خـود
چو رهـــروی که مـرا هست رهنــما چشمت


به گـوش می‌رسدم هــر نفس نـوای بهشت
چو هست مــأذنـه‌ی عـاشقــانه هـا چشمت


نمــاز عشق، به پــا می‌کنــم به مسجــد دل
به‌سوی قبــله‌ که باشد مــرا، دوتــا چشمت


سرود (ساقی) دلخسـته ایـن غـــزل امشب
که شرح عشق دهــد؛ شرح عشق با چشمت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/06

(مکتب ارشاد)

 

آن‌که کر کرده‌ست خود را در بَرِ فریاد ما
بی‌خبر مانَد ز درسِ مکتبِ ارشاد ما

 

عشق را در بیستون سینه پنهان کرده‌ایم
نیست آگهْ هر کسی از تیشه‌ی فرهاد ما

 

روی پای خویش اِستادیم و هرگز خم نشد
همچو تاکی، قامت چون سروِ مادرزاد ما

 

نیک و بَد را آنچنان تفکیک از هم کرده‌ایم
که عدو حتیٰ خورَد غبطه به استعداد ما

 

زیر پُتک زندگی با استقامت سر کنیم
مِثل سِندان است زیرا پیکر پولاد ما

 

مُدّعی را گو بیاید تا ببیند یک نظر
سربلندی را درین اندیشه‌ی آزاد ما

 

با شقایق، همنشین بودیم در باغ جهان
خار بی‌حاصل نفهمد خصلت شمشاد ما

 

دوستی با بی‌خرد کردیم اگر که؛ عاقبت
گشت از ذات خراب خویشتن، جلاد ما

 

سردمهری‌ خبیثان را فقط فهمد کسی
که خبر دارد ز گرمای دل مرداد ما

 

می‌خورَد چوب مکافات عمل در زندگی
آن‌که می‌خواهد ببیند چهره‌ی ناشاد ما

 

ما چو عنقاییم و جای ما بوَد در قاف عشق
کی تواند جوجه عصفوری شود صیّاد ما ؟

 

در کلاس زندگانی درس اُلفت داده‌ایم
چون صداقت بوده از روز ازل اُستاد ما

 

غیر تحسین دمادم، تا کنون نشنیده‌ایم
از لبان هر که شد با مَعرفت، نقاد ما

 

هرکه را بینی درین عصر تغافل با شعف
می‌زند دم از وفاداری و از امداد ما

 

(ساقیا) هرکس که باشد مَسلکش دلدادگی
بی گمان باشد انیس و مونس و همزاد ما

 

در خرابات جهان از بس خراب افتاده‌ایم
می‌‌خورَد حسرت جهانی بر خراب آباد ما

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/06

https://uploadkon.ir/uploads/cda808_24سه-ساله-دختر-سالار-دشت-نینوایم-من.jpg

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رُقَیَّةَ بِنْتَ الْحُسَیْنِ»

(داغدار کربلا)

 

سه سـالـه دختــر ســالار دشـت نیــنوایم من
رقیــه ، کــودک مِحنـت‌‌کش شــام بــلایم من

 

عمـو، بـابـا، بـرادر جملگی رفتـند و من اکنون
به سوی شام ویران با یتـیمان، همنــوایم من

 

فلک! آیا نمی‌بیـنی که زیر سقف این گــردون
اسیر دست جلادان، درین محنت‌سرایم من؟

 

نمی‌دانی که فرزند حسین، آن شاه احــرارم؟
ولی در کودکی، محتاج از غم بر عصایم من

 

نمی‌بینی شده مویم چو دندانم سفید از غم
اگرچه نـزد کفــار ستمگــر ، بی‌صــدایم من؟

 

مرا وقت فَــراغــت بـود در این سِـنّ کــم امّا
روی خــارِ مُغیــلان با اســیران پا به پایم من

 

به دیــدارِ گُــلِ رویِ پــدر ، در کنــج ویــرانـه
به خــارِ غــم ز جور خصم کافر مبــتلایم من

 

یــزید دون به تشت خون مرا آتش بزد بَر دل
ازین مهمان‌نوازی‌ها چـه گویم با خدایم من؟

 

غم مرگ پدر، داغی بُوَد بر سینه چون شمعی
که فردا را ندیده، خامُش از این ماجرایم من

 

ز زهــر طعــنِ دشمن گرچه می‌سوزم ز آهِ دل
ولی زهـــری به چشـم دشمــن آل عبــایم من

 

اگرچه جان به‌جانان می‌سپارم با دلی خونین
ولیکن چون پدر راضی به تقدیرو قضایم من

 

بده (ساقی) مرا جامی که کـاهد داغِ ایّـامـم
اگرچـه تا قیــامـت ، داغـــدارِ کـــربــلایم من

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381