اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(آرزوهای محال)

 

از قمـــاش آرزو ، یک پیــرهـــن بــر مــا رسید
زندگی آن را گرفت و یک کفــن بــر مــا رسید

 

گــل ، طلـب کــردیــم تـا از بــاغبــان روزگــار
بخت بد، بین: جای گل، تـلّ جگـن بر مـا رسید

 

کعبــه‌ی اقبــال را ، تـا طـی نمــودیـم از قضــا
در مسـیر راهِ حـق هم ، راهــزن بــر مــا رسید

 

در نبـــــرد جـــانگـــــزای عشـــق ، از روز ازل
با سـپاه عقــل، جنگ تـن به تـن بــر مــا رسید

 

شهــر را گشـتـیم دنبــال انیــسی غــم گســار
کـوره راه مبهــم دشت و دمــن بــر مــا رسید

 

آه..‌.! از ایــن آرزوهــــای محــال و دور دسـت
کـز شمیـم عشق بـویی از ختــن بـر مــا رسید

 

در میــان کــوه و دشـت پــر مـــلال عـاشـقی
از سمــن‌بـویـان عالم، یـاسمــن بــر مــا رسید

 

بـوی گـل را بــاد بـرد و عشق در اندیشه ماند
تلخکامی‌های عشق از کــوهکــن بر مــا رسید

 

در پی صـید صــدف، دل گرچه بر دریــا زدیم
از کف دریــا گِـل و لای و لجــن بــر مــا رسید

 

یــادم آمـد روزگــاری که عبــث از دست رفت
بعد از آن ، ایــام بغــرنــج وطــن بر مــا رسید

 

نـاسـپاسی چـون نمــودیــم از سر نــابخــردی
خفّـت و بیچــارگـی‌‌هـا و محــن بـر مــا رسید

 

از دموکـراسی به دیـوانخـانه‌های عــدل و داد
تـا که لب وا گشت قفـلی بر دهـن بر مـا رسید

 

از مسلمــانی و کیـش و مـذهـب و آییـن حـق
قصــه پــردازی بــه انـواع سـنن بـر مــا رسید

 

بس‌که دل‌هــا خو گرفته با خـرافـات و دروغ
از دیـانـت ، حقـه و مکـر و فتـن بـر مـا رسید

 

در مسـیر پـر تــلاش شعــر ، از دیــوان عشـق
مختصر طبعـی ز اشعــار کهــن بــر مــا رسید

 

گرچه از بحـر سخن هم قطـره‌ای حاصل نشد
مـوجی از شوریدگی‌های سخـن بـر مــا رسید

 

از خـط و شــیدایـی و مشـّـاقـی و دیــوانگـی
حســرت آن روزهـــای انجمـــن بــر مــا رسید

 

معتکف گشتیم در میخانه دور از قیـل و قـال
تا که از (ساقی) شرابی چون لبن بر مـا رسید

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اندوه مسلمان)

 

چو دریـــایـی کـه خشکی بیــابــان را نمی‌فهمد
کــویــر تشـنه‌لـب معنـــای بـــــاران را نمی‌فهمد

 

کسی‌که سفره‌اش رنگین شده ازخون محرومان
گـرســنه‌حــالـی درمــانــده‌ی نــــان را نمی‌فهمد

 

نگــر بــر چهـــره‌ی محتــاجِ قــوتِ لایمــوتی که
ز رنــج زنــدگــانی، خـــوانِ الـــوان را نمی‌فهمد

 

دلـی که نیست پـابنـــد صــداقـت بـا ریــاکــاری
خلــوص بـاطــن و ایمــان و ایقــان را نمی‌فهمد

 

همیشـه_سرخـوش ِ آسـوده از رنــج و گرفتـاری
غـــم درمــانـدگان و چشـم گــریـان را نمی‌فهمد

 

تـن آسـانـی که لــم داده بـه زیــر سقـف آسایش
تـب و تــاب اســیر سـقـفِ ویــــران را نمی‌فهمد

 

تبهکــار ستـم پیشـه ز خلــق و خــوی حیــوانی
هـــراسِ بـی‌‌گنــــاهـــانِ پــریشــان را نمی‌فهمد

 

ز کـاخ خود بــزن بیــرون و بر بیچـارگـان بنگـر
که مسـتغنـی، غــم بی‌سرپنـــاهــان را نمی‌فهمد

 

اگر که قـافیــه شد شـایگــان هـرگـز مکن عیـبم
که مضمـون سخـن، اینـگونه عنوان را نمی‌فهمد

 

زمستان‌ است و گرگ و گوسپـند و راه ناهمـوار
کسی هم حال چـوپـان در زمستان را نمی‌فهمد

 

مــزن داد از رهِ مـــردم‌فــریبــی ، از مسلمـــانی
که کــافـــر، درد و انـدوهِ مسلمــان را نمی‌فهمد

 

دلـی که روشـن از نــور خـــدا شد در تمـام عمر
نــدای بـاطــل و فــریــادِ شـیطــان را نمی‌فهمد

 

چو یوسـف آنکه بر عشـق حقیـقی مبتــلا گردد
دگــر عشـق زلیخـــــای هـــوسـران را نمی‌فهمد

 

به‌ظاهر چون ابوسفیـان مسلمـان شد بنـاچـاری
ز خبـث ذاتِ خـود اسـلام و قــرآن را نمی‌فهمد

 

مخوان بر گـوش محتـاجان احادیث کـذایی را
دلِ خـالـی زِ نــان حرف سخنـــران را نمی‌فهمد

 

به‌چشم مستِ مِیخواران بیابان هم گلستانست
خمــارآلــوده عیش بــاغ و بســتان را نمی‌فهمد

 

مکـن وا سفــره‌ی دل را به نـــزد هر کسی زیــرا
دل بـی‌ݟــم ، ݟــمِ در سینه پنهـــان را نمی‌فهمد

 

مخواه از اهـرمـن همدردی و همخویی و رأفت
که رنـج و محنت و خـواری انسـان را نمی‌فهمد

 

به شعرِ (ساقی) دلخون نگر با دیـده‌ی مجنــون
کـه لیــلی ، بیـــنوایـی در بیـــابــان را نمی‌فهمد

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396

(شراب صبر)

 

دروغش را اگر باور نمی‌کردم چه می‌کردم؟
بشوق دوستی‌ها سر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

چو دریا بود طوفانی، اگر کشتی جانم را
کنار امن او لنگر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

ز قحط همزبان ، چندی اگر با غیر بنشستم
محبت بر چنین کافر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به گاهِ یاوه گویی هاى یار بدتر از دشمن
اگر گوش‌ تقابل ، کر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به سختی‌ها اگر که تن نمی‌دادم چه می‌دادم
مدارا با دل مضطر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

اسیر زندگی بودم ، میان شعله ى حرمان
گر آتش زیر خاکستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

مکن منعم چرا کردم مدارا با چنین کافر...
(اگر اندیشه‌ی دیگر نمی‌کردم چه می‌کردم) *

 

چو طاقت طاق شد آخر شکیبایی ز کف دادم
چه ‌گویم ناله ‌ها گر سر نمی‌‌کردم چه می‌کردم

 

الا ای منجی عالم! تو خود آگاهی از حالم
شکایت گر درین دفتر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به دل دارم هزاران دردِ بی‌درمان و می‌دانی
ولی با درد خود، خو گر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به پاس آبروداری ، ز رنجوری و ناچاری
به سیلی چهره گر احمر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به وقت ندبه‌ خوانی، از غم هجر تو گر دامن
ز سیل دیدگانم ، تر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به شوق مقدمت از بس گلاب و گل بیفشاندم
سفر هر ساله بر قمصر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

تمام جمعه ها در انتظارت طی شد و بگذشت
گل امّید را پرپر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به تنگ آمد نفس در سینه از دلتنگی دوران
نفس با آه ، هم‌بستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

خمارآلوده ‌ام عمری ز رنج فرقتت (ساقی)
شراب صبر در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

*یغمای جندقی

( اَرگِ دل )

 

در همه شهر لبی چون لبِ خندان تو نیست
عاشقی نیز چو من واله و حیران تو نیست

 

از تماشاگهِ رخساره‌‌‌ی تو دانستم...
دلرباتر ز لبِ لعلِ بدخشان تو نیست

 

برق چشمان تو چشمان مرا روشن کرد
ماه حتیٰ به فروزانی چشمان تو نیست

 

باز کن حلقه‌‌ی گیسوی و دل‌آرایی کن
که فریباتر از آن زلف پریشان تو نیست

 

دوختم تا نظری بر گل رویت دیدم :
باغِ رضوان به نظر چون گلِ مژگان تو نیست

 

باغ رضوان و ترنج رخ و گیسوی بتان...
نخِ ابروی تو و سیبِ زنخدان تو نیست

 

به فریبایی و طنازی و رعنایی تو...
یا دل انگیزتر از چاک گریبان تو نیست

 

ریخت بر هم چو زمین لرزه‌ی بم، اَرگِ دلم
دل که بی زلزله از سینه‌ی لرزان تو نیست

 

اَرگِ دل، از چه نلرزد ز چنین زلزله‌ای؟
نبُوَد دل، که ازین زلزله ویران تو نیست

 

این مپندار که ما بنده‌‌ی شیطان شده‌ایم
هیچ مؤمن چو من و هیچ چو ایمان تو نیست

 

محفلی هست مُهیّا و خدا شاهد ماست
پرده از چهره گشا، غیر ، نگهبان تو نیست

 

باز کن پنجره‌‌ی قامت و بیرون بنمای
تا ببینم به عیان چون تن عریان تو نیست

 

تو چه دانی که چه‌ها می‌کشم از دردِ فِراق
یا چه داری خبر از آنچه که بر جان تو نیست؟

 

ناصحم گفت: که این عمر به غفلت مَسِپار
آنچه بگذشت، دگر فرصت جبران تو نیست

 

«امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم»
وقت، تنگ‌ است و زمان در کف فرمان تو نیست

 

فاش کن آنچه که در سینه‌ی سوزان داری 
سفرِ عشق کن این سینه که زندان تو نیست

 

عشق دانی که عجب حِسّ ِ غریبی دارد؟
باش آسوده که احساس تو عِصیان تو نیست

 

در دلم هستی و از دیده‌‌ی من می‌خوانی
که چو من، شیفته‌ات خالقِ سبحان تو نیست

 

گر نفس می‌کشم ای عشق! ز نای تو بوَد
مکن اندیشه که این حنجره از آنِ تو نیست

 

آنچه گفتم، همه اَسرار حقایق ز تو بود
زیره از قم بوَد و لایقِ کرمان تو نیست

 

(ساقی) از ساغر چشمان تو شد مست و خراب 
که جز او هیچ‌کسی مست و غزلخوان تو نیست

 

«شایگان» گر چه قبیح است به قاموس ادب
وصفِ چشمت نکنم درخور و شایان تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(گناهِ خودم)

 

نشسته‌ام به مکافاتِ گاهگاه خودم
نگاه می‌کنم از دور ، بر گناه خودم

 

نشد دمی که شوم غافل از ندای دلم
که دل رها کنم و خود روم به راه خودم

 

به شوق عشق هدر داده‌ام جوانی را
به کوره راه رفیقان نیمه راه خودم

 

رفاه یار ، مرا نقد جان گرفت و بداد
ملالتی که ز کف داده‌ام رفاه خودم

 

گناهِ من همه دل دادن و گرفتن بود
که دل به کف بگِرفتم به اشتباه خودم

 

نشد اگرچه مُیسّر، که دل به دست آرم
بریده‌ام دل ازین دل به دلبخواه خودم

 

چو کرکسانه پریدند بر هوای دلم
کبوترانه فرو رفته‌ام به چاه خودم

 

نداشتم به سرم هیچ شوق نام و نشان
که قانعم به همین قدر و جایگاه خودم

 

چو مرغکی که ندارد پناه و آغوشی
به زیر بال و پرم شد پناهگاه خودم

 

گرفته‌ام چو پیاله ز دست (ساقی) عشق
به جرعه‌ای کنم از سر فغان و آه خودم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کوچه‌ سار دلم)

 

اگـرچـه خســته دلـــم از جفـــای بعضی ها
هنــــوز مـنـــتـظرم بــــر وفــــای بعضی ها

 

نشـســته‌ام بـه تمـــاشـای کــوچــه‌سار دلم
که تنگ گشـته ز جــور و جفـــای بعضی ها

 

به‌هر طرف که روم آسمان همین رنگ‌است
چو نیست رنگ صفـــا در حنــای بعضی ها

 

شکسـته پــای دلـــم در مســیر زنـدگـــی‌ام
اگرچه گشــته‌ام اکنـون عصـــای بعضی ها

 

لبـــاس فقـــر بـه تــن کــرده‌ام اگــر عمــری
قـمــــاش آرزویــــم شــد قـبـــای بعضی ها

 

به گـِـل نشـســته اگر کشــتی دلـــم امــروز
به بحـــر عــاطفـــه‌ام نــاخـــدای بعضی ها

 

خـــراب گشــته اگـــر زنــدگـــی مــرا بر سر
ســتون عشــق شــدم بــر بنــــای بعضی ها

 

صــبور اگرچــه نشـســتم به داغ همسفران
غمـیـن و نوحــه‌گــرم در عــــزای بعضی ها

 

ز گنــج جــان چـو گــذشــتم به آشکــار اما
نهـــانِ گنــج دلـــم شـــد طـــلای بعضی ها

 

نصیب ما ز جهــان سکــه‌ای به حاجت شد
اگـرچــه رفـت بـه جیـب عبــــای بعضی ها

 

زهـی کــه دل نسـپردم بـه دولــت گـــردون
خــوشــا دلــم کـه نشـد مبـــتلای بعضی ها

 

دلـی نمـــانــده کـه ریـــزم غمــی دگر در آن
فقـط همیـن که نَهـــم زیـر پــــای بعضی ها

 

دخیــل بسـته‌ام از دور بـــر امـــام رئـــوف
کــه دل‌شکسـته‌ام از مـــاجـــرای بعضی ‌ها

 

نفـس اگـر کـه هنــوز است در دلــم جــاری
بـوَد بـه لطـف خــــدا ، از دعـــای بعضی ها

 

غــریبــه‌ام اگــر اکنــون به شهــر خــود اما
بـه شهـــر غیـــر ، شــدم آشـــنای بعضی ها

 

اگرچه خـامـه‌ی طبعــم مدیح کس ننوشت
بـه خطّ خون ، بنـویسـم ثـنــــای بعضی ها

 

صدای مِهـــر ز یاران به‌گوش جــان نرسید
ز دور دســت شـنـیـــدم نـــــدای بعضی ها :

 

که هرچه می‌طلبــد دل ز ما طلـب (ساقی)
ببخش عطــای جهـان ، بر لقـــای بعضی ها


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هجمه ی تقدیر)

 

بیرون بزن ز خود که دلت پیر می‌شود
دل پیر اگر شود، ز جهان سیر می‌شود

 

گوشه نشین شود ز غم روزگار سخت
در خود فرو ، ز هجمه‌ی تقدیر می‌شود

 

مقراض_حالتی‌ شده از غصه، ناگزیر
با یار ، در تعارض و درگیر می‌شود

 

مژگان چشم یار ، که : گلزار آرزوست
بر این دل نشسته به غم تیر می‌شود

 

آن نغمه‌ای که زمزمه‌ی مهربانی اَست
از بد دلی ، به تیزی شمشیر می‌شود

 

گوشی که درک عشق و وفا را نمی‌کند
فریاد و ناله ، فاقد تأثیر می‌شود

 

آن دل که خالی اَست ز شادابی و نشاط
از بیخودی ز غصه زمینگیر می‌شود

 

چون سرو بی‌بری که فقط قد کشیده است
در تندباد حادثه ، تقصیر می‌شود

 

در بیشه زار شیر و پلنگان اقتدار...
چون روبهان خسته به نخجیر می‌شود

 

خود را اگر رها کند از دخمه‌ی ملال
برنا دوباره گشته و تکثیر می‌شود

 

امّید و آرزو بشود گر قرین عشق
مس را طلا نموده و اکسیر می‌شود

 

با بال دل ، به سینه‌ی آفاق پر زند
وقتی که دل پرنده‌ی تدبیر می‌شود

 

خوش گفت شاعری که ندارم از او نشان:
"بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود"

 

آواز دل اگر ‌بدهی سر به بانگ عشق
نزدت خجل ، نوای مزامیر می‌شود

 

هرکس نوای عشق تو با گوش جان شنید
بی عُجب گشته ، قائل تکبیر می‌شود

 

سر می‌دهند خرد و کلان قصه‌ی تو را
سرفصل عاشقی ، ز تو تقریر می‌شود

 

(ساقی) به راه عشق اگر کوشی عاقبت
عالم به دست عشق تو تسخیر می‌شود

 

این عمر را به غفلت و حرمان ز کف مده
روزی رسد که: "فرصت‌مان دیر می‌شود"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(دردی‌کش ناکام)

 

آنکه شب تا به سحـر یــاد تو بوده ست منم
آنکه بـی یــاد تو هــرگـــز نغنــوده ست منم

 

آنکه دل، از مـنِ دلداده ربــوده ست تــویـی
وآنکه یک‌لحظه ز تو دل نــربــوده ست منم

 

آنکه از خلقـت دنیــــا کــه بـــوَد خلقـت تــو
کرده تکــریــم، خـــدا را و سـتوده ست منم

 

آنکه با عشـق تو در ظلـمت تنهــایی خویش 
زنـگ، از ایـن دل دیـــوانــه زدوده ست منم

 

آنکه شـد لایـق تمجیــد و مبــاهــات، تـویی
وآنکه یک عمر به عشق تو سروده ست منم

 

آنکه از سـوز فراقت همه شـب تـا به سحــر
از بن "هر مژه صد چشمه گشوده ‌ست منم"

 

آنکه جــان داد کـه یک‌لحظــه ببـیـند رویت
گرچه جز طعــن رقیــبان نشـنوده ست منم

 

آنکه شد (ساقی) جـام می و میخـانه تویی
وآنکه دردی‌کـش نـاکــام تو بــوده ست منم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

 

(چشم جادو)

 

از آن روزی که وا کردی ز رویت ابـر گیسو را
شکستی نــرخ بــازار سـیه چشمان هنــدو را

 

به افسون نگاهت داد از کف دیـن و دل زاهد
بزن عینک که نـامحـرم نبیند چشم جــادو را

 

مزن پر ناگهان در آسمان چون کفتران غـافـل
که کرکس کِی؟ بپوشد چشم ، از آزار تیهو را

 

شود پنهـان به نزدت مـاه عالمتاب از خجلت
که روشن می‌کنـد بَــدر نگــاهـت تا فراسو را

 

اگر یک دم نگــاهــت! بر فـــراز آسمــان افتد
ز شوق دیدن روی تو ، حـوری می‌کشد هـورا

 

نگاهی کن به زیر پــای خود لختی تماشا کن
که بینی کشتگان خویش، با شمشیر ابـرو را

 

ز شـاهین نگـاهت نبض دل‌هــا در تپش افتد
مکن بـالا و پـایین این قــدَر ، خطّ تـــرازو را

 

شده بی بهره از جام نگاهت (ساقی) دلخون
بگردان لحظه ای بر سوی او آن جام مینو را

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(حجـــاب)

 

عفت و عصمت بوَد در زیر قاب روسری
چادر زن چون صدف باشد برای گوهری

 

بی‌ حجابی ، کی بوَد آزادی و آزادگی ؟
بلکه این دامی‌ست بر پای زن بی روسری

 

غنچه تا پوشیده باشد در امان است از گزند
چون شکوفا می‌شود ، چیده شود با خنجری

 

خنجر گلچین بوَد چشمان هیزی که تو را
می‌درد چون از حجاب آیی برون در معبری

 

گرچه باشد مشکلات اما نمی‌باشد مباح
تا شود رد دختری از عفت خود سرسری

 

پاسداری از حجابت کن اگر که در عمل
رهروِ زهرای اطهر ، دختر پیغمبری

 

آفرین ای دخترانی که درین شهر شلوغ
رفت و آمد می‌کنید اما ، بدونِ دلبری

 

مرحبا ای دختران خوش سرشت و باوقار
ای زنان سرفراز و عصمتِ همچون پری

 

خواهرم! دانم اگر خواهی ز تیر عشوه‌ها
می‌توانی پرده‌ی زهد ریاکاران ، دری

 

بلکه می‌دانم توانی ، از میان بحر شوم
کشتی طوفان شهوت را به ساحل‌ها برى

 

ای برادر چشم خود درویش کن بر دختران
تا که ناموست شود دیده به چشم خواهری

 

مَرد هم یعنی وقار و چشم‌پوشی از گناه
ناجوانمردی اگر با چشم شیطان بنگری

 

غیرت زن، کی بوَد در ذات نازن‌های پست
شوکت زن را نگر ، در جلوه‌‌های مادری

 

مادری که خود بپای طفل می‌سوزد چو شمع
تا که فرزندش کند بر عالمی روشنگری

 

ای همه هستی من ، گردد فدای آن زنی...
کاین‌چنین در زندگانی می‌کند دانشوری

 

ای به قربان چنین بانو که بی‌هیچ انتظار
می‌کند با مهربانی ، مادری و همسری

 

این سخن گفتم که آگاهی دهم از نیک و بد
هم کنم پرواز ، در حال و هوای شاعری

 

پند (ساقی) را شنو با گوشِ جانت خواهرم!
کِی خزف، هم‌سنگ گردد در جهان با گوهری؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393