اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(عشق)

 

(خراب باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد) *
دلی که هست در بند تو آزادی نمی‌خواهد

 

مسیر عشق دشوار است و غم افزا ولی عاشق
به صحرای جنون از عاشقی شادی نمی‌خواهد

 

به هر کیشی و آیینی که هستی آدمیت کن
شرافت ، نامه ی ممهور اجدادی نمی‌خواهد

 

ز ضحاک درون، بیرون بزن با عشق پیمان کن
که عاشق شیوه ی بدخوی جلادی نمی‌خواهد

 

به راه عشق ، با چشمان بسته میرود عاشق
چو راه خویش میداند دگر هادی نمی‌خواهد

 

اگر از عشق ، بویی برده باشد شاعر امروز
غزل‌هایش دگر شیرین و فرهادی نمی‌خواهد

 

عروس عشق را نازم که از عاشق برای خود
بجز عشق حقیقی جشن دامادی نمی‌خواهد

 

ز گرمای وجود عشق هر کس بهره ور گردد
به هر فصلی که باشد تیر و مردادی نمی‌خواهد

 

مکن زاهد مرا منعم ز عشق و باده و مستی
که گوش مست عاشق پیشه ارشادی نمی‌خواهد

 

خرابم کن ز می (ساقی) ز جام باده ی عشقت
که مست باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

* طالب آملی

(مکافات عمل)‌‌

 

‌‌واژه ‌ها امروزه دور از معنی قاموس هاست
دین‌مداری هم ، شعار توده‌ی سالوس هاست

 

نیست چون هرکس به جای خویش در این روزگار
داغ‌ بر دل ها و بر لب ، حسرت و افسوس‌ هاست

 

ضلع های کفر و ایمان اند چون دور از وتر
عقل، حیران در میان نسبت سینوس هاست

 

نای تزویر و ریای شیخ ، می آید به گوش
بانگ تکبیر این زمان خرمهرهٔ ناقوس هاست

 

شد همای بخت ما در چنگ کرکس طینتان
نیست اقبالی دگر تا دولت منحوس هاست

 

چون غذای ما غم و ، زهر ستم بر کام ماست
مات بیماری ما بقراط و جالینوس هاست

 

کاش می‌شد تا به کهف آرزو نایل شویم
کشور اسلام در تسخیر دقیانوس هاست

 

اجنبی بر قصد غارت حمله ور شد بر وطن
کام ما شد تلخ و شیرین، کام این تیفوس هاست

 

خودکفایی نیست چون ممکن روابط لازم است
ماهی کوچک خوراک شام اختاپوس هاست

 

جمله تولیدات ما ، تعطیل شد از لطف چین
حاصل هم‌سفرگی با چینیان ویروس هاست

 

از شعار مرگ گفتن ها ، همه در غفلت اند
انقلاب اصل و اساسش انگلیس و روس هاست

 

دفتر تاریخ ما ، تحریف شد با رنگ و ریب
چون قلم امروزه دست کاتب جاسوس هاست

 

جهل با غفلت یکی گشت و به ذلت شد قرین
در پی عزت به کف ها مشعل و فانوس هاست

 

از مکافات عمل، در شیبِ حیران مانده‌ایم
همسفر برخیز ! اینک لحظهٔ معکوس هاست

 

(ساقیا)! هرگز مشو نومید ، زیرا گفته‌اند :
کفر، می‌باشد حرام و خصلت مأیوس هاست

‌‌

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396/05/02

(شراب عاشقی)

 

ز دوریت نمرده ، دم ز مهر اگر که میزنم
ببین که از فراق تو ، در احتضار و مردنم

 

اگر نمرده‌ام مدان بوَد ز سخت جانی‌ام
مرا بخوان جنازه‌ای که بی مزار و مدفنم

 

بدون تو جهان من ، کویر بی نشان بوَد
که از نسیم روی تو بَدل شود به گلشنم

 

بهار آرزوی من...! خزان عمر من ببین :
که داغ دوریَت کنون شرر زده به خرمنم

 

از آتش فراق تو که سوخت زندگانی‌ام
گهی به حال مردنم گهی به حال شیونم

 

چو شمعِ مرده تا سحر ، گریستم برای تو
که اشک خون ز دیده‌ام چکیده روی دامنم

 

ستاره‌ی امید من در آسمان چشم توست
کرم نما ، فروغ دیده‌‌ام! بیا به دیدنم

 

کبوتر نگاه من ، به بام انتظار تو...
نشست و تو نیامدی! بیا ببین پریدنم

 

نظر نما به قامتم که چون الف_ستاده‌ای
به زیر بار هجر تو چو دال ، در خمیدنم

 

به جستجوی روی تو شدم چو قیسِ خسته دل
که گم نموده لیلی‌اش ، به دشت در دویدنم

 

منیژه را بگو که رستم زمان خبر کند
که از گزند دشمنان به چاه همچو بیژنم

 

ز (ساقی) شکسته دل، شراب عاشقی طلب
چنان که عالمی شود ، خرابِ مِی کشیدنم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1398/09/18

(حکایت دل)

 

اگر به گوشه نشینی هماره خو کردیم
تمام عمر ، فقط فکر آبرو کردیم

 

به جلد میش ، چو گرگ درنده را دیدیم
به حکم عقل و خرد دوری از عدو کردیم

 

نشد به کوی محبت که دل به دست آریم
اگر چه در همه ی شهر ، جستجو کردیم

 

لباس فقر به تن ، پاره پاره شد اما...
به تار محنت و پود غنا ، رفو کردیم

 

چه زخم‌ها که به دل ماند از لغاز عوام
حذر ، اگر چه از افراد یاوه گو کردیم

 

نماز عشق بخواندیم و شکر حق گفتیم
ولی به خون دل خویشتن وضو کردیم

 

نشد غبار غم از چهره پاک اگر روزی...
به اشک، گرد غم از دیده شستشو کردیم

 

شکست شیشهٔ دل گر ز سنگ بی‌خردان
ز حق ، سعادت این قوم ، آرزو کردیم

 

مرید (ساقی) و ساغر شدیم و گوشه نشین
حکایت دل غم دیده ، با سبو کردیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کویر سینه‌ها)

 

گرچه بیدارم ز چشمم خواب می آید برون
از دل دریایی‌ام ، مرداب می آید برون

 

بس‌که می‌تازد سپاه غم به‌دشت سینه‌ام
از دو چشمم گوهر نایاب می آید برون

 

گر دهم سر ، قصه‌ی غمبار قلب خسته را
از دل احجار هم ، سیلاب می آید برون

 

در میان کشور ایمان ، به دنبال علی.‌‌..
هرچه گشتم ، زاده‌ی خطّاب می آید برون

 

رنگ شب ، اکنون گرفته روزهای زندگی
خیره‌ام بر شب که کِی مهتاب می آید برون؟

 

خشکسال عاطفه گردیده در این سرزمین
ناله ، حتی از دل میراب ، می آید برون

 

در هزاران انجمن که در مجازی دیده‌ام
عاری از علم بیان ، القاب می آید برون

 

سرکشان چون سرو بی بارند اما تاک را
از رگ همت ، شراب ناب می آید برون

 

آن که آموزد ادب ، از ابتدای زندگی
از دهانش ، لؤلؤ آداب می آید برون

 

گوشه‌ی میخانه‌ی دل جا گرفتم روز و شب
تا که جای خون ز رگ ، دوشاب می آید برون

 

خوشه‌چین صائبم در باغ و بستان سخن
کز نهادم شعر مضمون یاب می آید برون

 

نطفه‌ی پاک از گزند دهر ، ماند در امان
(گوهر شهوار، خوب از آب می آید برون)

 

دل به‌دریای تلاطم، گر زنی بینی به‌چشم
موج طغیان از دلِ گرداب می آید برون

 

تا نبارد ابر رحمت بر سر از الطاف حق
از کویر سینه‌ها کِی آب می آید برون؟

 

پاک کن گرد کدورت را ازین قلب سیاه
کز دل آیینه‌سان، سیماب می آید برون

 

می‌شود مرهم به روی زخمِ دل‌های نزار
زخمه‌ای که از دل مضراب می آید برون

 

در قمار زندگانی نیست فرقی در میان
بُرده و بازنده با یک قاب می آید برون

 

گر چو پروانه بگردی گرد شمع معرفت
از دلت خورشید عالمتاب می آید برون

 

(ساقیا) جز مهر و الفت نیست در میخانه ها
فتنه ها از مسجد و محراب می آید برون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب)

 

شب است و بغض غریبی که در گلو مانده ست
شب است و دلهره هایی که پیش رو مانده ست

 

شب است و ناله پس از ناله ، می‌کشد فریاد
شب است و شعله‌ای از آه ، در گلو مانده ست

 

شب است و عربده ی ظلم ، می‌رسد بر گوش
ولی به سینه ‌ی ‌مان ، داغ بازگو مانده ست

 

شب است و ظلمت و بیداد و انجماد سکوت
که مرغ شب هم خامش ز های‌و‌هو مانده ست

 

شب است و شب، شبِ شب ماندهٔ نشسته به شب
شبی که خسته ز شب های آرزو مانده ست

 

شب است و شب ، که کشد گرده از دمار بشر
شبی سیاه ، که بی "قدر" و آبرو مانده ست

 

شبی که تشنه ی خون است و نشئه ی بیداد
شبی که پایش در چاه شب ، فرو مانده ست

 

شبی که وسمه کشیده چو قیر ، بر گیسو
که ماه ، در پس ابری سیاهرو مانده ست

 

شب است و نم نم اشکی که از دریچه ی دل
چکد چو قطره ی آخِر که در سبو مانده ست

 

شب است و (ساقی) شوریده و خماران جمع
ولی ز "جام مراد" از شراب ، بو مانده ست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نخل همت)‌

 

‌دم زند گر مدعی با عقل زایل بیشتر

می‌زند بر ادعایش، مُهر باطل بیشتر‌

 

‌آنکه می‌لافد که حلّال مسائل گشته است
بی‌گمان مانده‌ ست در حل مسائل بیشتر‌

 

‌طبل تو خالی اگرچه پرصدا باشد ولی
تشت رسوایی ز بام افتد ز جاهل بیشتر‌

 

‌هر دلیلی را بوَد مدلول، اما بی ‌گمان
اهل منطق مانده در بند دلایل بیشتر‌

 

‌درک خوب و بد ندارد آنکه باشد کوردل
پای نابینا رود هر گاه در گل بیشتر‌

 

‌آنکه حرمت بشکند در جمع اهل معرفت
حرمت خود را شکسته صد مقابل بیشتر‌

 

خاکساری حاصل دانایی و دانشوری‌ست
تاک ، از افتادگی گردیده کامل بیشتر‌

 

‌گرچه با جعل مدارک می‌توان از بند جست
می‌شود در بند، هرکو گشته جاعل بیشتر‌

 

‌آنکه آتش می‌کند بر پا به گرد خویشتن
از شرار سوزش خود مانده غافل بیشتر‌

 

‌(آتش خشم ابتدا سوزد خدای خشم را
چوب کبریت ابتدا سوزد به محفل بیشتر)‌

 

‌گرچه می‌گویند از بخت جهان کجمدار
نعمت دنیا بوَد بر کام کاهل بیشتر ـ‌

 

‌پایداری خوش بوَد در پیچ و تاب زندگی
نخل همت می‌دهد پیوسته حاصل بیشتر‌

 

‌نیست در اندیشهٔ باطل، نشان از اعتقاد
خودپسندی می‌کند اندیشه زایل بیشتر‌

 

‌(ساقیا) هر کو توکّل کرد بر امر قضا
می‌شود در بندگی، البته عامل بیشتر‌

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آرزوهای محال)

 

از قمـــاش آرزو ، یک پیــرهـــن بــر مــا رسید
زندگی آن را گرفت و یک کفــن بــر مــا رسید

 

گــل ، طلـب کــردیــم تـا از بــاغبــان روزگــار
بخت بد، بین: جای گل، تـلّ جگـن بر مـا رسید

 

کعبــه‌ی اقبــال را ، تـا طـی نمــودیـم از قضــا
در مسـیر راهِ حـق هم ، راهــزن بــر مــا رسید

 

در نبـــــرد جـــانگـــــزای عشـــق ، از روز ازل
با سـپاه عقــل، جنگ تـن به تـن بــر مــا رسید

 

شهــر را گشـتـیم دنبــال انیــسی غــم گســار
کـوره راه مبهــم دشت و دمــن بــر مــا رسید

 

آه..‌.! از ایــن آرزوهــــای محــال و دور دسـت
کـز شمیـم عشق بـویی از ختــن بـر مــا رسید

 

در میــان کــوه و دشـت پــر مـــلال عـاشـقی
از سمــن‌بـویـان عالم، یـاسمــن بــر مــا رسید

 

بـوی گـل را بــاد بـرد و عشق در اندیشه ماند
تلخکامی‌های عشق از کــوهکــن بر مــا رسید

 

در پی صـید صــدف، دل گرچه بر دریــا زدیم
از کف دریــا گِـل و لای و لجــن بــر مــا رسید

 

یــادم آمـد روزگــاری که عبــث از دست رفت
بعد از آن ، ایــام بغــرنــج وطــن بر مــا رسید

 

نـاسـپاسی چـون نمــودیــم از سر نــابخــردی
خفّـت و بیچــارگـی‌‌هـا و محــن بـر مــا رسید

 

از دموکـراسی به دیـوانخـانه‌های عــدل و داد
تـا که لب وا گشت قفـلی بر دهـن بر مـا رسید

 

از مسلمــانی و کیـش و مـذهـب و آییـن حـق
قصــه پــردازی بــه انـواع سـنن بـر مــا رسید

 

بس‌که دل‌هــا خو گرفته با خـرافـات و دروغ
از دیـانـت ، حقـه و مکـر و فتـن بـر مـا رسید

 

در مسـیر پـر تــلاش شعــر ، از دیــوان عشـق
مختصر طبعـی ز اشعــار کهــن بــر مــا رسید

 

گرچه از بحـر سخن هم قطـره‌ای حاصل نشد
مـوجی از شوریدگی‌های سخـن بـر مــا رسید

 

از خـط و شــیدایـی و مشـّـاقـی و دیــوانگـی
حســرت آن روزهـــای انجمـــن بــر مــا رسید

 

معتکف گشتیم در میخانه دور از قیـل و قـال
تا که از (ساقی) شرابی چون لبن بر مـا رسید

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اندوه مسلمان)

 

چو دریـــایـی کـه خشکی بیــابــان را نمی‌فهمد
کــویــر تشـنه‌لـب معنـــای بـــــاران را نمی‌فهمد

 

کسی‌که سفره‌اش رنگین شده ازخون محرومان
گـرســنه‌حــالـی درمــانــده‌ی نــــان را نمی‌فهمد

 

نگــر بــر چهـــره‌ی محتــاجِ قــوتِ لایمــوتی که
ز رنــج زنــدگــانی، خـــوانِ الـــوان را نمی‌فهمد

 

دلـی که نیست پـابنـــد صــداقـت بـا ریــاکــاری
خلــوص بـاطــن و ایمــان و ایقــان را نمی‌فهمد

 

همیشـه_سرخـوش ِ آسـوده از رنــج و گرفتـاری
غـــم درمــانـدگان و چشـم گــریـان را نمی‌فهمد

 

تـن آسـانـی که لــم داده بـه زیــر سقـف آسایش
تـب و تــاب اســیر سـقـفِ ویــــران را نمی‌فهمد

 

تبهکــار ستـم پیشـه ز خلــق و خــوی حیــوانی
هـــراسِ بـی‌‌گنــــاهـــانِ پــریشــان را نمی‌فهمد

 

ز کـاخ خود بــزن بیــرون و بر بیچـارگـان بنگـر
که مسـتغنـی، غــم بی‌سرپنـــاهــان را نمی‌فهمد

 

اگر که قـافیــه شد شـایگــان هـرگـز مکن عیـبم
که مضمـون سخـن، اینـگونه عنوان را نمی‌فهمد

 

زمستان‌ است و گرگ و گوسپـند و راه ناهمـوار
کسی هم حال چـوپـان در زمستان را نمی‌فهمد

 

مــزن داد از رهِ مـــردم‌فــریبــی ، از مسلمـــانی
که کــافـــر، درد و انـدوهِ مسلمــان را نمی‌فهمد

 

دلـی که روشـن از نــور خـــدا شد در تمـام عمر
نــدای بـاطــل و فــریــادِ شـیطــان را نمی‌فهمد

 

چو یوسـف آنکه بر عشـق حقیـقی مبتــلا گردد
دگــر عشـق زلیخـــــای هـــوسـران را نمی‌فهمد

 

به‌ظاهر چون ابوسفیـان مسلمـان شد بنـاچـاری
ز خبـث ذاتِ خـود اسـلام و قــرآن را نمی‌فهمد

 

مخوان بر گـوش محتـاجان احادیث کـذایی را
دلِ خـالـی زِ نــان حرف سخنـــران را نمی‌فهمد

 

به‌چشم مستِ مِیخواران بیابان هم گلستانست
خمــارآلــوده عیش بــاغ و بســتان را نمی‌فهمد

 

مکـن وا سفــره‌ی دل را به نـــزد هر کسی زیــرا
دل بـی‌ݟــم ، ݟــمِ در سینه پنهـــان را نمی‌فهمد

 

مخواه از اهـرمـن همدردی و همخویی و رأفت
که رنـج و محنت و خـواری انسـان را نمی‌فهمد

 

به شعرِ (ساقی) دلخون نگر با دیـده‌ی مجنــون
کـه لیــلی ، بیـــنوایـی در بیـــابــان را نمی‌فهمد

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396

(شراب صبر)

 

دروغش را اگر باور نمی‌کردم چه می‌کردم؟
بشوق دوستی‌ها سر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

چو دریا بود طوفانی، اگر کشتی جانم را
کنار امن او لنگر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

ز قحط همزبان ، چندی اگر با غیر بنشستم
محبت بر چنین کافر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به گاهِ یاوه گویی هاى یار بدتر از دشمن
اگر گوش‌ تقابل ، کر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به سختی‌ها اگر که تن نمی‌دادم چه می‌دادم
مدارا با دل مضطر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

اسیر زندگی بودم ، میان شعله ى حرمان
گر آتش زیر خاکستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

مکن منعم چرا کردم مدارا با چنین کافر...
(اگر اندیشه‌ی دیگر نمی‌کردم چه می‌کردم) *

 

چو طاقت طاق شد آخر شکیبایی ز کف دادم
چه ‌گویم ناله ‌ها گر سر نمی‌‌کردم چه می‌کردم

 

الا ای منجی عالم! تو خود آگاهی از حالم
شکایت گر درین دفتر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به دل دارم هزاران دردِ بی‌درمان و می‌دانی
ولی با درد خود، خو گر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به پاس آبروداری ، ز رنجوری و ناچاری
به سیلی چهره گر احمر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به وقت ندبه‌ خوانی، از غم هجر تو گر دامن
ز سیل دیدگانم ، تر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به شوق مقدمت از بس گلاب و گل بیفشاندم
سفر هر ساله بر قمصر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

تمام جمعه ها در انتظارت طی شد و بگذشت
گل امّید را پرپر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به تنگ آمد نفس در سینه از دلتنگی دوران
نفس با آه ، هم‌بستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

خمارآلوده ‌ام عمری ز رنج فرقتت (ساقی)
شراب صبر در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

*یغمای جندقی