اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

 

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

 

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

 

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

 

بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

 

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

 

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

 

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

 

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

 

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

 

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

 

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

 

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

 

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

 

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28

(ن والقلم و ما یسطرون)

 

بشکند آن قلمی که ننویسد از حق
قلم آن است که از حق بنویسد مطلق

 

مَرد آزاده چنان سرو سهی راست بوَد
تاک سان خم نشود نزد قماس ناحق

 

آنکه نشناخت خدا را ز تدابیر و خرد
به نسیمی بشود پایه‌ی ایمانش ، لق

 

شاعر آن است که اندیشه کند در همه حال
نه که در بحر ، معلق بشود چون زورق

 

هستم آزاده و خود را نفروشم به دو نان
نزد دونان ؛ که بنامند مرا ، یک احمق

 

نان آزاده شود پخته به سختی و تعب
در تنوری که بوَد شعله‌اش از داغ عرق

 

چشم دل باز کن ای بسته نگاه خود را
تا ببینی ز تن جامعه‌ات ، رفته رمق

 

حرف حق گرچه که بازار ندارد اکنون
نیست تردید که یک روز ، بگیرد رونق

 

آنکه دوری کند از مردمِ درد آدم نیست
آدم آن است که بر مردم ، گردد ملحق

 

از تملق ، شده‌ دارای مقام و عنوان
آنکه افکارش گردیده ز ناحق مشتق

 

گر که از فرط فرومایگی‌اش غرّه شده
نیست آگاه ، که افتاده درون خندق

 

دور نبوَد که کند روز ریاکار ، غروب
شام ما نیز شود صبح ، ز انوار فلق

 

تشت رسوایی‌اش از بام چو افتد آن روز
بکند گوش فلک کر ، ز صدای تق تق

 

زار و شرمنده و درمانده شود از کردار
چون به مرداب رذالت، بشود مستغرق

 

(ساقیا) چونکه به آزاده‌دلی زیسته‌ای
حق نویسی تو برده ز همه، گوی سَبَق.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ)

(علمدار حسین)

 

لبت از فرط عطش خشک و گدازنده شده ست
آب در علقمه ، در نزد تو شرمنده شده ست

 

گرچه رام تو شده تشنگی از عشق ، ولی...
دشمن سنگدل از شرم سرافکنده شده ست

 

ادب و مهر ، به تو درس وفاداری داد
نامت از معرفت توست که پاینده شده ست

 

مَشک بر دوش کشیدی و تو را تیر زدند
آه!... دستان تو در دشت پراکنده شده ست

 

دید تا پیکر صد چاک تو را چشم فلک :
زخم‌ها بر تن گلگون تو آکنده شده ست ـ

 

ناله برخاست ز شش جانب هستی ، از غم
که گمان، پایه‌ی افلاک و زمین کنده شده ست

 

تا که خونت به زمین ریخت معطر شد دشت
عِطر جانبخش تو اینگونه فزاینده شده ست

 

یا اباالفضل ، فروغ و قمر هاشمیان!
که سماوات ز انوار تو تابنده شده ست ـ

 

اسوه‌ی مهر و وفایی و علمدار حسین (ع)
که شهنشاه شهیدان به تو بالنده شده ست

 

کربلا مسلخ هفتاد و دو دلدار چو گشت
دین اسلام ز خون شهدا زنده شده ست

 

مکتب کرب و بلا ، مکتب انسان‌سازی ست
عشق و ایثار و وفا مکتب سازنده شده ست

 

گفت (ساقی) غزلی پیرو "پروانه" که گفت :
"خاک این بادیه از برگ گل آکنده شده ست"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/05/13

(هوس)

 

از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت
پیری رسید و عمر گران ، در هوس گذشت

 

افسوس! شد تباه ، همه ـ روزگارمان
از نوبهار تا به خزان در هوس گذشت

 

روحی نمانده است به پیکر چو مردگان
درد و دریغ و آه! که جان در هوس گذشت

 

هر روز ، در هوس سپری گشت تا غروب
هر شام تا به وقت اذان در هوس گذشت

 

مقصود ، از عبادت_مان بود چون بهشت
یعنی به شوق باغ جِنان در هوس گذشت

 

آیا چه‌سان توان که از این عمر ، دم زنیم
وقتی که در نهان و عیان در هوس گذشت

 

در هر نفس گذشت چو این عمر ، بی هدف
با آهِ سینه سوز و فغان در هوس گذشت

 

جانی نمانده است در این جسم دردمند
زیرا روان و تاب و توان در هوس گذشت

 

گفتم حقایقی که به غفلت‌_سرای عمر ـ
در راه خیر و شر همه‌_شان در هوس گذشت

 

سرو چمان کمان شد و حاصل نداد؛ چون
تیری که بُگذرد ز کمان ، در هوس گذشت

 

پیرانه_سر ، رسید و به ظلمت ، نشسته‌ایم
چون زندگی و بخت جوان در هوس گذشت

 

(ساقی) چه سود شِکوه از این عمر بی ثمر
وقتی که عمرمان به جهان در هوس گذشت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هشتم شوال روز تخریب قبور ائمه‌ی بقیع)

(تخریب بقیع)

 

ظلم ، باری‌‌‌ست که بر دوش همه سنگین است
لـب به شکــوت نگشودن ، سـتمی ننگین است

 

نـتــــوان کـــرد تحمــــل ، ســـتـم آل سعــــود
چونکه این بـارِ سـتم ، بر دل مـا سنگین است

 

"هشتِ شـوّال" ، بـه تقــویـم جهـانی شد ثبـت
"روز تخریب بقیـع" است و بسی غمگین است

 

حـــرم چـــار امــام (ع) از اثــر تیشـه‌ی ظــلم
گشت ویــران و دلِ شیعه ز غــم خونین است

 

ای وهـــابیـت ملعــــون سـتمگــــر ، بـس کــن!
ظـــالـــم از روز ازل ، مستحــق نفـــرین است

 

تـو کـه دم می‌زنـی از شــرع پیمـــبر (ص) آیـا
هتـک حـرمـت که نمودی ز کدامین دین است؟

 

خــــون انســان نبـــوَد در رگ حیـــوانــی تـــو
گـــرگ خــویــی تـــو از دشمنـی دیـــرین است

 

ریشــه‌ در فـتــــنه‌ی شـــورای سقیــــفه ، داری
کیـــنه‌‌ات حـاصلی از یک دُمـَــل چــرکین است

 

نفس دون، چیــره شــده بــر تــو ز دنیــاطلبـی
جای حق نیست درآن سینه که جای کین است

 

رسـد آن روز کــه بـیـنـــید بــه چشــم حیـــرت
کـه حـــرم‌هــا همه بـا نــام علـــی تــزئین است

 

هـر حـــــرم بـــارگــه و صحـــن و سـرایی دارد
کـه بـه کـــوری شمـــا گنـــبد‌شــان زرّیــن است

 

گــرچـه بغـض است شمــا را بــه دل پــرکیـــنه
چــاره‌ی بغــض شمـــا در بـــرِ مــا تمکیـن است

 

" اَشهـَــــدُ اَنّ عَلِـیــــاً وَلـــیُّ الـلَـــه " گـــوییـــد
تـا ببـیـنـید چه‌سان بـــر دل‌تـــان تسکیـن است

 

(ساقیا) صــبر بر این فــاجعــه تــلخ است ولی
بــه تقـــابــل چو درآییــم ، بسی شــیرین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)

(وداع با ماه مبارک رمضان)

 

اَلا ای ماه مِهر و رحمت و غفران ، خداحافظ
که در قدر تو نازل شد ز حق، قرآن خداحافظ

 

ضیافت بود و ما مهمانِ این خوان کرم بودیم
اَلا ای ماهِ جود و نعمت و احسان خداحافظ

 

همه لبریز ، بودیم از معاصی و خطا ، اما...
گذشتی از خطا و لغزش و عِصیان خداحافظ

 

چه شب‌ها را سحر کردیم با آه و فغان، زیرا
سرشک دیده می‌بارید بر دامان ، خداحافظ

 

"شب قدر" تو را ما قدر دانستیم و از لطفت...
مناجات و دعا خواندیم و "یا سبحان" خداحافظ

 

دل خود را رها کردیم در بحر فضیلت‌ ها
تو بودی کشتی و حق بود کشتیبان خداحافظ

 

"اجرنا یا مجیر" و ذکر "یا قدّوس" ما را بُرد
از این خاک سیه تا عرشِ الرّحمٰن خداحافظ

 

دل ما غرقِ اندوه است و بیمار توایم ای ماه!
تو بودی بر تن بیمار ما ، درمان خداحافظ

 

به تن کردیم "جوشن" در شب "قَدر"ت به این امّید
مبادا نزد اهریمن شویم عریان خداحافظ

 

امید ماست ای ماه خدا ، سال فرج باشد
همین امسال آید شهریار ِ جان خداحافظ

 

بنای ظلم اگرچه سرکشیده باز ، تا افلاک
کند با تیشه‌ی عدلش ز هم ویران خداحافظ

 

تو هم ای ماه! زخمی را به دل داری از آن تیغی
که چشم عالم از جورش شده گریان خدا حافظ

 

دو تا شد فرق مولا در شب قدر تو با شمشیر
به دست اِبن مُلجَم بنده‌ی شیطان خداحافظ

 

الا ای ماه فیض حق! به حق (ساقی) کوثر
بگیر از لطف، دست ما تو در میزان خدا حافظ

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

«اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إلَى اللَّحْدِ»

(حدیث نصّ)

 

بشنو به گوش جان ز رسول این حدیث نص
تـا کـه عـبـث ، حـــــرام نگـــردد تـو را نفـَس

 

دست از طـلب مــدار که دنیــای بـی هـــدف
چیــزی شـبــیه مـُــردنِ هر روزه است و بس

 

دنیــــــا بــــدون درک مفــــــاهیــــم بیشــتر
بــر آنکــه اهــــل علــــم بـــوَد می‌شود قفس

 

خـواهــی اگـر که پـَــر بکشی سـوی آسمـــان
مثل عقــــاب باش به طینت؛ نه چون مگـس

 

آبـی کـه راکـــد است چـو مــــرداب می‌شود
آبـی کـه جـــاری است شود رود ، چون اَرَس

 

قـاطــــر ز تنـــبلی بکشـد کــــوه را بـه دوش
امـا بــه زیــر پـــای ، نهـــد کــــوه را ، فـَـرَس

 

آن شــاخــه‌ای کـه بـــار نــدارد بــه روزگـــار
بـا دسـت بـاغبـــان جهــــان می‌شـود هـَـرَس

 

بـا همـت و تـــلاش بـه رفعــت تــوان رسـید
فرصت شمـار و قــدر بــدان مــانــده‌ی نفَس

 

کـم کـم نـــوای "ارجعــی" از دور ، می‌رســد
ای کــاروان! به گـوش شنو بانگ این جــرس

 

(ساقی)! ز گـل ، گــلاب ِ معطّــر توان گرفت
کاین رتبــه را نـداده خدایت به خـار و خس

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رفاقت)

 

کـاش می‌شد غنچــه‌های کیــنه را پـرپـر کنیم
بـاغ دل را مملو از نسرین و ز سـیـسـنـبر کنیم


کـاش می‌شد همـدلی را در عمــل تصویـر کرد
از چه دل را از شرار کیـنه چون مجمـر کنیم؟


بخـل و خودبیـنی ندارد حاصلی در بــاغ دهر
بـا محبّـت می‌تـوان ایـن بــاغ را پـُر بـَـر کنیم


از درشـتی و خشـونت می‌تـوان پـرهیـــز کرد
تـــــا مـبـــــــادا بـــــــر دلِ آزرده‌ای ، آذر کنیم


تـا به‌ کِـی؟ زخــم زبـــان، وِرد زبـــان مـا بُــوَد
از چـه باید بی‌جهت بر قلب هم خنجــر کنیم


تا به‌ کِـی؟ دم میزنیم از اختـلافِ عمرو و زید
نقطه‌ای ناخواندہ اُنموذج* چه؟ را از بـر کنیم


تــاک را افتـــادگـی، از میــوہ‌ی افـــزون بُــوَد
کاش می‌شد خوشه‌ای سرلوحه‌ی دفتــر کنیم


خـاکسـاری پیشه کن! گـر سـر بسایـی بـر فلک
عـاقبـت روزی دریـن خـاکِ سـیَه بســتر کنیم


بشکـن آن بــاد غـــروری را کـه بر بــادت دهد
بـا تـواضـع می‌توان گــوش فلک را کـــر کنیم


گـر مسلمــانیــم و غــافــل از مـــرام مسلمیـن
کسبِ آگاهی خوش‌است از شرع پیغمبر کنیم


رادمـردی و صــداقـت، خصـلـت نیکـــان بُـوَد
خیــز تـا درکِ حضـور از مکتـب حیـــدر کنیم


لحظــه‌هـای زنـدگـانـی‌مان بـه یغمـــا می‌رود
این دو روزِ مــانـدہ را اندیشه‌‌ای دیگـــر کنیم


گاهگـاهی با نگـاہِ مِهـــر و احسـان و خلـوص
پـاک، گَـرد غــم توان از چهـرہ‌ای مضطر کنیم


بـا رفــاقـت می‌تــوان تـا قلّــه‌ی اقبـــال رفت
زابتــدا گر اجتــناب از خصـم بـد اختــر کنیم


تـا مبـــاد آسیب بیــند آهـــوی دل‌‌هــای مــان
گـرگِ نفس خویش را بـاید ز میـدان در کنیم


تـا نفس در سـینه جـولان می‌دهـد این روزها
بـا نگـــاہِ دل، حضــور عشــق را بــــاور کنیم


می‌رسد روزی اجــل، مـا را کنـد از هم جـــدا
آن زمان با خاطرات تلـخ و شـیرین سر کنیم


مـُردہ‌خواهی را رهــا کن زندگان را پـاس دار
از پسِ رفتن چه حاصل؟ گریه‌‌ها را سر کنیم


اندک اندک باز شعرم رنگِ غــم بر خود گرفت
بـایـد این طبـع غـــم‌افــزا را کمی بهتــر کنیم


یـادمـان باشد اگر مِهـــر علـی در قلـب ماست
بوسه بر دست پــدر... تقــدیـر از مـــادر کنیم


چـون مُحبّ اهــل‌بـیتـیم و به دوریــم از ریــا
شکـرهـا در هــر نفـس، از خـالــق اکبـــر کنیم


دستگیــری کــن ز هـــر دستِ ز پــا افتــادہ‌ای
تـا ببــیـنی روز محشر، محشـری دیگـــر کنیم


ای‌خوش آ‌نروزی‌که در صحرای محشر جملگی
از خـُـم (ساقیِ) کــوثــر، بـاده در ساغــر کنیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

* از معروفترین کتب نحویه در حوزه می‌باشد.

(ناکامی)

 

چو آن اشکی که از حسرت ز چشم شور می‌ریزد
جهان بر کام ناکامان فقط کافور می‌ریزد

 

چنان نحسی گرفته زندگی را که به باغ دل
به جای بلبل آوازه خوان ، شبکور می‌ریزد

 

ز زخمی که به‌دل دارم اگر خواهی شوی آگاه
نوای زخمه‌ای هستم که از سنتور می‌ریزد

 

ز دار زندگی جز آتش حسرت نشد حاصل
چو آهی کز نهاد سینه‌ی منصور می‌ریزد

 

نمی‌بارد اگر یک قطره‌ رحمت بر سرم ، اما
جهان در هر نفس، سنگم به هر منظور می‌ریزد

 

نلنگد پای این دنیا بدون ما که در روزی
هزاران سر چو ما را روی هم تیمور می‌ریزد

 

نشد زخم دلم سودا درین دنیای وانفسا
نمک، از بس‌که غم‌ها روی این ناسور می‌ریزد

 

چو دخل و خرج امروزه برابر نیست، مشکل‌ها
به روی سر غم و اندوه ، همچون مور می‌ریزد

 

طلب داری ریالی گر ز یاری وقت ناچاری
فقط اشکی برای دلخو‌شی مجبور می‌ریزد

 

غبار غم نشسته گر که بر دل‌ها گمان دستی
که دارد در جهان از دیگری دستور می‌ریزد

 

نه من تنها درین دنیا ملولم بلکه همچون من
عرق از شرم ، از پیشانی رنجور می‌ریزد

 

عقابان چون به دام افتاده‌اند از جور صیادان
کنون از آسمان‌ها ، جوجه‌ی عصفور می‌ریزد

 

به نامحرم نخواهم گفت هرگز حرف دل زیرا 
به دُورم از عداوت ، شحنه‌ی مزدور می‌ریزد

 

چنانکه مانده بر دل ، خاری از بی‌مهری یاران
چه حاصل از گلی که یار ؛ روی گور می‌ریزد

 

نبستم بر کسی دل چونکه دانستم درین عالم
به جای همدل از هر گوشه‌ای قاذور می‌ریزد

 

فقط دل بر علی بستم که بهتر از پدر حتی
وفا و مِهر و اُلفت را ، به پای پور می‌ریزد

 

ز جامی که طلب کردم ز دست (ساقی) کوثر
"چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شراره های جنون)

 

شـبی که مـاهِ جمــالـت مرا مشوّش کرد
دلِ غــریق غمــم را ـ قـــریــنِ آتـش کرد

 

شراره‌های جنــون سوخت پیکـرم یکسر
هرآنکه دید مرا ـ یـادی از ســیاوش کرد

 

اگرچه طـالـعِ ما جبـر و اختـیارات است
ولی بــلای زمــانــه ، مــرا بــلاکــش کرد

 

ســتاره‌سوختــه‌ی دســت سرنوشـتم که
به لـوحِ خــاطــرِ گــردون مرا مُنقّش کرد

 

دلی ‌که در طلبِ یار سوخت؛ از دم غیب
دلالتـی بـشـنــــید و نــوای دل‌کــش کرد

 

پـرنـده‌ی دلِ من در هــوایِ دولـتِ عشـق
پــری ز مِهــر گـرفت و مرا پَـریـوَش کرد

 

کمانِ وصل که از جان کشیده‌ام یک عمر
بـه عشـقِ یــار ، مـرا هــم‌تــراز آرش کرد

 

پلنـگِ مـرگ که می‌تــازد از پِـی‌ام هر دم
غــزالِ عمـــرِ مرا بی‌قــرار و سرکش کرد

 

شراب عشق ، طلب کن ز (ساقی) کـوثـر
که مستِ عشق مرا با شرابِ بی‌غش کرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)