اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۰ مطلب با موضوع «مسمط» ثبت شده است

میلاد امام جواد (ع) مبارک باد.

(مظهر جود و سخا)

 

شد منوّر تا زمین از تابش روی جواد (ع)
آسمان خَم گشت در مِحراب ابروی جواد
ساحران مَسحور آن چشمان جادوی جواد
عاشقان ماتِ لب لعل سخنگوی جواد

دلبران دیوانه‌ی سیمای گلروی جواد

 

ماه و خورشید، آینه‌گردان روی او شدند
عِطر آگین، باغ‌ها زآن نوگل خوشبو شدند
عرشیان حیران آن گل‌چهر‌ه‌ی مَه‌ رو شدند
فرشیان شادی‌کنان با عرشیان هم‌سو شدند

عالَمی دلداده‌ی آن روی نیکوی جواد

 

شد «سَبیکه» مادرِ آن مظهر جود و سخا
او که بوده همسر «شاه سریر ارتضا»
طعنه‌ ها هرچند بشنیدند از قوم دغا...
دادشان پاسخ به این مولود فرخنده، خدا

عرشیان و فرشیان، دلبسته‌ی خوی جواد

 

شد پدر سلطان هشتم حضرت شمس شموس
آن که باشد قلبه‌ گاه شیعیان در خاک توس
گشت دشمن گرچه زین مولود فرخنده عبوس
روشنایی داد با رویش به چرخ آبنوس

هست عالم گوییا تاری ز گیسوی جواد

 

مَظهر جود و سخا می‌باشد و «باب المراد»
می‌دهد حاجات خلقی را چو می‌باشد جواد
ناامید از درگه او هیچ کس هرگز مباد
دلغمینان را کند با یک نگاهِ خویش شاد

جود و احسان است چونکه در ترازوی جواد

 

چون پدر را داد از کف آن مَه بُرج ولا
در بهار هشتمینِ عمر خود شد پیشوا
گرچه طفلی بود اما طبق فرمان خدا
شیعیان را گشت در راهِ حقیقت رهنما

سر بسایند عالمان از عجز، بر کوی جواد

 

شد نهم حجّت پس از جدّش علی روی زمین
تا شود بعد از پدر بر شیعیان یار و معین
آن معینی که ندارد در همه عالم قرین
تا دهد درس دیانت بر عموم مسلمین

دین حق پاینده می‌باشد ز بازوی جواد

 

شهره بر عِلم کلام و عالِمِ اخلاق بود
در میان عالِمان در نوجوانی طاق بود
در عبادت همچو جدّش شهره‌ی آفاق بود
در کمک بر مُستمندان دایماً مشتاق بود

حاتم طایی گدای جام مینوی جواد

 

(ساقیا) کوتاه اگرچه بود عمر آن امام
داشت در احکام دینِ حق، هماره اهتمام
زین‌سبب در نزد دشمن داشت حتیٰ احترام
چون بلند آوازه باشد در مفاهیم کلام

کر نموده گوش عالم را هیاهوی جواد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/2beb07_24آیا-چه‌سان-این-ظلم-را-افسانه-گویند؟.jpg

(شهادت ‌مادرم‌ افسانه نیست)

(زهرای اطهر)

 

ای فاطمه! که دخت شاه انبیایی
در بین مخلوق خدا خیرالنسایی
اُمّ ابیهایی و ، مام اولیایی
حتیٰ شفیع خلق، در روز جزایی

آیا چگونه مسلمین با تو عدویند؟

 

این نابکارارانی که با تو در نبردند
با هتک حرمت بر حریمت حمله کردند
بر در زدند آتش، چه‌سان گویند مَردند؟
والله عمری را ، به نامردی سِپَردند.

مغلوب شیطانند و راه او بپویند

 

اینان که پهلوی شریفت را شکستند
هم رشته‌ی عمر تو را از هم گسستند
‌شد محسن‌ات سِقط و به خوشحالی نشستند
میخِ در و ضربِ لگد هم شاهدستند
‌‌
آیا چه‌سان این ظلم را افسانه گویند؟

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
از همسر شیر خدا ، زهرای اطهر
کردند حتیٰ غصب تخت و جاهِ حیدر
این تشنگانِ قدرت ، این قوم ستمگر

چون غیر سود خویشتن چیزی نجویند

 

کی می‌توان نامید ظالم را مسلمان
درّنده خو را کی توان نامید انسان
دم می‌زنند از حق اگر این نابکاران
با فعل خود بر کفر خود دارند اذعان

یعنی منافق پیشگانی چندرویند

 

کافر یقیناً ، پیرو قرآن نباشد
پابند عدل و منطق و میزان نباشد
چون مَسلکش جز مَسلک شیطان نباشد
در ظاهر است انسان ، ولی انسان نباشد

حیوان و انسان همچنان سنگ و سبویند

 

تبریک اگرچه بر علی گفتند در خم
بودند اما از خباثت ، در تلاطم
با خدعه و تزویر و با زور و تحکم
کِشتند بذر کینه را ، در بین مردم

این غاصبان که نزد حق بی آبرویند

 

فرموده در قرآن خدا بر خصم ابتر
کوثر بود زهرا و ساقی اَست حیدر
زین رو بوَد مولا علی (ساقی) کوثر
هستند چون این دو ، عزیزان پیمبر

زین موهبت چون خار بر چشم عدویند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"بعثث خاتم الانبیا، حضرت محمد مصطفیٰ (ص) مبارک باد."

(مبعث)

 

در زمانی که بشر با چشم بینا ، کور بود
روزهای آفتابی ، چون شبی دیجور بود
سرنوشت دختران محکوم خاک گور بود
هر کسی بر کشتن نوزاد خود مجبور بود

 

آفتابی سر زد از مشرق چو اسلام مبین
کرد روشن از شعاعش ظلمت روی زمین

 


شد پیام آور کسی که بود اهل آسمان
آنکه از مَدّ نگاهش نقش بسته کهکشان
تا کند ابلاغ ، فرمان خداوند جهان...
گفت: من هستم محمد ، خاتم پیغمبران

 

دین من اسلام و قرآن مبین ، آیین من
هست قرآن برترین و هست کامل دین من

 


در "حِرا" قرآن حق گردید بر من آشکار
جبرئیل آورد پیغام خدا ، در آن دیار
گفت: "اقرأ یا محمد"! آیه‌ی پروردگار
گفتمش خواندن نمی‌دانم ؛ بگفتا ای نگار :

 

"اقرأ باسم ربکَ..." ؛ خواندم به آوای بلند
گشت روشن آیه‌ها بر من بدون چون و چند

 


"قم فأنذر" گفت بر من آن خدای بی‌قرین
تا کنم آگاه ، انسان را ، ز قرآن مبین
گرچه گرگِ شرک و کینه از یسار و از یمین
کرده از بغض و عناد و حیله در راهم کمین

 

از خدا خواهم مرا تا از گزند مشرکان
در مسیر اعتلای دین حق ، دارد امان

 


کفر و بیداد و تجاوز بود در هر جا عیان
بود ابوسفیان ، بزرگ مکه و بازارگان
برده داری بود عادی در عیان و در نهان
غارت و عصیانگری و ظلم و نخوت توامان

 

بت پرستی بود مَشی و شیوه‌ی اهل حجاز
کز جهالت ، با بتان بودند در راز و نیاز

 


تا محمد ، آمد و بت‌های سنگی را ، شکست
گفت دست حضرت حق، از همه بالاتر است
رشته‌ی جهل و خرافات عرب از هم گسست
گفت از حق تا شود مخلوق حق، یکتاپرست

 

نیست شایان پرستش ، دست ساز آدمی
کِی توان خوانَد بشر، بت را خدای عالمی؟

 


گرچه قوم مشرکین با کینه و خشم و غضب
دشمنی کردند از آغاز ، با او بی سبب
بود راسخ آن رسول الله اعظم روز و شب
تا دهد پایان به جهل و خودسری‌های عرب

 

پرچم اسلام شد در اهتزاز و پایدار
چون که اسلام است دین کامل پروردگار

 


برترین مردی که او را مَحرم اسرار بود
هم مرید و همنشین و مونس و غمخوار بود
همچنین در غزوه‌ها بعد از نبی، سالار بود
او علی شیر خدا ، آن حیدر کرار بود

 

چون علی را دید در معراج با خود مصطفی
گفت غیر از من نداند کیست شاه لا فتی

 


(ساقی) کوثر علی اَست و شفیع محشر است
همسر زهرا و آرام دل پیغمبر است
بعد احمد ، از تمام انبیا والاتر است
شیعیان را بعد پیغمبر امیر و رهبر است

 

آنکه در وصفش بگفتا جبرئیل از افتخار
" لا فتی الا علی ، لا سیف الا ذوالفقار "

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهـْـمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّـکَ الْفـَــرَج)

(انتظــــار)

 

شاعــر شدم که از تـو بگـویـم امــام عصـــر
با پــای دل ، بـه راه تـو پـویـم امــام عصـــر
دیــوانــه‌وار، روی تـو جــویـم امــام عصـــر
تا که تـو را ، بجـویم و بــویـم امــام عصـــر

 

گو: در کجـایی ایکه جهان در تلاطــم است؟
کشـتی انتظـــار بــه بحـــرِ سِــتم گــم است

 

جـــان‌ها بـه لـب رسـید ز بیـــداد ظــالمــان
سَـروِ سهــی ز بـــاد مخــالـف شــده کمـــان
ای مظهـــر عـــدالـت و میــزان! درین جهان
از عــدل و داد نیست نشـان ای امیـد جــان

 

قـانـون حــاکمــان همـه یکسر تحکـّـم است
حقـّی کـه پــایمــال شده! حق مَـــردم است

 

هـــر جمعـــــه انتظـــار کشــیدم نیـــامــدی!
دل غیـــر تـو، ز هـَـر که بـُـریــدم نیـــامــدی
در کـــــوی انتظــــــار ، دویــــدم نیـــامــدی
تــــا آخــــــر مســـیـر ، رســـیـدم نیـــامــدی

 

بــاغ جهــان بــدون حضور تو هیـــزم است
آیی اگــر ؛ کــویــر چو دریــا و قلـــزم است

 

اهــل قمــم اگرچه، غــریبـم به شهر خویش
بــا یک دل شکـسـته و بــا ســیــنه‌ا‌ی پریش
دلخسـته از زمـــانـه و بــا قـلـب ریش ریش
گرچه رسیده شـام غـریبـان به گرگ و میش

 

میعــادگــاهِ عشـقِ تو هرچنـد در قــُـم است
آشفتــه از عنـــاد و جفـــا و تــزاحـُــم است

 

بـی تـو نشــاط نیست بـه گلـــزار زنـــدگــی
ای مــرکـــز عــَـدالــتِ پــَــرگــــار زنـــدگــی
از دسـت رفتــه است چو افســار زنـــدگــی
تنهـا تــویــی اُمیــد و مـــددکـــار زنـــدگــی

 

بــازآ کــه فصـــل رویـش ســبز تبسـم است
فصــل بهــــار آمــده و فصــل گنــــدم است

 

از عرش تا به فرش تو‌ را جست و جو کنند
کــرّوبیـــان، از آمـــدنـت گفــت و گـــو کنند
دیــوانگــان بــه کـــوی وصـــال تـو رو کنند
خمخـــانـه‌ها به‌شـوق تو مِـی در ســبو کنند

 

زهـــره به شـوق دیـدن تو ، در تــرنّــم است
در انتظـــار روی تـو خـورشـیدِ انجــم است

 

(ساقی) تویی و باده ز دست تو خوش بوَد
با جــرعــه‌ای ، غـــم از دل تنگــم به در روَد
دل‌هــا بـه‌شـوق جـــام وصـــال تـو می‌تپــد
تـا وارهـــد ، ز شــرّ نفـــاثـــاتِ فِــی العقــَــد

 

بـازآ که عصر جنگ و جـدال و تهاجـم است
عصـر فـِـراق ، عصـر نفــاق و تخاصـم است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(فجر بی پگاه)
‌‌
‌‌در پاسخ پدر ، که مرا قبله ‌گه بدی
گویم من این چکامه ز اندوه لابُدی
گفتا به خیرِ مقدمِ آن سبط احمدی:
(ای روح حق به پیکر ایران خوش آمدی)

‌امّا به گِل ، فرو شده کِشتیِ انقلاب

‌اکنون که عمر ما شده از جورِ غم تباه...
در دل نمانده است جز افسوس و رنج و آه
در صبح چارمین دههٔ فجرِ بی پگاه
ویران‌تر است کشور ما از زمان شاه

هر چند عده‌ای شده امروزه کامیاب

‌چل سال چون‌ گذشت از آن لحظهٔ ورود
حتی یکی ز وعده ، به لوح عمل نبود
دزدِ وطن دوباره زرِ میهن‌ام ربود
لعنت نشسته روی زبان جای هر درود

زیرا به چهره‌اش زده دشمن کنون نقاب  

‌آیا چگونه یاد به نیکی کنم ز فجر؟
وقتی که ملتی شده اکنون قرین زجر
محنت ز در درآمد و راحت نموده هَجر
پاداش، سهم خائن و بر ما غم است اَجر

‌آویختند ملت بیچاره بر طناب

‌این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی شک به دست ظالم و اهل عناد رفت

‌گویی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب

‌هر کس که دم زند ز حقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، ز عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته‌ عیان و مبرهن است

‌این ظلم‌ها چگونه به تعبیر، شد حباب؟

‌وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی...
درمانده گشته‌ایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی 
ای بی‌خبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!

‌آیا سکوت نیست سؤالات بی جواب؟

‌در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی می‌کند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمی‌شود افسوس جلوه گر

‌ماییم و این شب و غم و این ظلم بی‌حساب

‌گویی درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس

‌آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟

‌یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
بنما رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر

‌کن کاخ ظلم و زهد ریا را ز بن خراب

‌(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشسته‌ای
از دست ظلم دولت تدبیر ، خسته‌ای
تبعیض دیده‌ای و ز غم، دلشکسته‌ای
وقتی که دل به حضرت دادار بسته‌ای

‌صبحی رسد که ظلم شود غرق، در عذاب

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(بیدار شو)
‌‌
‌‌ای شاعر غافل شده از خویش بپاخیز
شمشیر قلم را پس از این تیز نما ، تیز
چل برگ بهاران شده چل قصه ی پاییز
آفت زده از باغ وطن ، تا سر جالیز

یعنی که رسیده‌ست تو را موسم پیکار

‌تا کی غزل و مدحیه و فَصلیه گویی
در این همه تکرار مکرر چه بجویی؟
یک عمر سرودی فقط از سلسله مویی
در بند تغافل شده‌ای حبس و نگویی :

‌یک شعر که حرف دل خلقی‌ست گرفتار

‌از کرببلا گفتی و از حق نسرودی
گر با خبر از علت ایثار ، تو بودی
غافل ز ستمکاری اشرار ، نبودی
از گریه فقط گفتی و در خویش غنودی

‌گو از هدف خیزش آن خسرو ابرار

‌برگیر قلم را به کف و فکر دگر کن
با دیده ی دل بنگر و بر خلق نظر کن
بیرون بزن از مأمن آرام و خطر کن
این خاک مصیبت زده را زیر و زبر کن

‌بیرون بکش این خلق گرفتار ، از آوار

‌ما غرق فناییم ، به دریای تلاطم
تو محو خیالات به اوصاف توهم
خود را مشکن بر سر بازار ترحم
بشکن قلمی را که ندارد غم مردم

‌امروزه ندارد سخن پوچ ، خریدار

‌وقتی که نداری خبر از کوچه و برزن
هی دم زنی از عاشقی و عشق مطنطن
گر هست تو را دغدغه ی مردم و میهن
از درد و غم و غصه بگو هم سخن من!

‌حق را بنما با قلم عدل ، پدیدار

‌کشور به فنا رفت و تو غافل ز کسانی
آتش زده بر خیمه ی این ملک ، گرانی
در خاک ادب ، بذر تجاهل ، نفشانی
بس کن ز غزل گفتن و کن پرده درانی

‌خود را نفروشی به دِرم ، بر سر بازار

‌از تاول ناسور تورّم ، بگو امروز
از خوردن مایملک مردم بگو امروز
از درد و غم و رنج و تظلم بگو امروز
از مسلک تحقیر و تزاحم بگو امروز

هرگز نبود خلق بر این رنج ، سزاوار

‌وقتی که (امید فقرا سطل زباله) ست
در سطل شده خم پی یک مانده نواله ست
بی‌جا و مکان است و به یک گوشه مچاله ست
یعنی پدرِ بی پدر مُلک ، نخاله ست

‌تا کی کشد این طفل وطن ، از پدر آزار؟

‌از (ساقی) و از ساغر و از میکده گفتن
از عشق ، سخن گفتن و از درد نگفتن
خرمهره ، به جای گهر عاطفه سفتن
هرگز نبود لایق تکرار و شنفتن

‌بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار
‌‌
‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دولت ناپایدار)

 

دست بردار از سرِ ما ، دولت ناپایدار
له شد اکنون ملت از بار گرانی و فشار
چونکه میدانیم عمدا گشته ای ناسازگار
نیست ما را از تو و از دولت تو انتظار

‌دست تو رو شد برای ملت این سرزمین

‌تا به کی خواهی شعار پوچ بر ملت دهی
تا به کی این مردم آزاده را ذلت دهی
وعده ی جالیز بر ملت تو بی علت دهی
کاشکی تغییر بر اندیشه ی دولت دهی

‌سست گردیده ستون استوار مُلک دین

‌از گرانی جان مردان وطن بر لب رسید
گشت پامال خیانت پیشگان خون شهید
چشم کور اغنیا ، بیچاره مردم را ندید
پس کجا رفت ادعای دولت قفل و کلید؟

‌دزدِ لاکردار در هر گوشه‌ای کرده کمین

‌خوی اشرافی‌گری پیدا‌ست در کردارتان
از مسلمانی ندارد هیچ این دولت نشان
هرکه حق گوید زنیدش قفل محکم بر دهان
تا مبادا دولت تدبیر ، گردد در زیان ـ

‌می‌زنیدش مهر تکفیر و خیانت بر جبین

‌آبروی ملت ایران ، همه بر باد رفت
ناله ها شد جمع تا اوج فلک فریاد رفت
مرگ، شیرین گشت و تیشه بر سر فرهاد رفت
شد رها از بندِ خسرو ، سرخوش و آزاد رفت

‌گوییا رفت از جهنم سوی فردوس برین

‌مرگ ، امروزه گوارا تر بوَد از زندگی
زندگانی نیست غیر از مرگ در شرمندگی
ابر نخوت را نباشد رحمت بارندگی
نیست دستان طمع را رأفت و بخشندگی

‌هر که می‌بینی شده امروزه با غم همنشین

‌(ساقیا) باید به وحدت کرد دشمن را برون
تا مبادا بر سر از غفلت ، فرو ریزد ستون
یاد آن آلاله های عاشق دشت جنون ـ
چشمهٔ خورشید هم گردیده از غم تشت خون

‌پس بپاخیز ای ابرمرد غیور و راستین!

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

https://uploadkon.ir/uploads/d3c302_24چه-خوش-باشد-نماز-عشق-در-محراب-ابرویت.jpg

(شمس هشتم)

 

عبا بر روی سر دارد کسی که شمس هشتم بود
دلش آتش... ولی لب‌هاش گلدان تبسم بود
ولیعهدی به‌ظاهر گرچه از فرط تفاهم بود
ولی عهدی که جام شوکرانش با تحکم بود :

 

‌که باید نوشی این جامی که می‌باشد سرانجامت

 

‌ولیعهدت به دستت کشته شد ای حاکم ظالم!
چو تدبیر غلط کردی شدی درمانده و نادم
اگرچه بود امام آگاه و بر تزویر تو عالِم
خودت را رهرو او خواندی ای بدتر ز بِن ملجم!

 

‌چگونه رهروی هستی که در دل نیست اسلامت؟!

 

‌ولایت‌عهدی از اول ، اگر چه آشکارا بود
خصوصاً بر امامی که به افکار تو دانا بود
ولی بر آن که غافل از تبرا و تولا بود
مسلّم گشت این پیمان که عهدی نامدارا بود

 

چنین عهدی از اول بود تار و پودی از دامت!

 

‌امام هشتمین! چون هفتمین خورشید عالمتاب
که در زندان هارون شد شهید و شیعه شد بی‌تاب
شهید جور مأمون چون شدی از خدعه‌ی اعراب
شده توس از قدومت قبله‌گاه خلق چون محراب

 

‌زند خورشید ، سر در هر سحر ، از مشرق بامت

 

حریم انورت حج فقیران است آقا جان!
پناه عالمی و قلب ایران است آقا جان!
اگرچه دشمن تو عبد شیطان است آقا جان
ولیکن شیعه‌ات اینجا فراوان است آقا جان

 

‌درخشد بر فراز بام ایران تا ابد نامت!

 

بوَد حبل المتین شیعیانت تاری از مویت
بوَد چون توتیای دیده‌ها خاکِ سر کویت
چه خوش باشد نماز عشق در محراب ابرویت
تویی (ساقی) و ما دُردی‌کشان جام دلجویت

 

خوشا آنکس که نوشد قطره‌ای، هرچند از جامت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(حلقه ی تدبیر)

 

پای دلم به جاده ی تحقیر خسته شد
پشتم به زیر بار معیشت شکسته شد
راه نفس، به حلقه ی تدبیر بسته شد
اعضای پیکرم همه از هم گسسته شد


کی می‌توان که باز زنم دم از اتحاد؟


وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی 
درمانده گشته ‌ایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی 
ای بی‌خبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!


خون در عروق ما شده مغلوب انعقاد


در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی می‌کند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمی‌شود افسوس جلوه گر


ماییم و این شب و غم و این ظلمت سواد


آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
وقتی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
ای مفلسان! که گشته اید امروزه کامیاب
بیچاره ملت است ، قرین غم و عذاب


گویا که اعتقاد ندارید بر معاد؟!


آری درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن، جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس


باید که تاخت با قلم تیزِ انتقاد


هرکس که گفت حق بحقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، به عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته‌ ، عیان و مبرهن است


کم کم گرفته اید ازین مردم اعتقاد


این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب ، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی‌شک به دست ظالم و اهل عناد رفت


این ریشه قطع گشته به مقراض ارتداد


یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
گردان رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر


بازار عدل و داد و دیانت شده کساد


(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشسته ای
تبعیض دیده ‌ای و ز غم ، دلشکسته ای
وقتی که دل به خالق دادار بسته ای
دل بر فریب حضرت شیطان نبسته ای


دستت به جز خدا بسوی هیچکس مباد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(عشق و هوس)

 

عاشقی، اهـل هــوس را عذر پرده‌پوشی اَست
در نگــاه عــاشــق ِ امروزه ، هـم آغوشی اَست
باده‌خواران‌را مراد‌ از مِی فقط مدهوشی‌اَست
در چــراغ البـته ریزی آب اگر خـاموشی اَست

 

شاخه چون بی‌برگ و بار افتاد می‌گردد هَرس

 

نیست آن عشقی که می‌باشد مجــازی پـایدار
نفس سرکش ، هست اسبی که نمی‌گیرد سوار
گـر زنی آن را لگــام از عشـق ، گــردد راهــوار
ورنه باید گفت بر این سرکش گـردون: حمــار

 

وای! از این عــاشق تشــنه‌لـب جـــام هـــوس

 

عشـق ، امــروزه نـــدارد اعتــــبار و جــایگــاه
از هـویٰ و از هــوس، گردیده عـاشـق روسـیاه
عشـق عنــوانی مقـــدس هست نَـه بــار گنــاه
بیش ازین پـرپـر مــزن در پـرتگـــاه شـرمگــاه

 

بــاش چون عنقـــا بلنـــدا آشــیانه ، ای مگس!

 

نیست حاصل در چنین عشقی بجز شرمندگی
عشـق اگــر شد پــاک باشد موجـب بــالنــدگی
خویشـتن را کــن رهـــا ، از منجــلاب زنــدگی
قـلب را ـ آییــنه کــن خواهـی اگـر رخشـندگی

 

وسعـت این زنـدگــانـی را مکـن بر خود قفس

 

چون طــلای عشق، از اخــلاص می‌گیرد عیار
در دل معشــوق ، دارد تـــا هـمیـشــه اعتـــبار
مرکز عشق است چون در قلب عاشق استوار
می‌توان با عشق گــردی بر همه عــالــم مــدار

 

تـا شـوی از پــاکــدامــانی، جهــان را ملتـمَس

 

عشق پیــونـدی‌ا‌ست جــاویــدانـه بین قلب‌ها
شادی و غــم نیست مـانـع ، رهگــذار عشق را
عاشق صـادق همیشه هست در خوف و رجـا
تـا مبـادا یک نفس، گــردد ز معشـوقش جــدا

 

عـاشـق صــادق نگـردد بـا هَــریمــن هم_نفس

 

مقصد از (ساقی) و جــام بــاده و روی نگــار
نیست در قاموس عاشق، شهوت و دفع خمار
رازهــا پنهـــان بـوَد هــرچنــد گــردد آشکـــار
آنکــه را در کـــوره‌راه عشـق بــاشــد اســتوار

 

رستگــاری نیست البـته نصیـب خــار و خـس

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)
1395