(مهتاب)
گرچـه میدانم که دنیــا جایگاه خـواب نیست
بـرکه ی این زندگانی هم به جز مـرداب نیست
نیمـه ی هر مـاه ، مَــه در نیمـه شـب آید میــان
پاسی از شب طی شده اما شبم مهتاب نیست
- ۰ نظر
- ۱۰ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۹
(مهتاب)
گرچـه میدانم که دنیــا جایگاه خـواب نیست
بـرکه ی این زندگانی هم به جز مـرداب نیست
نیمـه ی هر مـاه ، مَــه در نیمـه شـب آید میــان
پاسی از شب طی شده اما شبم مهتاب نیست
اگر به گوشه نشینی هماره خو کردیم
تمام عمر ، فقط فکر آبرو کردیم
به جلد میش ، چو گرگ درنده را دیدیم
به حکم عقل و خرد دوری از عدو کردیم
نشد به کوی محبت که دل به دست آریم
اگر چه در همه ی شهر ، جستجو کردیم
لباس فقر به تن ، پاره پاره شد اما...
به تار محنت و پود غنا ، رفو کردیم
چه زخمها که به دل ماند از لغاز عوام
حذر ، اگر چه از افراد یاوه گو کردیم
نماز عشق بخواندیم و شکر حق گفتیم
ولی به خون دل خویشتن وضو کردیم
نشد غبار غم از چهره پاک اگر روزی...
به اشک، گرد غم از دیده شستشو کردیم
شکست شیشهٔ دل گر ز سنگ بیخردان
ز حق ، سعادت این قوم ، آرزو کردیم
مرید (ساقی) و ساغر شدیم و گوشه نشین
حکایت دل غم دیده ، با سبو کردیم
گرچه بیدارم ز چشمم خواب می آید برون
از دل دریاییام ، مرداب می آید برون
بسکه میتازد سپاه غم بهدشت سینهام
از دو چشمم گوهر نایاب می آید برون
گر دهم سر ، قصهی غمبار قلب خسته را
از دل احجار هم ، سیلاب می آید برون
در میان کشور ایمان ، به دنبال علی...
هرچه گشتم ، زادهی خطّاب می آید برون
رنگ شب ، اکنون گرفته روزهای زندگی
خیرهام بر شب که کِی مهتاب می آید برون؟
خشکسال عاطفه گردیده در این سرزمین
ناله ، حتی از دل میراب ، می آید برون
در هزاران انجمن که در مجازی دیدهام
عاری از علم بیان ، القاب می آید برون
سرکشان چون سرو بی بارند اما تاک را
از رگ همت ، شراب ناب می آید برون
آن که آموزد ادب ، از ابتدای زندگی
از دهانش ، لؤلؤ آداب می آید برون
گوشهی میخانهی دل جا گرفتم روز و شب
تا که جای خون ز رگ ، دوشاب می آید برون
خوشهچین صائبم در باغ و بستان سخن
کز نهادم شعر مضمون یاب می آید برون
نطفهی پاک از گزند دهر ، ماند در امان
(گوهر شهوار، خوب از آب می آید برون)
دل بهدریای تلاطم، گر زنی بینی بهچشم
موج طغیان از دلِ گرداب می آید برون
تا نبارد ابر رحمت بر سر از الطاف حق
از کویر سینهها کِی آب می آید برون؟
پاک کن گرد کدورت را ازین قلب سیاه
کز دل آیینهسان، سیماب می آید برون
میشود مرهم به روی زخمِ دلهای نزار
زخمهای که از دل مضراب می آید برون
در قمار زندگانی نیست فرقی در میان
بُرده و بازنده با یک قاب می آید برون
گر چو پروانه بگردی گرد شمع معرفت
از دلت خورشید عالمتاب می آید برون
(ساقیا) جز مهر و الفت نیست در میخانه ها
فتنه ها از مسجد و محراب می آید برون
شب است و بغض غریبی که در گلو مانده ست
شب است و دلهره هایی که پیش رو مانده ست
شب است و ناله پس از ناله ، میکشد فریاد
شب است و شعلهای از آه ، در گلو مانده ست
شب است و عربده ی ظلم ، میرسد بر گوش
ولی به سینه ی مان ، داغ بازگو مانده ست
شب است و ظلمت و بیداد و انجماد سکوت
که مرغ شب هم خامش ز هایوهو مانده ست
شب است و شب، شبِ شب ماندهٔ نشسته به شب
شبی که خسته ز شب های آرزو مانده ست
شب است و شب ، که کشد گرده از دمار بشر
شبی سیاه ، که بی "قدر" و آبرو مانده ست
شبی که تشنه ی خون است و نشئه ی بیداد
شبی که پایش در چاه شب ، فرو مانده ست
شبی که وسمه کشیده چو قیر ، بر گیسو
که ماه ، در پس ابری سیاهرو مانده ست
شب است و نم نم اشکی که از دریچه ی دل
چکد چو قطره ی آخِر که در سبو مانده ست
شب است و (ساقی) شوریده و خماران جمع
ولی ز "جام مراد" از شراب ، بو مانده ست.
(رخش عدالت)
رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد
کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند
میشکند چون که ابتکار ندارد
زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد
عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد
لشکر اسلام را علیست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد
باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد
ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد
باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد
وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد
(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)
خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگونبختیاش کنار ندارد
آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد
بسکه حقارتپذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد
کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد
هست دلیکه انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد
حیثیتاش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد
دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیدهات ـ غبار ندارد
(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد
آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.
دم زند گر مدعی با عقل زایل بیشتر
میزند بر ادعایش، مُهر باطل بیشتر
آنکه میلافد که حلّال مسائل گشته است
بیگمان مانده ست در حل مسائل بیشتر
طبل تو خالی اگرچه پرصدا باشد ولی
تشت رسوایی ز بام افتد ز جاهل بیشتر
هر دلیلی را بوَد مدلول، اما بی گمان
اهل منطق مانده در بند دلایل بیشتر
درک خوب و بد ندارد آنکه باشد کوردل
پای نابینا رود هر گاه در گل بیشتر
آنکه حرمت بشکند در جمع اهل معرفت
حرمت خود را شکسته صد مقابل بیشتر
خاکساری حاصل دانایی و دانشوریست
تاک ، از افتادگی گردیده کامل بیشتر
گرچه با جعل مدارک میتوان از بند جست
میشود در بند، هرکو گشته جاعل بیشتر
آنکه آتش میکند بر پا به گرد خویشتن
از شرار سوزش خود مانده غافل بیشتر
(آتش خشم ابتدا سوزد خدای خشم را
چوب کبریت ابتدا سوزد به محفل بیشتر)
گرچه میگویند از بخت جهان کجمدار
نعمت دنیا بوَد بر کام کاهل بیشتر ـ
پایداری خوش بوَد در پیچ و تاب زندگی
نخل همت میدهد پیوسته حاصل بیشتر
نیست در اندیشهٔ باطل، نشان از اعتقاد
خودپسندی میکند اندیشه زایل بیشتر
(ساقیا) هر کو توکّل کرد بر امر قضا
میشود در بندگی، البته عامل بیشتر
(ای ستمگر)
جهان ای ستمگر نیرزد پشیزی
که خون جوانان میهن ، بریزی
در آخر بسوزی تو در آتشی که
کنی مشتعل خود به آه عزیزی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
مستی ما مستی از هر جام نیست
مست گشتن کار هر بد نام نیست
ما ز جام عشق، مستی میکنیم
خویش را فارغ ز هستی میکنیم
می، پلیدی را ز سر بیرون کند
عشق را در جام دل، افزون کند
چونکه ما مستیم و از هستی تهی
کِی شود هستی به مستی منتهی؟
مست یعنی: عاشقی بی قید و بند
فارغ از بود و نبود و چون و چند؟
چون و چند از ابلهی آید میان
در طریق عاشقی کی میتوان؟
مست بود و فکر هستی داشتن
کوهِ غم را از میان برداشتن
کِی بُوَد کار حساب و هندسه؟
کِی چنین درسی بوَد در مدرسه؟
عاشقی را خود جهانِ دیگریست
منطق عاشق، همان پیغمبریست
عشق بر عاشق دهد دستور را
عقل کِی فهمد چنین منظور را
تا نگردی عاشقی بی ادعا...
کِی توانی کرد درک نکته ها؟
فهم عاقل را به عاشق، راه نیست
هرچه گویم باز میگویی که چیست؟
باید اول ، ترکِ هشیاری کنی
عشق را در خویشتن جاری کنی
هر زمان گشتی چو مست جام عشق
خویش را انداختی در دام عشق
آن زمان شاید بدانی عشق چیست
چون کنی درکِ یکی را از دویست
گر به راه عشق، همراهم شوی
رهسپار قلبِ پر آهم ، شوی...
خود ببینی فرق عقل و عشق چیست
عقل، همراه و رفیق عشق نیست
عقل ، اوّل بیند و باور کند
عشق، نادیده همه از بر کند
عشق چون از عقل میگردد جدا
آن زمان بیند بزرگی خدا
چون خدا را دید پابستش شود
از میِ دیدار ، سرمستش شود
(ساقی) و جام مِی و روی نگار
هست در دیوانگی ها آشکار
گرچه عشق و عاشقی کار دل است
پا نهادن در چنین ره، مشکل است
1391
از قمـــاش آرزو ، یک پیــرهـــن بــر مــا رسید
زندگی آن را گرفت و یک کفــن بــر مــا رسید
گــل ، طلـب کــردیــم تـا از بــاغبــان روزگــار
بخت بد، بین: جای گل، تـلّ جگـن بر مـا رسید
کعبــهی اقبــال را ، تـا طـی نمــودیـم از قضــا
در مسـیر راهِ حـق هم ، راهــزن بــر مــا رسید
در نبـــــرد جـــانگـــــزای عشـــق ، از روز ازل
با سـپاه عقــل، جنگ تـن به تـن بــر مــا رسید
شهــر را گشـتـیم دنبــال انیــسی غــم گســار
کـوره راه مبهــم دشت و دمــن بــر مــا رسید
آه...! از ایــن آرزوهــــای محــال و دور دسـت
کـز شمیـم عشق بـویی از ختــن بـر مــا رسید
در میــان کــوه و دشـت پــر مـــلال عـاشـقی
از سمــنبـویـان عالم، یـاسمــن بــر مــا رسید
بـوی گـل را بــاد بـرد و عشق در اندیشه ماند
تلخکامیهای عشق از کــوهکــن بر مــا رسید
در پی صـید صــدف، دل گرچه بر دریــا زدیم
از کف دریــا گِـل و لای و لجــن بــر مــا رسید
یــادم آمـد روزگــاری که عبــث از دست رفت
بعد از آن ، ایــام بغــرنــج وطــن بر مــا رسید
نـاسـپاسی چـون نمــودیــم از سر نــابخــردی
خفّـت و بیچــارگـیهـا و محــن بـر مــا رسید
از دموکـراسی به دیـوانخـانههای عــدل و داد
تـا که لب وا گشت قفـلی بر دهـن بر مـا رسید
از مسلمــانی و کیـش و مـذهـب و آییـن حـق
قصــه پــردازی بــه انـواع سـنن بـر مــا رسید
بسکه دلهــا خو گرفته با خـرافـات و دروغ
از دیـانـت ، حقـه و مکـر و فتـن بـر مـا رسید
در مسـیر پـر تــلاش شعــر ، از دیــوان عشـق
مختصر طبعـی ز اشعــار کهــن بــر مــا رسید
گرچه از بحـر سخن هم قطـرهای حاصل نشد
مـوجی از شوریدگیهای سخـن بـر مــا رسید
از خـط و شــیدایـی و مشـّـاقـی و دیــوانگـی
حســرت آن روزهـــای انجمـــن بــر مــا رسید
معتکف گشتیم در میخانه دور از قیـل و قـال
تا که از (ساقی) شرابی چون لبن بر مـا رسید
چو دریـــایـی کـه خشکی بیــابــان را نمیفهمد
کــویــر تشـنهلـب معنـــای بـــــاران را نمیفهمد
کسیکه سفرهاش رنگین شده ازخون محرومان
گـرســنهحــالـی درمــانــدهی نــــان را نمیفهمد
نگــر بــر چهـــرهی محتــاجِ قــوتِ لایمــوتی که
ز رنــج زنــدگــانی، خـــوانِ الـــوان را نمیفهمد
دلـی که نیست پـابنـــد صــداقـت بـا ریــاکــاری
خلــوص بـاطــن و ایمــان و ایقــان را نمیفهمد
همیشـه_سرخـوش ِ آسـوده از رنــج و گرفتـاری
غـــم درمــانـدگان و چشـم گــریـان را نمیفهمد
تـن آسـانـی که لــم داده بـه زیــر سقـف آسایش
تـب و تــاب اســیر سـقـفِ ویــــران را نمیفهمد
تبهکــار ستـم پیشـه ز خلــق و خــوی حیــوانی
هـــراسِ بـیگنــــاهـــانِ پــریشــان را نمیفهمد
ز کـاخ خود بــزن بیــرون و بر بیچـارگـان بنگـر
که مسـتغنـی، غــم بیسرپنـــاهــان را نمیفهمد
اگر که قـافیــه شد شـایگــان هـرگـز مکن عیـبم
که مضمـون سخـن، اینـگونه عنوان را نمیفهمد
زمستان است و گرگ و گوسپـند و راه ناهمـوار
کسی هم حال چـوپـان در زمستان را نمیفهمد
مــزن داد از رهِ مـــردمفــریبــی ، از مسلمـــانی
که کــافـــر، درد و انـدوهِ مسلمــان را نمیفهمد
دلـی که روشـن از نــور خـــدا شد در تمـام عمر
نــدای بـاطــل و فــریــادِ شـیطــان را نمیفهمد
چو یوسـف آنکه بر عشـق حقیـقی مبتــلا گردد
دگــر عشـق زلیخـــــای هـــوسـران را نمیفهمد
بهظاهر چون ابوسفیـان مسلمـان شد بنـاچـاری
ز خبـث ذاتِ خـود اسـلام و قــرآن را نمیفهمد
مخوان بر گـوش محتـاجان احادیث کـذایی را
دلِ خـالـی زِ نــان حرف سخنـــران را نمیفهمد
بهچشم مستِ مِیخواران بیابان هم گلستانست
خمــارآلــوده عیش بــاغ و بســتان را نمیفهمد
مکـن وا سفــرهی دل را به نـــزد هر کسی زیــرا
دل بـیݟــم ، ݟــمِ در سینه پنهـــان را نمیفهمد
مخواه از اهـرمـن همدردی و همخویی و رأفت
که رنـج و محنت و خـواری انسـان را نمیفهمد
به شعرِ (ساقی) دلخون نگر با دیـدهی مجنــون
کـه لیــلی ، بیـــنوایـی در بیـــابــان را نمیفهمد
1396