اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(هجمه ی تقدیر)

 

بیرون بزن ز خود که دلت پیر می‌شود
دل پیر اگر شود، ز جهان سیر می‌شود

 

گوشه نشین شود ز غم روزگار سخت
در خود فرو ، ز هجمه‌ی تقدیر می‌شود

 

مقراض_حالتی‌ شده از غصه، ناگزیر
با یار ، در تعارض و درگیر می‌شود

 

مژگان چشم یار ، که : گلزار آرزوست
بر این دل نشسته به غم تیر می‌شود

 

آن نغمه‌ای که زمزمه‌ی مهربانی اَست
از بد دلی ، به تیزی شمشیر می‌شود

 

گوشی که درک عشق و وفا را نمی‌کند
فریاد و ناله ، فاقد تأثیر می‌شود

 

آن دل که خالی اَست ز شادابی و نشاط
از بیخودی ز غصه زمینگیر می‌شود

 

چون سرو بی‌بری که فقط قد کشیده است
در تندباد حادثه ، تقصیر می‌شود

 

در بیشه زار شیر و پلنگان اقتدار...
چون روبهان خسته به نخجیر می‌شود

 

خود را اگر رها کند از دخمه‌ی ملال
برنا دوباره گشته و تکثیر می‌شود

 

امّید و آرزو بشود گر قرین عشق
مس را طلا نموده و اکسیر می‌شود

 

با بال دل ، به سینه‌ی آفاق پر زند
وقتی که دل پرنده‌ی تدبیر می‌شود

 

خوش گفت شاعری که ندارم از او نشان:
"بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود"

 

آواز دل اگر ‌بدهی سر به بانگ عشق
نزدت خجل ، نوای مزامیر می‌شود

 

هرکس نوای عشق تو با گوش جان شنید
بی عُجب گشته ، قائل تکبیر می‌شود

 

سر می‌دهند خرد و کلان قصه‌ی تو را
سرفصل عاشقی ، ز تو تقریر می‌شود

 

(ساقی) به راه عشق اگر کوشی عاقبت
عالم به دست عشق تو تسخیر می‌شود

 

این عمر را به غفلت و حرمان ز کف مده
روزی رسد که: "فرصت‌مان دیر می‌شود"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

 

(عشق و هوس)

 

عاشقی، اهـل هــوس را عذر پرده‌پوشی اَست
در نگــاه عــاشــق ِ امروزه ، هـم آغوشی اَست
باده‌خواران‌را مراد‌ از مِی فقط مدهوشی‌اَست
در چــراغ البـته ریزی آب اگر خـاموشی اَست

 

شاخه چون بی‌برگ و بار افتاد می‌گردد هَرس

 

نیست آن عشقی که می‌باشد مجــازی پـایدار
نفس سرکش ، هست اسبی که نمی‌گیرد سوار
گـر زنی آن را لگــام از عشـق ، گــردد راهــوار
ورنه باید گفت بر این سرکش گـردون: حمــار

 

وای! از این عــاشق تشــنه‌لـب جـــام هـــوس

 

عشـق ، امــروزه نـــدارد اعتــــبار و جــایگــاه
از هـویٰ و از هــوس، گردیده عـاشـق روسـیاه
عشـق عنــوانی مقـــدس هست نَـه بــار گنــاه
بیش ازین پـرپـر مــزن در پـرتگـــاه شـرمگــاه

 

بــاش چون عنقـــا بلنـــدا آشــیانه ، ای مگس!

 

نیست حاصل در چنین عشقی بجز شرمندگی
عشـق اگــر شد پــاک باشد موجـب بــالنــدگی
خویشـتن را کــن رهـــا ، از منجــلاب زنــدگی
قـلب را ـ آییــنه کــن خواهـی اگـر رخشـندگی

 

وسعـت این زنـدگــانـی را مکـن بر خود قفس

 

چون طــلای عشق، از اخــلاص می‌گیرد عیار
در دل معشــوق ، دارد تـــا هـمیـشــه اعتـــبار
مرکز عشق است چون در قلب عاشق استوار
می‌توان با عشق گــردی بر همه عــالــم مــدار

 

تـا شـوی از پــاکــدامــانی، جهــان را ملتـمَس

 

عشق پیــونـدی‌ا‌ست جــاویــدانـه بین قلب‌ها
شادی و غــم نیست مـانـع ، رهگــذار عشق را
عاشق صـادق همیشه هست در خوف و رجـا
تـا مبـادا یک نفس، گــردد ز معشـوقش جــدا

 

عـاشـق صــادق نگـردد بـا هَــریمــن هم_نفس

 

مقصد از (ساقی) و جــام بــاده و روی نگــار
نیست در قاموس عاشق، شهوت و دفع خمار
رازهــا پنهـــان بـوَد هــرچنــد گــردد آشکـــار
آنکــه را در کـــوره‌راه عشـق بــاشــد اســتوار

 

رستگــاری نیست البـته نصیـب خــار و خـس

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)
1395

(دردی‌کش ناکام)

 

آنکه شب تا به سحـر یــاد تو بوده ست منم
آنکه بـی یــاد تو هــرگـــز نغنــوده ست منم

 

آنکه دل، از مـنِ دلداده ربــوده ست تــویـی
وآنکه یک‌لحظه ز تو دل نــربــوده ست منم

 

آنکه از خلقـت دنیــــا کــه بـــوَد خلقـت تــو
کرده تکــریــم، خـــدا را و سـتوده ست منم

 

آنکه با عشـق تو در ظلـمت تنهــایی خویش 
زنـگ، از ایـن دل دیـــوانــه زدوده ست منم

 

آنکه شـد لایـق تمجیــد و مبــاهــات، تـویی
وآنکه یک عمر به عشق تو سروده ست منم

 

آنکه از سـوز فراقت همه شـب تـا به سحــر
از بن "هر مژه صد چشمه گشوده ‌ست منم"

 

آنکه جــان داد کـه یک‌لحظــه ببـیـند رویت
گرچه جز طعــن رقیــبان نشـنوده ست منم

 

آنکه شد (ساقی) جـام می و میخـانه تویی
وآنکه دردی‌کـش نـاکــام تو بــوده ست منم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

 

(چشم جادو)

 

از آن روزی که وا کردی ز رویت ابـر گیسو را
شکستی نــرخ بــازار سـیه چشمان هنــدو را

 

به افسون نگاهت داد از کف دیـن و دل زاهد
بزن عینک که نـامحـرم نبیند چشم جــادو را

 

مزن پر ناگهان در آسمان چون کفتران غـافـل
که کرکس کِی؟ بپوشد چشم ، از آزار تیهو را

 

شود پنهـان به نزدت مـاه عالمتاب از خجلت
که روشن می‌کنـد بَــدر نگــاهـت تا فراسو را

 

اگر یک دم نگــاهــت! بر فـــراز آسمــان افتد
ز شوق دیدن روی تو ، حـوری می‌کشد هـورا

 

نگاهی کن به زیر پــای خود لختی تماشا کن
که بینی کشتگان خویش، با شمشیر ابـرو را

 

ز شـاهین نگـاهت نبض دل‌هــا در تپش افتد
مکن بـالا و پـایین این قــدَر ، خطّ تـــرازو را

 

شده بی بهره از جام نگاهت (ساقی) دلخون
بگردان لحظه ای بر سوی او آن جام مینو را

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(شروع سخن)

 

به نام خداوندِ آیینه ها...
تجلّی‌گهِ عشق در سینه ها

 

به نام خدای زمین و سپهر
خداوند ماه و خداوند مِهر

 

به نام خداوند شعر و سخن
خدای علومِ خفی و علن

 

به احمد ، رسول خداوندگار
به مولا علی، شاه دلدُل سوار

 

به نام خداوند بی واهِمه
به کفوْ علی حضرت فاطمه

 

به نام خدای حسین و حسن
به نام امامان گلگون کفن

 

به سجاد و باقر ، مَهِ پنجمین
به صادق، ششم ماه روی زمین

 

به موسَی بن جعفر، اسیر جفا
به سلطان ارض خراسان، رضا

 

به نام جواد الائمّه ، تقی
به شمعِ هدایت ، علی النّقی

 

به آن عسکرِ حق که باشد حسن
به آن حسرت باغِ سرو و چمن

 

به آن منجی شیعیان جهان
به ختم الائمّه ، امام زمان

 

به نام علمدار کرب و بلا
به پورِ علی (ساقی) نینوا

 

شروع سخن شد به این نام‌ها
که شیرین کند شعرِ من کام‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1373

(حجـــاب)

 

عفت و عصمت بوَد در زیر قاب روسری
چادر زن چون صدف باشد برای گوهری

 

بی‌ حجابی ، کی بوَد آزادی و آزادگی ؟
بلکه این دامی‌ست بر پای زن بی روسری

 

غنچه تا پوشیده باشد در امان است از گزند
چون شکوفا می‌شود ، چیده شود با خنجری

 

خنجر گلچین بوَد چشمان هیزی که تو را
می‌درد چون از حجاب آیی برون در معبری

 

گرچه باشد مشکلات اما نمی‌باشد مباح
تا شود رد دختری از عفت خود سرسری

 

پاسداری از حجابت کن اگر که در عمل
رهروِ زهرای اطهر ، دختر پیغمبری

 

آفرین ای دخترانی که درین شهر شلوغ
رفت و آمد می‌کنید اما ، بدونِ دلبری

 

مرحبا ای دختران خوش سرشت و باوقار
ای زنان سرفراز و عصمتِ همچون پری

 

خواهرم! دانم اگر خواهی ز تیر عشوه‌ها
می‌توانی پرده‌ی زهد ریاکاران ، دری

 

بلکه می‌دانم توانی ، از میان بحر شوم
کشتی طوفان شهوت را به ساحل‌ها برى

 

ای برادر چشم خود درویش کن بر دختران
تا که ناموست شود دیده به چشم خواهری

 

مَرد هم یعنی وقار و چشم‌پوشی از گناه
ناجوانمردی اگر با چشم شیطان بنگری

 

غیرت زن، کی بوَد در ذات نازن‌های پست
شوکت زن را نگر ، در جلوه‌‌های مادری

 

مادری که خود بپای طفل می‌سوزد چو شمع
تا که فرزندش کند بر عالمی روشنگری

 

ای همه هستی من ، گردد فدای آن زنی...
کاین‌چنین در زندگانی می‌کند دانشوری

 

ای به قربان چنین بانو که بی‌هیچ انتظار
می‌کند با مهربانی ، مادری و همسری

 

این سخن گفتم که آگاهی دهم از نیک و بد
هم کنم پرواز ، در حال و هوای شاعری

 

پند (ساقی) را شنو با گوشِ جانت خواهرم!
کِی خزف، هم‌سنگ گردد در جهان با گوهری؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/225605_23شهیدان-باده-نوشان-الستند-شمس-ساقی-exzt.jpg

 

(شهیـــدان)
‌‌

‌‌‌شهیدان ، رادمردان غیورند
به دور از ظلمت محض‌اند، نورند
به هنگام دفاع از دین و میهن
حماسه آفرینان حضورند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، عشق را تفسیر کردند
مِس جان را به خون اکسیر کردند
علیه ظلم ، در اوج جوانی ـ
خروشیدند و کار پیر کردند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، آیه های نور بودند
به باطن زنده در ظاهر غنودند
میان آتش بیداد دشمن ـ
حدیث عشق را با خون سرودند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان تا همیشه برقرارند
چو کوهی تا همیشه استوارند
بوَد پایان ما آخر ، زمستان
ولی آنان گل باغ بهارند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، باده نوشان الستند
ز مستی، جام شیطان را شکستند
میِ قالوا بلی را سر کشیدند
از آن‌دم با خدا پیمان ببستند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان، مست جام یرزقون اند
گل پرپر ، میان دشت خون اند
ز خون سرخشان در راه اسلام
نماد پایداری قرون اند‌

‌─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان ، وارثان انبیایند
به خون غلتیده در راه خدایند‌
‌‌به خون سرخ بر عالم نوشتند
که رهپویان شاه کربلایند‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

شهیدان ، تیغه‌های ذوالفقارند
سرافرازان دشت اقتدارند‌
‌‌به شب در پیش پای شیعه نورند
به جان دشمنان شیعه نارند

‌─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌شهیدان (ساقی) جام طهورند
همه ، تاریخ سازان غیورند‌
‌‌اگرچه در عزاشان نوحه‌خوانیم
ولی آنان همیشه در سرورند

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1390

(بسیج)

واژه‌ای ناب و دل‌رباست بسیج

پیـــــرو راه اولیـــــاست بسیج

و چه زیبـا امــامِ راحــل گفت :

لشکر مخلـص خـــداست بسیج

سید محمدرضا شمس (ساقی)