اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(بسیج)

واژه‌ای ناب و دل‌رباست بسیج

پیـــــرو راه اولیـــــاست بسیج

و چه زیبـا امــامِ راحــل گفت :

لشکر مخلـص خـــداست بسیج

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب قدر)

 

شب قدر است و من قدری ندارم
چه سازم؟ توشه‌ی قبری ندارم

 

شب عفو است و محتاج دعایم
ز عمق دل دعایی کن برایم

 

اگر امشب به محبوبت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی

 

کمی هم نزد او یادی ز ما کن
کمی هم جای ما او را صدا کن

 

بگو یارب! فلانی روسیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است

 

گرفتار است و دارد آبرویی
بری باشد ز عیش و کامجویی

 

ز هر نامحرمی پوشیده دیده
نگاهش چشم نامَحرم ندیده

 

جوان است و نکرده او جوانی
شده هر چند پشت او کمانی

 

به خط و شعر ِ تر باشد گرفتار
هنر چون مرکز و او خطّ پرگار

 

امیدش هست باشد نافع خلق
چو درویشان نپوشیده فقط دلق

 

به تعلیم هنر، پا در رکاب است
اگرچه دایماً در اضطراب است

 

به قدر وسع خود کوشیده دایم
نکرده خم، قدش را نزد مُنعِم

 

به دور از فرقه‌ی اهل ریا هست
نداده هیچ با نامردمان دست

 

نرفته زیر بار ظلمِ ناکس
عقاب‌آسا پریده؛ نه چو کرکس

 

نخورده لقمه‌ای از نان مَردم
نداده آبرویش را به گندم

 

نداده دل به این دنیای فانی
که تا شاید بگردد جاودانی

 

همین باشد همیشه افتخارش
که پشت همت خود بوده یارش

 

تلاشش بوده، باشد بنده‌ای پاک
نظر دارد همیشه سوی افلاک

 

ولی گهگاه، از روی جوانی
چو دیده از کسان نامهربانی ـ

 

خروشیده‌ست و تندی کرده، هرچند
همیشه بر لبش بوده شکرخند

 

بگو یارب! تویی دریای جوشان
درین شب رحمتت بر وی بنوشان

 

مبادا «لیلة‌القدر»ت، سرآید
گنه بر نامه‌اش افزون‌تر آید

 

که غیر از تو ندارد تکیه‌گاهی
اگرچه هست غرق روسیاهی

 

مبادا ماه تو ، پایان پذیرد
ولی این بنده‌ات سامان نگیرد

 

که غیر از ذلت و رنجِ تباهی
نمی‌ماند برای او ، الهی!

 

به حق (ساقی) کوثر خدایا
به حق پهلوی مجروح زهرا

 

به حق بندگان خاص درگاه
که غرق رحمت‌اند الحمدلله

 

قلم زن بر معاصی من امشب
مبادا در « جزا » باشم مُعذّب..

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1374

(شاہ ملک لافتی)

 

خدا تا آفرینش را به پا کرد
علی را شاهِ مُلک اتقیا کرد

 

جهان، دیوانه ی روی علی بود
خدا هم مستِ گُلروی علی بود

 

علی اسطوره‌ی خلقِ خدا شد
تجلّی‌گاهِ ذاتِ کبریا شد

 

پس از حج در غدیر خم پیمبر
جِهازِ اُشتران را کرد منبر

 

سپس دستِ علی را بُرد بالا
یگانه «شاهِ مُلکِ لافتیٰ» را

 

بگفتا : بعد من «مولا»ی‌تان اوست
بداریدش چو جان خویشتن دوست

 

عدو در جمع، بَخّن یا علی گفت
ز مکر و حیله ‌های ممتلی گفت

 

اگرچه تهنیت_‌گو گشت آن دم
کمر بر دشمنی می‌بست محکم

 

که با دنیاپرستان دغل‌کار
شدند از کینه هم‌پیمان و همکار

 

***

چو از حکم نبی بی‌تاب گشتند
نقاب جهل، بر مهتاب گشتند

 

ولایت را ، ز مولا غصب کردند
خزف را جای گوهر نصب کردند

 

علی در انزوا گردید تنها
ز مکر و کینه و تزویرِ شورا

 

چه شورایی که قَطّاع الطّریق‌اند
شریکِ دزد و، با مردم رفیق‌اند

 

سقیفه نام آن شورای پَست است
همه آشوب ‌ها از آن نشست است

 

چو خفاشند با خورشید، دشمن
سیه کارند در هر کوی و برزن

 

از انسانیت و مردی به دورند
همه عاری ز تدبیر و شعورند

 

چه گویم زین عناد بی نهایت
ز غصب و این‌همه بغض و جنایت

 

غریبانی که خود را خویش خواندند
شغالانی که خود را میش خواندند

 

سفیهانی که در جوش و خروشند
همه گندم نما و جو فروشند

 

اگر عمری رَوی منزل به منزل
نمی‌بینی درین قومِ سیه دل

 

یکی را بنده‌ی الله باشد
ز درد مسلمین آگاه باشد

 

که در راہ خدا ، کاری نماید
به مِحنت‌دیدگان یاری نماید

 

اگرچه سال‌ها بودند بر تخت
سه نامرد ستمکار سیه بخت

 

چنان که غصب حق کردند با زور
به پایان گشت دور آن سه مزدور

 

خلافت، باز - از آنِ علی شد
اگرچه در غدیر خم ولی شد

 

ولایت مَسندِ آن مَه‌جبین بود
ولی بود و امیرالمؤمنین بود

 

علی ، یار و مددکارِ فقیران
یگانه یار و غمخوارِ عسیران

 

علی شیرِ خدا خیبرگشا بود
ولی اللہ و صِهرِ مصطفا بود

 

زمین غَرّہ زِ زیب فرّو جاهش
قمر خیرہ ، به اشراقِ نگاهش

 

علی‌ ، نان آور خوانِ ضعیفان
یتیمان را پدر بود از سر جان

 

چو دشمن تشنه‌ی خون علی بود
دلش از زهر کینه، ممتلی بود

 

به قتل وی ز جهل و مکر و افسون
بشد مأمور، «ابنِ ملجم» دون

 

به سر چون داشت فکر قتلِ حیدر
به مسجد رفت آن رذلِ بداختر

 

عبا بر سر کشید و ناگهان خفت
مؤذن تا که تکبیر اذان گفت

 

علی در خواب خوش چون دید او را
بخواندش بر نماز آن زشتخو را

 

به دست خویش وی را کرد بیدار
اگرچه بود خود ، واقف بر اسرار

 

به سجدہ رفت تا شاہ ولایت
مهین خورشید رخشان هدایت

 

همانگاهی که همراز خدا شد
ز ضرب تیغِ کین فرقش دوتا شد

 

چو فرقِ شاہ مردان غرق خون گشت
شفق در خون نشست و لاله‌‌گون گشت

 

قلم بی تاب شد از ظلم گردون
که شد محرابِ کوفه دجله‌ی خون

 

نگو مسجد که مسجد بی‌ستون شد
نگو کوفه ، که کوفه واژگون شد

 

نوای «فُزتُ رَبِّ الکعبه» از فرش
به همراہ علی می‌رفت بر عرش

 

نیستان در نیستان، ناله سر شد
درختِ معدلت را ، خم کمر شد

 

شکست آیینه ی عدل الهی
به سنگ جهل، با تیغ تباهی

 

هزار اُف بر تو ای چرخ نگونسار
که گشتی با اجل همراه و همکار

 

عدالت رفت و مولا رفت و ما را
نماندہ جز غم و رنج و مدارا

 

علی را کِی شناسد کس به عالم
به جز ذاتِ خداوندِ معظم

 

اَبرمردی که مانندش مُحال است
چو ذات حضرت حق بی‌مثال است

 

اگر خورشید، از مغرب در آید
دگربارہ جهان چون او بزاید

 

جهان دون‌پرور است و بی ‌مروّت
نبندد با کسی عقد اُخوّت

 

نفاق و فتنه‌ها پیوسته باقی‌ست
تبر در کینه ی سرو و اقاقی‌ست

 

چو رفت از این جهان (ساقی) مستان
خماری شد حدیث مِی پرستان

 

خوشا روزی که مهدی باز آید
جهان با عدل او دمساز آید

 

زمستان طی شود، آید بهاران
به‌پاس دیده‌ی چشم‌انتظاران

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384