اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «ترکیب بند» ثبت شده است

https://uploadkon.ir/uploads/e92021_24بارِ-دیگر-دستِ-ظلم-از-آستین-آمد-برون.jpg

"در رثا و عِلل شهادت سیّد مَحرومان"

(دکتر سیّد ابراهیم رئیسی)

 

بارِ دیگر دستِ ظلم از آستین آمد برون
کرد سَرو ِ سرفراز باغ میهن را نگون
اژدهایی هفت‌سر که میخورَد پیوسته خون
ای دریغ از غفلت اهل وطن، مانده: مَصون

 

آنکه پنهان کرده خود را سال‌ها زیر نقاب
تا ببلعد کلّ ایران را به نام انقلاب


چشم خود را باز کن ای هموطن بیدار باش
نیّت دشمن بخوان و بعد ازین هشیار باش
آگهْ از اندیشه‌ های شوم استعمار باش
کُن کلاهِ خویش را قاضی و در پندار باش

 

تا بدانی که چرا کشتند "ابراهیم" را ؟
بی‌گمان باید شناسی توده‌ی بدخیم را


آن گروهی که ندارد جز چپاول را به یاد
توده‌ی بدخیم باشد که از آن خیزد فساد
اختلاس و رانتخواری می‌دهد کشور به باد
می‌شود بیمار چون از رانتخواری، اقتصاد

 

دشمنان کشورند و دم ز ایران می‌زنند
چون قدم از ابلهی در راه شیطان می‌زنند


این قماش حیله‌گر که راهٍ کج پیموده‌اند
از توَرّم، دم به دم بر مالِ خود افزوده‌اند
گویی از اوّل همه فکر چپاول بوده‌اند
کز دنائت در خیال خویشتن آسوده‌اند

 

دم زنند از انقلاب و در مَصاف رهبرند
آتش‌‌افروزند و جمله تنبل و تن‌‌پرورند


بیم‌شان بود از مَرام سیّد عالی‌مقام
کِه علیه مُفسدانِ مُلک ، دارد اهتمام
نیست فرقی نزد او ظلم و فساد خاص و عام
هرکه شد جرمش مُسجّل می‌کِشد او را به‌دام

 

فرقه‌ای که: بود در امر ترور ها مُستعِد
ریخت طرح حذفِ این مَردِ عدالت را به جِد


اهل ایران‌اند و دل بر غربِ شیطان بسته‌اند
از حقارت با شیاطین، عهد و پیمان بسته‌اند
عهد و پیمان‌ها به نابودی ایران بسته‌اند
هم کمر، بر کشتن خلق مسلمان بسته‌اند

 

تسلیت گویند؛ اما قهقهه سر می‌دهند
با رذالت بر تنور ظلم و عِصیان، می‌دمند

 

سود این قوم خطاکار است در خواری خلق
چاره ساز کار ایشان است ناچاری خلق
چون طبیبی که بَرَد بهره ز بیماری خلق
چشم می‌دوزند بر رنج و گرفتاری خلق

 

مثل زالو این جماعت خون انسان میخورند
گرچه می‌خوانند خود را خائنان ، اندیشمند

 

هم‌سخن! تصویر کن با شعر ، راه و چاه را
نقش کُن با خامه‌ی خون، فرقه‌ی گمراه را
این چپاول‌ پیشگان و تشنگانِ جاه را
کن عیان بر مَردمت این آبِ زیرِ کاه را

 

تا توانستند بر طبل تباهی کوفتند
تا که کم‌کم زیر این مَردِ خدا را روفتند


تسلیت گویم کنون بر رهبر و خلق غیور
در رثای سیّد مظلوم ، آن مَرد صبور
همچنین آن همرهانِ مَست، از جام حضور
که ز تاریکی گذر کردند تا معراج نور

 

نام‌شان جاوید و روح پاکِ آنان شاد باد
(ساقی) کوثر ، شفیع جمله در میعاد باد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/02/31

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(یاس کبود)

 

می‌خواهم از خیرالنسا زهرا بگویم
از نور چشم مصطفا زهرا بگویم
از همسر شیر خدا زهرا بگویم
از شافع روز جزا زهرا بگویم

 

آن که نبی، « اُمّ ابیها » خوانْد او را
مظلومه‌اش مولا به دنیا خواند او را

 

اُمّ الائمه، حضرت زهرای اطهر (س)
او را که در قرآن خدایش خواند کوثر
کوثر، همان خار دوچشم خصم ابتر
یاس کبودِ باغ و بستان پیمبر (ص)

 

زهرا که نور چشم خیرالمرسلین است
هم همسر مولا امیرالمؤمنین است

 

آن بانویی که نیست همتایش به عالم
آنکه کند خم، سر به پیش پاش، مریم
نزد خدا و عرشیان باشد مکرّم
اما ندیده در جهان جز رنج و ماتم

 

در خردسالی داد از کف مادرش را
یعنی خدیجه، مادر غم‌پرورش را

 

او بود و بابا بود و غم‌های فراوان
در کوچه و پس‌کوچه‌ها آن ماهِ تابان
از خشم و توهین‌های قوم نامسلمان
می‌دید بر بابا ، جفا ، بی هیچ بُرهان

 

ای وای...! از نامردمان بی مروّت
پرتاب سنگ و خاک بر روی نبوّت

 

در کودکی تنها پرستار پدر بود
همدرد و هم همراه و هم یار پدر بود
چون شاهد غم‌های بسیار پدر بود
آرام‌بخش روح و غمخوار پدر بود

 

تنها نه دختر بود بلکه بود مادر
هرگاه که می‌گشت با بابا برابر

 

چندی گذشت و داغ بابا شد مضاعف
شد فتنه‌ای دیگر ز ایوان مُسقف
خود را خبیثان با حِیَل خواندند اشرف
شادی‌کنان، بربط‌زنان، در دست‌شان دف

 

بر جانشینی نبی، خود را نشاندند
بر عهد و پیمان غدیری‌شان نماندند

 

شرم از خدا هرگز نکردند آن پلیدان
ظلم و جفا کردند با خلق مسلمان
هرچند که دم می‌زدند از شرع و قرآن
با ظلم‌شان بر کفر خود کردند اذعان

 

غصب فدک کردند از دخت پیمبر
هم غصب کردند از دنائت، تخت حیدر...

 

خانه‌نشین کردند مولا را، به تزویر
روباهِ پیری را عوض کردند با شیر
تختِ ولایت شد به حکم زور تسخیر
آهن نمی‌گردد طلا هرگز به اکسیر

 

کِشتند بذر خودسری را در سقیفه
تا که شوند از شهوت قدرت خلیفه

 

شیر خدا هرگز نشد تسلیم کفتار
چون بود بر امر ولایت، خود سزاوار
می‌خواستند از او وقیحانه به اجبار
گیرند بیعت، لاجرم در بین انظار ـ

 

بر خانه‌ی شیر خدا آتش کشیدند
هرچند خواری را برای خود خریدند

 

در خانه‌ی شیر خدا محشر به پا شد
توهین به مولا و عزیز مصطفیٰ شد
زهرا به پشت در؛ که در با ضربه وا شد
شد محسنش سقط و علی بی‌همنوا شد

 

کُشتند از کین دخت ختم‌‌المرسلین را
صاحب_عزا کردند امیرالمؤمنین را

 

وقتی رها گردید زهرا از غم و درد
مولا شبانه پیکر او را ، کفن کرد
وآنگاه آن گل را به دور از خلق نامرد
بسپرد در خاک سیه، با کوهی از درد

 

گویی وداع مِهر و ماه آن شب رقم خورد
روح علی را خاک، آن شب با خودش بُرد

 

زهرا برفت و ماند غم‌های عظیمش
(ساقی) کوثر ماند و اطفال یتیمش
غیر از خدا که بود همواره کلیمش
شد چاه، همراز غم و رنج و ندیمش

 

خاموش اگرچه شد چراغ عمر زهرا
داغ غمش آلاله‌ سان مانده به دل‌‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(اَللّٰهـْـمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّـکَ الْفـَــرَج)

(انتظــــار)

 

شاعــر شدم که از تـو بگـویـم امــام عصـــر
با پــای دل ، بـه راه تـو پـویـم امــام عصـــر
دیــوانــه‌وار، روی تـو جــویـم امــام عصـــر
تا که تـو را ، بجـویم و بــویـم امــام عصـــر

 

گو: در کجـایی ایکه جهان در تلاطــم است؟
کشـتی انتظـــار بــه بحـــرِ سِــتم گــم است

 

جـــان‌ها بـه لـب رسـید ز بیـــداد ظــالمــان
سَـروِ سهــی ز بـــاد مخــالـف شــده کمـــان
ای مظهـــر عـــدالـت و میــزان! درین جهان
از عــدل و داد نیست نشـان ای امیـد جــان

 

قـانـون حــاکمــان همـه یکسر تحکـّـم است
حقـّی کـه پــایمــال شده! حق مَـــردم است

 

هـــر جمعـــــه انتظـــار کشــیدم نیـــامــدی!
دل غیـــر تـو، ز هـَـر که بـُـریــدم نیـــامــدی
در کـــــوی انتظــــــار ، دویــــدم نیـــامــدی
تــــا آخــــــر مســـیـر ، رســـیـدم نیـــامــدی

 

بــاغ جهــان بــدون حضور تو هیـــزم است
آیی اگــر ؛ کــویــر چو دریــا و قلـــزم است

 

اهــل قمــم اگرچه، غــریبـم به شهر خویش
بــا یک دل شکـسـته و بــا ســیــنه‌ا‌ی پریش
دلخسـته از زمـــانـه و بــا قـلـب ریش ریش
گرچه رسیده شـام غـریبـان به گرگ و میش

 

میعــادگــاهِ عشـقِ تو هرچنـد در قــُـم است
آشفتــه از عنـــاد و جفـــا و تــزاحـُــم است

 

بـی تـو نشــاط نیست بـه گلـــزار زنـــدگــی
ای مــرکـــز عــَـدالــتِ پــَــرگــــار زنـــدگــی
از دسـت رفتــه است چو افســار زنـــدگــی
تنهـا تــویــی اُمیــد و مـــددکـــار زنـــدگــی

 

بــازآ کــه فصـــل رویـش ســبز تبسـم است
فصــل بهــــار آمــده و فصــل گنــــدم است

 

از عرش تا به فرش تو‌ را جست و جو کنند
کــرّوبیـــان، از آمـــدنـت گفــت و گـــو کنند
دیــوانگــان بــه کـــوی وصـــال تـو رو کنند
خمخـــانـه‌ها به‌شـوق تو مِـی در ســبو کنند

 

زهـــره به شـوق دیـدن تو ، در تــرنّــم است
در انتظـــار روی تـو خـورشـیدِ انجــم است

 

(ساقی) تویی و باده ز دست تو خوش بوَد
با جــرعــه‌ای ، غـــم از دل تنگــم به در روَد
دل‌هــا بـه‌شـوق جـــام وصـــال تـو می‌تپــد
تـا وارهـــد ، ز شــرّ نفـــاثـــاتِ فِــی العقــَــد

 

بـازآ که عصر جنگ و جـدال و تهاجـم است
عصـر فـِـراق ، عصـر نفــاق و تخاصـم است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هیهات...!)
 

أیّهــاالنّــاس! دمی هم ز خــدا یـاد کنید
حــذر از شـیوه‌ی شیطــانی شـدّاد کنید
پـــای دل، از گـــرو ِ سـلسـلـه، آزاد کنید
قصــر ویـــرانــه‌ی آزادگــی آبــــاد کنید

 

تـا ببــینـید کــه جنـّت، بـُــوَد از آن ِ شما
چون بُوَد لطف خــدا سایه‌ی ایوان شما

 

غافل از راهِ منـــــا و ز صفـــــا دم بزنیم
راه شیطـان بــرویـم و ز خــدا دم بزنیم
بیـوفـــاییـم ولیکـــن ز وفــــــا دم بزنیم
با ریــاکــاری و ریب از ضعفـــا دم بزنیم

 

دانم آنقـدر که این راه مسلمــانی نیست
منطبق با روش و منطـق قـــرآنی نیست

 

بـا بــرازنــدگـی از اهـــلِ ریـــا دوری کن
مـَـددِ خـَـلق کنـی گر که به مسـتوری کن
غـــم‌زدایـی ز دل مضطــرِ رنجــوری کن
وآنگهی باده‌ی عشرت، زده مخموری کن

 

بی‌ریــا گر که کنی کار ؛ به حق اهل دلی
غیر ازین هرچه کنی نــزدِ خِــرد منفعلی

 

این‌زمان توده‌ی صدرنگ، فــرآوان باشد
روبَهِ تفــرقــه و جنـگ، به جــولان باشد
دیـن‌فروشی اَسفـا نـــازِل و اَرزان باشد
فکر و ذِکــر همگان راحتی و نـــان باشد

 

حـالیـا فرق نه انسـان و نه حیــوان دارد
با چنین بنده‌ی درمانده که شیطـان دارد

 

چونکه قــرآن شده بر طاقچه‌ها زنـدانی
همـــه محـــرومیــم از مــرحمـت ربــانی
گرچه غـرقیم و گرفتــار به بحری فــانی
روزمان تیــره‌تــر از نیمــه‌شـب ظلمــانی

 

ای مسلمان! بطلب چــاره‌ی خود از قرآن
خویش را از شب ظلمـانی ذلـت بـرهــان

 

بـارالهــا ، فقط از تــو طلبــم راه نجــات
ذکر و تسبـیح تو دارم بـه تمــام اوقــات
از تو هستی ز عـدم یافته معنای حیــات
گر نبودی تـو نمی‌بود وجـودی، هیهــات!

 

چه بگویم که چه‌ها دیده چـه‌ها می‌بینم
خــلق را یکسره ـ در بنـــد هـــوا می‌بینم

 

فرقه در فرقه پس از هم بوجود آمده‌اند
بهر غـارت ز همه ـ بــود و نبــود آمده‌اند
بس که از بی‌‌هنری‌شان به رکـود آمده‌اند
زرد و اِسپید و سیاه از پی سود آمده‌اند

 

آه و افسوس که دنیـا شده دنیـای دگــر
آتش ظـــلم، به پا گشـته ز بلـــواى دگــر

 

حضرت حجّت حق! مَهــدی مـوعـود بیا
نخــلِ دیـن از غــم دوری تو فرسـود بیا
تـا گلسـتان کنـی ایـن آتـش ِ نمـــرود بیا
طــاقت منتظــران، طـــاق شده زود بیا

 

دردنـوشـان تـو و بــاده پـرسـتـیم همــه
(ساقیا) منتظـــر روی تو هسـتـیم همــه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(صحرای کربلا)

 

«بند اول»

 

خواب از سرم پرید چو در نیمه های شب
خواب خوشی که بود به شیرینی رطب

 

انداختم نظر ، به سوی آسمان ، دریغ...
دیدم که کرده است به روی زمین غضب

 

مَه در مُحاق کامل گردون نشسته بود
ظلمت گرفته بود جهان را وجب وجب

 

مرغان شب‌نوا همه در بهت غم اسیر
در این شبی، که گشته گرفتار در تعب

 

سر می‌کشید هر طرفی دیو ظلم و جور
بر خاک کربلا که شد از خون حق ذهب

 

گویی خبر رسیده که این دشت پر ملال
آبستن غمی بوَد از کینه ی عرب

 

از ازدحام درد که بر سینه ها نشست
خون در عروق عالمیان گشت ملتهَب

 

آری مُحرّم است که با تیغ اشقیا
خون خدا چکید به صحرای کربلا

 

«بند دوم»

 

از کربلا چو "شاه شهیدان" نشان گرفت
با اهل‌‌بیت خویش در آنجا مکان گرفت

 

فرمود : چونکه گشته مُقدّر ز سوی حق
باید درین مکان پس ازین آشیان گرفت

 

آبی که بود مهریه ی مادرش ، دریغ...
دشمن ز بغض و کینه از آن کاروان گرفت

 

بَست آب را به روی حسین و مواکبش
با حیلتی که از همه تاب و توان گرفت

 

شش ماهه کودکی، به روی دست شاه دین
لب تشنه تا که سر، به سوی آسمان گرفت

 

فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا
دژخیم روزگار به دستش کمان گرفت

 

مرگا به "حرمله" که به خشنودی یزید
زیر گلوی "نوگل شَه" را نشان گرفت

 

گویی که آسمان ز غمش گریه خیز شد
وقتی که پاره ، حنجره با تیر تیز شد

 

«بند سوم»

 

میدان عشق بود و عداوت به کربلا
پیکار بغض بود و کرامت به کربلا

 

بغضی که داشت ریشه در افکار جاهلی
شد حمله ور ، به سوی امامت به کربلا

 

آری رذالت است که پیکار می‌کند
با لشکر عظیم عدالت ، به کربلا

 

جان می‌دهد امام ، در احیای دین حق
چون دارد از خدای ، رسالت به کربلا

 

از خود گذشت و کرد فدا خاندان خویش
ایثار را ببین و سخاوت به کربلا

 

گوش فلک شنید به معراج نیزه از ـ
رأس بریده : بانگ تلاوت به کربلا

 

از موج کفر ، کشتی ایمان، گذر نمود
این است رمز و راز سلامت به کربلا

 

مُردن به راه حق ، بخدا عین زندگی‌ست
آنکس که راه حق طلبد این زمانه کیست؟

 

«بند چهارم»

 

بنده ، اگر چه گاه رَود راهِ اشتباه
بر حق اگر نظر نکند می‌شود تباه

 

"حُر" بست اگر به روی امام آب را ولی
ناگه به خویش آمد و شد دور ، از گناه

 

پیوست بر امام و طلب کرد با خلوص
عفو و کرم که : بگذر ازین حرّ روسیاه

 

گفتا : اگر چه عبد گنهکار گشته ام
اما به توبه سوی تو آورده ام پناه

 

غافل شدم ز خویش و شدم غافل از خدای
کز غفلتم فتاد به ناگه ز سر کلاه

 

هرچند روسپید شد آخر به لطف حق
از تیرگی برون شد و پیوست بر پگاه

 

صبحی که مطلع ابدیت ز روی اوست
گیرد شعاع ، از رخ او روی مِهر و ماه

 

آزادگی : رها شدن از بند زندگی‌ست
از حق جدا مشو که سرآغاز بندگی‌ست

 

«بند پنجم»

 

در برگریز حادثه دشمن حبیب نیست
گلچین روزگار حبیب و نجیب نیست

 

از دوستان ستم چو ببینی عجیب هست
از دشمنان ستم چو ببینی عجیب نیست

 

آنکس که هست در دل او مهر ایزدی
هم‌‌کیش با خلایق مردم فریب نیست

 

بیند اگر که ظلم به پا شد علیه ظلم
استادگی نموده و او را شکیب نیست

 

هر چند پیر عمر بوَد، کی توان نشست؟
در کربلا ، نظیر "بُریر" و "حبیب" نیست

 

جان داده اند در ره احیای دین حق
مَرد خدا که مرگ برایش غریب نیست

 

مُهری که می‌خورد به جبین از شرار عشق
بر آنکه نیست اهل حقیقت نصیب نیست

 

آدم اگر که رانده شده ، از بهشت عدن
فرمانبری نکرده ز حق، حرف سیب نیست

 

گر کوفیان به حادثه پیمان شکسته اند
خود باب خیر را به روی خویش بسته اند

 

«بند ششم»

 

بعد از شهادت همه اصحاب ناگهان
آمد به نزد شاه ، "علی اکبر" جوان

 

گفتا : پدر ! اجازه بده تا که اکبرت
اکنون شود علیه دنی سیرتان روان

 

رخصت گرفت ، از پدر آن شبه مصطفی
تا که رود به عرصه ی میدان امتحان

 

در امتحان بندگی و کفر ، می‌شود
پیروز ، آنکه بگذرد از شاهراه جان

 

جان ، پر بهاترین ثمر باغ خلقت است
بهتر که فدیه ی ره حق گردد این زمان

 

رفت و علیه دشمن دین کرد بی‌دریغ
مردانگی و عزت و آزادگی ـ عیان

 

شد قطعه قطعه پیکر آن سبط مرتضی
از تیر و تیغ خصم در آن دشت بی امان

 

زین ماجرا اگرچه بوَد شیعه داغدار
شد تا همیشه پرچم اسلام استوار

 

«بند هفتم»

 

چون شد شهید ، اکبر رعنا به کربلا
آتش کشید از غم داغش به خیمه ها

 

"قاسم" که وا نگشته گل زندگانی اش
مویی نرسته بر رخ گلگونش از قضا

 

آمد به سوی شاه شهیدان به آه و سوز
گفتا : عمو ! اجازه ی میدان عطا نما

 

هرچند من بهار جوانی ، ندیده ام
دانم به قدر خویش بتازم به اشقیا

 

گفتا عمو که: مرگ درین راه چیست؟ گفت:
"شهد من العسل" چو شود جان من فدا

 

تا عاقبت اجازه ی میدان گرفت و تاخت
با قامتی نحیف ، در آن جنگ ناروا

 

"ابن فضیل" پست به فرمان "ابن سعد"
پرپر نمود ، آن گل رعنای مجتبا

 

آمد حسین بر سر بالین او و گفت :
دشمن ببین چه کرد بر آل نبی ، خدا

 

در کربلا ، حماسه ی عالم مصوّر است
نقشی بود عیان که تداعی محشر است

 

«بند هشتم»

 

"عباس" تا که عزم فرات ، اختیار کرد
آسیمه سر سفر ، به سوی آن دیار کرد

 

وقتی که دید آب روان را ز تشنگی
دستی درون علقمه ، بی اختیار کرد

 

تا جرعه ای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کرد

 

پُر کرد مَشکِ آب ، ولی "شمر" روسیاه
راهش گرفت و از سر ذلّت، هوار کرد :

 

برگرد از حسین ، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کرد

 

عباسِ تشنه لب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کرد

 

گفتا : خموش باش و مگو از برادرم
شمشیر چون کشید به سویش فرار کرد

 

تا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان ، رها سوی آن گل‌عذار کرد

 

مَشک‌اش درید و نیز دو دستش ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر ، نثار کرد

 

چشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت؟

 

«بند نهم»

 

هفتاد و دو ستاره ی تابان معرفت
هفتاد و دو شهاب درخشان معرفت

 

هفتاد و دو نماد سلحشوری و قیام
هفتاد و دو شقایق بستان معرفت

 

هفتاد و دو نبسته به دنیا دل از وفا
هفتاد و دو نشسته به پیمان معرفت

 

هفتاد و دو رها ز زلیخای نفس شوم
هفتاد و دو عزیز ، ز کنعان معرفت

 

هفتاد و دو دلیل ، برای جهانیان
هفتاد و دو پدیده‌ ی برهان معرفت

 

هفتاد و دو رسیده به سرچشمه ی کمال
هفتاد و دو نتیجه ی عنوان معرفت

 

هفتاد و دو ذبیح سرافراز راه دین
هفتاد دو شهید ، به میدان معرفت

 

اسطوره گشته ‌اند ، به راه امام‌شان
"ثبت است بر جریده ی عالم دوام"شان

 

«بند دهم»

 

وقتی که روح خسروِ احرار پر کشید
رنگ از رخ زمین و سماواتیان پرید

 

عصری فرا رسید که شعله بر آسمان
از آه سینه سوزِ ستمدیدگان رسید

 

اهل حرم اسیر ، به دست حرامیان
طوفان بی پناهی و اندوه و میوزید

 

در راه شام ، قلب عزیزان اهل بیت
در سینه های خسته و خونبار می‌تپید

 

طفل سه ساله روی مغیلان به راه شام
از بیم تازیانه ی اشرار می‌دوید

 

زینب، عزیز فاطمه آن بضعه ی رسول
از بار رنج و مِحنت و غم قامتش خمید

 

با خطبه ای به نزد یزید سیه تبار
غالب شد و به نزد خدا گشت روسپید

 

وقتی رضای حق، طلبی فارغ از خودی
رسوا کنی هر آنکه زند دم ز بیخودی

 

«بند یازدهم»

 

از کربلا هر آنچه نویسد قلم ، کم است
پشت جهان ز بار چنین ماتمی خم است

 

بر بوم کربلا ، بنگر تا عیان شود
آزادگی و عزت و ایثار توأم است

 

بحری عظیم هست و کناره پذیر نیست
کشتی عقل ، غرق درین بحر ماتم است

 

این راز سر به مُهرِ شهادت، به راه دوست
بر آنکه نیست مَحرم اسرار ، مبهم است

 

گر بحرها مُرکّب و راقم شود بشر
از بحر عشق اگر بنویسند شبنم است

 

از اولین بشر که خدا آفریده است
در نزد او حسین همیشه مقدم است

 

عهدی که بست روز ازل با خدای خویش
اثبات کرد رشته ی این عهد، محکم است

 

این رشته را به خون جگر پروریده است
عهدی چنین ، خدا ز خلایق ندیده است

 

«بند دوازدهم»

 

راه خدا اگر طلبی؟... راه کج مپو
حق را به غیر صدق عمل در جهان مجو

 

شیطان دهد به باد فنا ، هستی تو را
ابلیس را برون کن ازین سینه ی نکو

 

بیهوده عِرض خود مبری در جهان دون!
از کف مده! ز حق شکنی ، قدر و آبرو

 

دیدی اگر که حق کسی می‌شود تباه
حق را بدون پرده و بی واهمه بگو

 

پیراهن صداقت اگر پاره شد به تن
با تار و پود زهد ریا ، کِی شود رفو؟

 

چون کربلا مبارزه ی حق وَ باطل است
گر شیعه ای به جز ره سالار دین مپو

 

(ساقی) اگرچه دم زنی از جام باده ات
مستی ز جام عشق طلب کن نه از سبو

 

راه حسین ، راه خداوند داور است
راه علی و ، آل شریف پیمبر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

 

(این صادرات نیست که دزدی ز ملت است)


گیــرم که کــل خــلق جهــان زیــر دست ماست
تـولیـــد و صــادرات جهـــانی ، ز هسـت ماست
از اقتــدار خــویـش ، جهــان پـــای‌بست ماست
زندیق و شیخ و منعم و درویش، مست ماست


پس مــا چسان به ذلـت و خواری نشـسـته‌ایم؟
در زیــــر بــــار رنــــج و تــــورم شـکـســته‌ایم


ایــن صــادرات اگـــر که بــه سـود وطــن بــوَد
ملـت چــــرا چـــو مـــور ، به قعـــر لگــن بــوَد؟
از صــــادرات ، در همـــه عــــالــم سخــن بــوَد
امــــا نصـیــب ملــت ایـــــــران ، مِحـــــن بــوَد


ایـــن صـــادرات نیست کـه دزدی ز ملـت است
نفـعــی بـــرای ملــت مـــا نیسـت ، ذلــت است


از صــــادرات ، رونـــــق ارزی شــــود زیــــــاد
امــا دریــن وطـــن شـــده بیمــــار، اقتصــــاد
رونـــق گــرفتـــه قیمــت کـــالا دریــن بـــــلاد
بـایــد بـــــرای حـــــل معمــــا ، شــود جهــــاد


تــا ملتــی ز مَسکنـت اکـنــــون ، رهـــــا شــود
ورنــه وطــــن بــه دشـت بــــلا مبــــتلا شــود


تـا کـی به دوش سیـنه کشد خـلق، این عــذاب
بیکـــاری و تــــورم و ایـــن رنــــج بـی حسـاب
از تــن ربـــوده تــــاب ، ز کـــــردار نــاصـــواب
بـا نـام دیـن چگــونه بـه صـــورت زنـی نقـــاب


ای اهـــرمــن! که از تـــو بجــــز غـــم ندیده‌ایم
زیـــــرا فقـــط شعــــــار مکــــــرر شـنـــیده‌ایم


کشور فتـــاده است بــه افـــلاس و اختـــلاس
خود غــرق بحر نعمت و ما گشته آس و پــاس
زیــرا خـــراب بـــوده "تـــدابیـــرت" از اسـاس
بازیچـه گشـته کشـور و در دست توست تــاس


هر چنــد نـــرد حیــله بـه پـــا کـــرده‌ای کثــیر 
در شـشـــدر جهـــالــت خــود گـشـته‌ای اســیر


ای دون صفــت! که مشت تـو وا شد برای خلق
حتی اگــر خفـــه، کنــی اکنـــون صـــدای خلق
دیگــر گــذشــته آب ، ز سـر تــا بــه پـــای خلق
خود کــرده‌ایـم و هست هرآنچـــه، سزای خلق


مــا را بــه خــــدعـــه وارد پیکـــار کـــرده‌ایــد
در مسلـــخ عقیــــده ، گـــرفتـــــار کـــرده‌ایــد


ای گــرگِ دون! که در خلَجــانی به جلــد میش
درّنــده تــر ز گــرگْ وَشــانـی بــه جلـــد میش
روبــاه مکـــر و در هیجـــانـی بــه جلـــد میش
نـه! بـدتـر از هم این و هم آنـی به جلـــد میش


از چــون تـــویـی چســان بـــوَد امّیــــد ملتـی
مــا در حضیــض فقـــر و تـو بـر تخـت دولتـی 


(ساقی) اگر به شکــوه سخن ساز کـــرده اَست
آلام ملـتــی ، ز غـــــــم ابـــــــراز کــــرده اَست
نظمش اگرچـه ، قــافیــه پـــرداز کــــرده اَست
حق گفته است و در سخن اعجـاز کـــرده اَست


کاین‌سان تو را توان ز مـلامت به خــون کشـید
زیـــرا مبـــرهـــن است کـه ذاتــت بـــوَد پلیـــد

 

سید محمدرضا شمس(ساقی)

 

https://uploadkon.ir/uploads/647707_24‪روز-وصال-ماه-و-خورشید-است-امشب.jpeg

 

(وصال حضرت خورشید و ماه)

 

روز وصال ماه و خورشید است امشب
بربط زنان در عرش، ناهید است امشب
حور و مَلَک کِل می‌کشند اندر سمـاوات
حتی خـدا در حال تمجیـد است امشب

 

زیـرا امیـــرالمــؤمنـــین ، دامـــاد گشته
زهــرا ، عــروس این گـل شمـشاد گشته

 

مـات زمیـن امشب نگــاه آسمــان است
چون جشن زهــرا و امیر مؤمنـان است
پیــونـد "آب و آینـــه" وقتی کـه بـاشـد
عـاقـد بدون شک، خـداونـد جهان است

 

بـه‌بـه! بـه این پیـوند مسعود و خجسته
کـه عهــــد آن را ، حضــرت دادار بسـته

 

بـاشـد مبــارک ، ایـن وصـــال آسمـــانی
پیــونــد دو گـــل ، از گلســتان معـــانی
بـر شیعیـــان و جمـله دلــداران عــالــم
باشـد چنـین میــثاق ، رمــز جـــاودانی

 

نخــل ولایـت ، بــارور گــردد در امشب
دامـاد پیغمبر شود چون حیــدر امشب

 

حیدر، همان که نـور قلب شیعیان است
حیدر همان که با ضعیفان مهربان است
حیدر همان که لایق زهـرا جز او نیست
حیدر همان که تا همیشه جـاودان است

 

(ساقی) کـوثـر باشد و خیـر کثـیر است
در روز محشر شیعیان را دستگیر است.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)