اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴۳ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(مپیچ)

 

بـه دستِ خـود، سرِ خـود بـر طنــابِ دار مپیچ!
به پــای خـویـش، به سـَـردابــه‌ی مــــزار مپیج!

 

بـــرای آن کــه شــوی دیــــده! چنـــدگــاهــی را
پلیـــــدوار، بـــه مَــــــــردان روزگــــــــار مپیچ!

 

شنو ز حضرت «اطلاقی» این سخن که سرود:
«بــه کــوی عــربــده، این‌قـــدر آشکــار مپیچ!»

 

اگر به سـیـنه، سـتـبر و، به قامتـی چون سـرو
بـه‌ هـوش بــاش و، به ســالار ذوالفــقار مپیچ!

 

بــه زاری افکَنَـــد ایــن چــــرخ، نـــابکــــاران را
بــه کیـــــنه بــــر دلِ آییـــــنه، ســنگ‌وار مپیچ!

 

نســیم صــبح، صفــا می‌دهـد به صــورت گــل
به چشم‌های ســتم‌دیـده، چـــون غبـــار مپیچ!

 

چــو اشــک، عقـــده‌گشــای دلِ فقیـــران بـاش!
اگـر کـه ســیل شــدی جـــز بـه جویبـــار مپیچ!

 

پیـــاده بــاش چـو پیـــلانِ بــاوقـــار و شکیـب
ولــی ذلیــــل، بــه دنبــــالِ هــــر ســـوار مپیچ!

 

گــدای گــوشـه‌نشـین بــاش و پــادشــاهی کن!
چـو شــاخ نیـــلوفـــر، گِـــردِ شهــــریـــار مپیچ!

 

بـــزن بـه بیشه‌ی روبـــاه، چــون پلنـگ غـــرور
ولـی چــو آهـــو در دشـــت، بــی‌گــــدار مپیچ!

 

بـه پــای دشمــن میهــن، بپــیچ همچــون خــار
بـه پــای یــــار، ولـی تــا اَبـــد، چو مـــار مپیچ!

 

بــــــــرای آن کــــه نبـــــــندی درِ مُــــــــروّت را
علیــه آن کـه تــو را خــواسـت رســتگار مپیچ!

 

زلال کُــــن دلِ خـــود را ، چـــو آب و آییـــــنـه
به‌ شـوق حـــور، بـــه درگـــاهِ کـــردگـــار مپیچ!

 

چو نیست پــای عمـــل بـر تن‌ات چو بی‌عملان
کـن اختــیار ـ سکــوت و، سـوی شعــــار مپیچ!

 

بگیـــر بـــارِ غـــــم از دوش مَــــردمـــان نَــــزار
چـو تیـــغِ ظـــلم، بـه دل‌هـــای داغــــدار مپیچ!

 

اگــر کــه نیست نــوای خـوشی تـو را، هـــرگــز
بـه همنــوایی، چــون جغـــد بـــا هَــــزار مپیچ!

 

نــداده چــون که خـدایـت قریحــه‌ای مــوزون
بــه ســوی یـــاوه، بــه عنـــوان ابتکـــار مپیچ!

 

به دست خویش دریدی اگر که پــرده‌ی خود...
به پـــای خلـــق و، خـــداونــدِ پَـــرده‌دار مپیچ!

 

اگــر چــو لالــــه بــه دل، داغ جـــان‌گـــزا داری
ســـیـه‌دلانـــه، بــه ســـرخـــیِ لالـــــه‌زار مپیچ!

 

مــزن به دامـن دریـــا چنان‌ که "صائب" گفت:
«چو مــوج‌‌هــای شـلایـن، به هر کنـــار مپیچ»

 

بـه غیــر میکـــده‌ی عشـق و، (ساقی) کــوثـــر
اگـر کـه می‌طلــبی جــام خــوش‌گـــوار، مپیچ!

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1404/6/16

«اَلسّلٰامُ عَلَیْـکَ یٰا اَبٰاعَبـْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن»

(سرحلقه‌‌ی احرار)

 

جز شه عرش آشیان سرحلقه‌ی احرار نیست
لشکر اسلام را ، مانند او سالار نیست

 

داد جانش را اگر در راه آزادی و عدل
در عدالت بهتر از جان لایق ایثار نیست

 

زاده‌ی زهرا حسین! ای نور چشم مرتضی
عالمی گر سر بساید بر حریمت عار نیست

 

زنده کردی دین حق را با نثار خون خویش
خونبهای خون تو، جز حضرت دادار نیست

 

کربلا شد قبله‌ی عشاق و راه عشق گشت
چونکه مجنون را به جز لیلا کسی دلدار نیست

 

ای شهنشاه عدالتخواه و آزادی طلب!
نقره‌ی آیینه‌ی عدل تو را زنگار نیست

 

از علی آموختی عدل و کرم را از ازل
راه عدل البته بی پیچ و خم و هموار نیست

 

عدل باشد قله‌ی مردانگی و بندگی
هیچ کوهی جز عدالت تا ابد سُتوار نیست

 

چون اساس بندگی در عدل معنا می‌شود
در ترازوی عدالت، جز علی معیار نیست

 

گفت ایزد در ولایت، از میان مسلمین :
بعد احمد هیچکس چون حیدر کرار نیست

 

ای که حاشا می‌کنی از ماجرای فاطمه (س)
شاهدی بهتر ز مسمارِ در و دیوار نیست

 

دزد ایمان، پشت بام خانه‌ها کرده کمین 
ای دریغ از خواب غفلت هیچ‌کس بیدار نیست

 

ای که می‌پویی ره آزادگان عشق را !
خود رها کن از جهانی که بجز افسار نیست

 

در عمل باید شوی پوینده‌ی راه حسین (ع)
قلب را تطهیر کن! کردار در گفتار نیست

 

کربلا یعنی رها گشتن ز تزویر و ریا
رهرو صادق اسیر خرقه و دستار نیست

 

کربلا یعنی نرفتن زیر بار ظلم و زور
گرچه هر نالایقی شایسته‌ی پیکار نیست

 

گفت ابوذر حق و تسلیم ستمکاران نشد
بود آگه که مَصون از کینه‌ی کفار نیست

 

گو حقیقت را که حق ماند همیشه پایدار
مَردِ حق‌گو را که بیمی از طنابِ دار نیست

 

در میان شیعیان سینه چاک مرتضی (ع)
واقف اسرار حق چون میثم تمار نیست

 

هر که خونخواهی کند بر شاه دشت نینوا
در سلحشوری نظیر حضرت مختار نیست

 

کعبه‌ی آمال، امروزه به چنگ گرگ هاست
گرگ هم حتی چو این نامردمان خونخوار نیست

 

چون علی را چارمین خوانی نداری درک حق
آیه‌ی «اکملتُ...» غافل! قابل انکار نیست

 

از علی بر ما ولایت هست تا روز شمار
غیر ازین مرکز، تشیّع را خط پرگار نیست

 

«هل اتی» در وصف مولا گشت نازل بر نبی
مقصد خالق به غیر از حیدر کرار نیست

 

چون علی حصن حصین باشد به لطف کردگار
شیعه را محکم‌تر از حصن علی دیوار نیست

 

گوهر گنجینه‌ی اسرار چون باشد علی
هر سفالی لایق گنجینه‌ی اسرار نیست

 

بوده از اول علی و، هست تا آخر علی
هرکه گوید غیر ازین ما را به ایشان کار نیست

 

روزگاری گشته امروزه که ظلم اغنیا
کمتر از ظلم ستمکاران بدکردار نیست

 

چون خریداری ندارد حسن خلق و مَعرفت
ای دریغا ، یوسفی کالای این بازار نیست

 

(ساقیا) امشب خماران را بنوشان جرعه‌ای
زآن طهورا مِی که در خمخانه‌ی خمّار نیست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381

(آوای عطش)

 

بــاز ، آوای غـــم انگیـــز عـــزا آید به گوش
این صفیـر درد از عــرش عـُـلا آید به گوش

 

آمـده مــاه محـــرّم ، ماه سـوز و اشـک و آه
ماه سرهایی که شد از تن جـدا آید به گوش

 

بانگ "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرْنی" از سوی حسین
با دلــی خونین ز دشت کــربــلا آید به گوش

 

آهِ هفتـــاد و دو یـــار بــاوفـــا از دشت خون
همنــوا با آن شــه گلگــون قبـــا آید به گوش

 

باز آوای فغــــان و نــــالـــه و ســوز عطــش
از گـلــــوی تشـــنـگان نیـــــنـوا آید به گوش

 

باز از لـب‌هــای عطشان و گلـویی پر ز خـون
نــالــه ‌های اصغــر شیرین لقـــا آید به گوش

 

باز آواى ابـــاالفضـــل آن علمــــدار حســـین
با نــواى ادرک ادرک یـــا اخــــا آید به گوش

 

باز آواى تـــــلاوت ، بـــا نــــوایـــی آتشـــین
از سری بی تن ز عـرش نیـزه‌ها آید به گوش

 

باز آهِ جـــان‌گـــداز و سیــنه سـوز اهـل‌بیـت
از شقـاوت ‌های خصم بی ‌حیــا آید به گوش

 

بــــاز آواى یگــــــانــــه راوى دشـــت بــــــلا
زیـنــب آن غمـپـــرور آل عبـــــا آید به گوش

 

بی‌گمـــان از کــربـــلا بر خلـق عــالـم یکصدا
قصــه ی زیبـــایـی بـی انتهـــــا آید به گوش

 

تــا شـود سرمشق بر ابـنــــای آدم در جهــان
شــرح آیـــات شـریــف "انمّــــا" آید به گوش

 

بس غــم انگیـز است این ماهِ محـــرّم گوییا
هــای‌هــای گـریه از سوی خـــدا آید به گوش

 

جام (ساقی) پر ز خـون گردید از جــام بـــلا
بـانـگ نـوشانـوش آل مصطفــــا آید به گوش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(اَلسّلامُ عَلَیکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِ‌الْحُسَیْن)

« هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة »

 

چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟
که درس‌های بزرگی‌ست در مُحرّم تو

 

ولی چو درک نکردیم انقلاب تو را...
دریغ و درد که هی دم زدیم از غم تو

 

مُحرّمِ تو نه تنها غم است و شیون و آه
که حک شده‌ست شعار تو روی پرچم تو

 

تو درس «عزت و آزادگی» به ما دادی
به خون خویش، که پنهان شده به ماتم تو

 

تو پاسدار بزرگ جهان اسلامی
که دین شد احیا با نهضت مکرّم تو

 

تو ایستادی چون کوه در بر ظالم
شنیده‌ایم اگرچه ز قامت خم تو

 

تو خم نگشتی و اِستاده بوده‌ای چون سرو
که سرفراز برفتی! ، به‌روح اکرم تو...

 

تو را ضعیف سرودند شاعران به‌خطا
چرا نگفتند از اقتدار محکم تو ؟

 

بدا به حال کسی که فقط غمت را دید
که این‌چنین می‌گوید وی از مُحرّم تو :

 

«به رغم مدعیانی که منع گریه کنند،
نشسته‌ایم سر سفره‌ی فراهم تو»

 

چه سفره‌ای که فقط بوی قیمه‌اش عالی‌ست
وگرنه نیست در آن قصه‌ی مُسلّم تو

 

شکوه عاشورا را حقیر کی فهمد
نبرده راه چو بر عزت معظم تو؟

 

تو جان، نثار نکردی برای گریه‌کنان
که دم زنند فقط از غم دمادم تو

 

تمام علقمه تسلیم اختیار تو بود
که کار دریا را می‌کند فقط دم تو

 

به تشنه‌کامی تو می‌کند اشاره کسی
که قطره‌ای نچشیده ز بحر اعظم تو

 

چنانکه علقمه و بحرها شود تجمیع
نمی‌شوند یکی قطره در بَرِ یَم تو

 

تویی تو قلزم فیض و غمامه‌ی رحمت
که پی نبرده جهانی ز جهل، از نَم تو

 

تو تشنه‌کام نبودی که بوده‌ای سیراب
خوشا کسی که لبش تر شود به زمزم تو

 

اگر اراده‌ی تو ، بود تا بنوشی آب...
فرات، خود می‌آمد به خیرمَقدم تو

 

قرار بود که (ساقیِ) دشت کرببلا
نشان دهد ادبش را به اهلِ عالَم تو

 

وگرنه خیل شغالان فرار می‌کردند
به علقمه ز هَراس از نبرد ضیغم تو

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/15

(اَلسّلامُ علیکَ یا اَمیرالمؤمنین)

«ساقی کوثر»

 

به حیرت نگر قدرت حیدری را
که زیر آوَرَد چرخ نیلوفری را

 

مَه پُرفروغ سماواتِ هیبت...
که کرده‌است حیران مَه و مشتری را

 

چو در کعبه مولود شد دیده وا کن!
ببین شوکت و قدر و نیک‌اختری را

 

علی لنگر آسمان و زمین است
خدا داده بر او چنین برتری را

 

به میلاد فرخنده‌اش مطرب عشق
به پا کرده در عرش، خنیاگری را

 

پیمبر به معراج وقتی سفر کرد
بدید آن مَهِ رشکِ حور و پری را

 

یقین کِلکِ نقاش چین با نگاهی
گرفته ز سیماش صورتگری را

 

شهی که بر امّت به فرمان ایزد
عطا کرد احمد بر او رهبری را

 

دلیری که خوابید جای پیمبر (ص)
نِگر دیده! اکنون ز خودبگذری را

 

امیری که بر دشمنان قبل لشکر
نشان داده آن قدرتِ صفدری را

 

یَلی که به یک ضربه‌ی ذوالفقارش
دو تا کرد آن مرحب خیبری را

 

شهی که به سجده به وقت عبادت
به سائل ببخشید انگشتری را

 

سِکندر به نزدش یقین با تواضع
گذارد ز سر، تاج اسکندری را

 

ولی‌یی که حق گفته مَدحش به قرآن
چه‌سانش توانم ثناگستری را...؟

 

علی شیر حق است و شاه ولایت
که دارد به سر، تاج فرمانبری را

 

علی (ساقی) کوثر است و خدایش
سپرده بر او چشمه‌ی کوثری را ـ

 

که سرمست سازد به روز قیامت
از آن، شیعه‌ی مذهب جعفری را...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/09/22

(دروغ)

 

دروغ، منشأ و سرچشمه‌ی فَساد بوَد
که خوی و عادتِ افرادِ بَدنهاد بوَد

 

دروغ، علت پَستی و خوی اهرمنی‌‌ست
نفاق، حاصل این خلق و خوی حاد بوَد

 

دروغ‌گوی ، اگرچه برادرت باشد
ولی برادری‌اش بدتر از شغاد بوَد

 

کسی که بهره‌ور است از دروغ، بی‌تردید
دروغ‌گویی او ، رو به ازدیاد بوَد

 

دروغ، عقده‌گشای دل حقیران است
شبی بوَد که به دنبال بامداد بوَد

 

دروغ‌گوی چو بر نفع خویش می‌کوشد
گمان کند که سوارِ خرِ مُراد بوَد

 

ولی دریغ نداند که راه هموارش
چو نیست راه رهایی، در انسداد بوَد

 

اگرچه هست تنور دروغ‌گویان داغ
دروغ‌گوی، ولیکن در انجماد بوَد

 

دروغ‌گویی امری قبیح و شیطانی‌‌است
که موجبات پلیدی و ارتداد بوَد

 

کسی که در همه حالت دروغ می‌گوید
چگونه قابل تأیید و اعتماد بوَد ؟

 

به دشمنی خدا بسته همت خود را
اگر به ظاهر امر ، اهل اعتقاد بوَد

 

دروغ موجب خواری و ذلّت بشر است
تفاوتی نکند ، گر کم و زیاد بوَد

 

دروغِ مصلحت‌آمیز هم بدون گمان
حرام‌نطفه‌ی در حال انعقاد بوَد

 

خوشا کسی که نگوید دروغ در همه حال
اگرچه موجب تحقیر و انتقاد بوَد

 

ولی به نزد خداوند و اولیا و رسول (ص)
عزیز هست و رها از غم مَعاد بوَد

 

به صدق کوش و حذر از دروغ کن (ساقی)!
که در طریق خدا ، بهترین جِهاد بوَد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/665f12_24در-و-دیوار-قم،-از-غم-به-تن-رخت-عزا-کردا.jpg

وفات حضرت فاطمه‌ی معصومه (س)

«دریای رحمت»

 

در و دیوار «قم» از غم به تن، رخت عزا کرده
چنان‌که «شهر قم» را در غمت، ماتم‌سرا کرده

 

تو مهمان بودی ای دریای رحمت! در کویر قم
ولی قم را غم جان‌سوز تو ، صاحب‌عزا کرده

 

به دیدار برادر راهی مشهد شدی ؛ اما...
به ساوه دشمنت مَسموم با زهر جفا کرده

 

سعادت داشت شهر قم که باشد میزبان تو
چنان‌که مَرقدت این شهر را دارالشِفا کرده

 

ببالد قم به‌خود که هرکه آمد در حریم قم
غبار بارگاهت را به چشمش توتیا کرده

 

تویی اسطوره‌ی عصمت پس از زهرا درین عالم
که حق، نام تو را هم‌شأن دختِ مصطفا کرده

 

تو هستی فاطمه، معصومه، دخت حضرت موسیٰ
که از تو فخر بر عالم، علی موسَی الرضا کرده

 

نه تنها خواهر هشتم امام و، دخت موسایی
که ایزد شافعت از رتبه در روز جزا کرده

 

اگرچه عشّ آل مصطفیٰ باشد یقیناً قم
ولی قم را کرامات تو فارغ ، از بلا کرده

 

چو در تقوا و زهد و عِلم ، دارای مقاماتی ـ
چنین کشف و کراماتی، خدا بر تو عطا کرده

 

چو هستی مَظهر عِلم و فضیلت «حائری‌یزدی»
جوار بارگاهت، «حوزه‌ی قم» را بنا کرده

 

که قم شد مرکز عِلم و فقاهت در همه عالم
بسی عالِم که زیر سایه‌ات کسب ضیا کرده

 

خوشا آن‌کس که بوسد آستانت را به قم زیرا
عنایات تو ، زُوّار تو را از غم ، رها کرده

 

ببالد (ساقی) ای بانوی آب و آینه! بر قم
که از بَدو ِ تولد ، با تو ، او را آشنا کرده...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/06

(میلاد امام حسن عسکری مبارک باد)

«نــور عیــن»

 

تـافـت تا روی زمین ، روی چو ماه عسکــری
مـاه شد مـاتِ شعـاعش گشت او را مشـتری

 

تیــر و کیــوان از تحیّــر در سَـما سوسوزنان
خیـــره بر انـــوار قــدســی امـــام عسکــری

 

هــم‌نــوا با زهـــره آن خنــیاگــر چــرخ فلک
می‌نــوازنــد اختــــران ِ گنـــبد نیـــلوفــــری

 

قدسـیان در عرش اعلیٰ در سُرورند و سماع
در حــلول مــاهـــرویـی از تبــــار حیــــدری

 

فــرشــیان در پای‌کـــوبی و نشــاط و هلهـله
در مــدینــه گـوییـا روییــده گلبــرگِ طـــری

 

بلبـلان چهچـه‌زنـان بر شاخ چون فصل بهار
در هــــوای شهـــر در پــــرواز، کبکـــان دری

 

شـد مــدینــه غــرق بحــر شادمانی و سُرور
چون بـرون شد از صدف دردانه‌ی با دلبــری

 

بــر دهـُـم شاه ولایت شد عطــا از سوی حق
مــاهــرویی، تا کند بر شـیـعیان روشـنگـــری

 

دَه امـامِ قبــل؛ دَه انگشت و او انگشتر است
همچنـین پــورش نگـین حلقـــه‌ی انگشــتری

 

دل‌سیه کی می‌کند درک این شب فرخنده را
«قدر زر زرگــر شناسد قدر گـوهــر گوهری»

 

هسـت مــولــود امــامی که بــوَد فــرزنـد او
حضرت مَهـــدی که بر عــالــم نماید سَروری

 

آن امـامی که دهـد پــایــان به تیــغ معــدلت
ظلم و بیـــداد و جفــا و سرکشی و کـافــری

 

در حکومت بی بـدیـل و در عــدالـت بی‌قرین
پادشاهان را ســزد نزدش به امـــر چــاکـــری

 

(ساقیا) زآن راح روح افــزای روحـانی بـریـز
در شــب میــــلاد مسعــــود امـــامِ عسکـــری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(در شهادت سید مقاومت، سید حسن نصرالله)

«دود آه»

 

تا از این دنیای پُر آشوب، «نصرالله» رفت
از زمین تا آسمان از غصّه ، دودِ آه رفت

 

گوییا خاموش شد تا شمع رویش؛ ناگهان ـ
در کسوف و در خسوفِ مرگ، مِهر و ماه رفت

 

شیرمرد بیشه‌ی استادگی از این جهان
با رشادت عاقبت از حیله‌ی روباه رفت

 

بود پرچمدار «حزب اللهِ» لبنان و کنون
بر فراز چرخ گردون، نام حزب الله رفت

 

تاخت بر صهیونیان با تیغ بُرّان سخن
با سلحشوری به پای خود به قربانگاه رفت

 

از جنایت‌های صهیون کرد آگه خلق را
گرچه از دنیا به دست فرقه‌ای گمراه رفت

 

داشت عزمی آهنین بر دفع استکبار و ظلم
ای دریغا ، کآن ابرمَرد از جهان، ناگاه رفت

 

مرگ او جان می‌دهد بر پیکر آزادگان
گرچه آن مَرد مقاوم با غمی جانکاه رفت

 

جز شهادت نیست پاداشی نکوتر عاقبت
بر کسی که عمر او در وادی الله رفت

 

سوخت قلب غزه و ایران و لبنان و یمن
چون به دست ظالمان مردی عدالتخواه رفت

 

ساغر (ساقی) شکست و جام دل شد واژگون
آنچنان که داد و فریادم به اوج ماه رفت

 

بارالها می‌شود روزی رسد بر گوش خلق :
آنکه چاه از بهر لبنان کند، خود در چاه رفت؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه، بــرادر ! به‌خــدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره به‌خـــدا لایــق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه «ولای» تـو ســـپردم دل مِحــنـــت زده را
که کنون در دل من غیـــر «تــولّای» تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

«خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سِـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست»

 

آن‌قــدَر با سُــمِ اسـبان، بـه تــن‌ات تــاختــه‌اند
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
به‌خـدا عـاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

«دشمنت کشت ولی نــور تو خــامــوش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشـده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399