اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

(بسیط عشق)

 

به کوی عاشقان هرگز نبینی عاقلی، دیگر
نباشد غرقه ی بحر جنون را ساحلی دیگر

 

مکن ای فکر عقل اندیش! مَنعم هیچ می‌دانی؟
ندارد هیچ جایی در سر ما عاقلی دیگر

 

شرار عشق، می‌سوزد مس عقل و نمی‌دانی
که عاشق را طلای ناب بخشد حاصلی دیگر

 

نداری گر سر ادراکِ معنای جنون آخر
سمند عقل افتد در عِقال جاهلی دیگر

 

بساط عقل را روی زمین گسترده‌ اند امّا
بسیط عشق را باشد مقام و منزلی دیگر

 

تو عاقل باش و من مجنون صحراگرد بی سامان
که می‌گردم پی لیلای هستی با دلی دیگر

 

اگر داری به سر عقل و هزاران دردِ سر اما
نباشد جز وصال یار ، ما را مشکلی دیگر

 

تمام ماه رویان جهان ، باشد از آن تو
که دارم در میان ماه رویان خوشگلی دیگر

 

به آب و خاک این دنیا نبستم دل که دانستم
در آخر هست ما را جایگاهی در گِلی دیگر

 

دو روز زندگانی را تلف هرگز مکن با غم
غم ماضی مزن پیوند با ، مستقبلی دیگر

 

درِ شادی و بهروزی به روی خویشتن وا کن
مکن طی عمر خود در کوره راه باطلی دیگر

 

ز یای مصدری بگذر مکن عیبم که در وحدت
ندارم هیچ در انبان ، ندارم عاملی دیگر

 

ز جام (ساقی) گردون طلب کردم می نابی
که جز ما کس نبیند می‌گسار کاملی دیگر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دادگاه ستم)

 

سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه می‌میرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، می‌میرد

 

‌چو فقر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملـــــلِ بـــی‌ پنــــــاه ، می‌میرد

 

‌اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه می‌میرد

 

‌ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـب‌پـَــره ز حســد در پگــــاه می‌میرد

 

‌بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ‌ســـپاه می‌میرد

 

‌به‌هــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـی‌خبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه می‌میرد

 

‌شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه می‌میرد

 

‌بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه می‌میرد

 

‌ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه می‌میرد

 

‌بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفِتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه می‌میرد

 

‌بشر به جبـــرِ مکافاتِ دهـــر، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، می‌میرد

 

‌طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بی‌بنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــان‌تبـــاه می‌میرد

 

‌کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه می‌میرد

 

‌به‌شـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه می‌میرد

 

‌مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، می‌میرد

 

‌چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمی‌گـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه می‌میرد

 

‌زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه می‌میرد

 

‌بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمی‌گردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه می‌میرد

 

‌بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــه‌هـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه می‌میرد

 

‌ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــی‌گنــــاه می‌میرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

 

(جــام ولا)

 

اهل دل را در طریقت ، رهنمایی دیگر است
گوش جان را صوت جانبخش و ندایی دیگر است

 

مرغ خوشخوان در گلستان جهان کم نیستند
بلبل شوریده را ، بانگ و نوایی دیگر است

 

"ربّنا" هرچند خواندند این زمان خرد و کلان
خسرو آوازه خوان را ، ربّنایی دیگر است

 

چشم امّید همه ، بر ناخدا باشد به بحر
گرچه او را هم توکّل بر خدایی دیگر است

 

عاشقان را مقتدا معشوق می‌باشد اگر
سالکانِ راهِ حق را مقتدایی دیگر است

 

اهل دنیا را مراد از کیمیا باشد طلا 
اهل عقبا را ولیکن کیمیایی دیگر است

 

شیوه‌ی آزادگی، از خون به انسان می‌رسد
گرچه "حـُـر" را ابتدا و انتهایی دیگر است

 

مِهرورزی ها اگر باشد بدون انتظار...
حقتعالیٰ را یقیناً ، ارتضایی دیگر است

 

کار نیکو در جهان ماند همیشه جاودان
گر که پنهانی بوَد آن را بقایی دیگر است

 

خاکساری قدر انسان را فزون تر می‌کند
قالی پاخورده را قدر و بهایی دیگر است

 

هر که پوشد جامه‌ی تقوا نباشد متقی
عامل پرهیزگاری را ، ردایی دیگر است

 

چشم امّید نگون‌‌بختان به دست اغنیاست
بنده ی درگاه ایزد را ، رجایی دیگر است

 

مَرد نابینا ندارد غم ، چو دارد نورِ دل
قلبِ چون آیینه را برق و جلایی دیگر است

 

در وفاداری نباشد در جهان همچون پدر
شد مبرهن گرچه مادر را وفایی دیگر است

 

گرچه ما را آشنا ، بیگانه می‌خواند ولی
«در جهان، بیگانگان را آشنایی دیگر است» ۱

 

(ساقیا) هرگز نباشد حاجتی بر جامِ غیر
زآنکه ما را مستی از جام ولایی دیگر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

 

۱ـ صائب تبریزی

 

https://uploadkon.ir/uploads/647707_24‪روز-وصال-ماه-و-خورشید-است-امشب.jpeg

 

(وصال حضرت خورشید و ماه)

 

روز وصال ماه و خورشید است امشب
بربط زنان در عرش، ناهید است امشب
حور و مَلَک کِل می‌کشند اندر سمـاوات
حتی خـدا در حال تمجیـد است امشب

 

زیـرا امیـــرالمــؤمنـــین ، دامـــاد گشته
زهــرا ، عــروس این گـل شمـشاد گشته

 

مـات زمیـن امشب نگــاه آسمــان است
چون جشن زهــرا و امیر مؤمنـان است
پیــونـد "آب و آینـــه" وقتی کـه بـاشـد
عـاقـد بدون شک، خـداونـد جهان است

 

بـه‌بـه! بـه این پیـوند مسعود و خجسته
کـه عهــــد آن را ، حضــرت دادار بسـته

 

بـاشـد مبــارک ، ایـن وصـــال آسمـــانی
پیــونــد دو گـــل ، از گلســتان معـــانی
بـر شیعیـــان و جمـله دلــداران عــالــم
باشـد چنـین میــثاق ، رمــز جـــاودانی

 

نخــل ولایـت ، بــارور گــردد در امشب
دامـاد پیغمبر شود چون حیــدر امشب

 

حیدر، همان که نـور قلب شیعیان است
حیدر همان که با ضعیفان مهربان است
حیدر همان که لایق زهـرا جز او نیست
حیدر همان که تا همیشه جـاودان است

 

(ساقی) کـوثـر باشد و خیـر کثـیر است
در روز محشر شیعیان را دستگیر است.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

شهادت امام حسن عسکری تسلیت باد.

(آتشی بر خرمن)

 

از سپاه کینه توز بادِ قهرِ آذری
شد خزان نخل تنومندی ز باغ حیدری


آذرخش خانمان‌سوز فلک زد از جفا
آتشی در خَرمنِ جان امام عسکری


ماہِ تابان سماواتِ امامت، در مُحاق
شد به پشت تیرہ_ابر گنبد نیلوفری


گرچه خفاش از حسد خواهان تاریکی بوَد
آفتاب اما همیشه می‌کند روشنگری


سایه‌اش کوتاه اگر شد آن امام دادگر
می‌کند پورش پس از او عالمی را سَروری


مهدی آن موعود قائم، حجت ثانی عشر
در امامت شد نگین خاتم انگشتری


آنکه مَه‌رویان عالم، گشته محو طلعتش
آنکه صد یوسف بوَد بر ماهِ رویش مشتری


آنکه عرش و فرش عالم در کف فرمان اوست
با عنایات خداوندی به چرخ چنبری


منجی خلق جهان و رهنمای مسلمین
که جهانی را ‌نماید تا قیامت رهبری


در حکومت بی بدیل و در عدالت بی‌قرین
پادشاهان را سزد نزدش به امر چاکری


نحسی گردون بوَد در طالع بد اختران
مَرد حق را نیست در عالم بجز نیک اختری


افتخار شیعیانی، ای امام منتظر...!
«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری»


زآنکه با لطف خدا ای صاحبِ عصر و زمان!
مِهر تو در خون ما آمیخت، شیر مادری


ای خوش آن‌روزی که می‌گردی عیان در بین خلق
ای خوش آن چشمی که می‌بیند تو را با دلبری


ای خوش آن وقتی که می‌آیی به تیر انتقام
قلب دجّال و ستمکاران عالم می‌دری


می‌کنی یکسر جهان را پاک از ظلم و فساد
چونکه می‌گیری به دستت ذوالفقار حیدری


حالیا با سینه‌ای اندوہ و روحی دردمند
می‌سُرایم این سخن را با پریشان‌خاطری


تا کنم عرض ادب، بر پیشگاہ آن امام
هم کنم پرواز در حال و هوای شاعری


نیک دانم خالی انبانم بدون لطف تو...
ایکه با یک غمزہ صدها بهْ ز من می‌پروری


(ساقیِ) غم زهر ماتم ریخت در جامت اگر
تسلیت گویم تو را یا حجة بنِ العسکری!


دست ما خالی، ولی مشتاق دیدار توییم
کاش می‌شد لحظه‌ای بر چاکرانت بنگری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جهل)

ز جهل خویشتن روضه برای خویش می‌خوانیم

بــه غفــلت در مسیر اعتــلای خویش، حیــرانیم

لبـاس میـش را گـرگـان به تن کردند و ما غـافـل

گِــله از میش می‌داریم و جهـــل خود نمی‌دانیم

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(راه درست)

هر کس که بد نکرد ، به او بد نمی‌رسد

بد بر کس آنکسی که نخواهد نمی‌رسد

راه درست را سپری کن، اگر چه سخت

چون راه کج همیشه به مقصد نمی‌رسد

سید‌ محمدرضا شمس (ساقی)

(ویرانی)

چهـره ی میهـن ز ویـرانـی ، غبـار غــم گرفته

هر که را ‌بینی درین ویران‌سرا مــاتــم گرفته

سینه مالامال درد است و تنفس سخت گشته

بغض راه سـیـنه های خسته را محکــم گرفته

سید محمدرضا شمس (ساقی)