اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

ضرب‌المثل :

 

«خری که چاق شد، گوشتش را لای پلو نمیذارن!»

 

یعنی: ثروت، موجب محترم شدن افراد نادان نمی‌شود.‌

(حِمــار)

 

مکن حقـوق کسی را به زنـدگـی پامال
 

برای آنکه کنی کسب مُکنت و زر و مال

 

الاغ اگرچه شود چاق، کی شود قـرمه
 

که این حمـار بوَد لایـق خـوراک شغـال

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/cda808_24سه-ساله-دختر-سالار-دشت-نینوایم-من.jpg

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رُقَیَّةَ بِنْتَ الْحُسَیْنِ»

(داغدار کربلا)

 

سه سـالـه دختــر ســالار دشـت نیــنوایم من
رقیــه ، کــودک مِحنـت‌‌کش شــام بــلایم من

 

عمـو، بـابـا، بـرادر جملگی رفتـند و من اکنون
به سوی شام ویران با یتـیمان، همنــوایم من

 

فلک! آیا نمی‌بیـنی که زیر سقف این گــردون
اسیر دست جلادان، درین محنت‌سرایم من؟

 

نمی‌دانی که فرزند حسین، آن شاه احــرارم؟
ولی در کودکی، محتاج از غم بر عصایم من

 

نمی‌بینی شده مویم چو دندانم سفید از غم
اگرچه نـزد کفــار ستمگــر ، بی‌صــدایم من؟

 

مرا وقت فَــراغــت بـود در این سِـنّ کــم امّا
روی خــارِ مُغیــلان با اســیران پا به پایم من

 

به دیــدارِ گُــلِ رویِ پــدر ، در کنــج ویــرانـه
به خــارِ غــم ز جور خصم کافر مبــتلایم من

 

یــزید دون به تشت خون مرا آتش بزد بَر دل
ازین مهمان‌نوازی‌ها چـه گویم با خدایم من؟

 

غم مرگ پدر، داغی بُوَد بر سینه چون شمعی
که فردا را ندیده، خامُش از این ماجرایم من

 

ز زهــر طعــنِ دشمن گرچه می‌سوزم ز آهِ دل
ولی زهـــری به چشـم دشمــن آل عبــایم من

 

اگرچه جان به‌جانان می‌سپارم با دلی خونین
ولیکن چون پدر راضی به تقدیرو قضایم من

 

بده (ساقی) مرا جامی که کـاهد داغِ ایّـامـم
اگرچـه تا قیــامـت ، داغـــدارِ کـــربــلایم من

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381

https://uploadkon.ir/uploads/724707_24چاپلوسی-حاصل-نادانی-و-نابخردی‌ست.jpg

(چاپلوسی)

 

چـاپلـوسی، حـاصـل نــادانی و نـابخــردی‌ست

 

آنکه لب وا می‌کند بر چـاپلـوسی، مـَـرد نیست

 

در نگـــاه مـَــردم دانـشـور و صــاحـب کمــــال

 

چاپلوس و نان به نرخ روزخور قطعاً یکی‌ست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/a90b07_24تا-که-ریشه-در-زمین-دارم،-جـوانه-می‌زنم.jpg

«تیــغ عـَــدم»

 

قطـع گردد گر سَرم هرچند با داس سـتم

 

تا که ریشه در زمین دارم، جـوانه می‌زنم

 

جاودان مانم چو نخلی سبز در باغ جهان

 

گر ببــارد بـر سَـرم، بــارانی از تیـغ عــدم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبانحال حضرت زیبب (س)

(قافله‌ی غم‌ها)

 

ای بارقه‌ی رحمت! نور بصرم بودی
در ظلمت شب‌هایم همچون قمرم بودی

 

زآندم که تو را دیدم رفتی به سرِ نیزه
هر نیزه که می‌دیدم تو در نظرم بودی

 

ای نور دل حیدر ، ای زاده‌ی پیغمبر
بی بال و پَرم زیرا ، تو بال و پَرم بودی

 

مانند حسن حتی ، از بعد پدر عمری
در راحت و سختی‌ها همچون پدرم بودی

 

ای کاش نمی‌دیدم افتاده تنت بر خاک
ای الفت دیرین که، دایم به بَرم بودی

 

رگهای گلویت را ، در قتلگهت دیدم
قربان سرت گردم که تاج سرم بودی

 

برخیز و ببین زینب ، افتاده ز تاب و تب
ای آن‌که مرا بر تن ، روح دگرم بودی

 

هرگه که سفر کردی ، دل از تو نشد غافل
هر جای که می‌رفتی گو در حضرم بودی

 

اکنون شده‌ام تنها ، با قافله‌ی غم‌ها
هرچند که بر نیزه ، تو همسفرم بودی

 

در کرب و بلا جان را ، کردی سپر دشمن
هرجا که بلایی بود ، آنجا سپرم بودی

 

ویرانه نشین گشتم هرچند به شام غم
در تشت طلا دیدم ، زیبا گهرم بودی

 

تلخ است کنون کامم دلخسته ازین شامم
عمری چو برادرجان! شیرین شکرم بودی

 

در شام ستم با غم، با یاد تو سر کردم
چون ماهِ شب تار و، مِهر سَحرم بودی

 

(ساقی) ز غمت گفتا ، ای نور دل زهرا
هرگه که سخن گفتم تو شعر ترم بودی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اصل و نسب)

 

گفت رنــدی قاطـــری را گو که: بـابـای تو کیست؟
یـا بگــو شغـــل شـریـف حضـرت بـابـات چیست؟

 

چــون نـدیـدم تــا کنــون ، یــادی ز بــابــایت کنی
این‌چنــین ، فـــرزنـد را غــافـــل ز فـــردایت کنی

 

گفـت قــاطــــر : مــادرم بـاشـد جنــاب مــادیــان
مهــربان مـــادینــــه اســبی کـه مـــرا زاییـــده آن

 

رنـد گفتــا: من ز بــابــای تو پـرسـیدم که کیست؟
این که کتمان می‌کنی بابای خود را خوب نیست؟

 

نـاگهــان رنـــدی دگـــر ، او را نشــان داد از پــــدر
گفـت کـه : بــابــای قــاطـــر بود الاغــی بــاربـَـــر

 

چونکه قـاطـر شرم دارد گوید از نسل خـَــر است
از پــدر پـرسی اگر از او ، جــوابـش: مـــادر است

 

(ساقیا) هرکس که باشد عـــاری از اصــل و نسَب
از حقـــارت ، خـویـش را ، بــر غیـــر دارد مُنتسَب

 

الغــرض: آن گــونـه باید زیست در ایـن روزگـــار
کــه کنــی از کـــرده‌هـای خویش، کسـب اعتـــبار

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله الحُسَین»

(زیارت کربلا)

 

تا که قدم ، به خاک مُعلّا گذاشتیم
گویی که پا ، به عالم بالا گذاشتیم

 

دیدیم چون به‌چشم خود آن قدر و جاه را
دل را ، ز دیده بهر تماشا گذاشتیم

 

جز آن حریم مِهر ، که گلزار آرزوست
بر جمله‌ی علایق خود ، پا گذاشتیم

 

در کربلا که قبله‌ی عشق است و مَعرفت
سر را به سجده ، همچو مُصلا گذاشتیم

 

شش روز چون گذشت، نجف شد نصیبمان
پا در حریم حضرت «مولا» گذاشتیم

 

بعد از زیارت حرم حضرت علی (ع)
گامی به صحن حضرت زهرا گذاشتیم

 

در آن مکان که کوچه و در را تداعی است
داغی چو لاله ، بر دل شیدا گذاشتیم

 

رفتیم چون به مسجد کوفه به اشتیاق
گویی قدم به سینه‌ی سینا گذاشتیم

 

هرچند آمدیم به شهر و دیار خویش
دل را ولی به «کرب و بلا» جا گذاشتیم

 

(ساقی)! چنانکه این سفر از لطف یار بود
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402

(خزف)

 

گر خــزف، خود را نشاند در کنار گـوهــری

 

کـی شود زین همنشینی ، لایــق انگشــتری

 

اصل او از خاک و گِل می‌باشد و اصل گهر

 

از صدف گردیده حاصل، تا کند افسونگری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/e20505_24گر-خزف-خود-را-نشاند-در-کنار-گوهری.jpg

(شهرت طلب)

 

هــلاک شهــرت کـوشد به زنــدگــانی خویش
اگــرچــه واقـف بـاشـد، به نــاتــوانی خویش

 

تفــاوتــی نکنــد نیــک و بَــد ، بــه دیــده‌ی او
فقط همین که کشـد پـَـرده بر نــدانی خویش

 

مِلاک زندگی‌اش چون همیشه بهره‌وری است
بهــــار می‌طلـبـــد ، بـــر دل خــــزانی خویش

 

گهـی به سایـه‌ی سـرو و گهـی به سایه‌ی بیـد
نشـسته در طـلب عیش و کــامــرانی خویش

 

به هر کجـا که بـوَد مَنـفـعـت ، نمــوده تــلاش
درین طــریق، مُصِــر بوده از جــوانی خویش

 

منــافقــانــه چه‌سان دم زنــد ز مهــر و وفــا ؟
کسی که بسـته‌ دلـش را به جــاودانی خویش

 

زهـی به طینت (ساقی) که دل به کس ندهـد
بـه غیــر آل علـــی و ، بـه بـی‌نشــانی خویش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اخلاص)

اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسان‌‌هاست

تــزویــر ، دریچه‌ای به گودال فنــاست

فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ

چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست

سید محمدرضا شمس (ساقی)