اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۸ مطلب با موضوع «مثنوی» ثبت شده است

(به سلیطهٔ مزدورِ هتاک به ساحت حکیم فردوسی)

«درد دنائت»

 

سلیطه، از خردمندی چو فردوسی، چه‌می‌فهمد؟
خدا داند نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد؛ نه‌می‌فهمد ۱


سلیطه، از سر عادت کند سر را به هر سوراخ
نمی‌داند که شاید بیند آن چیزی که گوید: آخ


سلیطه، سِیر کرده با سبک‌مغزی به آثاری
که باشد موجب آگاهی و پندار و بیداری


سلیطه! تو کجا و، شاهنامه‌خوانی و، تفسیر؟
چه می‌فهمی ز فردوسی و اشعارِ تر و تعبیر


سلیطه! سیرتِ ناپاک خود را فاش کردی تو
که خود را چون نخود، ناخوانده در این آش کردی تو؟


سلیطه! تو کجا و، طنزپردازی و، دانایی؟
مکش ای دلقک بوزینه‌وش! فریاد رسوایی


«زبان پارسی» شد زنده با اشعار فردوسی
عجم بالد به خود از دانش و پندار فردوسی


اگر «قانون» دهانت را نگیرد گِل، گنهکار است!
به ایران و به ایرانی و فردوسی، بدهکار است


دهانی که شود وا بی‌جهت، سر را دهد بر باد
خموشی پیشه کن ای یاوه‌گوی بی بن و بنیاد


گهی بر چپ بتازی و گهی بر راست می‌تازی
مبرهن شد که در دست منافق می‌کنی بازی


مکن خوش‌رقصی ای ابله! برای عده‌ای نادان
به شوق لقمه‌ی نانی، مکن مزدوری شیطان...


به فردوسی نه توهین بلکه توهین بر وطن کردی
سپس «کاپی» که گفتی را، از آنِ خویشتن کردی


مبارک باشدت آن «کاپ» و، آن چه لایق آنی
چنین کاپی به‌پاس خودفروشی بر تو ارزانی


اهانت نیست طنز ای بی‌خرد! طنز آبرو دارد
لباس طنز تو بر قامتت صدها رفو دارد


نداری بیش ازین ای بی‌هنر! پندار و استعداد
مَده از شوق شهرت، آبروی خویش را بر باد


اگر بینی خودت را یک نظر در آینه، گاهی
یقیناً بشکنی آیینه را با سنگ خودخواهی


از آن میمون که زشتی‌اش ز همسانان خود بیش است
مرا رخسار تو یادآور آن زشت اندیش است


برو اندیشه کن در خویش و اصل خویش پیدا کن
حیای مُرده‌ی خود را به روح تازه، احیا کن


مکن کاخ اَمَل را در هوای نفسِ دون، بنیان
بنای سُست پِی، دیری نپاید می‌شود ویران


اگرچه نیستی لایق که کَس گوید جوابت را
ولی چون آینه، کردم عیان، ذات خرابت را


درین آیینه ذاتت را به چشم دل تماشا کن
سپس دردِ دنائت را به اندیشه، مُداوا کن!


سخن، آهسته گفتم با تو تا شاید به خود، آیی
وگرنه با تو می‌گفتم سخن‌ها، بی شکیبایی


شنو از من که هستم مَست جامِ (ساقی) کوثر
که حق می‌گویم و جز حق نمی‌باشد مرا یاور:


مَبَر نام بزرگان را به زشتی تا ابد هرگز
که می‌باشد قلم در وصف مردان خدا عاجز


سید محمدرضا شمس (ساقی)


‌‌۱ـ سلیطه : زن بددهان، زن زبان‌دراز

«اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا ثارَاللّٰهِ وَابنَ ثارِه»

(مثنوی غزل)

 

وقتی که خاک آغشته با خون خدا شد
سِرّ نهان عشق، آنجا بر مَلا شد

 

هفتاد و دو لاله، به دشت خون تپیدند
خورشید عالمتاب را بر نیزہ دیدند

 

دیدند یک سر بر فراز نی درخشان
دارد تلاوت می‌کند آیات قرآن

 

آیات حق تا بر فراز نی درخشید
بانگ شهادت در تمام دشت پیچید

 

زین ماتم عظما که در عالم به پا شد
لوح و قلم گریان به دشت نینوا شد

 

ارض و سما زین ماجرا در خون نشستند
جنّ و ملک در ماتمی بی‌چون نشستند

 

زیرا چنین ظلمی خدا حتی ندیدہ
خورشیدِ دشت کربلا را سر بریدہ

 

واحسرتا آن ‌سر، که بر نی نغمه‌‌خوان است
سوم امامِ بر حقِ ما شیعیان است

 

آری که شد خون خدا بر دشت جاری
بستان دین، بار دگر شد آبیاری

 

دشتی که شد میعادگاہ شیعه امروز
شد قتلگاہ اصغر شش‌ماهه دیروز

 

آتش کشد از هر طرف بر دل زبانه
یاد آوری از کربلا، گر عاشقانه

 

سوزانده عالم را شرار ظلم اعدا
دردا که تا محشر بُوَد این شعله بر پا

 

سوز از شرار آهِ سالار شهیدان...
لب‌‌تشنه اما مست، از دیدار جانان

 

زیرا به جرم پاسداری از ولایت...
دست یزید آغشته شد بر این جنایت

 

کشتند و پیش چشم یاران سر بریدند
عشق و شهامت را به چشم خویش دیدند

 

نامردمی کردند با آن شاہِ عطشان
این قوم کافرکیشِ در ظاهر مسلمان

 

مرگا بر این قوم ستمکارِ سیه روز
لعنت بر این نامردمان عافیت سوز

 

بنگر دمی بر اهل‌‌بیت از این مصائب
شد ناشکیبی بر شکیبی نیز قالب

 

بر گفته هایم چوبه‌ی محمل گواہ است
عشق است استاد و مپندار اشتباہ است

 

زینب به همراهِ یتیمان در عزا شد
در خیمه‌ی آلِ عبا محشر به‌پا شد

 

اهل حرم، گریان از این داغ شرربار
گشتند اسیر چنگ جلّادان خونخوار

 

از مثنوی در این غزل با غصه و آه
خواهم شوم با کاروان عشق، همراه

 

خار مغیلان در رَہ و، طفل سه ساله...
داغی به دل دارد به صحرا همچو لاله

 

طوفان غم را می‌توان احساس کردن
در صورت غمگین این طفل سه ساله

 

شب پیش رو دارد مگر این ماہ تابان؟
کاین‌سان خرامان می‌رود با استحاله

 

گویی خبر دارد که شب پایان ندارد
چون ماهِ شامِ غم که دورش بسته هاله

 

شاید که می‌داند دگر بابا ندارد ؟
چون می‌کند بی او سفر با پای ناله

 

آری اسیری می‌رود شهزادہ‌ی عشق
این گلرخ محنت کش حیدر سُلاله

 

وای از دمی که رأس بابا را ببیند
در تشتی از خون با دوچشم غرق ژاله

 

آیا گناہ این گل پژمان چه بودہ؟
آیا چنین حکمی که دارد در رساله؟

 

آیا چنین مهمان‌نوازی دیدہ چشمی؟
آن هم برای طفل بی بابا ؟... مُحاله!

 

باری دگر از این غزل با چشم خونین
با مثنوی گویم به دشمن‌های بی دین :

 

ای لعن و نفرین تا همیشه بر شما باد
کی می‌توان گفتا شما را آدمیزاد ؟!

 

(ساقی) اگر این صحنه را تصویر دارم
بی شک جهانی را ز غصه ، پیر دارم

 

پایان دهم شعرم که دل‌ها غرق خون است
بلکه ز جور اشقیا دارالجنون است

 

یابن الحسن! بازآ و بر ما رخ عیان کن
ما را برای نوکری، امشب نشان کن!

 

امّیدوارم وارث خون شهیدان!
مهدی موعود! آیی و با تیغ عریان

 

گیری تقاص کربلا... از دشمن دون
تا شاید این آتش رَود از سینه بیرون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1386

(میلاد امام صادق مبارک باد)

«فقه جعفری»

 

بــر امـــامِ بـــاقــــر از لطـف خـــدا
گشت امشب نــوگلـی زیبـــا عطـــا

 

نوگلی خوشـبو چو یــاس و یاسمن
رَشک صـدها بــاغ و بسـتان و چمن

 

حسرت سَـرو و صــنوبـر زاعتـــدال
از جـــلال و از جمـــال و از کمـــال

 

آن گـل زیبــا ، امـــامِ صــادق است
کز شمیمش، بلبــلان را کـرده مست

 

از قدومش بــاغ دیــن خـــرّم شده
ریشــه‌ی نخـــل وِلا ، محکـــم شده

 

عــــالـِـم کــُــلّ علـــــوم نشــأتیـــن
گشت از لطف خــدا آن نـور عیـــن

 

خوشـه‌چین مکتب‌اش سقــراطهــا
خــاکـســار درگـهـــش بقــــراطهــا

 

هرچه دارد شیعه از فقـــه و کــلام
هسـت از انـدیـشــه‌هـــای آن امــام

 

گرچه احمــد آن رســول بی قـریـن
هسـت اول شـــارح شـــرع مُبـــین

 

بعـد از او هم حضرت مــولا عــلی
کــه محمّـــد گشـت در او منجــلی

 

کرد قـــرآن را بیـــان بـر شیعیـــان
تــا بمــانـد دیــن احمـــد جـــاودان

 

زآن سپس هــم اولیــای دیـن حــق
کــرده‌انــد از ابتـــدا تبــیــین حــق

 

بعد از ایشان حضرت صادق به جُد
گشت در تبـیــین قــــرآن مُسـتعـِــد

 

کـــرد بنـــیان ، مکـتـب اســــلام را
تــا شــود بــر شیعیـــانـش رهنمـــا

 

هست فقـــه جعفـــری تـأسیـس او
درس این مکـتـب بـوَد تــدریس او

 

آنچـه گفتــه حــق به قـــرآن مُبــین
کــرده تبــیــین آن امــام مســلمیـن

 

هست قـــرآن ، رهنمـــای زنـــدگــی
درس انســانـیـت است و بنــدگــی

 

می‌تــوانـی دیـــد بـا عـین الیقیــن
هــر علـــومــی را به قـــرآن مُبــین

 

حضرت صــادق به تــرویـج علــوم
گشـت راســخ در تعـــالیــم عمــوم

 

تا که شاگردان وی در علـم و دیــن
هر یکـی گشـتـنـد اســتادی وزیــن

 

جـابـر و لِیث و جمیل و هـم هُشام
جملگــی بــودنــد شــاگــرد امــــام

 

غیـر از این‌ها هم هـزاران نکته‌دان
شهــره می‌باشند جمـله در جهـــان

 

که همـه از خوشـه‌چیــنان وی‌انــد
جمـــله دارای مقـــــامــی ارجمنــد

 

شیعیــان را درس فقـــه آموختــند
نـور حق را بر جهـــان افــروختــند

 

زین جهــت امــروزه فقــه جعفــری
می‌کنـــد بــر عــالَمــی روشـنـگــری

 

حــال گــویـم تهنـیـت بر مسلمیــن
روز میـــــلاد امـــــامُ المـتــقـــیــن

 

(ساقی) اکنون در مقـــام آن امــام
داد شـرحـی مختصــر را والســلام

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401

(اندرز خسیس)

 

شنیدم خسیسی بگفتا چنین...
به بخشنده مَردی که: ای نازنین!

 

چرا مال خود را هدر می‌دهی ؟
به درماندگان سیم و زر می‌دهی

:::

جوابش بگفتا جوانمردِ راد :
خدا گر مرا مال و مُکنت بداد

 

نه از بهرِ آن داده این سیم و زر
که چون گنج پنهان کنم از نظر

 

خدا داده تا لطف و احسان کنم
دلی را که غم دیده درمان کنم

 

ببخشم ز دارایی‌ام بی‌درنگ...
به دستی که از مال دنیاست تنگ

 

من آن می‌کنم که خداوندِ داد
شود از عملکردِ این بنده ، شاد

 

برو دردِ خود چاره کن ای دغا
که برگشته‌ای از طریق خدا

 

مشو مدّعی ، سفله‌ی خرقه پوش!
همان بهْ که باشی ز گفتن خموش

 

که گر بود خویی ز مَردی، تو را
نمی‌کردی این‌گونه خود را رضا

 

که دستِ فقیری نگیری دمی
مبادا ز تو کم شود درهمی

 

ندانی اگر که دهی یک دِرَم ؟!
دهد صد تو را حضرت ذوالکرم

 

کسی که ندارد مُروّت به دل
بوَد نزد خلق و خدایش خجل

 

به دنیا اگر وضع تو ، عالی است
به عقبا ولی دست تو خالی است

 

چو قلبی نشد شاد از مال تو
به غم مبتلا می‌شود حال تو

 

نه چون خود خوری و نه بر کس دهی
مسیرت به دوزخ شود منتهی

 

چنان غرق در مال دنیا شدی
که نشناسی اکنون خود از بیخودی

 

اگر داشتی دست جود و کرم
کجا جمع می‌شد درم بر درم؟

 

زدی چنگ بر مال دنیای دون
چو گرگی گرسنه به صدها فنون

 

به حیله‌گری گشته‌ای محتشم
اگرچه به جیبت نبُد یک دِرم

 

ز فقر و فلاکت رها گشته‌ای
اگرچه حقیری و سرگشته‌ای

 

که همچون گدایان کنی زندگی
نداری اِبایی ز شرمندگی

 

چو انسانیت را رها کرده‌ای
به اصل خودت روی آورده‌ای

 

ندانی شرافت به اموال نیست
در اموال پُر شبهه اقبال نیست

 

ز رانت و دغل‌بازی ای بی خِرد
که اکنون شده مالت افزون ز صد

 

بکن پاک ، اموال آلوده را
که قاطی شده با ریا و ربا

 

به خود آی تا هست فرصت تو را
مَده دل به دنیا که در انتها ـ

 

گذاری همه ثروت و مال خویش
که غیر از کفن کس نبرده‌ست بیش

 

کنی شاد اگر یک نفر در جهان
بدون ریا ، با دلی مهربان

 

بگیری چو دست یکی بینوا
بگیرد خدا دست تو در جزا

 

وگرنه تو را سوی دوزخ ره است
اگر چه ، سزاوار هر گمره است

 

ز (ساقی) بیاموز پندی نکو
مبادا که از کف دهی ، آبرو

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373

(اصل و نسب)

 

گفت رنــدی قاطـــری را گو که: بـابـای تو کیست؟
یـا بگــو شغـــل شـریـف حضـرت بـابـات چیست؟

 

چــون نـدیـدم تــا کنــون ، یــادی ز بــابــایت کنی
این‌چنــین ، فـــرزنـد را غــافـــل ز فـــردایت کنی

 

گفـت قــاطــــر : مــادرم بـاشـد جنــاب مــادیــان
مهــربان مـــادینــــه اســبی کـه مـــرا زاییـــده آن

 

رنـد گفتــا: من ز بــابــای تو پـرسـیدم که کیست؟
این که کتمان می‌کنی بابای خود را خوب نیست؟

 

نـاگهــان رنـــدی دگـــر ، او را نشــان داد از پــــدر
گفـت کـه : بــابــای قــاطـــر بود الاغــی بــاربـَـــر

 

چونکه قـاطـر شرم دارد گوید از نسل خـَــر است
از پــدر پـرسی اگر از او ، جــوابـش: مـــادر است

 

(ساقیا) هرکس که باشد عـــاری از اصــل و نسَب
از حقـــارت ، خـویـش را ، بــر غیـــر دارد مُنتسَب

 

الغــرض: آن گــونـه باید زیست در ایـن روزگـــار
کــه کنــی از کـــرده‌هـای خویش، کسـب اعتـــبار

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السّلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء)

(صدای آب)

 

به گوش تشنگان گرچه صدای آب می آید
ولی هُرم عطش ، از حنجر میراب می آید

 

در آن رودی که آبش عالمی را تشنه‌لب می‌کرد
هوای نفس و رود و آب را ، عباس ادب می‌کرد

 

اباالفضل آن یَل اُمّ البنین ، در علقمه با غم
نظر می‌کرد بر آب روان ، با حالتی مبهم

 

چه‌ها گویم که سقا ، در دل دریا ، چه‌ها دیده
که با لب‌تشنگی لب‌تشنه ماندن را پسندیده

 

سپس سقا ز شط آمد برون با اسبِ زین کرده
که ناگه دید دشمن را ، که در راهش کمین کرده

 

چو خود را دید تنها در میان نیزه و شمشیر
کنار علقمه ، با دشمنان و دشت دامنگیر

 

ز غیرت عهد کرد آنگه که در این راه جانفرسا
نباشد هیچ باکی ، گر دهم حتی ، سر خود را

 

بَرم این مَشک را ، بر کودکان مضطر و عطشان
که بی‌شک آبروی مَشک و من اینجا بوَد یکسان

 

اگرچه داد دست ، اما غرورش را ، نداد از دست
درآن وقتی که دشمن راه رفتن را بر او می‌بست

 

که دو دست و سپس مَشک و تنش بر خاک افتادند
یقین زین داغ ، حتیٰ عرشیان هم ، ناله سر دادند

 

در آخِر گفت عباس ای برادر جان مرا دریاب!
اگرچه داد آب از دست، شد با آبرو در خواب

 

هنوزم (ساقیا) از شط، صدای آب می آید
نوای تشنگان ِ از عطش ، بی تاب می آید.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

(حزب باد)

 

ای دریغا... غافلیم از روزگار
که کِشد از گُرده‌ی انسان دمار

 

چون خداباور ، نباشد بنده‌ای...
دست کی می‌گیرد از شرمنده‌ای

 

آدمیت ، رخت بسته از میان
بنده‌ی پول‌اند اکنون بندگان

 

گرچه دایم دم زنند از دین و حق
نیست قول و فعل ایشان منطبَق

 

از شریعت ، عاری‌اند و با ریا...
هست بر لب‌های‌شان ذکر خدا

 

چون خدای خلق می‌گردد دِرَم
می‌دهند از دست ، دستان کرَم

 

از مسلمانی به غیر از ادعا
گو چه داری طبق گفتار خدا

 

دین اسلام است دین همدلی
در مسلمانی نباشد کاهلی

 

دین حق، تنها نماز و روزه نیست
در تعالیم این‌چنین آموزه نیست

 

دستگیری ضعیف و بینوا
شرط دینداری‌ست از سوی خدا

 

عدل و بیداد است فعل نیک و بد
با عدالت کن ضعیفان را مدد

 

کن حذر ، از اهل بیداد و ستم
گر به باطن می‌زنی از عدل، دم

 

با صداقت گر دهی دل بر خدا
می‌شوی فارغ ، ز بند غصه‌ ها

 

گِرد این قوم ریاکاران ، مپیچ
که ندارد حاصلی ارزنده هیچ

 

از مُلوّن طینت‌تان، کن اجتناب
چهره، را پنهان مکن زیر نقاب

 

کن رها این فرقه‌ی گمراه را
تا دهی تشخیصِ راه از چاه را

 

جز به راه حق مَرو در زندگی
تا کنی درکِ امور بندگی

 

بنده‌ی حق راهش از شیطان جداست
چون که پیوسته ، خدایش رهنماست

 

نزد آن‌که، گوهر اندیشه سُفت
جیفه‌ی دنیا نمی‌ارزد به مُفت

 

می‌بُرد دل را از این دنیای دون
تا شود از آفت و شرّش مَصون

 

هر که حزب باد را ، کرد اختیار
می‌کند خود را به دست خویش خوار

 

در مسیر باد ، هر کس خانه ساخت
خانه را با دست خود ویرانه ساخت

 

(ساقیا)! در زندگی اندیشه کن
حق‌پرستی را مرام و پیشه کن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/01/29

(رفیق شفیق)

 

نـه هـــر کــه دم ز صــداقــت زنــد ، بــوَد صـــادق
نـه هـــر کــه دم زنــد از عـــاشــقی ، بــوَد عــاشـق

 

نـه هـــر کــه بـا تـو نشـیــند شـود بــرایـت دوست
که گه حکایت این دوسـتی چو ســنگ و سـبوست

 

نیــازمـــوده مـــده دسـت خــود بــه هـــر دســتی
وگـــرنــه در همــــه ـ عمـــرت ، دچــــار بــن‌بسـتی

 

اگـــر کــه طـــالـب فیـضــی ، ره سعـــــادت پـــوی
کــن اجـتـــنـاب ز یـــاران جـــاهــــل و بـــدخـــوی

 

کـه: "همنـشــین تــو بـــایـــد کـه از تــو بــهْ بـاشد"
وگـــرنــه منــــــزلــت و عــــــزتــت ز هــــم پـاشد

 

بجــو "رفیــــق شفـیــق و درســت پیمـــان بــاش"
ز یکـــدلــی شـود او پیکـــر و تــواش جــان بــاش

 

کــه آدمـــی بــه جهــــــان ، بــایــد آبــــــرو یــابــد
رفیـــق یکـــدل و یکـــرنــگ و نکتـــه گــــو یــابــد

 

کـســی کــه صحـبــت او عــــــزت و وقــــــــار آرد
بـــرای دوســت ، در ایـــن عــــالـــم اعـتـــــبـار آرد

 

کـه گـــر بـه کـــوی امیــــران رَوَد شَهَـش خـواننــد
میــــان ظــلمــت شــب ، پـــــرتــــو ِ مَهـش داننــد

 

ولـــی کســی کــه شــود بــا ســــیه‌ دلان همـــــراه
بـه دسـت خویش کنـد گــــوهــــر وجـــود، تبـــــاه

 

نـه عــــزتـــی بـه جهــــان بیــند و نــه عـــــافیـتی
نـه ابـتـــــــدایـــی دارد ، نــه نـیــــــــز عـــــاقبـتی

 

شـــود مَلــــول ، ز عمـــــر گـــــران ، ز نــــاکـــامـی
بـه شعــــله پختــــه نگــردد سـرشت ، از خــــامـی

 

زمــــانـــه زرگـــــــر ایــــــام و... آدمــی زر ِ نـــاب!
بــه شــرط آنکــه بپـــویـــد هـمـیـشـه راه صــواب

 

به‌گوشِ جان شنو از (ساقی) این سخن ای‌دوست!
کــه حُسن عــاقبــت آدمــی ، بـه خـــوی نکـــوست
.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/04/21

(گــرانــی)

 

بس‌که امروزه گرانی گشته است
زندگانی ، زنده‌مانی گشته است

 

کشور ما منبع نفت و طلاست
البته سودش به جیب اغنیاست

 

شیخی آمد با " کلید ادعا "
تا گشاید قفل مشکل‌های ما

 

مشکلی آسان نشد با آن کلید
بلکه مشکل‌های ماضی شد مزید

 

هشت سال از عمر ملت شد تباه
در مسیر زندگی ، از اشتباه

 

🔘

 

شیخ رفت و سید آمد روی کار
تا شود بهتر پس از او روزگار

 

وعده‌هایش زنگ از دل می‌زدود
غصه و غم را ، ز سینه می‌ربود

 

خنده می‌آمد به لب بعد از تعب
غنج می‌زد دل به سینه از طرب

 

هرکسی می‌گفت: سید باخداست
مردمی هست و مبرا از ریا ست

 

می‌شناسد دردها را چون طبیب
نیست رنج مَسکنت بر او غریب

 

هر گِره با دست او وا می‌شود
دردها با او ، مداوا می‌شود

 

شاه شطرنج است و قاضیُ القضات
مختلس‌ها را نماید کیش و مات

 

مَحکمه از عدل بر پا می‌کند
انقلابی کرده غوغا می‌کند

 

همچو "ابراهیم" با لطف خدا
با شجاعت، در مصاف اشقیا

 

می‌زند بر آتش نمرودیان
آتشستان را نماید گلسِتان

 

گل دهد بار دگر ، باغ وطن
بشکفد گل‌های یاس و نسترن

 

می‌دهد رونق به ارز و اقتصاد
ارزش پول وطن ، گردد زیاد

 

تا تورم رخت بندد از میان
با تلاش حامی مستضعفان

 

روزها شد هفته‌ها و ماه و سال
کم نشد از رنج و اندوه و ملال

 

ای دریغا که خیال خام بود
فکرها در پرده‌ی اوهام بود

 

نه تورم کم شد و ، نه مشکلات
بلکه ما گشتیم از نو کیش و مات

 

بر تورم ، دم به دم ، افزوده شد
روحمان افسرد و تن فرسوده شد

 

باز مایحتاج ملت شد گران
هی زیان و هی زیان و هی زیان

 

حالیا بر سفره‌ی بیچارگان
جای مرغ و گوشت و ماهی گران

 

سر شود با نان خالی روز و شب
هفته‌ای یک بار هم ، نان و رطب

 

دوره‌ی مرغ و پلو ، یادش بخیر
گوشت و ماهی و چلو یادش بخیر

 

گرچه از کف رفته نعمت‌های ما
نیست اما فایده ، زین گفته ها

 

باز هم باید که گویی شکر حق
تا که بیش از این نگردی مستحق

 

بلکه دستی آید از سوی خدا
تا گشاید قفل ِ علت های ما

 

ای خدا خود چاره‌ساز عالمی!
وارهان ما را ز هر پیچ و خمی

 

تا گرانی رخت بندد از وطن
جان به لب آمد ازین رنج و محن

 

این وطن مهد دلیران بوده است
بیشه‌ی پیلان و شیران بوده است

 

خونِ دل‌ها خورده شد در این دیار
با سلحشوری و مجد و افتخار

 

که عدالت در وطن بر پا شود
عدل مولا در وطن اجرا شود

 

حیف می‌باشد که با این وضع بد
کشورم گردن بر این عسرت نهد

 

چون جوانانی که در این مرز و بوم
ریخته شد خون‌شان در جنگ شوم

 

تا مبادا " عزت "‌ ما ، کم شود
اهل ایران در غم و ماتم شود

 

حال گویم با تو مسؤول عزیز
آبروی ملت خود را ، نریز

 

دخل‌مان با خرجمان یکجور نیست
زندگی بر ما دگر ، میسور نیست

 

این تورم‌های روز افزون ما
می‌زند آتش به جان ماسَوا

 

ما که دایم ، دم ز قرآن می‌زنیم
لافِ مهر و عهد و پیمان می‌زنیم

 

پس چرا همراه ، با هم نیستیم ؟
روی زخم خویش مرهم نیستیم

 

از گرانی ، جان ما بر لب رسید
خاصه از وضع اسفبار جدید

 

پول آب و نان و برق و گاز ما
سر زده بر عرش اعلای خدا

 

بس‌که مایحتاج ملت شد گران
کارد بنشسته به مغز استخوان

 

هی اجاره_خانه‌ها ، افزون شود
قلب ما بیچاره_مردم، خون شود

 

گرچه دل‌هامان بسوزد چون سپند
کس نمی‌گوید خر ملت ، به چند ؟

 

ای که هستی قافله سالار ما
چاره‌ای اندیشه کن بر کار ما

 

ما همه همگام و همراه توییم
پیروانِ فکرِ آگاه توییم...!

 

رو نما ، دستِ حرامی سیرتان
باز کن مُشتِ همه، بَد طینتان

 

تا به کی در پرده مانند این گروه؟
همّتی کن ، ملّت آمد در ستوه

 

بر مَلا کن! نامِ این قومِ شَرور
ظلمتِ ما را ، مبدّل کن به نور

 

مفسدان را بر همه معلوم کن
در عدالت‌گاهِ حق، معدوم کن

 

تا که مسؤول است دزد و راهزن
مشکلات آسان نگردد ، در وطن

 

قطع کن از ریشه دست مفسدان
تا نبیند بیش از این ، ملت زیان

 

بلکه بر ما ، رو نماید زندگی
رَخت بندد دوره‌ی شرمندگی

 

ورنه جمعی ، از گرانی وفور
می‌شود راهی بزودی سوی گور

 

آن زمان آید ز هر گور این ندا :
مرگ بر تزویر و تلبیس و ریا

 

چون چهل سال‌است با غم ساختیم
با گرانی دمادم ساختیم

 

گشت دیگر خانه‌ی صبرم خراب
آرزوهامان شده ، نقش بر آب

 

دادم از کف ، اختیار خویش را
داد کردم محنت و تشویش را

 

چونکه باشد سامع الاصوات ما
صانع مصنوع کل ما ، خدا

 

قصه‌ی پر غصه‌ای ، کردم بیان
گوشه‌ی این پرده را دادم نشان

 

چونکه او آگاه بر احوال ماست
بهترین داروی هر درد و بلاست

 

(ساقیا) جامی عطا فرما به ما
تا کند ما را از این محنت ، رها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
 

(حضرت عبدالعظیم حسنی)

(شاه ری)

 

ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر
زیبــنده است مــدح و ثنــایت ز هر نظـــر

 

هستی کـریم و حضرت عبــدالعظیــم ، تو
چون جـدّ خود ، بیانگر خـُـلق عظیــم ، تو

 

ای در مقــام و عـِـلم ، چو اختـر به آسمان
ای پـُـرفــروغ ـ شمــع شبـستان شـیعیــان

 

وقتی زیــارت حـرمـت همچو کــربــلاست
یعنی که بــارگــاه تو گنجیــنه‌ی شِفــاست

 

بـا مَعــرفـت کسی کــه ببــوسـد تــُـراب تو
دردش دوا شود به یقیـــن، در رکــــاب تو

 

خــاکِ ری از وجــود تــو گــردیــده کیمیــا
مِس را غبــــار درگـــه تــو می‌کنـــد طـــلا

 

دل بسته بود چونکه به ری ابن سَعـدِ دون
در حسرتش ز بـُـرج طمــع گشت سرنگـون

 

هـــرگــز نخورد گنــدمی از خـاکِ پـاکِ ری
هرچنــد بــود در طمـع و سـیــنه چـاکِ ری

 

اما تو شـــاهِ ری شــدی و ری شد اســتوار
چون مـَـرقــد تو گشت درین خاک پـایـدار

 

درکِ چهــار امــام چو کردی به لطف حـق
اعمـال و عـِـلم تـو به یقین گشـت منطبـق

 

فرمود چون امـام، به اصحاب، در غیــاب
دارند اگر سـؤال، از ایشان، دهـی جــواب

 

یعنی کـه احتــرامِ تو شایسـته و سزاست
این گفته‌ی امـام دهـم ، سبط مصطفاست

 

بــا احتـــرام ، ســر بنهـــم بـــر تــُــراب تو
چون واجب است بوسه به خاک جناب تو

 

یــا سَــیّدالکـــریم ، کـه بحـــر کـــرامتــی!
یــا سَــیّدالعظیــم ، کـه نـــور هـــدایتــی!

 

بـر (ساقی) شکسـته‌دل از لطـف کن نظــر
ای آن که «ری» ز نــام تـو گردیده نـامــوَر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)