(ماه رحمت و غفران)
این ماه که ماهِ رحمت و غفران است
بهره بَرد آنکس که در آن مهمان است
از سـیـنه چو زنگ کیــنهها پـاک شود
این مـاه بــرای دردهــا درمــان است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۳۳
(ماه رحمت و غفران)
این ماه که ماهِ رحمت و غفران است
بهره بَرد آنکس که در آن مهمان است
از سـیـنه چو زنگ کیــنهها پـاک شود
این مـاه بــرای دردهــا درمــان است
سید محمدرضا شمس (ساقی)

(میلاد حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد)
ای در سخـــا و جــود، چو آقـــای انبـــیا
ای در وفــا و مِهــر، چو عبـــاس بــاوفــا
ای در نبــــرد و رزم، چو مـــولای اتقیـــا
ای در وقـار و حِـلم و درایت چو مجتـبا
ای کرده جــان خویش به راه خـدا فــدا
در صــولـت و جمــــال، شبــیه پیمبـــری
در شوکت و جـــــلال، مثــنای حیــــدری
در رتـبـت و کمــــال، یقیــناً کـه اکبـــــری
در طینت و خصال، چهگویم که محشری
ای زادهی حســین! گـــل بـــاغ مصـطفــا
روشن شدهست چشم جهان از جمـال تو
عالم شدهست خیره به حسن و کمـال تو
خـرّم شدهست بـاغ جهـــان از جــلال تو
حیران شدهست سرو چمان زاعتـدال تو
ای مظهــر شجــاعــت و آییـــنهی صفـــا
تو آمدی و «روز جــوان» از تو پـا گرفت
بسـتان عشق، از تو نشاط و صفــا گرفت
بلبــل به وجــد آمد و از تـو ، نـــوا گرفت
زهـره بساط عیش و طرب در سما گرفت
اِنس و مَلَـک به صوت و سرورند یکصـدا
نــور دل «حسـین» ، تـو و ، او : امـامِ تو
هستی «علیّ اکبر» و «لیلا»ست مامِ تو
مانده قلـم به وصف خصــال و مــرامِ تو
در کــربــلا چو مــاه، درخشــیده نـــامِ تو
ای مستِ جــام فیض شهــادت به نیــنوا
ای در خصــال و چهــره، نظیــر پیمبــرت
(ساقی) کـوثـر است علی، جــدّ اطهــرت
فخــر بشــر تــویــی بهخــداونــد داورت
فخــر بشر، نه! فخــر خــدایی که پیکرت
پـرپـر شدهست ای گــل طــاهــا به کربلا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1398
(اَلسّلامُ عَلَیکَ یٰا اَبٰاعَبدِاللّٰهِالْحُسَیْن)
« هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة »
چرا چرا که فقط دَم زنیم، از غم تو ؟
که درسهای بزرگیست در مُحرّم تو
ولی چو درک نکردیم انقلاب تو را...
دریغ و درد که هی دم زدیم از غم تو
مُحرّمِ تو نه تنها غم است و شیون و آه
که حک شدهست شعار تو روی پرچم تو
تو درس «عزت و آزادگی» به ما دادی
به خون خویش، که پنهان شده به ماتم تو
تو پاسدار بزرگ جهان اسلامی
که دین شد احیا با نهضت مکرّم تو
تو ایستادی چون کوه در بر ظالم
شنیدهایم اگرچه ز قامت خم تو
تو خم نگشتی و اِستاده بودهای چون سرو
که سرفراز برفتی! ، بهروح اکرم تو...
تو را ضعیف سرودند شاعران بهخطا
چرا نگفتند از اقتدار محکم تو ؟
بدا به حال کسی که فقط غمت را دید
که اینچنین میگوید وی از مُحرّم تو :
«به رغم مدعیانی که منع گریه کنند،
نشستهایم سر سفرهی فراهم تو»
چه سفرهای که فقط بوی قیمهاش عالیست
وگرنه نیست در آن قصهی مُسلّم تو
شکوه عاشورا را حقیر کی فهمد
نبرده راه چو بر عزت معظم تو؟
تو جان، نثار نکردی برای گریهکنان
که دم زنند فقط از غم دمادم تو
تمام علقمه تسلیم اختیار تو بود
که کار دریا را میکند فقط دم تو
به تشنهکامی تو میکند اشاره کسی
که قطرهای نچشیده ز بحر اعظم تو
چنانکه علقمه و بحرها شود تجمیع
نمیشوند یکی قطره در بَرِ یَم تو
تویی تو قلزم فیض و غمامهی رحمت
که پی نبرده جهانی ز جهل، از نَم تو
تو تشنهکام نبودی که بودهای سیراب
خوشا کسی که لبش تر شود به زمزم تو
اگر ارادهی تو ، بود تا بنوشی آب...
فرات، خود میآمد به خیرمَقدم تو
قرار بود که (ساقیِ) دشت کرببلا
نشان دهد ادبش را به اهلِ عالَم تو
وگرنه خیل شغالان فرار میکردند
به علقمه ز هَراس از نبرد ضیغم تو
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/11/15
(مجلس رندان)
درآن محفل که بوی خدعه و تزویر میآید
یقیناً معرفت، در آن مکان، کم گیر میآید
نمیدانم چرا هرجا که حرفی از وفا باشد
به چشمم چهرههایی مملو از تزویر میآید
مکش بالا خودت را با تزاویر و ریاکاری
که فوّاره پس از بالانشینی، زیر میآید
مباش اهل خرافات و مپو راه خطا هرگز...
که کفر از راهِ جهل و غفلت بیپیر میآید
برو در مجلس رندان نشین که پیر آن مجلس
مبرّا از خرافات است و با تدبیر میآید
مکن تکفیرم و بر من مگیری خرده ای واعظ
که عارف چون بوَد آگاه، با تفسیر میآید
به گوشم میرسد آوای غم هر لحظه امروزه
«که از هر سو صدای شیون زنجیر میآید» ۱
چنان غم، خانه کرده در دل از بیداد گردون که
نفس، از سینه بیرون، با تب تأخیر میآید
مشو اغفال دشمن گرچه خود را دوست میخواند
چنان که گرگ، در صحرا پی نخجیر میآید
جلا هرگز نمیگیرد دلی که غش در او باشد
به کار آهن و فولاد، کی اکسیر میآید ؟
چگونه میتوان دل را تسلّی داد وقتی که :
سخن بر گوشها، با نالهای دلگیر میآید ؟
چهسان فهمد غم و درد دل درماندهی نان را
کسی که از سرِ سفره، همیشه سیر میآید ؟
مَبندی دل به این دنیا که گر وقتت رسد، روزی
اجل، بر بردنت از غیب، همچون تیر میآید
طلب هرگز مکن مستی درین عالم ز بدمستان
که جام می فقط در دست (ساقی) گیر میآید.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/07
۱ ـ استاد مجاهدی
میلاد امام جواد (ع) مبارک باد.
(مظهر جود و سخا)
شد منوّر تا زمین از تابش روی جواد (ع)
آسمان خَم گشت در مِحراب ابروی جواد
ساحران مَسحور آن چشمان جادوی جواد
عاشقان ماتِ لب لعل سخنگوی جواد
دلبران دیوانهی سیمای گلروی جواد
ماه و خورشید، آینهگردان روی او شدند
عِطر آگین، باغها زآن نوگل خوشبو شدند
عرشیان حیران آن گلچهرهی مَه رو شدند
فرشیان شادیکنان با عرشیان همسو شدند
عالَمی دلدادهی آن روی نیکوی جواد
شد «سَبیکه» مادرِ آن مظهر جود و سخا
او که بوده همسر «شاه سریر ارتضا»
طعنه ها هرچند بشنیدند از قوم دغا...
دادشان پاسخ به این مولود فرخنده، خدا
عرشیان و فرشیان، دلبستهی خوی جواد
شد پدر سلطان هشتم حضرت شمس شموس
آن که باشد قلبه گاه شیعیان در خاک توس
گشت دشمن گرچه زین مولود فرخنده عبوس
روشنایی داد با رویش به چرخ آبنوس
هست عالم گوییا تاری ز گیسوی جواد
مَظهر جود و سخا میباشد و «باب المراد»
میدهد حاجات خلقی را چو میباشد جواد
ناامید از درگه او هیچ کس هرگز مباد
دلغمینان را کند با یک نگاهِ خویش شاد
جود و احسان است چونکه در ترازوی جواد
چون پدر را داد از کف آن مَه بُرج ولا
در بهار هشتمینِ عمر خود شد پیشوا
گرچه طفلی بود اما طبق فرمان خدا
شیعیان را گشت در راهِ حقیقت رهنما
سر بسایند عالمان از عجز، بر کوی جواد
شد نهم حجّت پس از جدّش علی روی زمین
تا شود بعد از پدر بر شیعیان یار و معین
آن معینی که ندارد در همه عالم قرین
تا دهد درس دیانت بر عموم مسلمین
دین حق پاینده میباشد ز بازوی جواد
شهره بر عِلم کلام و عالِمِ اخلاق بود
در میان عالِمان در نوجوانی طاق بود
در عبادت همچو جدّش شهرهی آفاق بود
در کمک بر مُستمندان دایماً مشتاق بود
حاتم طایی گدای جام مینوی جواد
(ساقیا) کوتاه اگرچه بود عمر آن امام
داشت در احکام دینِ حق، هماره اهتمام
زینسبب در نزد دشمن داشت حتیٰ احترام
چون بلند آوازه باشد در مفاهیم کلام
کر نموده گوش عالم را هیاهوی جواد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(هـــادی راه)
هــادی شدی که راهنــمای جهـان شوی
روشــنگر مســیر شـب کــــاروان شوی
ما را به راه راست هـدایت کنی و خود
کشته به دست قافلهی رهــزنـان شوی
سید محمدرضا شمس (ساقی)

(درس همت)
به کــار اگــر که کسی دل، مثــال مــور دهد
دگــر مُحــال بــوَد تــن بـه حـــرف زور دهد
ز فرط غیــرت، چنـدان کند تــلاش معــاش
که درس همــت و اِسـتادگی، به مـــور دهد
چگــونـه میشــود آیــا کــه عـافیـتطــلبی
شــب سمـــور، بــه رنــــج لــب تنــــور دهد
مبــاش غَـــرّه و افتــاده باش همچون تــاک
که ســرو، تــن به تبـــر، از سـرِ غــــرور دهد
چـه روزگـــار غـــریبــی شـده است امروزه
چنـان که زندگی از غصــه، بــوی گــور دهد
مشــو ز رحمــت حــق نـاامیـــد در عـــالــم
کــه حــق، مـــراد دل بنـــدهی صـــبور دهد
بخــواه حــاجــت خود را از او که بیتردید
اگر که مصلحـت افتــد، نه یک؛ کـــرور دهد
کسی که ره بسپارد به چشمــهی خـورشـید
بـه شـام ظلمتـــیان، پـــرتـــوی ز نـــور دهد
کسی که غرق خدا شد جزای اوست بهشت
نه آن که دل به عبادت، به شوق حــور دهد
اگـر که نــور حقیـقـت به سـیــنه هـا تــابـد:
«کلیم را چه نیازی که دل به طور دهد؟» ۱
درین زمانه که هر کس به نفــع خود کوشد
خوشا کسی که عصایی، بهدست کــور دهد
چنـان کـه (ساقی) کــوثــر به پاس همت او
بــه روز حشــر، بــر او ، از مِـی طهـــور دهد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/10/04
۱ـ استاد مجاهدی
«السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ»
(مادر داشت میسوخت)
وقتی به دست ظالمان در داشت میسوخت
در پشتِ در، زهرای اطهر داشت میسوخت
«محسن»، عزیز فاطمه (س) مانند مادر
از ضربِ در، در بطن مادر داشت میسوخت
فضّه، چو شد آگاه، از زخمی جگرسوز
بر پهلوی زهرا به بستر داشت میسوخت
وقتی عزیز مصطفی(ص)، میسوخت از درد
در آسمان، قلب پیمبر داشت میسوخت
از این مصیبت نیز با اندوه و ماتم
جبریل هم با دیدهای تر داشت میسوخت
آه از نهاد کودکان برخاست تا عرش
وقتی که مادر همچو آذر داشت میسوخت
یک سو حسن، گریان به همراه برادر
سوی دگر زینب چو خواهر داشت میسوخت
وقتی گرفت آتش، در و دیوار خانه...
با کودکانش نیز حیدر داشت میسوخت
تنها نه حیدر سوخت آن جا با عزیزان
در شعلههای ظلم، داور داشت میسوخت
«دیوار، دم میداد و در، بر سینه میزد
محراب مینالید و منبر داشت میسوخت»
خانه نه تنها سوخت در آتش که گویی :
در شعلههای خصم، کوثر داشت میسوخت
«کوثر» نه تنها سوخت بلکه در حقیقت
ای وای من! قرآن سراسر داشت میسوخت
آن خانهای که بوسه میزد جبرییلاش
در آتش خصم ستمگر داشت میسوخت
آن خانهای که سجدهگاه انبیا بود
در دست کفّار بداختر داشت میسوخت
آتش به جان شیعیان افتاد وقتی...
دیدند خانه همچو مجمر داشت میسوخت
تکثیر شد چون آینه، داغ عظیمی
وقتی که یک جمع مکسّر داشت میسوخت
هم عرشِ حق ، همناله با آل پیمبر (ص)
هم فرش از بیداد کافر داشت میسوخت
از داغ زهرا (س) سوخت در قلب سماوات
خورشید که چون ماه و اختر داشت میسوخت
در پیش چشم دشمنان بی مروّت
مولا چو شد بی یار و یاور داشت میسوخت
وقتی به پایان آمد این شعر جگرسوز
دیدم قلم چون شعر و دفتر داشت میسوخت
القصه : وقتی قلب کوثر، داشت میسوخت
از سوز غم، (ساقی) کوثر داشت میسوخت.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا قائِمِ آلِ مُحَمّد (عج)
(از چشمها)
از چه پنهان گشتهای ای نازنین! از چشمها
ای چراغ روشنیبخش زمین! از چشمها
سالها در انتظارت ندبهها سر دادهایم
گرچه پنهان گشتهای ای مهجبین! از چشمها
جغد شوم جنگ و نخوت سایه افکنده به سر
اضطراب ملّت ما را ببین از چشمها
چشمِ ما انگشتر و بینایی ما چون نگین
از گناهِ ماست کافتاده نگین از چشمها
پیش رو چیزی نمانده از دو روز عمرِ ما
میتوان بینی نگاهِ واپسین... از چشمها
هم تو پنهانی و قبر بی ضریح مادرت
فاطمه، آن همسر حبلالمتین از چشمها
ما گنهکاریم اگرچه از چه پنهان گشته است
بارگاهِ دختِ ختمالمرسلین از چشمها ؟
شرم دارم از خدا ، اما گمان دارم چرا ؟
هست پنهان مرقد آن دلغمین از چشمها
تا مبادا رنگ بازد کعبهی حق در نظر...
هست پنهان مدفنش روی زمین از چشمها
ای فروغ دیدهی چشمانتظاران! میشود
دیده گردی از یسار و از یمین از چشمها
چون نشسته دیدهها را گَرد عِصیان و گناه
پرده برگیر ای امام راستین! از چشمها
گر که قسمت نیست تا بینم تو را در این جهان
چون ربوده گرد غم، نور مبین... از چشمها ـ
کاش گیری گَرد غم را با نگاه دلکشات
وقت مرگم در نگاهِ آخرین، از چشمها
(ساقیا) خواهی اگر بینی رخ آن گلعذار
پاک کن گَرد ِ گناه ِ آتشین... از چشمها
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(وعده و پیمان)
سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان
آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کردهاست مرا ، واله و حیران
دل بستی و دل بردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خط قرمز پایان؟
برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شبهای بیابان
گویی که تو از قافلهی گنجوَرانی
اما منم از قافلهی قافلهگیران
من ساکن کوخی که خراب است به شوشام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران
در سلسلهی عشق تو عمریست اسیرم
تو بیخبر از سلسله و سلسله جنبان
مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانیست که دور است ز باران ـ
من تشنهی ته جرعهای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمهی حیوان
سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بیسر و سامان
من شاخهی خشکیدهای از باغ خزانم
آن شاخهی درماندهی در بندِ زمستان
اما تو دلانگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان
هرچند که پژمرده و افسردهترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان
دل میکَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعهای از عشق، بنوشان.
سید محمدرضا شمس (ساقی)