اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(وعده و پیمان)


سخت است که هی دم زنی از عشق فراوان
اما رَوَد از یاد تو آن وعده و پیمان


آن روز که دیدم گل رویت به تو گفتم:
لبخند تو کرده‌است مرا ، واله و حیران


دل بستی و دل بردی و ناگاه برفتی
چه زود رسیدی به خط قرمز پایان؟


برتافتی از روی من آن روی منیرت
من ماندم و تاریکی شب‌های بیابان


گویی که تو از قافله‌ی گنج‌‌وَرانی
اما منم از قافله‌ی قافله‌گیران


من ساکن کوخی که خراب است به شوش‌ام
تو ساکن کاخی به بلندای شمیران


در سلسله‌ی عشق تو عمری‌ست اسیرم
تو بی‌خبر از سلسله و سلسله جنبان


مانند کویری که ترک خورده ز خشکی
چون دیر زمانی‌ست که دور است ز باران ـ


من تشنه‌ی ته جرعه‌‌ای از آب حیاتم
اما تو شدی مست ز سرچشمه‌ی حیوان


سرخ است گل روی تو از رونق بازار
زرد است ولی روی منِ بی‌سر و سامان


من شاخه‌ی خشکیده‌ای از باغ خزانم
آن شاخه‌ی درمانده‌ی در بندِ زمستان


اما تو دل‌انگیزتر از فصل بهاری
مانند گل نسترنی در دل گلدان


هرچند که پژمرده و افسرده‌ترینم
اما تو فریباتری از قالی کرمان


دل می‌کَنم از (ساقی) و میخانه و مستی
اما تو مرا جرعه‌ای از عشق، بنوشان.


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

‌(حضرت زهرا)‌‌‌

 

ای‌که چون گنـج به ویران بقیـ ـع جا داری
مَـدفـن خویش، نهــان از همــه دنیــا داری


گرچـه مخفـی‌ست مــزارت، به زمــانـه امّـا
بخــدا ، در دل غمــدیــده‌ی مــا جــــا داری


مِحـــوَر آل عبــــایـی ، کــه مقـــــامـی والا
چو علــی نــزد خــــداونــد تعــــالـیٰ داری


خلــق اگـر که شـده افــلاک، طفیـلی تواند
«هرچه خـوبـان همه دارند، تو تنهـا داری»


می‌کند فخر، جهانی به تو ای دخت رسول!
بـاغــی از لاله چــو در خــاکِ مُعــــلّا داری


مانده‌ام مات، چه‌سان روی گلت شد نیلی؟
تو که شــیری چو علـی آن شه والا... داری


سقط شد «محسنِ» تو، با لگــدِ قنفــذ اگر
داغ او بــر دل، چـون لالــه‌ی حمــــرا داری


«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
نــور حــق را چــو در آییـــنه‌ی ســیما داری


ای بقیـعی کـه شـدی قبـــله‌‌ی دل‌هــا دانـی
که تـو در دامــن خود حضرت زهـــرا داری


چــار امــامـی که در آغــوش تو آرامیـدند
یــادگـــارنــد کــه از حضــرت مـــولا داری


تــو از این پنــج گلی که به دلت جــا دادی
فخــر بر خود ز شـرف، نـــزد ثـــریــا داری


گرچه ویـــران شده‌ای از ســتم قـوم دغــا
غــم مخور زآنکه تو گـل‌های شکـوفـا داری


آسمــان، نــزد تــو تعظیــم کنــد تـا به ابــد
این مقـامی‌ست که از عتــرت طـاهـا داری


(ساقیا) فخـر تو این است که از لطف خدا
نسَـب حیــــدری از مـــــادر و بـــابـــا داری


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393

https://uploadkon.ir/uploads/b2b911_24نیست-بهتر-به-جهان-هیچ-چو-گفتارِ-کتاب.jpg

«هفته‌ی کتاب و کتابخوانی گرامی باد»

(گنج جاوید)


نیست بهتر به جهان هیچ چو گفتارِ کتاب
عالمان بهره‌ورستند ز پندارِ کتاب


گر که خواهی شوی آگاه، از اسرار جهان
سیر کن در دل گنجینه‌ی اسرار کتاب


باغ و بستان جهان، سبز اگر هست، یقین
برگِ زردند همه ، در برِ گلزار کتاب


غرق در خواب جهالت بشود بی تردید
هرکه غافل شود از دیده‌ی بیدار کتاب


هست تاریک اگر خانه‌ی اندیشه‌، ولی
نورباران شود از پرتوِ انوار کتاب


بالِ پرواز خٍرد را به تن خویش مجوی
که بوَد هر پَرِ آن، برگِ سبکبار کتاب


نوکِ شاهین ترازوی عَدالت، شده اَست
در توازن، همه از معنی و معیار کتاب


گر بخواهی که تورا پشت و پناهی باشد
تکیه کن در همه‌ی عمر، به دیوار کتاب


گنج جاوید نیابد به جهان هیچ کسی
گر که غافل شود از گنج گهربار کتاب


ای‌خوش آن‌کس که به بازار فضایل گردد
بهر آموختن خویش، خریدار کتاب


ای‌خوش آن‌دل، که درین عصر مَجازی بشود
به حقیقت، همه‌ی عمر، گرفتار کتاب


(ساقیا) مستی جاوید اگر می‌خواهی!؟
جرعه‌ای نوش کن از باده‌ی سرشار کتاب.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/08/19

(دروغ)

 

دروغ، منشأ و سرچشمه‌ی فَساد بوَد
که خوی و عادتِ افرادِ بَدنهاد بوَد

 

دروغ، علت پَستی و خوی اهرمنی‌‌ست
نفاق، حاصل این خلق و خوی حاد بوَد

 

دروغ‌گوی ، اگرچه برادرت باشد
ولی برادری‌اش بدتر از شغاد بوَد

 

کسی که بهره‌ور است از دروغ، بی‌تردید
دروغ‌گویی او ، رو به ازدیاد بوَد

 

دروغ، عقده‌گشای دل حقیران است
شبی بوَد که به دنبال بامداد بوَد

 

دروغ‌گوی چو بر نفع خویش می‌کوشد
گمان کند که سوارِ خرِ مُراد بوَد

 

ولی دریغ نداند که راه هموارش
چو نیست راه رهایی، در انسداد بوَد

 

اگرچه هست تنور دروغ‌گویان داغ
دروغ‌گوی، ولیکن در انجماد بوَد

 

دروغ‌گویی امری قبیح و شیطانی‌‌است
که موجبات پلیدی و ارتداد بوَد

 

کسی که در همه حالت دروغ می‌گوید
چگونه قابل تأیید و اعتماد بوَد ؟

 

به دشمنی خدا بسته همت خود را
اگر به ظاهر امر ، اهل اعتقاد بوَد

 

دروغ موجب خواری و ذلّت بشر است
تفاوتی نکند ، گر کم و زیاد بوَد

 

دروغِ مصلحت‌آمیز هم بدون گمان
حرام‌نطفه‌ی در حال انعقاد بوَد

 

خوشا کسی که نگوید دروغ در همه حال
اگرچه موجب تحقیر و انتقاد بوَد

 

ولی به نزد خداوند و اولیا و رسول (ص)
عزیز هست و رها از غم مَعاد بوَد

 

به صدق کوش و حذر از دروغ کن (ساقی)!
که در طریق خدا ، بهترین جِهاد بوَد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه»

(حریم جان‌فزا)

 

از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم
نگاه خویش را ، با گنبد تو آشنا کردم

 

غمی که جای خود را در درون سینه وا می‌کرد
چو دیدم گنبدت را از دلم، او را جدا کردم

 

شدم چون پای‌بند گنبد و صحن و سرای تو
دلم را از غم و از بند این دنیا رها کردم

 

ضریح دلنوازت شد انیس و مونس جانم
که کم کم دردهایم را در آغوشت دوا کردم

 

زیارتنامه خواندم در حریم جان‌فزای تو
دو رکعت هم نماز عشق را آنجا ادا کردم

 

مریضان و گرفتاران عالم را به درگاهت
به یاد آوردم و بر مشکل آن‌ها دعا کردم

 

چو هستی دختر باب‌الحوائج، موسیِ جعفر
گره، از مشکلات خویش با دست تو وا کردم

 

خلاصه هر زمان هر مشکلی پیش آمد ای بانو
توسّل بر تو جستم از دل و جانت صدا کردم

 

عزاداران ثارالله (ع) را در صحن آیینه
چو دیدم یاد آن شاه شهید سر جدا کردم

 

از او آموختم ایثار و درس جان‌فشانی را
که هم خود، هم قلم را وقف در راه خدا کردم

 

سخن گفتم به عشق آل طاها در تمام عمر
بدون مُزد و مِنّت، حق جدّم را ادا کردم

 

نبودم چون پی نام و نشان؛ در گوشه‌ی عزلت
نشستم کار خود را عاری از روی و ریا کردم

 

شدم دردی‌کش (ساقی) کوثر، با دلی آگاه
چنانکه خویش را سرمست، از جام ولا کردم

 

نبستم دل به‌جز آل عبا (ع) در زندگی هرگز
از آنروزی که چشمم را درین غمخانه وا کردم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/23

https://uploadkon.ir/uploads/665f12_24در-و-دیوار-قم،-از-غم-به-تن-رخت-عزا-کردا.jpg

وفات حضرت فاطمه‌ی معصومه (س)

«دریای رحمت»

 

در و دیوار «قم» از غم به تن، رخت عزا کرده
چنان‌که «شهر قم» را در غمت، ماتم‌سرا کرده

 

تو مهمان بودی ای دریای رحمت! در کویر قم
ولی قم را غم جان‌سوز تو ، صاحب‌عزا کرده

 

به دیدار برادر راهی مشهد شدی ؛ اما...
به ساوه دشمنت مَسموم با زهر جفا کرده

 

سعادت داشت شهر قم که باشد میزبان تو
چنان‌که مَرقدت این شهر را دارالشِفا کرده

 

ببالد قم به‌خود که هرکه آمد در حریم قم
غبار بارگاهت را به چشمش توتیا کرده

 

تویی اسطوره‌ی عصمت پس از زهرا درین عالم
که حق، نام تو را هم‌شأن دختِ مصطفا کرده

 

تو هستی فاطمه، معصومه، دخت حضرت موسیٰ
که از تو فخر بر عالم، علی موسَی الرضا کرده

 

نه تنها خواهر هشتم امام و، دخت موسایی
که ایزد شافعت از رتبه در روز جزا کرده

 

اگرچه عشّ آل مصطفیٰ باشد یقیناً قم
ولی قم را کرامات تو فارغ ، از بلا کرده

 

چو در تقوا و زهد و عِلم ، دارای مقاماتی ـ
چنین کشف و کراماتی، خدا بر تو عطا کرده

 

چو هستی مَظهر عِلم و فضیلت «حائری‌یزدی»
جوار بارگاهت، «حوزه‌ی قم» را بنا کرده

 

که قم شد مرکز عِلم و فقاهت در همه عالم
بسی عالِم که زیر سایه‌ات کسب ضیا کرده

 

خوشا آن‌کس که بوسد آستانت را به قم زیرا
عنایات تو ، زُوّار تو را از غم ، رها کرده

 

ببالد (ساقی) ای بانوی آب و آینه! بر قم
که از بَدو ِ تولد ، با تو ، او را آشنا کرده...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/07/06

(میلاد امام حسن عسکری مبارک باد)

«نــور عیــن»

 

تـافـت تا روی زمین ، روی چو ماه عسکــری
مـاه شد مـاتِ شعـاعش گشت او را مشـتری

 

تیــر و کیــوان از تحیّــر در سَـما سوسوزنان
خیـــره بر انـــوار قــدســی امـــام عسکــری

 

هــم‌نــوا با زهـــره آن خنــیاگــر چــرخ فلک
می‌نــوازنــد اختــــران ِ گنـــبد نیـــلوفــــری

 

قدسـیان در عرش اعلیٰ در سُرورند و سماع
در حــلول مــاهـــرویـی از تبــــار حیــــدری

 

فــرشــیان در پای‌کـــوبی و نشــاط و هلهـله
در مــدینــه گـوییـا روییــده گلبــرگِ طـــری

 

بلبـلان چهچـه‌زنـان بر شاخ چون فصل بهار
در هــــوای شهـــر در پــــرواز، کبکـــان دری

 

شـد مــدینــه غــرق بحــر شادمانی و سُرور
چون بـرون شد از صدف دردانه‌ی با دلبــری

 

بــر دهـُـم شاه ولایت شد عطــا از سوی حق
مــاهــرویی، تا کند بر شـیـعیان روشـنگـــری

 

دَه امـامِ قبــل؛ دَه انگشت و او انگشتر است
همچنـین پــورش نگـین حلقـــه‌ی انگشــتری

 

دل‌سیه کی می‌کند درک این شب فرخنده را
«قدر زر زرگــر شناسد قدر گـوهــر گوهری»

 

هسـت مــولــود امــامی که بــوَد فــرزنـد او
حضرت مَهـــدی که بر عــالــم نماید سَروری

 

آن امـامی که دهـد پــایــان به تیــغ معــدلت
ظلم و بیـــداد و جفــا و سرکشی و کـافــری

 

در حکومت بی بـدیـل و در عــدالـت بی‌قرین
پادشاهان را ســزد نزدش به امـــر چــاکـــری

 

(ساقیا) زآن راح روح افــزای روحـانی بـریـز
در شــب میــــلاد مسعــــود امـــامِ عسکـــری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عِلم و ثروت)

 

آن که پیوسته پی ثروت و دنبال زر است
ای دریغا که نداند همه عمرش ضرر است

 

دستِ خالی به جهان آمده انسان ، یعنی :
دستِ خالی به جهان دگری در سفر است

 

آدمی، خَلق شده تا بکند کسب کمال
ورنه از دانش و حکمت به‌جهان بی‌خبر است

 

هر که کوشد؛ بِبَرد بهره‌ی بسیار از آن
آنکه سُستی بکند عمر گرانش، هدر است

 

عِلم، سرچشمه‌ی دانایی و فضل است؛ ولی
زر فقط موجب راحت‌طلبی بشر است

 

آنکه آموخت به عالَم، ادب و عِلم و هنر
هرکجا پای گذارد به یقین مفتخر است

 

ثروتِ مَحض، بشر را نرساند به کمال
گرچه قد راست کند؛ سروِ بدون ثمر است

 

آنکه در فقرِ کمال است چه سودیش ز زر ؟
ثروتش گرچه فزون است؛ خری باربر است

 

عِلم در مَعرکه، حتیٰ بشود جوشن ِ جان
همچنین خنجر بُرّان بوَد و هم سپر است

 

ثروت اما چو شود دستخوش دزد قضا
صاحبِ ثروت بیچاره یقین دربدر است

 

تا به کی غرّه بر این جاه و جلال عبثیم
غافل از عمر که چون آبِ روان در گذر است

 

ای‌خوش آنکس که ز ثروت به تعهد برسد
دستگیری کند از خَلق ، ولو مختصر است

 

پندِ ناصح ، ندهد سود در این عصر فریب
چونکه بر گوش زراندوختگان، بی اثر است

 

(ساقیا) خویش میازار و ، زبان رنجه مکن!
گرچه تلخ است کلامِ تو ولی چون شِکر است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/257404_24امنیت-کشور-است-مدیون-شما.jpg

(هفته‌ی نیروی انتظامی گرامی باد)

 

امنیـت کشـور است مــدیــون شما

 

آرامـش ملّـت است مــرهـــون شما

 

سرسـبز بـوَد درخـت آسـایش خلـق

 

از همّـت و اِسـتادگـی و خــون شما

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کوچه‌ی دل‌ها)

 

بیا به کوچه‌‌ی دل‌ها ، کمی قدم بزنیم
سری به خانه‌ی دل‌های غرق غم بزنیم

 

حریم مِهر ، مقدّس بوَد؛ بیا با مِهر ـ
درون سینه‌ی غم‌دیده‌ها حرم بزنیم

 

مباد آنکه بخشکد به سینه عاطفه‌ها
بیا از اشک مَحبّت به سینه نم بزنیم

 

مباد بی‌خبر از هم شویم وقت ملال
بیا به رسم عطوفت سری به هم بزنیم

 

برای آنکه شود حک به سینه، خاطره‌ها
به مِهر، دفتری از عشق را رقم بزنیم

 

اگرچه اهل دِرم در تغافل‌اند امروز
تلنگری ز کرم هم به محتشم بزنیم

 

برای درس گرفتن ز حادثات زمان ـ
سری به دیده‌ی عبرت به شهر بم بزنیم

 

اگر که منتظر آن عزیز دورانیم
که خطّ بطلان، بر مِحنت و اَلم بزنیم ـ

 

درین زمانه که اندوه، می‌کند بیداد
بیا که لشکر اندوه را به هم بزنیم

 

طلب کنیم می از جام (ساقی) کوثر
که پشت پای، ز مستی به جام جم بزنیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/1/28