(اندرز خسیس)
شنیدم خسیسی بگفتا چنین...
به بخشنده مَردی که: ای نازنین!
چرا مال خود را هدر میدهی ؟
به درماندگان سیم و زر میدهی
:::
جوابش بگفتا جوانمردِ راد :
خدا گر مرا مال و مُکنت بداد
نه از بهرِ آن داده این سیم و زر
که چون گنج پنهان کنم از نظر
خدا داده تا لطف و احسان کنم
دلی را که غم دیده درمان کنم
ببخشم ز داراییام بیدرنگ...
به دستی که از مال دنیاست تنگ
من آن میکنم که خداوندِ داد
شود از عملکردِ این بنده ، شاد
برو دردِ خود چاره کن ای دغا
که برگشتهای از طریق خدا
مشو مدّعی ، سفلهی خرقه پوش!
همان بهْ که باشی ز گفتن خموش
که گر بود خویی ز مَردی، تو را
نمیکردی اینگونه خود را رضا
که دستِ فقیری نگیری دمی
مبادا ز تو کم شود درهمی
ندانی اگر که دهی یک دِرَم ؟!
دهد صد تو را حضرت ذوالکرم
کسی که ندارد مُروّت به دل
بوَد نزد خلق و خدایش خجل
به دنیا اگر وضع تو ، عالی است
به عقبا ولی دست تو خالی است
چو قلبی نشد شاد از مال تو
به غم مبتلا میشود حال تو
نه چون خود خوری و نه بر کس دهی
مسیرت به دوزخ شود منتهی
چنان غرق در مال دنیا شدی
که نشناسی اکنون خود از بیخودی
اگر داشتی دست جود و کرم
کجا جمع میشد درم بر درم؟
زدی چنگ بر مال دنیای دون
چو گرگی گرسنه به صدها فنون
به حیلهگری گشتهای محتشم
اگرچه به جیبت نبُد یک دِرم
ز فقر و فلاکت رها گشتهای
اگرچه حقیری و سرگشتهای
که همچون گدایان کنی زندگی
نداری اِبایی ز شرمندگی
چو انسانیت را رها کردهای
به اصل خودت روی آوردهای
ندانی شرافت به اموال نیست
در اموال پُر شبهه اقبال نیست
ز رانت و دغلبازی ای بی خِرد
که اکنون شده مالت افزون ز صد
بکن پاک ، اموال آلوده را
که قاطی شده با ریا و ربا
به خود آی تا هست فرصت تو را
مَده دل به دنیا که در انتها ـ
گذاری همه ثروت و مال خویش
که غیر از کفن کس نبردهست بیش
کنی شاد اگر یک نفر در جهان
بدون ریا ، با دلی مهربان
بگیری چو دست یکی بینوا
بگیرد خدا دست تو در جزا
وگرنه تو را سوی دوزخ ره است
اگر چه ، سزاوار هر گمره است
ز (ساقی) بیاموز پندی نکو
مبادا که از کف دهی ، آبرو
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373