اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۵۰ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

https://uploadkon.ir/uploads/71b002_24خاموش-شده-شمع-شبستان-نبی.jpg

رحلت حضرت رسول تسلیت باد.

(پایان نبی)

 

خاموش شده شمع شبستان نبی

اِنس و مَلک‌اند جمله گریان نبی

زین ماتم جانسوز روا باشد اگر

پایان جهان شود ، ز پایان نبی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)


(داغ نبی)

 

ارکان فلک ، گسست از داغ نبی

آیینه‌ی جان شکست از داغ نبی

زین ماتم جانسوز، علی شیر خدا

کوبید به سر، دو دست از داغ نبی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)


(هنگامه‌ی ماتم)

 

از داغ نبی ، قامت مولا خم شد

قلب بشریت از اَلَم ، در غم شد

در بیست و هشتم صفر ناهنگام

هنگامه‌ی اشک و گریه و ماتم شد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/3f3630_24استاد-محمدعلی-بهمنی.jpg

«در رثای استاد محمدعلی بهمنی»

(لیــلای غــزل)

 

لیــلای غــزل! رفتی و دل‌ها شد خون

 

برخیـز و ببین غمت به قلب مجنــون

 

هـرچنــد که رفتــی از جهــان فــانـی

 

امــا نــرود مِهــــر تــو از دل بیـــرون.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/09

(اندرز خسیس)

 

شنیدم خسیسی بگفتا چنین...
به بخشنده مَردی که: ای نازنین!

 

چرا مال خود را هدر می‌دهی ؟
به درماندگان سیم و زر می‌دهی

:::

جوابش بگفتا جوانمردِ راد :
خدا گر مرا مال و مُکنت بداد

 

نه از بهرِ آن داده این سیم و زر
که چون گنج پنهان کنم از نظر

 

خدا داده تا لطف و احسان کنم
دلی را که غم دیده درمان کنم

 

ببخشم ز دارایی‌ام بی‌درنگ...
به دستی که از مال دنیاست تنگ

 

من آن می‌کنم که خداوندِ داد
شود از عملکردِ این بنده ، شاد

 

برو دردِ خود چاره کن ای دغا
که برگشته‌ای از طریق خدا

 

مشو مدّعی ، سفله‌ی خرقه پوش!
همان بهْ که باشی ز گفتن خموش

 

که گر بود خویی ز مَردی، تو را
نمی‌کردی این‌گونه خود را رضا

 

که دستِ فقیری نگیری دمی
مبادا ز تو کم شود درهمی

 

ندانی اگر که دهی یک دِرَم ؟!
دهد صد تو را حضرت ذوالکرم

 

کسی که ندارد مُروّت به دل
بوَد نزد خلق و خدایش خجل

 

به دنیا اگر وضع تو ، عالی است
به عقبا ولی دست تو خالی است

 

چو قلبی نشد شاد از مال تو
به غم مبتلا می‌شود حال تو

 

نه چون خود خوری و نه بر کس دهی
مسیرت به دوزخ شود منتهی

 

چنان غرق در مال دنیا شدی
که نشناسی اکنون خود از بیخودی

 

اگر داشتی دست جود و کرم
کجا جمع می‌شد درم بر درم؟

 

زدی چنگ بر مال دنیای دون
چو گرگی گرسنه به صدها فنون

 

به حیله‌گری گشته‌ای محتشم
اگرچه به جیبت نبُد یک دِرم

 

ز فقر و فلاکت رها گشته‌ای
اگرچه حقیری و سرگشته‌ای

 

که همچون گدایان کنی زندگی
نداری اِبایی ز شرمندگی

 

چو انسانیت را رها کرده‌ای
به اصل خودت روی آورده‌ای

 

ندانی شرافت به اموال نیست
در اموال پُر شبهه اقبال نیست

 

ز رانت و دغل‌بازی ای بی خِرد
که اکنون شده مالت افزون ز صد

 

بکن پاک ، اموال آلوده را
که قاطی شده با ریا و ربا

 

به خود آی تا هست فرصت تو را
مَده دل به دنیا که در انتها ـ

 

گذاری همه ثروت و مال خویش
که غیر از کفن کس نبرده‌ست بیش

 

کنی شاد اگر یک نفر در جهان
بدون ریا ، با دلی مهربان

 

بگیری چو دست یکی بینوا
بگیرد خدا دست تو در جزا

 

وگرنه تو را سوی دوزخ ره است
اگر چه ، سزاوار هر گمره است

 

ز (ساقی) بیاموز پندی نکو
مبادا که از کف دهی ، آبرو

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1373

(مکتب ارشاد)

 

آن‌که کر کرده‌ست خود را در بَرِ فریاد ما
بی‌خبر مانَد ز درسِ مکتبِ ارشاد ما

 

عشق را در بیستون سینه پنهان کرده‌ایم
نیست آگهْ هر کسی از تیشه‌ی فرهاد ما

 

روی پای خویش اِستادیم و هرگز خم نشد
همچو تاکی، قامت چون سروِ مادرزاد ما

 

نیک و بَد را آنچنان تفکیک از هم کرده‌ایم
که عدو حتیٰ خورَد غبطه به استعداد ما

 

زیر پُتک زندگی با استقامت سر کنیم
مِثل سِندان است زیرا پیکر پولاد ما

 

مُدّعی را گو بیاید تا ببیند یک نظر
سربلندی را درین اندیشه‌ی آزاد ما

 

با شقایق، همنشین بودیم در باغ جهان
خار بی‌حاصل نفهمد خصلت شمشاد ما

 

دوستی با بی‌خرد کردیم اگر که؛ عاقبت
گشت از ذات خراب خویشتن، جلاد ما

 

سردمهری‌ خبیثان را فقط فهمد کسی
که خبر دارد ز گرمای دل مرداد ما

 

می‌خورَد چوب مکافات عمل در زندگی
آن‌که می‌خواهد ببیند چهره‌ی ناشاد ما

 

ما چو عنقاییم و جای ما بوَد در قاف عشق
کی تواند جوجه عصفوری شود صیّاد ما ؟

 

در کلاس زندگانی درس اُلفت داده‌ایم
چون صداقت بوده از روز ازل اُستاد ما

 

غیر تحسین دمادم، تا کنون نشنیده‌ایم
از لبان هر که شد با مَعرفت، نقاد ما

 

هرکه را بینی درین عصر تغافل با شعف
می‌زند دم از وفاداری و از امداد ما

 

(ساقیا) هرکس که باشد مَسلکش دلدادگی
بی گمان باشد انیس و مونس و همزاد ما

 

در خرابات جهان از بس خراب افتاده‌ایم
می‌‌خورَد حسرت جهانی بر خراب آباد ما

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/06

https://uploadkon.ir/uploads/cda808_24سه-ساله-دختر-سالار-دشت-نینوایم-من.jpg

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رُقَیَّةَ بِنْتَ الْحُسَیْنِ»

(داغدار کربلا)

 

سه سـالـه دختــر ســالار دشـت نیــنوایم من
رقیــه ، کــودک مِحنـت‌‌کش شــام بــلایم من

 

عمـو، بـابـا، بـرادر جملگی رفتـند و من اکنون
به سوی شام ویران با یتـیمان، همنــوایم من

 

فلک! آیا نمی‌بیـنی که زیر سقف این گــردون
اسیر دست جلادان، درین محنت‌سرایم من؟

 

نمی‌دانی که فرزند حسین، آن شاه احــرارم؟
ولی در کودکی، محتاج از غم بر عصایم من

 

نمی‌بینی شده مویم چو دندانم سفید از غم
اگرچه نـزد کفــار ستمگــر ، بی‌صــدایم من؟

 

مرا وقت فَــراغــت بـود در این سِـنّ کــم امّا
روی خــارِ مُغیــلان با اســیران پا به پایم من

 

به دیــدارِ گُــلِ رویِ پــدر ، در کنــج ویــرانـه
به خــارِ غــم ز جور خصم کافر مبــتلایم من

 

یــزید دون به تشت خون مرا آتش بزد بَر دل
ازین مهمان‌نوازی‌ها چـه گویم با خدایم من؟

 

غم مرگ پدر، داغی بُوَد بر سینه چون شمعی
که فردا را ندیده، خامُش از این ماجرایم من

 

ز زهــر طعــنِ دشمن گرچه می‌سوزم ز آهِ دل
ولی زهـــری به چشـم دشمــن آل عبــایم من

 

اگرچه جان به‌جانان می‌سپارم با دلی خونین
ولیکن چون پدر راضی به تقدیرو قضایم من

 

بده (ساقی) مرا جامی که کـاهد داغِ ایّـامـم
اگرچـه تا قیــامـت ، داغـــدارِ کـــربــلایم من

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1381

https://uploadkon.ir/uploads/724707_24چاپلوسی-حاصل-نادانی-و-نابخردی‌ست.jpg

(چاپلوسی)

 

چـاپلـوسی، حـاصـل نــادانی و نـابخــردی‌ست

 

آنکه لب وا می‌کند بر چـاپلـوسی، مـَـرد نیست

 

در نگـــاه مـَــردم دانـشـور و صــاحـب کمــــال

 

چاپلوس و نان به نرخ روزخور قطعاً یکی‌ست

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/a90b07_24تا-که-ریشه-در-زمین-دارم،-جـوانه-می‌زنم.jpg

«تیــغ عـَــدم»

 

قطـع گردد گر سَرم هرچند با داس سـتم

 

تا که ریشه در زمین دارم، جـوانه می‌زنم

 

جاودان مانم چو نخلی سبز در باغ جهان

 

گر ببــارد بـر سَـرم، بــارانی از تیـغ عــدم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبانحال حضرت زیبب (س)

(قافله‌ی غم‌ها)

 

ای بارقه‌ی رحمت! نور بصرم بودی
در ظلمت شب‌هایم همچون قمرم بودی

 

زآندم که تو را دیدم رفتی به سرِ نیزه
هر نیزه که می‌دیدم تو در نظرم بودی

 

ای نور دل حیدر ، ای زاده‌ی پیغمبر
بی بال و پَرم زیرا ، تو بال و پَرم بودی

 

مانند حسن حتی ، از بعد پدر عمری
در راحت و سختی‌ها همچون پدرم بودی

 

ای کاش نمی‌دیدم افتاده تنت بر خاک
ای الفت دیرین که، دایم به بَرم بودی

 

رگهای گلویت را ، در قتلگهت دیدم
قربان سرت گردم که تاج سرم بودی

 

برخیز و ببین زینب ، افتاده ز تاب و تب
ای آن‌که مرا بر تن ، روح دگرم بودی

 

هرگه که سفر کردی ، دل از تو نشد غافل
هر جای که می‌رفتی گو در حضرم بودی

 

اکنون شده‌ام تنها ، با قافله‌ی غم‌ها
هرچند که بر نیزه ، تو همسفرم بودی

 

در کرب و بلا جان را ، کردی سپر دشمن
هرجا که بلایی بود ، آنجا سپرم بودی

 

ویرانه نشین گشتم هرچند به شام غم
در تشت طلا دیدم ، زیبا گهرم بودی

 

تلخ است کنون کامم دلخسته ازین شامم
عمری چو برادرجان! شیرین شکرم بودی

 

در شام ستم با غم، با یاد تو سر کردم
چون ماهِ شب تار و، مِهر سَحرم بودی

 

(ساقی) ز غمت گفتا ، ای نور دل زهرا
هرگه که سخن گفتم تو شعر ترم بودی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اصل و نسب)

 

گفت رنــدی قاطـــری را گو که: بـابـای تو کیست؟
یـا بگــو شغـــل شـریـف حضـرت بـابـات چیست؟

 

چــون نـدیـدم تــا کنــون ، یــادی ز بــابــایت کنی
این‌چنــین ، فـــرزنـد را غــافـــل ز فـــردایت کنی

 

گفـت قــاطــــر : مــادرم بـاشـد جنــاب مــادیــان
مهــربان مـــادینــــه اســبی کـه مـــرا زاییـــده آن

 

رنـد گفتــا: من ز بــابــای تو پـرسـیدم که کیست؟
این که کتمان می‌کنی بابای خود را خوب نیست؟

 

نـاگهــان رنـــدی دگـــر ، او را نشــان داد از پــــدر
گفـت کـه : بــابــای قــاطـــر بود الاغــی بــاربـَـــر

 

چونکه قـاطـر شرم دارد گوید از نسل خـَــر است
از پــدر پـرسی اگر از او ، جــوابـش: مـــادر است

 

(ساقیا) هرکس که باشد عـــاری از اصــل و نسَب
از حقـــارت ، خـویـش را ، بــر غیـــر دارد مُنتسَب

 

الغــرض: آن گــونـه باید زیست در ایـن روزگـــار
کــه کنــی از کـــرده‌هـای خویش، کسـب اعتـــبار

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله الحُسَین»

(زیارت کربلا)

 

تا که قدم ، به خاک مُعلّا گذاشتیم
گویی که پا ، به عالم بالا گذاشتیم

 

دیدیم چون به‌چشم خود آن قدر و جاه را
دل را ، ز دیده بهر تماشا گذاشتیم

 

جز آن حریم مِهر ، که گلزار آرزوست
بر جمله‌ی علایق خود ، پا گذاشتیم

 

در کربلا که قبله‌ی عشق است و مَعرفت
سر را به سجده ، همچو مُصلا گذاشتیم

 

شش روز چون گذشت، نجف شد نصیبمان
پا در حریم حضرت «مولا» گذاشتیم

 

بعد از زیارت حرم حضرت علی (ع)
گامی به صحن حضرت زهرا گذاشتیم

 

در آن مکان که کوچه و در را تداعی است
داغی چو لاله ، بر دل شیدا گذاشتیم

 

رفتیم چون به مسجد کوفه به اشتیاق
گویی قدم به سینه‌ی سینا گذاشتیم

 

هرچند آمدیم به شهر و دیار خویش
دل را ولی به «کرب و بلا» جا گذاشتیم

 

(ساقی)! چنانکه این سفر از لطف یار بود
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402