(شهادت کارگران معدن طبس تسلیت باد)
در معدن میهن اگر که جان سپردند
یعنی شهیـد خـدمتستند و نمردند
در اعتــلای میهن آن گـلهای عاشق
گشتند پـرپـر، گر خبر آمد که مُردند
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۷:۰۵
(شهادت کارگران معدن طبس تسلیت باد)
در معدن میهن اگر که جان سپردند
یعنی شهیـد خـدمتستند و نمردند
در اعتــلای میهن آن گـلهای عاشق
گشتند پـرپـر، گر خبر آمد که مُردند
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(گرگ و میش)
ای کــه از گــرگِ ســـتمگر، شــدهای در تشـویش
کن عیان گـرگ، که؟ میباشد و که؟ گلّـهی میش
چونکه تشخیص ندادهست گله، دشمن و دوست
سالهـا هست که گلّـه شـده با گــرگـان، خـویش
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(دوستی)
در راه دوســتی، بـه خبـــاثـت کمیـن مکـن
آن دل کـه شــاد کــرد دلـت را غمیـن مکـن
کردی هرآنچه خواست دلت با من ای رفیق
از مـا گـذشـت ؛ بـا دگــری ایـنچنـین مکـن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/20
(چشمت)
شـد آشــنا چو بنـــاگــاه ، دیـــده با چشمت
مــرا به عشق تـو کـردهست مبــتلا چشمت
بـه یـک نگـــاه ، ربـــودی ز سـیــنـهام دل را
چنـانکـه هست دل انگیــز و دلـربــا چشمت
اگرچــه در خـــم ابـــروی تــو گــــره افتــد
قسـم به روی تـو بـاشـد گـــرهگشـا چشمت
دوبــاره جـان به تن مـُــرده میدهــد حتیٰ
چو هست روح تن و چشمهی بقـــا چشمت
مِـس وجــود مــرا کــردهای طـــــلا ؛ زیــرا
بـوَد بــدون گمـــان؛ کـــانِ کیمیــــا چشمت
چـو آهـــوان نگـاهـت ز شـش جهـت تــازند
نشد دمـی کـه دلـــم را کنــد رهــــا چشمت
اگرچه دیـده به چشمی نـدوختــم همه عمر
ولی بـه دیــدهی مـن هسـت، آشـــنا چشمت
چه حس و حال غریبیست در دلم که مدام
ز دور دسـت، مـــرا مـیزنــد صـــدا چشمت
چه جذبهایست که دل را بسوی خود خواند
به هــر اشــاره که گــویـد: بیــا بیــا چشمت
به جــام چشـم تو دیـدم جهــانی از جـانـان
یقیـن که بـاشـد جــام جهــان نمـــا چشمت
دلــم چـو کشـتی و دنیــای مـن بــوَد دریــا
بـه کشـتی دل مـن هست نــاخـــدا چشمت
بـه هــر کجــا که رَوَم میکِشد مــرا با خـود
چو رهـــروی که مـرا هست رهنــما چشمت
به گـوش میرسدم هــر نفس نـوای بهشت
چو هست مــأذنـهی عـاشقــانه هـا چشمت
نمــاز عشق، به پــا میکنــم به مسجــد دل
بهسوی قبــله که باشد مــرا، دوتــا چشمت
سرود (ساقی) دلخسـته ایـن غـــزل امشب
که شرح عشق دهــد؛ شرح عشق با چشمت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/06
(اَلسَّلامُ عَلَیکَ یٰا عَلیّ بْنِ موسَی الرّضاء)
«شاه خراسان»
آن که در خاک خـراسان پـادشــاهـی میکند
طلعتـش شـام ســیه را در تبــــاهـی میکند
هرچه میخواهی بخواه از او که با اذن خدا
دردِ خلقـی را مـُــداوا ، بـا نگــــاهـی میکند
سید محمدرضا شمس (ساقی)
رحلت حضرت رسول تسلیت باد.
(پایان نبی)
خاموش شده شمع شبستان نبی
اِنس و مَلکاند جمله گریان نبی
زین ماتم جانسوز روا باشد اگر
پایان جهان شود ، ز پایان نبی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(داغ نبی)
ارکان فلک ، گسست از داغ نبی
آیینهی جان شکست از داغ نبی
زین ماتم جانسوز، علی شیر خدا
کوبید به سر، دو دست از داغ نبی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(هنگامهی ماتم)
از داغ نبی ، قامت مولا خم شد
قلب بشریت از اَلَم ، در غم شد
در بیست و هشتم صفر ناهنگام
هنگامهی اشک و گریه و ماتم شد
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«در رثای استاد محمدعلی بهمنی»
(لیــلای غــزل)
لیــلای غــزل! رفتی و دلها شد خون
برخیـز و ببین غمت به قلب مجنــون
هـرچنــد که رفتــی از جهــان فــانـی
امــا نــرود مِهــــر تــو از دل بیـــرون.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/09
شنیدم خسیسی بگفتا چنین...
به بخشنده مَردی که: ای نازنین!
چرا مال خود را هدر میدهی ؟
به درماندگان سیم و زر میدهی
:::
جوابش بگفتا جوانمردِ راد :
خدا گر مرا مال و مُکنت بداد
نه از بهرِ آن داده این سیم و زر
که چون گنج پنهان کنم از نظر
خدا داده تا لطف و احسان کنم
دلی را که غم دیده درمان کنم
ببخشم ز داراییام بیدرنگ...
به دستی که از مال دنیاست تنگ
من آن میکنم که خداوندِ داد
شود از عملکردِ این بنده ، شاد
برو دردِ خود چاره کن ای دغا
که برگشتهای از طریق خدا
مشو مدّعی ، سفلهی خرقه پوش!
همان بهْ که باشی ز گفتن خموش
که گر بود خویی ز مَردی، تو را
نمیکردی اینگونه خود را رضا
که دستِ فقیری نگیری دمی
مبادا ز تو کم شود درهمی
ندانی اگر که دهی یک دِرَم ؟!
دهد صد تو را حضرت ذوالکرم
کسی که ندارد مُروّت به دل
بوَد نزد خلق و خدایش خجل
به دنیا اگر وضع تو ، عالی است
به عقبا ولی دست تو خالی است
چو قلبی نشد شاد از مال تو
به غم مبتلا میشود حال تو
نه چون خود خوری و نه بر کس دهی
مسیرت به دوزخ شود منتهی
چنان غرق در مال دنیا شدی
که نشناسی اکنون خود از بیخودی
اگر داشتی دست جود و کرم
کجا جمع میشد درم بر درم؟
زدی چنگ بر مال دنیای دون
چو گرگی گرسنه به صدها فنون
به حیلهگری گشتهای محتشم
اگرچه به جیبت نبُد یک دِرم
ز فقر و فلاکت رها گشتهای
اگرچه حقیری و سرگشتهای
که همچون گدایان کنی زندگی
نداری اِبایی ز شرمندگی
چو انسانیت را رها کردهای
به اصل خودت روی آوردهای
ندانی شرافت به اموال نیست
در اموال پُر شبهه اقبال نیست
ز رانت و دغلبازی ای بی خِرد
که اکنون شده مالت افزون ز صد
بکن پاک ، اموال آلوده را
که قاطی شده با ریا و ربا
به خود آی تا هست فرصت تو را
مَده دل به دنیا که در انتها ـ
گذاری همه ثروت و مال خویش
که غیر از کفن کس نبردهست بیش
کنی شاد اگر یک نفر در جهان
بدون ریا ، با دلی مهربان
بگیری چو دست یکی بینوا
بگیرد خدا دست تو در جزا
وگرنه تو را سوی دوزخ ره است
اگر چه ، سزاوار هر گمره است
ز (ساقی) بیاموز پندی نکو
مبادا که از کف دهی ، آبرو
(مکتب ارشاد)
آنکه کر کردهست خود را در بَرِ فریاد ما
بیخبر مانَد ز درسِ مکتبِ ارشاد ما
عشق را در بیستون سینه پنهان کردهایم
نیست آگهْ هر کسی از تیشهی فرهاد ما
روی پای خویش اِستادیم و هرگز خم نشد
همچو تاکی، قامت چون سروِ مادرزاد ما
نیک و بَد را آنچنان تفکیک از هم کردهایم
که عدو حتیٰ خورَد غبطه به استعداد ما
زیر پُتک زندگی با استقامت سر کنیم
مِثل سِندان است زیرا پیکر پولاد ما
مُدّعی را گو بیاید تا ببیند یک نظر
سربلندی را درین اندیشهی آزاد ما
با شقایق، همنشین بودیم در باغ جهان
خار بیحاصل نفهمد خصلت شمشاد ما
دوستی با بیخرد کردیم اگر که؛ عاقبت
گشت از ذات خراب خویشتن، جلاد ما
سردمهری خبیثان را فقط فهمد کسی
که خبر دارد ز گرمای دل مرداد ما
میخورَد چوب مکافات عمل در زندگی
آنکه میخواهد ببیند چهرهی ناشاد ما
ما چو عنقاییم و جای ما بوَد در قاف عشق
کی تواند جوجه عصفوری شود صیّاد ما ؟
در کلاس زندگانی درس اُلفت دادهایم
چون صداقت بوده از روز ازل اُستاد ما
غیر تحسین دمادم، تا کنون نشنیدهایم
از لبان هر که شد با مَعرفت، نقاد ما
هرکه را بینی درین عصر تغافل با شعف
میزند دم از وفاداری و از امداد ما
(ساقیا) هرکس که باشد مَسلکش دلدادگی
بی گمان باشد انیس و مونس و همزاد ما
در خرابات جهان از بس خراب افتادهایم
میخورَد حسرت جهانی بر خراب آباد ما
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/06/06
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رُقَیَّةَ بِنْتَ الْحُسَیْنِ»
سه سـالـه دختــر ســالار دشـت نیــنوایم من
رقیــه ، کــودک مِحنـتکش شــام بــلایم من
عمـو، بـابـا، بـرادر جملگی رفتـند و من اکنون
به سوی شام ویران با یتـیمان، همنــوایم من
فلک! آیا نمیبیـنی که زیر سقف این گــردون
اسیر دست جلادان، درین محنتسرایم من؟
نمیدانی که فرزند حسین، آن شاه احــرارم؟
ولی در کودکی، محتاج از غم بر عصایم من
نمیبینی شده مویم چو دندانم سفید از غم
اگرچه نـزد کفــار ستمگــر ، بیصــدایم من؟
مرا وقت فَــراغــت بـود در این سِـنّ کــم امّا
روی خــارِ مُغیــلان با اســیران پا به پایم من
به دیــدارِ گُــلِ رویِ پــدر ، در کنــج ویــرانـه
به خــارِ غــم ز جور خصم کافر مبــتلایم من
یــزید دون به تشت خون مرا آتش بزد بَر دل
ازین مهماننوازیها چـه گویم با خدایم من؟
غم مرگ پدر، داغی بُوَد بر سینه چون شمعی
که فردا را ندیده، خامُش از این ماجرایم من
ز زهــر طعــنِ دشمن گرچه میسوزم ز آهِ دل
ولی زهـــری به چشـم دشمــن آل عبــایم من
اگرچه جان بهجانان میسپارم با دلی خونین
ولیکن چون پدر راضی به تقدیرو قضایم من
بده (ساقی) مرا جامی که کـاهد داغِ ایّـامـم
اگرچـه تا قیــامـت ، داغـــدارِ کـــربــلایم من
1381