اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(شراب صبر)

 

دروغش را اگر باور نمی‌کردم چه می‌کردم؟
بشوق دوستی‌ها سر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

چو دریا بود طوفانی، اگر کشتی جانم را
کنار امن او لنگر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

ز قحط همزبان ، چندی اگر با غیر بنشستم
محبت بر چنین کافر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به گاهِ یاوه گویی هاى یار بدتر از دشمن
اگر گوش‌ تقابل ، کر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به سختی‌ها اگر که تن نمی‌دادم چه می‌دادم
مدارا با دل مضطر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

اسیر زندگی بودم ، میان شعله ى حرمان
گر آتش زیر خاکستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

مکن منعم چرا کردم مدارا با چنین کافر...
(اگر اندیشه‌ی دیگر نمی‌کردم چه می‌کردم) *

 

چو طاقت طاق شد آخر شکیبایی ز کف دادم
چه ‌گویم ناله ‌ها گر سر نمی‌‌کردم چه می‌کردم

 

الا ای منجی عالم! تو خود آگاهی از حالم
شکایت گر درین دفتر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به دل دارم هزاران دردِ بی‌درمان و می‌دانی
ولی با درد خود، خو گر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به پاس آبروداری ، ز رنجوری و ناچاری
به سیلی چهره گر احمر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به وقت ندبه‌ خوانی، از غم هجر تو گر دامن
ز سیل دیدگانم ، تر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به شوق مقدمت از بس گلاب و گل بیفشاندم
سفر هر ساله بر قمصر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

تمام جمعه ها در انتظارت طی شد و بگذشت
گل امّید را پرپر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

به تنگ آمد نفس در سینه از دلتنگی دوران
نفس با آه ، هم‌بستر نمی‌کردم چه می‌کردم

 

خمارآلوده ‌ام عمری ز رنج فرقتت (ساقی)
شراب صبر در ساغر نمی‌کردم چه می‌کردم؟

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

*یغمای جندقی

( اَرگِ دل )

 

در همه شهر لبی چون لبِ خندان تو نیست
عاشقی نیز چو من واله و حیران تو نیست

 

از تماشاگهِ رخساره‌‌‌ی تو دانستم...
دلرباتر ز لبِ لعلِ بدخشان تو نیست

 

برق چشمان تو چشمان مرا روشن کرد
ماه حتیٰ به فروزانی چشمان تو نیست

 

باز کن حلقه‌‌ی گیسوی و دل‌آرایی کن
که فریباتر از آن زلف پریشان تو نیست

 

دوختم تا نظری بر گل رویت دیدم :
باغِ رضوان به نظر چون گلِ مژگان تو نیست

 

باغ رضوان و ترنج رخ و گیسوی بتان...
نخِ ابروی تو و سیبِ زنخدان تو نیست

 

به فریبایی و طنازی و رعنایی تو...
یا دل انگیزتر از چاک گریبان تو نیست

 

ریخت بر هم چو زمین لرزه‌ی بم، اَرگِ دلم
دل که بی زلزله از سینه‌ی لرزان تو نیست

 

اَرگِ دل، از چه نلرزد ز چنین زلزله‌ای؟
نبُوَد دل، که ازین زلزله ویران تو نیست

 

این مپندار که ما بنده‌‌ی شیطان شده‌ایم
هیچ مؤمن چو من و هیچ چو ایمان تو نیست

 

محفلی هست مُهیّا و خدا شاهد ماست
پرده از چهره گشا، غیر ، نگهبان تو نیست

 

باز کن پنجره‌‌ی قامت و بیرون بنمای
تا ببینم به عیان چون تن عریان تو نیست

 

تو چه دانی که چه‌ها می‌کشم از دردِ فِراق
یا چه داری خبر از آنچه که بر جان تو نیست؟

 

ناصحم گفت: که این عمر به غفلت مَسِپار
آنچه بگذشت، دگر فرصت جبران تو نیست

 

«امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم»
وقت، تنگ‌ است و زمان در کف فرمان تو نیست

 

فاش کن آنچه که در سینه‌ی سوزان داری 
سفرِ عشق کن این سینه که زندان تو نیست

 

عشق دانی که عجب حِسّ ِ غریبی دارد؟
باش آسوده که احساس تو عِصیان تو نیست

 

در دلم هستی و از دیده‌‌ی من می‌خوانی
که چو من، شیفته‌ات خالقِ سبحان تو نیست

 

گر نفس می‌کشم ای عشق! ز نای تو بوَد
مکن اندیشه که این حنجره از آنِ تو نیست

 

آنچه گفتم، همه اَسرار حقایق ز تو بود
زیره از قم بوَد و لایقِ کرمان تو نیست

 

(ساقی) از ساغر چشمان تو شد مست و خراب 
که جز او هیچ‌کسی مست و غزلخوان تو نیست

 

«شایگان» گر چه قبیح است به قاموس ادب
وصفِ چشمت نکنم درخور و شایان تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(گناهِ خودم)

 

نشسته‌ام به مکافاتِ گاهگاه خودم
نگاه می‌کنم از دور ، بر گناه خودم

 

نشد دمی که شوم غافل از ندای دلم
که دل رها کنم و خود روم به راه خودم

 

به شوق عشق هدر داده‌ام جوانی را
به کوره راه رفیقان نیمه راه خودم

 

رفاه یار ، مرا نقد جان گرفت و بداد
ملالتی که ز کف داده‌ام رفاه خودم

 

گناهِ من همه دل دادن و گرفتن بود
که دل به کف بگِرفتم به اشتباه خودم

 

نشد اگرچه مُیسّر، که دل به دست آرم
بریده‌ام دل ازین دل به دلبخواه خودم

 

چو کرکسانه پریدند بر هوای دلم
کبوترانه فرو رفته‌ام به چاه خودم

 

نداشتم به سرم هیچ شوق نام و نشان
که قانعم به همین قدر و جایگاه خودم

 

چو مرغکی که ندارد پناه و آغوشی
به زیر بال و پرم شد پناهگاه خودم

 

گرفته‌ام چو پیاله ز دست (ساقی) عشق
به جرعه‌ای کنم از سر فغان و آه خودم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کوچه‌ سار دلم)

 

اگـرچـه خســته دلـــم از جفـــای بعضی ها
هنــــوز مـنـــتـظرم بــــر وفــــای بعضی ها

 

نشـســته‌ام بـه تمـــاشـای کــوچــه‌سار دلم
که تنگ گشـته ز جــور و جفـــای بعضی ها

 

به‌هر طرف که روم آسمان همین رنگ‌است
چو نیست رنگ صفـــا در حنــای بعضی ها

 

شکسـته پــای دلـــم در مســیر زنـدگـــی‌ام
اگرچه گشــته‌ام اکنـون عصـــای بعضی ها

 

لبـــاس فقـــر بـه تــن کــرده‌ام اگــر عمــری
قـمــــاش آرزویــــم شــد قـبـــای بعضی ها

 

به گـِـل نشـســته اگر کشــتی دلـــم امــروز
به بحـــر عــاطفـــه‌ام نــاخـــدای بعضی ها

 

خـــراب گشــته اگـــر زنــدگـــی مــرا بر سر
ســتون عشــق شــدم بــر بنــــای بعضی ها

 

صــبور اگرچــه نشـســتم به داغ همسفران
غمـیـن و نوحــه‌گــرم در عــــزای بعضی ها

 

ز گنــج جــان چـو گــذشــتم به آشکــار اما
نهـــانِ گنــج دلـــم شـــد طـــلای بعضی ها

 

نصیب ما ز جهــان سکــه‌ای به حاجت شد
اگـرچــه رفـت بـه جیـب عبــــای بعضی ها

 

زهـی کــه دل نسـپردم بـه دولــت گـــردون
خــوشــا دلــم کـه نشـد مبـــتلای بعضی ها

 

دلـی نمـــانــده کـه ریـــزم غمــی دگر در آن
فقـط همیـن که نَهـــم زیـر پــــای بعضی ها

 

دخیــل بسـته‌ام از دور بـــر امـــام رئـــوف
کــه دل‌شکسـته‌ام از مـــاجـــرای بعضی ‌ها

 

نفـس اگـر کـه هنــوز است در دلــم جــاری
بـوَد بـه لطـف خــــدا ، از دعـــای بعضی ها

 

غــریبــه‌ام اگــر اکنــون به شهــر خــود اما
بـه شهـــر غیـــر ، شــدم آشـــنای بعضی ها

 

اگرچه خـامـه‌ی طبعــم مدیح کس ننوشت
بـه خطّ خون ، بنـویسـم ثـنــــای بعضی ها

 

صدای مِهـــر ز یاران به‌گوش جــان نرسید
ز دور دســت شـنـیـــدم نـــــدای بعضی ها :

 

که هرچه می‌طلبــد دل ز ما طلـب (ساقی)
ببخش عطــای جهـان ، بر لقـــای بعضی ها


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دشمن میهن)


قلب شکسته، در قفس تن چه می‌کند؟
در آینه، ببین که شکستن چه می‌کند؟


سنگ جفا چو ابر بهاران به بارش است
سر زیر ضربِ سنگ فلاخن چه می‌کند؟


عمر گران به پای خسان می‌شود تلف
باران به کشتزار سترون چه می‌کند؟


با چشم دل نگر که درین دشت پر ملال
در جلد میش، گرگِ هریمن چه می‌کند؟


نابخردان به مسند شاهی نشسته اند
اهل خرد به کوچه و برزن چه می‌کند؟


طوفانِ غم وزیده ز هر سوی این دیار
با گرد غم نشسته به دامن چه می‌کند؟


وقتی‌که نان به خون جگر شد طعام ما
طفل یتیم با غم و شیون چه می‌کند ؟


باغ وطن ز باد جفا در خزان نشست
گلچین روزگار به گلشن چه می‌کند؟


آن بندهٔ خدا که به ابلیس سجده کرد
در پیشگاه خالق ذوالمن چه می‌کند؟


آن مدعی که زهد و دیانت شعار اوست
با این همه گناهِ به گردن چه می‌کند ؟


آن عاشقی که داده جوانی به راه عشق
با یار نیمه راهِ مُتنتن چه می‌کند ؟


راسخ درین زمانه دویدیم و مانده ایم
با آنکه نیست رهرو متقن چه می‌کند؟


آن رهروی که سوخت بهار جوانی اش
دنبال گل، در آتش گلخن چه می‌کند؟


هستی جوان اگرچه ولی بنگر عاقبت
دنیای پیر، با تو و با من چه می‌کند ؟


از هر طرف صدای چپاول رسد به گوش
در این میانه، خادم میهن چه می‌کند؟


وقتی که دزد، کوه طلا برد ؛ پاسبان -
در تل کاه، در پی سوزن چه می‌کند ؟


آن خائنی که دم زند از پاکی و خلوص -
جرمش چو گشته است مبرهن چه می‌کند؟


آن خانِ خورده مال رعیت به حکم زور
با اضطرابِ لحظه ی خفتن چه می‌کند؟


اِستاده گر به کوهِ ستم، ظالم از غرور -
افتد اگر به محبس دشمن چه می‌کند


خفاشِ شب پرستِ به ظلمت گرفته خو
فردا که صبح گردد و روشن چه می‌کند؟


این تخت و بخت عاریه هرگز وفا نکرد
بنگر که این جهان ملوّن چه می‌کند ؟


آنکو که دل سپرده به دنیا تمام عمر -
(ساقی) بگو که لحظهٔ مردن چه می‌کند؟


گیرم بسیط عیش همیشه به کام اوست
در عاقبت ز تنگی مدفن چه می‌کند ؟


سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حلقه ی تدبیر)

 

پای دلم به جاده ی تحقیر خسته شد
پشتم به زیر بار معیشت شکسته شد
راه نفس، به حلقه ی تدبیر بسته شد
اعضای پیکرم همه از هم گسسته شد


کی می‌توان که باز زنم دم از اتحاد؟


وقتی نفس بریده تورّم ، ز ملتی 
درمانده گشته ‌ایم ازین بی عدالتی
بر چهره، غم نشسته به هر شکل و حالتی 
ای بی‌خبر چگونه تو بر تخت دولتی؟!


خون در عروق ما شده مغلوب انعقاد


در مجلسی که نیست کسی دافع بشر
کِی می‌کند به توده ی درماندگان نظر؟
شبگیر گشته ایم درین شام بی سحر
خورشید هم نمی‌شود افسوس جلوه گر


ماییم و این شب و غم و این ظلمت سواد


آیا چسان به دل نبوَد بیم و اضطراب؟
وقتی که غرق، گشته دیانت به بحرِ خواب
ای مفلسان! که گشته اید امروزه کامیاب
بیچاره ملت است ، قرین غم و عذاب


گویا که اعتقاد ندارید بر معاد؟!


آری درین وطن نبوَد کس به فکر کس
وقتی که دزد، کرده به تن، جامهٔ عسس
سیمرغ کشورم شده مغلوب ، بر مگس
جایی که گُل فتاده و اِستاده خار و خس


باید که تاخت با قلم تیزِ انتقاد


هرکس که گفت حق بحقیقت نه دشمن است
زیرا اساس حق ، به عدالت مُدوّن است
دشمن کسی بوَد که به تضییع میهن است
ظلمی که پا گرفته‌ ، عیان و مبرهن است


کم کم گرفته اید ازین مردم اعتقاد


این ملتی که دار و ندارش به باد رفت
در وقت انقلاب ، به رزم و جهاد رفت
آیا چگونه شور حضورش ز یاد رفت؟
بی‌شک به دست ظالم و اهل عناد رفت


این ریشه قطع گشته به مقراض ارتداد


یارب! به خلق زارو ستمدیده کن نظر
گردان رها ، ز بند مکافاتِ مستمر
رسوا نما ستمگر و ظالم به رهگذر
لطفی نما، که باز رسد موسم ظفر


بازار عدل و داد و دیانت شده کساد


(ساقی) اگرچه در شب ماتم نشسته ای
تبعیض دیده ‌ای و ز غم ، دلشکسته ای
وقتی که دل به خالق دادار بسته ای
دل بر فریب حضرت شیطان نبسته ای


دستت به جز خدا بسوی هیچکس مباد

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(انسانیت)

 

شنیدم واعظی بر روی منبر
سخن می‌گفت با خلقی ز کیفر:

 

مبادا ترک واجب را نمایید
که بی‌شک از زیان‌کاران شمایید

 

مبادا خمس مال سالیانه
نپردازید ، با عذر و بهانه

 

دهم زنهارت اکنون ای مسلمان!
که باش آگاه از فردای میزان

 

مکن تردید و شبهه چونکه قطعن
به پندار جناب حضرت من

 

اگر خمس و زکاتت را ندادی
بدون شک ، گرفتار معادی...

 

معادی که رهایی نیست از آن
اگر حتی کنی یک عمر احسان

 

پس از آن ، از نماز و روزه فرمود
که هرکس اهل آن باشد کند سود

 

نماز البته می‌باشد فریضه
که انسان را نماید پاستوریزه

 

ثوابش جنت الاعلاست مردم!
مبادا راه این جنت ، شود گم

 

کسی که ترک واجب می‌نماید
جهنم را خدا ، بر او گشاید

 

🔲

 

سپس گفت این‌چنین آن مرد واعظ
به تکمیل سخن‌ها و مواعظ :

 

شبی دیدم به خواب خود فلان کس
که فردی بود بی ایمان و ناکس

 

به جرم بی نمازی ، در جهنم
که وصفش می‌نشاند بر دلم غم

 

میان شعله های نار ، می‌سوخت
نه یک باره که صدها بار می‌سوخت

 

سپس می‌گشت خاکستر ولیکن
به پا می‌شد به امر حیّ ذوالمن

 

دوباره در میان شعله ی نار...
فقط می‌سوخت آن فرد نگونسار

 

چه گویم از شرار و سوز آتش
از آن افرازه های شاخ و سرکش

 

مپنداری که چون آتشفشان بود
که صد آتشفشان شمعی از آن بود

 

شرار شعله ها از هر کرانه
به سوی آسمان میزد زبانه

 

چنان فریاد میزد کز دهانش
برون می‌گشت صدها کوه آتش

 

جزای «بی‌نمازی» این‌چنین است
بترس از آتشی که در کمین است

 

پس از آن گفت: دیدم دیگری را
به خوابم ، زاهد افسونگری را

 

که در باغ مصفایی نشسته
به دورش حوریانی دسته دسته

 

بوَد سرگرم عیش و نوش و مستی
به دور از قیل و قال ملک هستی

 

کنارش جوی جاری از عسل بود
هرآن چیزی که گویی محتمل بود

 

بساط عیش زاهد بود ، بر پا
بماند آنچه را دیدم در آن جا

 

که من از بهت و حیرت ، با درشتی
که میدیدم به چشم خویش زشتی

 

بگفتم زاهد این چه سرنوشت است؟
بگفتا غم مخور این جا بهشت است!

 

به پاس سجده و شب زنده داری
که شب می‌گشت طی با آه و زاری

 

بهشت ایزدی ، از آن من شد
نصیبم باغ و بستان و چمن شد

 

به دورم حوریان قد کشیده
که در دنیا چو آنان کس ندیده

 

پری رویان خوش اندام و گیسو
سیه چشمان سیمین تن ز هر سو

 

که هر یک دلربا و دلنوازند...
همه پاداش تسبیح و نمازند!

 

تو هم گر مثل من، بیدار باشی
فقط در حال «استغفار» باشی

 

بخوانی گر نماز اول وقت...
کنی سجده خدا را وقت و بی‌وقت

 

پس از آن که کنی رحل اقامت
بوَد اینجا تو هم چون من مقامت

 

پریدم ناگهان از خواب شیرین
به روحش هدیه کردم حمد و یاسین

 

که خوش ما را به جنت آشنا کرد
دل ما را از این دنیا ، جدا کرد

 

خلاصه گفت بر مردم شما هم
برای خود کنید این دو مجسم

 

اگر که ماندگان این دو راهید
که جنت یا جهنم را بخواهید

 

به یاد آرید آن خواب و محافل
که دارید این دو ره را در مقابل

 

🔲

 

به پاسخ گفتم ای واعظ چه گویی
مبر با خواب از حق ، آبرویی

 

اگرچه ما همیشه خواب هستیم
به دنبال سراب از آب هستیم

 

مکن تحریف ، آیات خدا را
مترسان از خدا ، هر بینوا را

 

خدایی که نبیند مهر و احسان
ولی بیند «نماز مفت و ارزان»

 

نباشد لایق تقدیس و تکریم
مکن او را چنین بر خلق ترسیم

 

خدایی که بشر را آفریده
ز روح خویشتن بر وی دمیده

 

خداوندی که ستارالعیوب است
خداوندی که غفارالذنوب است

 

خداوندی که رحمان و رحیم است
کریم‌ست و حکیم‌ست و علیم است

 

چسان سوزد بشر را در جهنم
خداوندی که می‌باشد مکرم؟

 

خدا مانند مادر ، مهربان است
نه حتی برترین آرام جان است

 

ولی مقصود ایزد از «جهنم»
بوَد «تاوان» جور و جرم آدم

 

وگرنه «ابن ملجم» گاه و بی‌گاه
به سجده بود هرشب تا سحرگاه

 

مشو غافل ، که در درگاه ایزد
فقط «انسانیت» باشد سرآمد

 

چو صد آمد ، نود هم پیش ما هست
خوشا آنکه به این عنوان رسیده‌ست

 

جهنم حاصل کردار باشد
جزای پستی رفتار باشد

 

اگرچه نقشی از محشر همین‌جاست
قیامت هم درین بیغوله برپاست

 

که گر خوبی کنی خوبی ببینی
بدی کردی اگر ، جز آن نبینی

 

اگر حق ضعیفی گشت پامال
شود جبران بدون شک به هر حال

 

به هر دستی که داده از همان دست
بگیرد هر که هر دستی که داده‌ست

 

هدف از خلقت ؛ آدم بودن ماست
که در این نکته دریایی ز معناست

 

به هر نحوی اگر گشتیم آدم
شود مقبول دادار مکرم

 

وگرنه با نماز و روزه داری
و یا خوانی دعا با آه و زاری

 

به هر ساله اگر که حج نمایی
پس از آن راه خود را کج نمایی

 

دهی خمس و زکاتت با کرامت
که داری پاک ، اموال حرامت

 

به نام دین ستم بر خلق داری
کُلَه هی بر سر مردم گذاری

 

زنی داغی به پیشانی و گویی
که هستی عابد با آبرویی

 

خوری مال یتیم بینوا را
کنی خود را ز مال خلق، دارا

 

ربا گیری ازین بیچاره مردم
به حکم شیخ از فیضیه ی قم

 

نپوشی چشم از نامحرمان نیز
اگر چه دایماً باشی سحرخیز

 

خوری سوگند ، پیوسته به قرآن
که جنس‌ات را کنی آب، ای مسلمان!

 

گرفتاری چو می‌بینی مهم نیست
همین که خود رهی از بند کافی‌ست

 

بدین‌‌گونه مرام ای بی مروت!
که دوری از مقام آدمیت

 

چگونه نام خود انسان گذاری؟
که باری را ، ز دوشی بر نداری!

 

نمی‌داری نظر ، چون بر گرفتار
درون سینه ات دل نیست انگار

 

به دیناری نیرزد ، نزد ایزد
که این‌سانی! به دینداری، سرآمد

 

درستی در صراط مستقیم است
که معیار خداوند کریم است

 

طلای قلب چونکه بی عیار است
به نزد گوهری ، بی اعتبار است

 

کنون گر گشتی آگاه از جهنم
که پیوسته بوَد درگیرش آدم

 

طلب کن از خدا «انسانیت» را
که باشد در حقیقت، اصل تقوا

 

بهشت ایزدی را گر که خواهی
مبرا باش ، از جور و تباهی

 

به هر کیشی که هستی مهربان باش
بَری از حیله های توأمان باش

 

که اوج بندگی ، انسان مداری‌ست
بجز این هرچه باشد شرمساری‌ست

 

خدایا (ساقی) گم کرده ره ، را
هدایت کن به راه صدق و تقوا

 

اگر چه تا کنون ، آگاه راهم
به دور از هر مسیر اشتباهم

 

مرا از شر شیطان ، دور فرما
که اکنون داده‌ام اینگونه فتوا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هجمه ی تقدیر)

 

بیهوده غم مخور که دلت پیر می‌شود
دل پیر اگر شود، ز جهان سیر می‌شود

 

گوشه نشین شود ز غم روزگار سخت
در خود فرو ، ز هجمه‌ی تقدیر می‌شود

 

مقراض_حالتی‌ شده از غصه، ناگزیر
با یار ، در تعارض و درگیر می‌شود

 

مژگان چشم یار ، که : گلزار آرزوست
بر این دل نشسته به غم تیر می‌شود

 

آن نغمه‌ای که زمزمه‌ی مهربانی اَست
از بد دلی ، به تیزی شمشیر می‌شود

 

گوشی که درک عشق و وفا را نمی‌کند
فریاد و ناله ، فاقد تأثیر می‌شود

 

آن دل که خالی اَست ز شادابی و نشاط
از بیخودی ز غصه زمینگیر می‌شود

 

چون سرو بی‌بری که فقط قد کشیده است
در تندباد حادثه ، تقصیر می‌شود

 

در بیشه زار شیر و پلنگان اقتدار...
چون روبهان خسته به نخجیر می‌شود

 

خود را اگر رها کند از دخمه‌ی ملال
برنا دوباره گشته و تکثیر می‌شود

 

امّید و آرزو بشود گر قرین عشق
مس را طلا نموده و اکسیر می‌شود

 

با بال دل ، به سینه‌ی آفاق پر زند
وقتی که دل پرنده‌ی تدبیر می‌شود

 

خوش گفت شاعری که ندارم از او نشان:
"بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود"

 

آواز دل اگر ‌بدهی سر به بانگ عشق
نزدت خجل ، نوای مزامیر می‌شود

 

هرکس نوای عشق تو با گوش جان شنید
بی عُجب گشته ، قائل تکبیر می‌شود

 

سر می‌دهند خرد و کلان قصه‌ی تو را
سرفصل عاشقی ، ز تو تقریر می‌شود

 

(ساقی) به راه عشق اگر کوشی عاقبت
عالم به دست عشق تو تسخیر می‌شود

 

این عمر را به غفلت و حرمان ز کف مده
روزی رسد که: "فرصت‌مان دیر می‌شود"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(عشق و هوس)

 

عاشقی، اهـل هــوس را عذر پرده‌پوشی اَست
در نگــاهِ عــاشـقِ امـروزه، هـم_آغـوشی اَست
مثـل آتـش که بنـوشد آب، در خـاموشی اَست
باده‌خواران‌را مراد‌ از مِی فقط مدهوشی‌اَست

وای! از این عــاشق تشــنه‌لـب جـــام هـــوس

 

نیست آن عشقی که می‌باشد مجــازی پـایدار
نفس سرکش، هست اسبی که نمی‌گیرد سـوار
چون زنی بر آن لگـام از عشق، گــردد راهــوار
ورنه باید گفت بر این سرکش گـردون: حمــار

شاخه چون بی‌برگ و بار افتاد می‌گردد هَرس

 

عشــق، امــروزه نـــدارد اعتــــبار و جــایگــاه
از هــوس‌رانـی شده امروزه عـاشـق، روسـیاه
عشـق عنــوانی مقـــدس هست نَـه بــار گنــاه
بیش ازین پـرپـر مــزن در پـرتگـــاه شـرمگــاه

بــاش چـون عنقـــا بلنـــدا آشــیانه، ای مگس!

 

نیست حاصل در چنین عشقی بجز شرمندگی
عشـق اگــر شد پــاک باشد موجـب بــالنــدگی
خویشـتن را کــن رهـــا ، از منجــلاب زنــدگی
قـلب را آییــنه کــن خــواهـی اگـر رخشـندگی

وسعـت این زنـدگــانـی را مکـن بر خود قفس

 

چون طــلای عشق، از اخــلاص می‌گیرد عیار
در دل معشــوق، دارد تـــا هـمیـشــه اعتــــبار
مرکز عشق است چون در قلب عاشق استوار
می‌توان با عشق گــردی بر همه عــالــم مــدار

تـا شـوی از پــاکــدامــانی، جهــان را ملتـمَس

 

عشق پیــونـدی‌ا‌ست جــاویــدانـه بین قلب‌ها
شادی و غــم نیست مـانـع، رهگــذار عشـق را
عاشق صـادق همیشه هست در خوف و رجـا
تـا مبـادا یک نفس، گــردد ز معشـوقش جــدا

عـاشـق صــادق نگـردد بـا هَــریمــن هم_نفس

 

مقصد از (ساقی) و جــام بــاده و روی نگــار
نیست در قاموس عاشق، شهوت و دفع خمار
رازهــا پنهـــان بـوَد هــرچنــد گــردد آشکـــار
آنکــه را در کـــوره‌راه عشـق بــاشــد اســتوار

رسـتگاری نیست البــته نصیـب خــار و خس

 

 سید محمدرضا شمس (ساقی)
1395

(دردی‌کش ناکام)

 

آنکه شب تا به سحـر یــاد تو بوده ست منم
آنکه بـی یــاد تو هــرگـــز نغنــوده ست منم

 

آنکه دل، از مـنِ دلداده ربــوده ست تــویـی
وآنکه یک‌لحظه ز تو دل نــربــوده ست منم

 

آنکه از خلقـت دنیــــا کــه بـــوَد خلقـت تــو
کرده تکــریــم، خـــدا را و سـتوده ست منم

 

آنکه با عشـق تو در ظلـمت تنهــایی خویش 
زنـگ، از ایـن دل دیـــوانــه زدوده ست منم

 

آنکه شـد لایـق تمجیــد و مبــاهــات، تـویی
وآنکه یک عمر به عشق تو سروده ست منم

 

آنکه از سـوز فراقت همه شـب تـا به سحــر
از بن "هر مژه صد چشمه گشوده ‌ست منم"

 

آنکه جــان داد کـه یک‌لحظــه ببـیـند رویت
گرچه جز طعــن رقیــبان نشـنوده ست منم

 

آنکه شد (ساقی) جـام می و میخـانه تویی
وآنکه دردی‌کـش نـاکــام تو بــوده ست منم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396