(عید قربان)
حاجیـا گر نفس دون را ذبـح و قربانی کنی
سـیـنه را خــالـی گر از امیــال نفسانی کنی
گر خلیــل آسا گــذر کردی ز اسماعیـل نفس
بعـد از آن درک حضـور فیــض ربـــانی کنی.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۲۷ خرداد ۰۳ ، ۰۵:۱۲
(عید قربان)
حاجیـا گر نفس دون را ذبـح و قربانی کنی
سـیـنه را خــالـی گر از امیــال نفسانی کنی
گر خلیــل آسا گــذر کردی ز اسماعیـل نفس
بعـد از آن درک حضـور فیــض ربـــانی کنی.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(حاجی)
آنکه اکنون از حریم کبریا برگشته است
مقتدی رفته ولیکن مقتدا برگشته است
گر چه عمری لخت کرده ملتی را با حِیَل
با کت و شلوار رفته با عبا برگشته است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(حزب باد)
ای دریغا... غافلیم از روزگار
که کِشد از گُردهی انسان دمار
چون خداباور ، نباشد بندهای...
دست کی میگیرد از شرمندهای
آدمیت ، رخت بسته از میان
بندهی پولاند اکنون بندگان
گرچه دایم دم زنند از دین و حق
نیست قول و فعل ایشان منطبَق
از شریعت ، عاریاند و با ریا...
هست بر لبهایشان ذکر خدا
چون خدای خلق میگردد دِرَم
میدهند از دست ، دستان کرَم
از مسلمانی به غیر از ادعا
گو چه داری طبق گفتار خدا
دین اسلام است دین همدلی
در مسلمانی نباشد کاهلی
دین حق، تنها نماز و روزه نیست
در تعالیم اینچنین آموزه نیست
دستگیری ضعیف و بینوا
شرط دینداریست از سوی خدا
عدل و بیداد است فعل نیک و بد
با عدالت کن ضعیفان را مدد
کن حذر ، از اهل بیداد و ستم
گر به باطن میزنی از عدل، دم
با صداقت گر دهی دل بر خدا
میشوی فارغ ، ز بند غصه ها
گِرد این قوم ریاکاران ، مپیچ
که ندارد حاصلی ارزنده هیچ
از مُلوّن طینتتان، کن اجتناب
چهره، را پنهان مکن زیر نقاب
کن رها این فرقهی گمراه را
تا دهی تشخیصِ راه از چاه را
جز به راه حق مَرو در زندگی
تا کنی درکِ امور بندگی
بندهی حق راهش از شیطان جداست
چون که پیوسته ، خدایش رهنماست
نزد آنکه، گوهر اندیشه سُفت
جیفهی دنیا نمیارزد به مُفت
میبُرد دل را از این دنیای دون
تا شود از آفت و شرّش مَصون
هر که حزب باد را ، کرد اختیار
میکند خود را به دست خویش خوار
در مسیر باد ، هر کس خانه ساخت
خانه را با دست خود ویرانه ساخت
(ساقیا)! در زندگی اندیشه کن
حقپرستی را مرام و پیشه کن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/01/29
(مستزادبند)
دلخستهام ز خویش و ز خویشان رمیدهام
در این جهان دون
مِهر و وفا ز غیر و ، ز یاران ندیدهام
گردیدهام زبون
آری... چو آفتاب ِ به پایان رسیدهام
در این شب جنون
بیتابم و غمین
با قلبی آتشین
عمرم به راهِ مِهر و وفا طی شد ای دریغ
دردا ز روزگار
در پای کوه عشقم و معشوق ، بر ستیغ
آن یار جانشکار
در کف گرفتهام دل و در دست یار ، تیغ
چون وقت کارزار
درمانده و ، اسیر
سرگشته در کویر
از عشق ، غیر رنج و مذلّت نشد نصیب
در زندگانیام
بیمار روی یارم و درماندهی طبیب
در ناتوانیام
مشهور خاص و عامم و در شهر خود غریب
وای از جوانیام
بختم سیاه شد
عمرم ، تباه شد
باید که فکر عشق ، کنم از سرم برون
چون دلشکستهام
چون سروِ قامتم شده از رنج و غم نگون
در غم نشستهام
شد سینهام ز محنت این عشق ، غرق خون
از بسکه خستهام
ای وای... از دلم!
هیچ است حاصلم
عشقی که رَه به کوی حقیقت نمیبَرد
بیشک بوَد مَجاز
معشوق اگر که پاسخ عاشق نمیدهد
باشد ز کبر و ناز
وقتی که راه عشق ، ز بیمهری است سَد
زآن رَه کن احتراز
خود را مکن تباه
در راه ِ اشتباه!
عشقِ مَجاز را ، نتوان عشق برشمرد
باشد همه فریب
دل را نمیتوان به چنین قصهای سپرد
این قصهی غریب
عشق است آنکه حاصل آن است بُرد بُرد
بر دل بزن نهیب
کن باز چشم خویش
ای عاشق پریش!
(ساقی)! مبند دل به دلی که سیاه هست
در زندگانیات
این عشق نیست ، خواری و راهت به چاه هست
سازد چو فانیات
فانی شوی اگر که در این ره ، گناه هست
گویم نهانیات:
بگذر ز عشق کور
با عزت و ، غرور...
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/15
"در رثا و عِلل شهادت سیّد مَحرومان"
(دکتر سیّد ابراهیم رئیسی)
بارِ دیگر دستِ ظلم از آستین آمد برون
کرد سَرو ِ سرفراز باغ میهن را نگون
اژدهایی هفتسر که میخورَد پیوسته خون
ای دریغ از غفلت اهل وطن، مانده: مَصون
آنکه پنهان کرده خود را سالها زیر نقاب
تا ببلعد کلّ ایران را به نام انقلاب
چشم خود را باز کن ای هموطن بیدار باش
نیّت دشمن بخوان و بعد ازین هشیار باش
آگهْ از اندیشه های شوم استعمار باش
کُن کلاهِ خویش را قاضی و در پندار باش
تا بدانی که چرا کشتند "ابراهیم" را ؟
بیگمان باید شناسی تودهی بدخیم را
آن گروهی که ندارد جز چپاول را به یاد
تودهی بدخیم باشد که از آن خیزد فساد
اختلاس و رانتخواری میدهد کشور به باد
میشود بیمار چون از رانتخواری، اقتصاد
دشمنان کشورند و دم ز ایران میزنند
چون قدم از ابلهی در راه شیطان میزنند
این قماش حیلهگر که راهٍ کج پیمودهاند
از توَرّم، دم به دم بر مالِ خود افزودهاند
گویی از اوّل همه فکر چپاول بودهاند
کز دنائت در خیال خویشتن آسودهاند
دم زنند از انقلاب و در مَصاف رهبرند
آتشافروزند و جمله تنبل و تنپرورند
بیمشان بود از مَرام سیّد عالیمقام
کِه علیه مُفسدانِ مُلک ، دارد اهتمام
نیست فرقی نزد او ظلم و فساد خاص و عام
هرکه شد جرمش مُسجّل میکِشد او را بهدام
فرقهای که: بود در امر ترور ها مُستعِد
ریخت طرح حذفِ این مَردِ عدالت را به جِد
اهل ایراناند و دل بر غربِ شیطان بستهاند
از حقارت با شیاطین، عهد و پیمان بستهاند
عهد و پیمانها به نابودی ایران بستهاند
هم کمر، بر کشتن خلق مسلمان بستهاند
تسلیت گویند؛ اما قهقهه سر میدهند
با رذالت بر تنور ظلم و عِصیان، میدمند
سود این قوم خطاکار است در خواری خلق
چاره ساز کار ایشان است ناچاری خلق
چون طبیبی که بَرَد بهره ز بیماری خلق
چشم میدوزند بر رنج و گرفتاری خلق
مثل زالو این جماعت خون انسان میخورند
گرچه میخوانند خود را خائنان ، اندیشمند
همسخن! تصویر کن با شعر ، راه و چاه را
نقش کُن با خامهی خون، فرقهی گمراه را
این چپاول پیشگان و تشنگانِ جاه را
کن عیان بر مَردمت این آبِ زیرِ کاه را
تا توانستند بر طبل تباهی کوفتند
تا که کمکم زیر این مَردِ خدا را روفتند
تسلیت گویم کنون بر رهبر و خلق غیور
در رثای سیّد مظلوم ، آن مَرد صبور
همچنین آن همرهانِ مَست، از جام حضور
که ز تاریکی گذر کردند تا معراج نور
نامشان جاوید و روح پاکِ آنان شاد باد
(ساقی) کوثر ، شفیع جمله در میعاد باد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/02/31
(اَلسّلامُ عَلَیْکَ یٰا عَلیّ بْنِ موسَی الرّضاء)
این همــایـون بـارگـه که قبــلهی دلهــاسـتی
مــرقـد سلطــان هشــتم ، زادهی مـوسـاسـتی
ضـامـن آهــو امام هشـتم آن شمس شمــوس
کز علــوّ عـــزتــش ، آن بــارگـــه بـــرپــاسـتی
خــاک درگاهش بُــوَد بر اهــل دل کُحــلِ بصر
بـارگــاهـش قطعـــهای از جنـــة المـــأواسـتی
مـــاهِ ذیقعــــده، منــوّر شــد ز مــــاه ِ روی او
روشن از شمــع وجودش دیـدهی زهـــراسـتی
مـوسیِ عِمــران ز انــوارش گـزد لب از عجب
کز شرف ، انــوَر ز طــور سیـنهی سـیـناسـتی
میکنــد اعجـــاز بــا لطـف خـــداونـــد ودود
دست اعجــازش فـــراتـــر از یـد بیضــاسـتی
بـر تــن درمـانـدگـان از هر نـــژاد و هر مـــرام
روحبخشِ دیگـری چون حضرت عیســاسـتی
پنجــره فـــولاد جانسوزش بُــوَد دارالشّفــــاء
نـاامیــدان را امیــد و شــافــی مــرضــاسـتی
بر طبـیـبان جهان اسـتاد هفت اقلیــم اوست
گرچه بقــراط است یا که بوعلی سـیـناسـتی
خـاک کوی عــرشسایش سرمهی چشم فلک
گنـــبد میــــناتــــرازش ، قبّـــهی کبــــراسـتی
صبحگاهان تا که خورشید از افــق سر میزند
نور میگیـرد از آنجــا بعـد از آن بــرخــاسـتی
کفتــران دایم به طــوف گنــبدش پروانهسان
بــال و پــر ، سایند ، زیرا شمــع بـزم آراسـتی
خـادمـش دارد مقــامی ارجمنــد و بـیبـدیـل
چونکه عشق خادمش یک عشق مـادرزاسـتی
درگــه حاجات خـلق است و کند حـاجـت روا
هرکه دارد از سرِ جان، حاجت و درخـواسـتی
آب سقاخانهاش، گویی ز حوض کـوثــر است
بـادهی نابی که بیشک (ساقی) اش آقـاسـتی
ای امــام هشــتم، ای والا مقـــام مُلـک تــوس!
ایکــه بـر اَسرار عــالَــم ، عــالـِـم و دانــاسـتی
من به قدر درک خود شعری سرودم کن قبول
گرچـه شعرم قطـــرهای ناچیز ، از دریــاسـتی
1388
"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"
(دارالشفا)
اگر داری هزاران درد بیدرمان بیا اینجا
که با اذن خدا باشد طبیب دردها اینجا
اگرچه هست پنهان مرقد خیرالنسا ، اما
بهشوق مرقد آن بانوی عظما ، بیا اینجا
مزار حضرت معصومهی قم را زیارت کن
که باشد جلوهای از مرقد خیرالنسا اینجا
دعاهایت اجابت میشود در این حرم زیرا
که خفته ، اخت سلطان سریر ارتضا اینجا
دلِ درمانده و غمدیدهی خود را مداوا کن
که بیشک هست هم دارو و هم دارالشفا اینجا
بنوش از آب سقاخانهاش در صحن آیینه
که میباشد یقیناً چشمهی آب بقا اینجا
ببوس این بارگاه و رفعت آن را تماشا کن
که باشد بوسهگاه مرتضی و مصطفی اینجا
دلِ خود را گرهْ زن بر ضریح این حرم با عشق
که دل را میکُند از بند این دنیا ، رها اینجا
دو رکعت با خلوص دل نماز عشق ، برپا کن
به بالاسر، که تا بینی به چشم دل، خدا اینجا
نمیماند بهجا ، کاخی همیشه جاودان اما
بقا را میتوان بینی در این دار فنا ، اینجا
غبارِ غم بشوی از دیده و دل با نمِ اشکی ـ
که بیشک میدهد هم دیده و دل را جلا اینجا
مِس زنگاری دل را جلا ، نَه!... بل طلا دارد
به اکسیری که بر دل میزند این کیمیا اینجا
مشو غرّه به مال و جاه و... قلبت را مصفا کن
ندارد فرق زیرا در نظر ، شاه و گدا اینجا
نه تنها این حرم در قم ندارد مثل و همتایی
که هم شأن است حتی با مقام اولیا اینجا
نه تنها اهل قم بالد به خود ، از شأن این بانو
که میبالد بهخود زین خواهری، حتی رضا اینجا
به غیر از شهر خود ، هر آشنا باشد غریب اما
تفاوت نیست بین هر غریب و آشنا اینجا
چنانکه شهر قم را عُشّ آل مصطفی خوانند
بنازد شیعه بر این بارگاهِ باصفا ، اینجا
خوشا چشمی که دل، بندد به دیدار حریم او
چو اهل قم ، که گردیده به گنبد ، مبتلا اینجا
خوشا آنکس که عادت کرده تا آید بهگوش او
مناجات و اذان از مأذن ِ گلدستهها اینجا
خوشا آنکس که سر را میگذارد بر حریم او
بدون ادعا و عاری از روی و ریا اینجا
چو میبوسد ضریح باصفایش را به صدق دل
زیارت کرده گویی مرقد شمس الضحا اینجا
شفاعت میکند چون شیعیان را در صف محشر
چگونه میتوان دل کَند ، از صحن و سرا اینجا
اگر گم کردهای راه خودت را از سر غفلت
بیا در این حرم، زیرا که باشد رهنما اینجا
گنهکاری ، اگر حتی دمی آید به این درگاه
شود شرمندهی کردار ، بیچون و چرا اینجا
دخیل مِهر میبندد ضریح زرنگارش را
که بخشیده شود از جرم و عِصیان و خطا اینجا
خلاصه دست خالی رد نمیگردیم ازین درگاه
«اگر از صدق دل ، آریم روی التجا اینجا» ۱
دل زنگاریات را پهن کن در این حریم مِهر
که پای زائرانش ، میدهد آن را جلا اینجا
مَشام جان ، معطر کن به عشق (ساقی) کوثر
اگر خواهی شوی مست از شراب جانفزا اینجا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/07/22
۱ـ استاد مجاهدی
(صادق آل عبا)
توسن عِلم و فقاهت شد به دستت تا که زین
تاختی بر جاهلان ، با منطق حق الیقین
صادق آل عبایی و شدی بر شیعیان
رهنما در زندگانی تا به فردوس برین
پایه ریز مکتب فقه و اصولی در کمال
عالمان چون کودکی هستند نزدت خوشهچین
وارث یاسین و طاهایی و باشد منطقت!
مُنطبق با جملهی آیات قرآن مُبین
شرع را ، در آسمان عِلم ، دادی بال و پر
سایه افکندی به بال معرفت، روی زمین
آنچنان بخشیدهای جان بر احادیث و علوم
که یقیناً آفرین گفته تو را ، جان آفرین
همترازت نیست در عِلمٍ الهی در جهان
غیر آل الله که هستند مانندت وزین
چون هُشام بن حَکمها و مُفَضَّلها به صدق
سودهاند از عجز بر محراب درگاهت جبین
ذوالفقار عِلم را در دست داری چون علی
میزنی بر فرق بدخواهان و دشمنهای دین
کرد ویران مکتب تو ، خانهی تزویر را
با بیان صادقت همچون امیرالمؤمنین
ریختی بر هم بساط جهل و ظلمت را به عِلم
نور بخشیدی به قلب شیعیان راستین
جایگاهت در مدینه هست همتای رسول
در میان دشمنان شیعه هم هستی، امین
شهد نوشاندی به کام خلق با عِلم و عمل
زهر بر کامت اگرچه کرد منصورِ لعین
مرغ روحت کرد تا پرواز ، سوی آسمان
شد دل اهل مدینه در غم مرگت حزین
تیرهگون شد آسمان از این مصیبت گوییا
بر زمین افتاد ماه و گشت با ظلمت قرین
آرمیدی در گلستان بقیع اما دریغ!
کرد ویران دست جهل و کینه آن حصن حصین
مرقدت بی بارگه باشد اگر که در بقیع
هست دشمن از عناد خویش نزدت شرمگین
شیعهی آل علی ، پاینده از عِلم تو شد
عالَم اسلام میباشد علومت را ، رهین
مثل خورشیدی فروزان تافتی تا بر جهان
آسمان شد از فروغ یک نگاهت نقطهچین
گفت (ساقی) در مدیحت چامهای را با خلوص
دارد امّیدی که در محشر شوی او را معین.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/23
(مینالم)
من از مردم فریبانِ خدانشناس ، مینالم
که با نام خدا خوردند حقالناس مینالم
از آنکه سفرهاش رنگین شده از خون محرومان
ولیکن با خودش ، ما را کند مقیاس مینالم
دلم خون است از آدمنما میمون خوشرقصی
که دم از حق زند؛ از دست این نسناس مینالم
ازین اهریمنانی که به جلد آدمی رفتند
ازین دیوانِ اهریمنتر از خناس مینالم
تنم در آسیای زندگانی ، بی رمق گشته...
که مثل دستههای خستهی دستاس مینالم
چو عمری صادقانه در مسیر عمر کوشیدم
از آن کس که ندارد حرمتم را پاس مینالم
چنان زخمی به دل دارم ازین مخلوق بی وجدان
که گویی نیش خوردم نیمهشب از ساس مینالم
شکسته، قامتم چون خطّ نستعلیق و دیوانی
که مانند قلم ، بر صفحهی قِرطاس۱ مینالم
گهی نالم به حال مردم قربانی تاریخ
نظیر ژاک رنه و دانتون و باراس۲ مینالم
شدم گاهی چو ژان والژان و ماریوس و کوزت۳ نالان
و گاهی هم به حال شخص آنجوراس۴ مینالم
هزاران بار مُردم از غم ، اما زنده گردیدم
ز دست معجزات حضرت الیاس۵ مینالم
چو عیسیٰ میکشم پَر عاقبت بر آسمان روزی
که من از فتنهی یاران باراباس۶ مینالم
فشارم گاه پایین است و گاهی میرود بالا
ولی هرگاه میبینم به دستی جاس۷ مینالم
اگرچه دائماً کوشیدهام در زندگی اما...
ندارم چون که دیگر طاقت پرگاس۸ مینالم
نمینالم از آن که : میکشد فریاد بیداری
ولی از آنکه خواباست و کشد خرناس مینالم
جهالت ریشه کرده ، ایدریغا بین این مردم
از این انسان تیپاخوردهی فرناس۹ مینالم
به می خو کردهام ناچار اگر از غصه و ماتم
ولی چون از سر انسان بَرد احساس مینالم
اگرچه عالم مستی خوشاست اما از آن روزی
که انسان را کند ولگرد و آس و پاس مینالم
نمینالم ز دست (ساقی) و جامِ مِی و مستی
از آن که داد بر دستان من گیلاس مینالم .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
۱ـ قرطاس : کاغذ
۲ـ ژاک رنه و دانتون : دو تن از انقلابیون فرانسه که اعدام شدند.
۳ـ ژان والژان و ماریوس و کوزت : شخصیتهای داستان بینوایان که سرانجام ماریوس، جوان انقلابی با کوزت ازدواج کرد.
۴ـ آنجوراس : رهبر قیام پاریس که اعدام شد.
۵ـ الیاس : پیامیری که مردگان را زنده میکرد.
۶ـ باراباس : کسی که حضرت عیسی را به جای او به صلیب کشیدند.
۷ـ جاس : نبضگیر
۸ـ پرگاس : تلاش و کوشش
۹ـ فرناس : خوبآلود و نادان
از بعــد علــی چگــونــه میبـایـد زیست؟
آن کس که نسوخت یا نمیسوزد کیست؟
شمـشـیر که از جفــا به فـرقـش بنِشست
هنگام شهـــادت علـــی، خـــون بگریست