اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴۳ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(دو چشم)

 

دو یاورند که دلدار و غمگسار هم‌اند
دو دلبری که دل‌آرام و رازدار هم‌اند

 

دو هم‌مسیر، دو همراه و همسفر با هم
دو خط ریل ِ موازی که در کنار هم‌اند

 

دو گوهرند که از دو صدف شده مولود
دو درّ که هر دو هم‌سنگ و هم‌عیار هم‌اند

 

دو گل که هوش بَرند از سر و ز نکهت خود
نماد هستی و رحمت به شاخسار هم‌اند

 

دو نرگس‌اند که دل می‌بَرند از دلدار
میان گلشن و گلزار ، گل‌عِذار هم‌اند

 

دو حافظیه غزل می‌چکد ز سینه‌ی‌شان
که مَست قال و مقال و گل بهار هم‌اند

 

دو مثنوی، دو چکامه، دو چارپاره ، غزل
حدیث تلخی و شیرینی و شرار هم‌اند

 

دو مصرع اند که اُسلوبی از معادله‌اند
قرینه‌ای شکرین‌اند و شاهکار هم‌اند

 

دو لفّ و نشر مرتب در اصطلاح بدیع
سپاه مژّه که مصداق ذوالفقار هم‌اند

 

دو مرغ نامه رسان‌اند با حکایت عشق
گهی به شِکوه و گاهی به اعتذار هم‌اند

 

دو تا پرنده‌ی عاشق، دو مرغ خوش الحان
جدا شده ز هم اما ، در انتظار هم‌اند

 

دو میوه‌اند که دو نوبرانه‌ی فصل‌اند
که حسرت لب زن‌های هم‌ویار هم‌اند

 

دو لیلی‌اند و دو مجنون دو خسرو و شیرین
دو عاشق‌اند و دو معشوقه که نگار هم‌اند

 

دو یوسف‌اند که دل ‌بُرده‌‌اند از همه شهر
عزیز کشور عشق‌اند و هم‌دیار هم‌اند

 

دو اطلس‌اند که جام جهان نما هستند
که بر فراز فلک ، مرکز و مدار هم‌اند

 

دو دیده‌بان ، دو زحل ، از کو‌اکب سَبعه
دو گزمه‌ای که شب و روز پاسدار هم‌اند

 

دو شیرِ شرزه که در بیشه‌زار کرده کمین
دو شب‌شکار که در حسرت شکار هم‌اند

 

دو برکه‌اند که هر یک جدا ز هم اما...
بدون دیدن هم هر دو دوستدار هم‌اند

 

دو کلبه‌اند که در جنگلی شده پنهان
پناهگاه هم و مرکز قرار هم‌اند

 

دو چشمه‌سار زلال محبت و پیوند
که وقت محنت، جاری ِ جویبار هم‌اند

 

دو پادشاه که هر یک نشسته بر مَسند
ولی ز فرط تفاهم ، دو جان‌نثار هم‌اند

 

دو رهبرند و دو مرشد دو پیشوای خرد
دو رهنما ، که امامان رستگار هم‌اند

 

دو فیلسوف بزرگ‌اند در زمانه‌ی خود
دو سهروردی و دو بوعلی کنار هم‌اند

 

دو مستِ می‌ زده از جام معرفت لبریز
دو می‌گسار ، ز تفریق هم، خمار هم‌اند

 

دو زهره‌اند که خنیاگر فلک هستند
دو عندلیب که دو بلبل و دو سار هم‌اند

 

دو قهرمان نبردند در کشاکش دهر
که پهلوان زبردستِ هم‌جوار هم‌اند

 

دو نازدانه که سر کرده‌اند با بد و خوب
انیس و مونس هم بوده‌اند و یار هم‌اند

 

دو بمب استعدادند ، در نظاره‌ی خلق
که در سراچه‌ی عزلت در انفجار هم‌اند

 

دو رستم‌اند که از هفت‌خوان مفسده‌ها
گذر نموده و سرمستِ اقتدار هم‌اند

 

دو جنگجوی سلحشور بزم رزم و نبرد
که متّکی به خود و عزم استوار هم‌اند

 

دو رخش اژدر کش ، در توالی تاریخ
دو پیلتن که دلیرند و در شمار هم‌اند

 

دو نادرند که سرسخت در بر دشمن
دو فاتحان سرافراز کارزار هم‌اند

 

دو شهپرند که سیمرغ عشق را با هم
به قاف، بُرده و مردانه سازگار هم‌اند

 

دو ناخدای خرد همچو نوح در طوفان
سوار کشتی دریای بی‌قرار هم‌اند

 

دو شاهراه مرادند و رهبری آگاه
دو تا چراغ هدایت به شام تار هم‌اند

 

دو شاهدند که در روزگار محنت‌ها
گواه ذلت و خواری ِ یار غار هم‌اند

 

دو حق‌مدار که حلاج سان اناالحق‌ گو
غمین ز عاقبتِ خلق ِ پای ِ دار هم‌اند

 

دو بی‌گناه ، که از جور ظالمان زمان
به خون نشسته ولیکن در استتار هم‌اند

 

دو بسته روی ، ز خنیاگران استبداد
دو منفصل شده از هم که سوگوار هم‌اند

 

دو دیده‌اند که از فرط محنت و تبعیض
ز دلشکستگی از غصه شرمسار هم‌اند

 

دو چله‌اند که در دامن زمستان‌اند
سروش بهمنی و پیک چارچار هم‌اند

 

دو حاکم‌اند و دو محکوم منفصل از هم
به دادگاه عدالت ، دو دادیار هم‌اند

 

دو قاضی‌اند که در دادگاهی از بیداد
دو دادخواه خودند و دو مستشار هم‌اند

 

:::

 

دو فتنه‌اند علی‌رغم آن‌ همه خوبی
که دو سپاه هریمن به سایه‌سار هم‌اند

 

دو هندویند که مردم فریب و طرارند
گهی به سوی یمین و گهی یسار هم‌اند

 

دو داعشی که به تکفیر هم شده مفتی
به شوق رفتن ِ جنت ، در انتحار هم‌اند

 

دو سرکش‌اند و دو عصیانی و دو ویرانگر
اگر چه ساکن کوی خود و حصار هم‌اند

 

دو اهرمن که کمین کرده‌اند در حدقه
دو دیو نفس، که منفور کردگار هم‌اند

 

دو شحنه‌اند که شبگرد شهر ایمان‌اند
رفیق قافله ؛ یار خلاف‌کار هم‌اند

 

دو جانی‌اند و دو آدمکش و دو عفریته
که از قساوت ، هر دو در اشتهار هم‌اند

 

دو یاغی‌اند و دو چنگیز و دو هلاکوخان
که هر دو متکی ِ تیغ آبدار هم‌اند

 

دو وصف کرده‌ام از چشم‌ها ز دو منظر
ز نیک و بد که دو وصف از دو هم‌قطار هم‌اند

 

من این قصیده سرودم که گفت "اطلاقی" :
"دو خواهرند که پیوسته راز دار هم‌اند" *

 

ولی دو خواهر همدل که می‌توانی دید
که گاه ، دلبر و گاهی، در انزجار هم‌اند

 

اگرچه از نظر عاشقان ، فقط این دو...
که هم‌نشین هم و یار همجوار هم‌اند :

 

دو (ساقی)‌اند که با یک نگاه دلکش‌شان
شراب بزم شهودند و می‌گسار هم‌اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/28

* علیرضا اطلاقی

https://uploadkon.ir/uploads/50a201_25نمی‌دانم-جهان-خالی-چرا-از-شر-نمی‌گردد-؟.jpg

(بنی آدم)

 

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شَر نمی‌گردد؟
بنی آدم، شریکِ دَردِ یکدیگر نمی‌گردد ؟

 

چرا دایم جهان درگیر استبداد و خونریزی‌است؟
که جاری «عدل» در دنیای پهناور نمی‌گردد؟

 

چه فرقی هست بین غزّه و لبنان و اِمریکا؟
چرا انسانیت اجرا به هر کشور نمی‌گردد ؟

 

اگر ابلیس را قدرت نمی‌دادی خداوندا!
عیان می‌شد که حتیٰ یک نفر کافر نمی‌گردد

 

یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینه‌ی مُضمَر نمی‌گردد

 

چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اوّل
درختِ همدلی و مِهر، بارآور نمی‌گردد

 

عناد و کینه‌توزی ریشه دارد از دَمِ خلقت
که قطع این ریشه‌ها از سینه‌ها دیگر نمی‌گردد

 

برادر با برادر چون شود دشمن، بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمی‌گردد

 

همه، دم از خدا و دین و مذهب می‌زنند، اما
به باطن، یک نفر حتیٰ خداباور نمی‌گردد

 

به ظلْماتِ فنا خو کرده این مخلوق بی ‌وجدان
همه نحس‌اند و یک تن نیز نیک اختر نمی‌گردد

 

دَد و دیوند این نامردمان آدمی‌صورت
که این‌سان گرگ و کفتار و شغال و خر نمی‌گردد

 

اگرچه لفظ انسان زینت این خلق می‌باشد
ولی آدم، کسی با زینت و زیور نمی‌گردد

 

چنان گندی زده این اشرفِ مخلوق بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمی‌گردد

 

سؤالی می‌کُشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خَلقِ بشر، داور نمی‌گرد؟

 

پدر، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
سِتروَن، از چه دیگر حضرت مادر نمی‌گردد؟

 

بشر، خون‌ریز بود از بَدو خلقت نیز تا پایان
بوَد خون‌ریز و دنیا هم ازین بهتر نمی‌گردد

 

ز نصّ جمله‌ی «لولاکَ» فهمیدم که در عالم
مُنزّه از گنه، جز آل پیغمبر (ص) نمی‌گردد

 

عدالت نیست در عالم ز تبعیض‌ات خداوندا!
که می‌دانی خزف، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

خدایا عفو کن! در خلقتت طرحی دگر، انداز
که بینی هیج انسانی خیانت‌گر نمی‌گردد

 

چو معصوم آفریدی آلِ طاها را همین کافی...
که شیطانت حریف دوده‌ی حیدر نمی‌گردد

 

مُنزّه از گنه، باشد اگر هر کس، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دوصد لشکر نمی‌گردد

 

چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوش‌بَر نمی‌گردد

 

ازآن روزی که شیطان شد مُصمّم در فریب خلق
لبِ انسان، بدون اذنِ شیطان، تر نمی‌گردد

 

اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان، مُرده‌ی ابلیس را نوکر نمی‌گردد

 

ازین وضعی که می‌بینم گمان دارم خداوندا!
مُیسّر، پاسخ شعرم به جز محشر نمی‌گردد

 

که می‌بینم بشر را جمله در قعر جحیم، اما
کسی خلد آشیان، جز آل پیغمبر نمی‌گردد

 

مکن تکفیرم اکنون هم‌سخن! چون جاهلان هرگز
که «اهل افترا»، انسانِ دانشور نمی‌گردد

 

سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمی‌گردد .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1401/08/08

(دل تکـــانــی)

 

آنکــه سر کـــرده بـا گـــرانــی‌ها
هسـت ، از روی نــاتـــــوانــی‌ها

 

می‌کنــد سر ز فـــرط نــاچــاری
بــا غـــم و غصــه‌ی گـــرانــی‌ها

 

بس گـــرانــی تکــــان‌مــان داده
می‌کنــم نیـــز ، دل‌_تکـــانــی‌ها

 

روزگاری به عشق دیـن و وطـن
دیــده بسـتـیم بــر جـــوانــی‌ها

 

راهــی جبهــه‌ها شدیم از شـوق
جنـگ کـردیم و جــان‌فشانــی‌ها

 

یــار مستضعفان شدیم از جــان
خصـم مستکبــران و جــانــی‌ها

 

نـاقض ظــلم و جـور ضحـاکـان
نــاســخ رســم کــــاویـــانــی‌ها

 

چون بــری بوده‌ایم از شهـــرت
عمـر طی شد به بـی‌نشــانــی‌ها

 

بـی‌نشـانـی مقـــام والایــی‌‌ست
کـه در آن هسـت جـــاودانــی‌ها

 

ای‌دریغـــا کــه این زمــان رفتـه
از جهــان، عِطـــر مهـــربـانـی‌ها

 

بـاغ انسانیت خــزان شده چون
گلشـن از صَرصَر خــــزانــی،‌ ها

 

گفتــم ایـن قصــه را بــرای شما
تــا بکــــاهـــم ز بــدگمـــانــی‌ها

 

ایـن کمیـن خـاکسار کـــوی شما
هـسـت از نســـل آسمـــــانــی‌ها

 

ذره‌‌‌ای هیـچ و پـوچ و سرگردان
مـانـده از جمـــع کهکشــانــی‌ها

 

یــادگــــار شکـــوه دوران است
زنــده مانده ز سخت‌جــانــی‌ها

 

این وطـن خاک رادمـردان است
رسـتم آن فخـــر سیـسـتانــی‌ها

 

داده خـــــون‌هـــا بــه راه آزادی
همــت و بــاکـــری ـ زمـــانــی‌ها

 

الغـرض هـم‌سخـن! شــنو از من
نکتـــه‌ای را ـ ز نکتــــه‌دانــی‌ها :

 

هرکه خـواهـان عــدل و داد بوَد
هست از جمــــع جمکـــرانــی‌ها

 

گرچــه مــولای‌مــان بــوَد آگــاه
از دلِ صــاحـب الـــزمــــانــی‌ها

 

نیسـت امــا ز جمـــع مــا راضی
تــا کـه غـــرقیــم در نــدانــی‌ها

 

تا به کی؟ هی شعار پشت شعار
تا کجــا؟ نیز روضــه‌خـوانــی‌ها

 

بی‌تـرنـم تـرانه‌خوان شده است
آنکه خوانده‌ا‌ست لـن تـرانــی‌ها

 

چون بوَد غافل از معیشت خلق
هسـت مغـــرور سـرگــــرانــی‌ها

 

گرچـه بـازنـده است نزد عمــوم
مـی‌زنـــد دم ز قهـــــرمــانــی‌ها

 

قهـــرمــانی اگرچـه زیبــا هست
خوش بـوَد خــوی پهلــوانــی‌ها

 

از ســیاسـت‌گـــــذاری قـــومــی
تلـــخ گـــردیــده زنــدگـــانــی‌ها

 

عـــده‌ای دل‌غمیـن ز نــاکـــامـی
عـــده‌ای غــــرق کــامـــرانــی‌ها

 

چشم دل بــاز کن ببین به عیـان
نــاتـــوانـــان و قـــدکمـــانــی‌ها

 

اشک غـــم ریــزد از نگــاه پــدر
رفتــه از خــانـه شــادمــانــی‌ها

 

مـا خـود از نسـل انقــلاب‌ستیم
مشت محکم به کــج دهـانــی‌ها

 

مــی‌کنــیم انتقــــاد ســـازنـــده
بــا همـــان شــور طـالقـــانــی‌ها

 

چون ‌توان خـواند از نگاهِ غمین
این سخــن را بـه بـی‌زبــانــی‌ها :

 

کاش آیـد اجـــل دهـــد پــایــان
قصــه‌ی تلـــخ زنـــده‌مـــانــی‌ها

 

(ساقیا) گر بقـــای خـود، طـلبی
بگـــذر از خــاکــــدان فــانــی‌ها

 

سخن حـق بگـو که حضرت حق
بکنــــد از تــو ، پشــــتــبانــی‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/2/26

(اَلسّـلامُ عَلَیْـکَ یٰا اَبٰاعَبـْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(شرح انما)

 

مروه ی عشق و صفا باشد حسین
نـاسـخ جــور و جفــا باشد حسین

 

شــاهکــــار  کــــردگــــار  لایــــزال
مـفخــر ارض و سمــا باشد حسین

 

گـــوهــــر شهـــوارِ دریــــای شـرف
قــــلـزم بــی انـتـهــــا باشد حسین

 

پــور شـیرِ حــق ، علـــی مـرتضـــا
زاده ی خیــــرالنـســا باشد حسین

 

سـبط پیغمبــــر ، سپهســالار دیــن
نــور چشم مصطفــــا باشد حسین

 

افتخـــار لـــوح و کــرسی و قلـــم
خـــامــسِ آل عـبـــــا باشد حسین

 

شیعیـــان را در طــریقــت ، پیشوا
منجــی شــاه و گـــدا باشد حسین

 

پـاســدار جــان نثــار کـــوی عشـق
اسوه ی صـبر و رضــا باشد حسین

 

رتـبـــه ی ثــارالـلَّهـــی دارد بـه کـف
چون خدایش خونبها باشد حسین

 

از شعـــاع طــلعتـش ، در آسمــــان
مِهـــر گردون را ضــیا باشد حسین

 

مظهــر عشق است و اکسیر وفــــا
عـــالمــی را کیمـیــــا باشد حسین

 

داد در قنــداقـه فطــرس را شِفـــا
بـــرتـــرین دارالشّفـــا باشد حسین

 

امــرِ حــق را کـردہ درس بنـــدگـی
مکتـب "قـالــوابـلــی" باشد حسین

 

حــافــظ و احیـــاگـــرِ دیــنِ مبــین
منجـــی دیـــنِ خــــدا باشد حسین

 

آب بُـد مَهــــریــه ی زهـــرا ، دریــغ
تشـــنه کـــام نیــــنـوا باشد حسین

 

اهــل‌بیـت خود فـــدای حــق نمـود
مظهر جــود و سخـــا باشد حسین

 

آن‌که دادہ اکبــر و اصغــر ، وَ چون
قــاسـم شـیریـن لقـــا باشد حسین

 

آن‌که شد خم قامتش وقتی شنید :
ادرک ادرک یــا اخــــا ، باشد حسین

 

آن‌کـه هفـتـــاد و دو یـــار بــاوفــــا
داد در دشــــت بــــــلا باشد حسین

 

آن‌که در میدان عقل و عشق و دین
شد سر از پیکر جـــدا باشد حسین

 

آن‌که از بعــد شهـــادت دسـت کیـن
بـر لبـش زد بــــوریـــا باشد حسین

 

خــاک کـویـش سرمه ی چشم فَلَک
دردمـنــــدان را ، دوا  باشد حسین

 

مضجع ذی رفعتش محــراب عشق
قبـــله ی ایـــزد نمــــا باشد حسین

 

بخت شیعه ملتـزم بر عشق اوست
دوش هستی را همـــا باشد حسین

 

یـــاور درمـــانـــدگــان بـــی پنــــاہ
دشمــن خصــم دغــــا باشد حسین

 

رهـــروان را دسـتـگیـــر و رهنمــــا
شـــافـــع روز جـــــزا باشد حسین

 

آنقـــدر دانــم کـــه : تـــا روز ابـــد
لایـــق مــدح و ثنــــا باشد حسین

 

(ساقیا) بشکــن ســبوی بـــــادہ را
جـــام شــرح "انمــــا" باشد حسین

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"میلاد امام علی (ع) مبارک باد"
࿐❈❁࿐✿࿐❈❁࿐

(نادره ی خلق)

 

مــژده خــدا داد ز عــرش بَــریــن
عــرش فـــرود آمــده روی زمیــن

 

دهــر ، منــوّر شده چـون آفتــاب
دیـــده ‌ی دل را ـ بـگشــا و ببــین

 

فـاطمــه‌ی بنـت اسـد ، زاده است
رستمِ دسـتان نَه! که شـیرِ عـریـن

 

فــوج ِ مـــلایـک ، ز مقــامــات او
سـوده به خــاکِ قــدم وی جبـین

 

بعـد ِ محمـد (ص) ز شرف، انبــیا
جمله ز بــاغ کرمش خـوشه‌چیـن

 

اِنس و مَلَک، ریزه_خور خـوان او
از دَم خلقت، همـه تــا ـ واپسیین

 

اشــرف مخلــوق ، اگــر آدم است
اشــرف ِ آدم ، بُــوَد آن ـ نــازنیــن

 

کرد خــدا خلــق ِ دو عــالــم ، اگر
بـود هـــدف، رویش آن یـاسمیـن

 

هست علـی(ع) فخــر خداوندگار
بعـد ِ محمــد(ص) که بـوَد اولیـن

 

:::

 

کیست علــی؟ چشمـه‌ی آب بقـــا
خضــر بــوَد منّـت ِ او را ـ رهیــن

 

کیست علــی؟ نــور دوچشم فلک
پـرتـو ِ شِعـــرا ، بــوَد و فـرقَـدیـن

 

کیست علــی؟ فخــر ِ همه کائنات
دستِ خــدا گشته بـرون زآستـین

 

کیست علــی؟ منجـی ِ درماندگان
هست بحق رشته‌ی حبــل المتـین

 

کیست علـی؟ مَظهــر مِهــر و وفـا
مــونـس و امــدادگــر ِ مُسـتـعیـن

 

کیست علــی؟ دشمــن مستکبران
تکیـه گـه و حــامی مسـتضعفیـن

 

کیست علی؟ صف_شکن غزوه‌ها
در همــه جـا هست نبـی‌ را معیـن

 

کیست علـی؟ همسر دخت رسول
فاطمـه (س) آن نــادره ی عالمین

 

کیست علــی؟ روح خــداونــدگار
هست قـریـن در دو تـنِ بی‌قـریـن

 

جسم رسول است و علی گر دوتا
هست یکـی روح، به صـدق یقیـن

 

نــادره ی خلــق ، پس از مصطفی
مــادح او حــق، به کتــاب ِ مبــین

 

گفت خـدا : هست اَمین از عـذاب
آنکه بـوَد داخــل "حصن حصـین"

 

حصـن حصـین است ولای علــی
چونکه ندارد به عــدالـت، قـریـن

 

دادرس و دادگـــــر و دادخـــــواه
مَحکمــه‌ی عــدلِ جهــان آفــریــن

 

حــاکــم عــادل بــوَد از معــدلــت
نیست به عـالـم چو علـی دادبیـن

 

مَحـــرم درگــــاه ِ خـــداونــدگــار
واقـفِ اســرار ، بــه علــم الیقیـن

 

هسـت پنـــاهنـــده ی او آسمـــان
پـایـه ی افـــلاک و سـتونِ زمیــن

 

مَــدّ ِ نگاهـش به سمــاوات گشت
کاهکشـانی کـه شـده نقطـه‌ چیـن

 

در دل دریــــای دُرَرخیــــز عـشـق
هست علــی گـــوهـــر اعــلاثمیـن

 

مِلــح ِ طعــام است بـر ِ شیعیــان
گـرچـه بـوَد شهــد ِ بـهْ از انگبـین

 

از شـرف و غیـــرت و مـردانـگـی
هست علـی عـزت و ناموس دیـن‌

 

کیست نکـرده به دمی چون علـی
دیـده و دل را ، بـه تمنـــا قـریـن؟

 

کیست کـه افطـــار کنــد مثــل او
بـا نمـک و قرصه‌‌ی نــانِ جَـویـن؟

 

از کــرم و جــود و سجـــایــای او
نیست قلـم، قـــادرِ شرحی وزیــن

 

قـافیــه ، بنــدی‌ست بر اندیشه‌ام
نیست رهــا ، ایــن قلـم شرمگیـن

 

در شب معــراج، به چشـم عیــان
دیــد رسـول آن نـبــی ِ آخـــریــن

 

حیــن ِ خـداحـافظی از کــردگــار :
دسـتِ علـی، دسـتِ خــدای مبین

 

جـان به ‌فـدایش که بوَد بی مثال
نـــزد خــداونـــد جهــان آفــریــن

 

آن‌کــه جــدا کـرد علــی ، از نبــی
نیسـت ســـزاوار ِ بهشـتِ بــریــن

 

وحـدتِ ما وحـدتِ روحِ خداست
در تـن ِ مــولا و رســول از جنـین

 

ورنــه بـرائـت کنم از هرکه هست
دشمـــن ِ آن شــاه ِ مبــرا ـ ز کیـن

 

در همــه‌_آفــاق ، بجــویــی اگـــر
نیست بحـق مثــل علــی راستـین

 

نیست بُنـــاتـی کـه بـه بـــار آورند
در همــه‌ی دهـــر، بَـنــیـنی چنــین

 

(ساقیِ) میخانه‌ی ایمان، علی‌ست
بعدِ محمد‌(ص) که شد او را معین

 

قافیـه ، تکراری و ایطـا چو هست
بـا نگهــی از سـر ِ اغمــاض ، بیــن

 

هست خطــا ، در نظــر ِ اهــل فـن
معتــرفـم گرچـه، نــدارم جــز این

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(السَّلامُ عَلیکِ یا یا زَینَب الکبری)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(نادره‌ی عصمت)

 

زینب آندم که عنایت ز سوی داور شد
فاطمه ، مفتخر از زادن این دختر شد


در ِ رحمت به روی منبع رحمت شد باز
چون عنایت به علی، فاطمه‌ای دیگر شد


زینب آن نور دل حضرت زهرا و علی
که ز انوار رخش ارض و سما انور شد


گریه می‌کرد در آغاز ولادت؛ که حسین
بغلش کرد و تبسم به لب، آن دلبر شد


چونکه زد بوسه به رخساره‌ی زینب، فهمید
یاورش اوست که اعطا ز سوی داور شد


فضه آمد که بگیرد ز حسین او را دید
اشک، جاری به رخ دختر پیغمبر شد


گفت بر فاطمه: جانم به فدایت بانو
گریه‌ات چیست که گویی به دلم خنجر شد


گفت رازی‌است نهفته به دلم از پدرم
چون به یاد آمدم آن راز، دلم مجمر شد


سال‌ها طی شد و هنگامه‌ی آن راز رسید
وقت بوسیدن رگ ، با دو لب خواهر شد


راهی دشت بلا گشت حسین آن شه عشق
که در آن واقعه ، سرمستِ می کوثر شد


زینب آن نادره‌ی عصمت و ایثار و شکیب
که در آن دشت بلا یک تنه یک لشکر شد ـ


چونکه میخواست شود ناظر اجلال حسین
همره قافله‌ی عشق، در آن منظر شد


دو پسر داشت که در راه خدا کرد فدا
گرچه از حیث دگر، زینب نام آور شد


کشته شد حضرت عباس، علمدار رشید
شیرمردی که به‌سان پدرش حیدر شد


«ارباً اربا» بشد آن اکبر رعنای جوان
او که یادآور ِ بشکوهی پیغمبر شد


وای از آندم که روی دست برادر می‌دید
که چه تیری ز جفا بر گلوی اصغر شد


ای فلک! اف به تو و جور و جفایت که ز کین
تن شاهنشه احرار ، بدون سر شد


سر چه گویم که روی نیزه تلاوت می‌کرد
تن چه گویم که به زیر قدم اَستر شد


کربلا شد حرم آل عبا (ع) و شهدا
بلکه این خاک، قرین حرم داور شد


شعله‌ور گشت دلِ اهل حرم تا ملکوت
حرمی که ز شرارت، همه خاکستر شد


دختر شیر خدا ، خواهر شاه شهدا
عمه نه! بهر اسیران حرم، مادر شد


با اسیران به‌سوی شام ستم بود به مِهر
غمگسار اسرا ، زینب غم پرور شد


چون رسیدند به کاخ ستم و ظلم یزید
چه بگویم که در آنجا بخدا محشر شد


رأس خونین شهنشاه شهیدان در تشت
پیش چشمان رقیه، ستمی دیگر شد


این ستم با که توان گفت که این طفل حزین
در کنار سر شاه شهدا ، پرپر شد


زینب آن نادره‌ی صبر، عنان از کف داد
دیده‌ها خیره بر آن شوکت و زیب و فر شد


خواست بر باد دهد هیمنه‌ی ظالم را
رفت در مسجد و با هیمنه بر منبر شد


خطبه‌ای کرد بیان ، نزد یزید ملعون
که همه پستی این قوم، نمایانگر شد


موج آسا به خروش آمد، تا کشتی ظلم
غرق در بحر حقارت به عیان یکسر شد


ریخت بر هم همه‌ی شوکت پوشالی‌شان
که یزید از غم رسوایی‌شان، چنبر شد


قصه‌ی زینب و سالار شهیدان این بود
کربلا فخر خداوند جهان‌گستر شد


گرچه از مولد و میلاد سخن می‌گفتم
نام زینب به لبم آمد و دل مضطر شد


دانم آنقدر، که این نام مبارک، امشب
موجب فخر من و زینت این دفتر شد


(ساقیا) کرب و بلا زنده اگر مانده هنوز
همه از صبر و شکیبایی این خواهر شد


نه فقط کرب و بلا ، بلکه دوباره اسلام
زنده از شوکت این دختر دانشور شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(مشکلات موجود در فضای مجازی)

 

وقتی تمیز شعر خوب از بد ندارند
اشعار جعلی جای اصلی می‌گذارند

 

صرفاً مشو قانع به گوگل ای گرامی! 
وقتی عموماً سرچ ها ، بی اعتبارند

 

باید کنی تحقیق ، از وب‌های جامع
نه سایت‌هایی که کپی هی می‌نگارند

 

اشعار شاعرها که در گنجور ثبت است
الحق چو گنجی پر بها و شاهکارند

 

"گنجور" باشد شعر شاعرهای ماضی
آنها که : شاهنشاه مُلک اقتدارند

 

تفکیک کن اصلی و جعلی را ز دانش
حتی معاصرهای زبده ، بی شمارند

 

هستند شاعرها که در عین جوانی
مشهور در عِلم بیان و ابتکارند

 

آنان که زین کردند اسب مَعرفت را 
در عرصه ی میدانِ دانش تکسوارند

 

وقتی قریحه هست و دانش، از بزرگی
تخت غزل را با قداست ، "شهریار" ند

 

وقت چکامه، گرچه در فصل خزانند
اما شکوفا ، مثل گل‌های "بهار" ند

 

وآنانکه سر در لاک جهل خویش کردند
از غفلت و درماندگی‌ها بی قرارند

 

استاد می‌دانند خود را از توهّم
هر چند آگاهی لازم را ندارند

 

اکنون اگر که در مَجازی یکه تازند
در انجمن‌های حقیقی، تار و مارند

 

وقتی نمی‌دانند فرق دوغ و دوشاب
حتی به نزد خویشتن هم شرمسارند

 

در جمع اهل دانش از فرط ندانی..‌.
این قوم دایم مدعی همچون حمارند

 

در بیشه ی شیر و پلگان قوی چنگ
بوزینه‌وش از بیم جان بر شاخسارند

 

هنگام بحث شعر ، مانند شغالان
زوزه کنان پیوسته در حال فرارند

 

هرچند اگر بالند بر خود ، از حماقت
تاریخ می‌گوید که : ننگ روزگارند

 

سنگی که با ارزش بوَد گردد نگینی
باقی ز پستی همچو ریگ کوهسارند

 

کی ذزه را باشد تقابل نزد خورشید
وقتی که نوری در حضور او ندارند

 

اصلا قیاسی نیست این دریوزگان را
عالِم بوَد چون گل ولی جُهّال ، خارند

 

حتی اگر که : پیر دنیایند ، از جهل
آثار ایشان از طفولی در مزارند

 

افسوس با اشعار سست و خوی نخوت
بر شیشه ی دل‌ ، از کدورت‌ ها ، غبارند

 

غم نیست هرگز، چونکه بر مستوری ماه
کِی ابرهای تیره ، دایم پایدارند ؟

 

بنگر به اوج آسمان ، اِستارگان را :
در قلب ظلمت ، روشنا و استوارند

 

راه برونی نیست از این تیره روزی
جز علم ، آنها را که بر غفلت دچارند

 

باید بخوانند و نویسند و بدانند :
آگاه‌_مردان تا همیشه ماندگارند

 

آموختند ایشان چون اسرار نهان را
با حِلم از افتادگی ها ، رستگارند

 

آنانکه جام از دست (ساقی) ناگرفتند
از خودسری در جمع سرمستان، خمارند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر

 

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه ، بــرادر...! بخـدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره ـ بخــدا ـ لایـق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه "ولای" تـــو ســـپردم دل محــنـــت زده را
که کنــون در دل من غیـــر "تــولّای" تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

"خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست"

 

آنقــدر زیـــر سُــم اسـب ، بـه تــو تــاختــه‌انـد
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بخــدا عــاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

"دشمنت کشت ولی نـــور تو خــامــوش نشد"
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1399

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

ماه محرم آمد و حیّ علَی العَزا
بر نیزه‌ می‌رود سر سالار نینوا

 

آن سر که بود "سَرور آزادگانِ" دهر
با تیغ جهل، گشت جدا از تن از قفا

 

چون زیر بار ظلم یزید و متابعین
هرگز نرفت زاده ی زهرا و مرتضا

 

بست آب را به روی عزیزان اهل‌بیت
ابن زیاد پست ؛ همان نطفه ی زنا

 

فرمان جنگ داد به بن سعد دون و گفت :
خواهی اگر امارت ری ، خود به ما نما

 

آگاه باش اگرچه کثیرند لشکرت
با لشکری قلیل، نیفتی به قهقرا

 

جنگی بپا نمای ، مبادا که یک نفر
از لشکر حسین بماند کسی به جا

 

ناقوس جنگ را چو دمیدند؛ بی امان
کشتند هر که بود ، از اصحاب باوفا

 

بعد از شهادت همه یاران، سوی حسین
آمد علی ِ اکبر رعنا ، به التجا ـ

 

اذن پدر گرفت که اینک علیه کفر
تا پا نهد به معرکه، آن شِبهِْ مصطفا

 

بی واهمه نهاد قدم در مصاف ظلم
شد کشته گرچه؛ کُشت از آن لشکر دغا

 

فریاد و آه و ندبه شد از خیمه‌ها بلند
دیدند پیکری که شده قطعه قطعه را

 

سوز عطش ز سینه توان را گرفته بود
گرمای دشت، شعله کشان همچو اژدها

 

از فرط تشنگی عزیزان اهل‌بیت (ع)
فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا

 

عباس ، آن یگانه "علمدار شاه دین"
رفت از فرات ، آب بَرد تا به خیمه‌ها

 

با تیغ کین و کفر به فرمان شمرِ دون
در علقمه ، دو دست علمدار شد جدا

 

بگْرفت مَشکِ آب به دندان و شد روان
بر سوی خیمه‌های عزیزان ، که از قضا

 

مَشکش درید تیر و تنش را هدف گرفت
دستی که داشت اِذن ، به کشتار اتقیا

 

هرگز ندید چشم فلک این‌چنین ستم
نشنیده نیز گوش فلک این‌چنین جفا

 

بر کف گرفت کودک عطشانِ خود حسین
فریاد زد که : تشنه بوَد می‌شود فنا

 

آبی دهید محض خدا بر رضیع من
انصاف اگر که هست درون دل شما

 

گوشی نبود کور و کران را ز فرط بغض
رحمی نبود در دل آن قوم بی حیا

 

آبش نداد دستی و دستی بلند شد
بر کف گرفت تیر و کمان را درآن فضا

 

زیر گلوی اصغر شش ماهه ، حرمله
تیر سه شعبه کرد ز سنگین‌دلی رها

 

در کربلا نهایت بیداد و خشم و کین
شد ثبت، با قساوت دل‌های بی خدا

 

هفتاد و دو گلاله ی بستان معرفت
پرپر شدند ، از ستم و جور اشقیا

 

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش
در سوکِ کشتگان سرافراز کربلا

 

نخل بلند "سَرور آزادگان" شکست
پشت فلک خمید ، ازین داغ جانگزا

 

در راه حق قدم چو گذاری علیه ظلم
باید که بگذری ز خود و خویش و آشنا

 

آنکو ز عشق ، فانی فی الله می‌شود
در راه حق به شوق خدا می‌شود فدا

 

خوشبخت آن کسی که کند ، بندگی حق
راهی جز این چو نیست به سرچشمهٔ بقا

 

بیچاره آن کسی که اسیر هویٰ شود
خود را کند به بند مکافات ، مبتلا

 

کرب و بلا مبارزه ی عقل و عشق بود
در این مبارزه فقط عشق است رهنما

 

(ساقی)! قلم چگونه تواند رقم زند
ظلمی که شد به آل پیمبر ، به ناروا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(سرهای نینوایی)

 

بخوان بخوان که قلم کردہ شِکـوه‌‌ها را سر
"بـه نــام نــامـی سـر ، بـاسمــه تعـــالی سر"

 

قــلم به سینه‌ی کــاغــذ چو بیـــد می‌لــرزد
که از کجــا بنویسد ز دسـت، پــا ـ یـا ـ سر؟

 

بلی! ز ســر بنـویسـد ولـی چگــونـه ســری؟
از آن سـری که ندارد قــرینـــه، حــاشــا سر

 

سـری کــه سَــروَر سـرهــای نیــنوایی بــود
ز تـن جــدا شـد و با نیـــزہ رفـت بــالا، سر

 

به نیــزہ خــوانـد کــلام خـــدا و بعد از آن
بــرفـت ســوی خـــداونــد حــیّ ِ یکتــا سر

 

زمیـن چگــونـه نلــرزد به خود چو می‌بیند :
عـزیـز فاطمه (س) را بر فــراز صحـرا ، سر

 

چـه گویم از دل زینـب چو دید دست جفــا
کـه کـرده با دل ِ سنگ از بـدن ، مجــزا ، سر

 

کشید آهـی و ، سر سوی آسمــان‌هــا ، گفت:
کــه ؟ دیـده است به عالم چنین خـدایـا سر

 

رقیــه کنــج خـــرابــه به خـود بگفـت : آیـا
زنـد دگـر بـه من اکنــون جنــاب بــابــا سر؟

 

به تـشت خـون نظر افکند و دید رأس پــدر
به آه و نــالــه بگفتـا کـه : دیــده بگشــا سر

 

نگاه کن به من ای سَر که خفته‌ای در تشت!
کـه یک نگــاهِ تــو بر مـن ‌دهــد تســلّا ـ سر

 

اگـر که وانکنـی دیــده ، پس ببــر بـا خــود
که نیست از تو مرا غیــر ازین تقــاضــا سر

 

قــلم چگــونه نلــرزد از این سـتم بر خــود؟
چنین حـدیـث غــم‌افــزا ، شـنـیدہ آیــا سر؟

 

به تیــر و نیــزہ و شمشـیر، اوفتـاد از اسب
بــدون دسـت ، علمـــدار ، بـر زمیـن بــا سر

 

تنـی کــه بــود شبـیه پیمبـــر خــاتــم (ص)
به تیــغِ خصــم شدہ قطعه قطعه سرتــاسر

 

به روی دست پـدر حنجـرش هــدف گردید
رضــیع دشـت بــلا ، گویم از تنش یـا ـ سر؟

 

نـدیـدہ چشـم فلک این‌چنین سـتم هــرگــز
ز هیفــدہ تـن گلگــون ، به عــرش اعــلا سر

 

الا کــه در پـی مفهـــوم عشـق ، حیـــرانـی!
ببـین که عشقِ به حــق را نموده معنـــا سر

 

بـه دشـت کــرببــلا در میـان آتـش و خـون
قلنــدرانــه بـه پــا کـردہ است غــوغـــا سر

 

چنانکه تیــغ زبــان تیــزتــر ز شمشیر است
در آن میــان شـدہ حتــی تمــام اعضـــا سر

 

بــه راہِ دیــن خــــدا در سـتــیز ـ بــا کفـــار
نـداشــته ز عــــدو وُ ، ز تیــــغ ، پــــروا سر

 

به سجدہ‌‌گاہ عبـــادت، به مسجـــد کــوفـه
بـه راہ دیــن خـــدا ، دادہ است مــــولا سر

 

همین بس‌است که عبـرت بگیرد این دشمن
کـه کـردہ دیــن خــدا را همیشه احیـــا سر

 

قــلم شکست در اینجــا و بر زمیــن افتــاد
نوشت تـا که جــدا شد ز روی تــن‌هــا ، سر

 

اَلا امــام مبــین! منجـی جهــان ، بـــرخیــز
شـتاب کــن کـه بگیـــری تقـــاصِ سر را سر

 

به جمکران وصالت چه جمعه‌ها که گذشت
نیــــامــدی و نشــد تــا ببــیـنـمــت بـــا سر

 

چـو نیست قسمـت ما پــای‌بــوسی‌ات امــا
به وقـت مـوت، کــرم کن بـزن تو بر مـا سر‌

 

دوبــارہ دسـت شقـــاوت، بــه انهـــدام بشر
از آسـتـین زدہ بیـــرون و کـــردہ بلـــوا سر

 

بیــــا و آتـش کـفـّــــار را ، فـــــرو بـنشــان!
که شعــله می‌کشد از فـــرش تا ثـــریــا سر

 

به حـق (ساقی) بی‌دست کــربــلا بــرخیــز
بــزن به تیــغ عــدالــت ، تمــام اعـــدا... سر

 

حکـومت علــوی را به رغـــم بــدخــواهــان
بـه پــا نمــا و جهــــان را ، بگیـــر سرتــاسر

 

ردیـف کــردم اگــر سر درین قصــیدہ ولـی
خـلاف قــاعــدہ طـی می‌کنم همین‌جـا سر

 

بــدان امیــد ، که گیری تقـــاص مظــلومـان
نشــسـته‌ام بـه تمــاشــا ز خاک ، تــا محشر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1393