اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(السَّلامُ عَلیکِ یا یا زَینَب الکبری)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(نادره‌ی عصمت)

 

زینب آندم که عنایت ز سوی داور شد
فاطمه ، مفتخر از زادن این دختر شد


در ِ رحمت به روی منبع رحمت شد باز
چون عنایت به علی، فاطمه‌ای دیگر شد


زینب آن نور دل حضرت زهرا و علی
که ز انوار رخش ارض و سما انور شد


گریه می‌کرد در آغاز ولادت؛ که حسین
بغلش کرد و تبسم به لب، آن دلبر شد


چونکه زد بوسه به رخساره‌ی زینب، فهمید
یاورش اوست که اعطا ز سوی داور شد


فضه آمد که بگیرد ز حسین او را دید
اشک، جاری به رخ دختر پیغمبر شد


گفت بر فاطمه: جانم به فدایت بانو
گریه‌ات چیست که گویی به دلم خنجر شد


گفت رازی‌است نهفته به دلم از پدرم
چون به یاد آمدم آن راز، دلم مجمر شد


سال‌ها طی شد و هنگامه‌ی آن راز رسید
وقت بوسیدن رگ ، با دو لب خواهر شد


راهی دشت بلا گشت حسین آن شه عشق
که در آن واقعه ، سرمستِ می کوثر شد


زینب آن نادره‌ی عصمت و ایثار و شکیب
که در آن دشت بلا یک تنه یک لشکر شد ـ


چونکه میخواست شود ناظر اجلال حسین
همره قافله‌ی عشق، در آن منظر شد


دو پسر داشت که در راه خدا کرد فدا
گرچه از حیث دگر، زینب نام آور شد


کشته شد حضرت عباس، علمدار رشید
شیرمردی که به‌سان پدرش حیدر شد


«ارباً اربا» بشد آن اکبر رعنای جوان
او که یادآور ِ بشکوهی پیغمبر شد


وای از آندم که روی دست برادر می‌دید
که چه تیری ز جفا بر گلوی اصغر شد


ای فلک! اف به تو و جور و جفایت که ز کین
تن شاهنشه احرار ، بدون سر شد


سر چه گویم که روی نیزه تلاوت می‌کرد
تن چه گویم که به زیر قدم اَستر شد


کربلا شد حرم آل عبا (ع) و شهدا
بلکه این خاک، قرین حرم داور شد


شعله‌ور گشت دلِ اهل حرم تا ملکوت
حرمی که ز شرارت، همه خاکستر شد


دختر شیر خدا ، خواهر شاه شهدا
عمه نه! بهر اسیران حرم، مادر شد


با اسیران به‌سوی شام ستم بود به مِهر
غمگسار اسرا ، زینب غم پرور شد


چون رسیدند به کاخ ستم و ظلم یزید
چه بگویم که در آنجا بخدا محشر شد


رأس خونین شهنشاه شهیدان در تشت
پیش چشمان رقیه، ستمی دیگر شد


این ستم با که توان گفت که این طفل حزین
در کنار سر شاه شهدا ، پرپر شد


زینب آن نادره‌ی صبر، عنان از کف داد
دیده‌ها خیره بر آن شوکت و زیب و فر شد


خواست بر باد دهد هیمنه‌ی ظالم را
رفت در مسجد و با هیمنه بر منبر شد


خطبه‌ای کرد بیان ، نزد یزید ملعون
که همه پستی این قوم، نمایانگر شد


موج آسا به خروش آمد، تا کشتی ظلم
غرق در بحر حقارت به عیان یکسر شد


ریخت بر هم همه‌ی شوکت پوشالی‌شان
که یزید از غم رسوایی‌شان، چنبر شد


قصه‌ی زینب و سالار شهیدان این بود
کربلا فخر خداوند جهان‌گستر شد


گرچه از مولد و میلاد سخن می‌گفتم
نام زینب به لبم آمد و دل مضطر شد


دانم آنقدر، که این نام مبارک، امشب
موجب فخر من و زینت این دفتر شد


(ساقیا) کرب و بلا زنده اگر مانده هنوز
همه از صبر و شکیبایی این خواهر شد


نه فقط کرب و بلا ، بلکه دوباره اسلام
زنده از شوکت این دختر دانشور شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1384

(مشکلات موجود در فضای مجازی)

 

وقتی تمیز شعر خوب از بد ندارند
اشعار جعلی جای اصلی می‌گذارند

 

صرفاً مشو قانع به گوگل ای گرامی! 
وقتی عموماً سرچ ها ، بی اعتبارند

 

باید کنی تحقیق ، از وب‌های جامع
نه سایت‌هایی که کپی هی می‌نگارند

 

اشعار شاعرها که در گنجور ثبت است
الحق چو گنجی پر بها و شاهکارند

 

"گنجور" باشد شعر شاعرهای ماضی
آنها که : شاهنشاه مُلک اقتدارند

 

تفکیک کن اصلی و جعلی را ز دانش
حتی معاصرهای زبده ، بی شمارند

 

هستند شاعرها که در عین جوانی
مشهور در عِلم بیان و ابتکارند

 

آنان که زین کردند اسب مَعرفت را 
در عرصه ی میدانِ دانش تکسوارند

 

وقتی قریحه هست و دانش، از بزرگی
تخت غزل را با قداست ، "شهریار" ند

 

وقت چکامه، گرچه در فصل خزانند
اما شکوفا ، مثل گل‌های "بهار" ند

 

وآنانکه سر در لاک جهل خویش کردند
از غفلت و درماندگی‌ها بی قرارند

 

استاد می‌دانند خود را از توهّم
هر چند آگاهی لازم را ندارند

 

اکنون اگر که در مَجازی یکه تازند
در انجمن‌های حقیقی، تار و مارند

 

وقتی نمی‌دانند فرق دوغ و دوشاب
حتی به نزد خویشتن هم شرمسارند

 

در جمع اهل دانش از فرط ندانی..‌.
این قوم دایم مدعی همچون حمارند

 

در بیشه ی شیر و پلگان قوی چنگ
بوزینه‌وش از بیم جان بر شاخسارند

 

هنگام بحث شعر ، مانند شغالان
زوزه کنان پیوسته در حال فرارند

 

هرچند اگر بالند بر خود ، از حماقت
تاریخ می‌گوید که : ننگ روزگارند

 

سنگی که با ارزش بوَد گردد نگینی
باقی ز پستی همچو ریگ کوهسارند

 

کی ذزه را باشد تقابل نزد خورشید
وقتی که نوری در حضور او ندارند

 

اصلا قیاسی نیست این دریوزگان را
عالِم بوَد چون گل ولی جُهّال ، خارند

 

حتی اگر که : پیر دنیایند ، از جهل
آثار ایشان از طفولی در مزارند

 

افسوس با اشعار سست و خوی نخوت
بر شیشه ی دل‌ ، از کدورت‌ ها ، غبارند

 

غم نیست هرگز، چونکه بر مستوری ماه
کِی ابرهای تیره ، دایم پایدارند ؟

 

بنگر به اوج آسمان ، اِستارگان را :
در قلب ظلمت ، روشنا و استوارند

 

راه برونی نیست از این تیره روزی
جز علم ، آنها را که بر غفلت دچارند

 

باید بخوانند و نویسند و بدانند :
آگاه‌_مردان تا همیشه ماندگارند

 

آموختند ایشان چون اسرار نهان را
با حِلم از افتادگی ها ، رستگارند

 

آنانکه جام از دست (ساقی) ناگرفتند
از خودسری در جمع سرمستان، خمارند

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر

 

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه ، بــرادر...! بخـدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره ـ بخــدا ـ لایـق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه "ولای" تـــو ســـپردم دل محــنـــت زده را
که کنــون در دل من غیـــر "تــولّای" تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

"خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست"

 

آنقــدر زیـــر سُــم اسـب ، بـه تــو تــاختــه‌انـد
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بخــدا عــاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

"دشمنت کشت ولی نـــور تو خــامــوش نشد"
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1399

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

ماه محرم آمد و حیّ علَی العَزا
بر نیزه‌ می‌رود سر سالار نینوا

 

آن سر که بود "سَرور آزادگانِ" دهر
با تیغ جهل، گشت جدا از تن از قفا

 

چون زیر بار ظلم یزید و متابعین
هرگز نرفت زاده ی زهرا و مرتضا

 

بست آب را به روی عزیزان اهل‌بیت
ابن زیاد پست ؛ همان نطفه ی زنا

 

فرمان جنگ داد به بن سعد دون و گفت :
خواهی اگر امارت ری ، خود به ما نما

 

آگاه باش اگرچه کثیرند لشکرت
با لشکری قلیل، نیفتی به قهقرا

 

جنگی بپا نمای ، مبادا که یک نفر
از لشکر حسین بماند کسی به جا

 

ناقوس جنگ را چو دمیدند؛ بی امان
کشتند هر که بود ، از اصحاب باوفا

 

بعد از شهادت همه یاران، سوی حسین
آمد علی ِ اکبر رعنا ، به التجا ـ

 

اذن پدر گرفت که اینک علیه کفر
تا پا نهد به معرکه، آن شِبهِْ مصطفا

 

بی واهمه نهاد قدم در مصاف ظلم
شد کشته گرچه؛ کُشت از آن لشکر دغا

 

فریاد و آه و ندبه شد از خیمه‌ها بلند
دیدند پیکری که شده قطعه قطعه را

 

سوز عطش ز سینه توان را گرفته بود
گرمای دشت، شعله کشان همچو اژدها

 

از فرط تشنگی عزیزان اهل‌بیت (ع)
فریاد العطش ز زمین خاست بر هوا

 

عباس ، آن یگانه "علمدار شاه دین"
رفت از فرات ، آب بَرد تا به خیمه‌ها

 

با تیغ کین و کفر به فرمان شمرِ دون
در علقمه ، دو دست علمدار شد جدا

 

بگْرفت مَشکِ آب به دندان و شد روان
بر سوی خیمه‌های عزیزان ، که از قضا

 

مَشکش درید تیر و تنش را هدف گرفت
دستی که داشت اِذن ، به کشتار اتقیا

 

هرگز ندید چشم فلک این‌چنین ستم
نشنیده نیز گوش فلک این‌چنین جفا

 

بر کف گرفت کودک عطشانِ خود حسین
فریاد زد که : تشنه بوَد می‌شود فنا

 

آبی دهید محض خدا بر رضیع من
انصاف اگر که هست درون دل شما

 

گوشی نبود کور و کران را ز فرط بغض
رحمی نبود در دل آن قوم بی حیا

 

آبش نداد دستی و دستی بلند شد
بر کف گرفت تیر و کمان را درآن فضا

 

زیر گلوی اصغر شش ماهه ، حرمله
تیر سه شعبه کرد ز سنگین‌دلی رها

 

در کربلا نهایت بیداد و خشم و کین
شد ثبت، با قساوت دل‌های بی خدا

 

هفتاد و دو گلاله ی بستان معرفت
پرپر شدند ، از ستم و جور اشقیا

 

خون می‌چکد به روی زمین از فراز عرش
در سوکِ کشتگان سرافراز کربلا

 

نخل بلند "سَرور آزادگان" شکست
پشت فلک خمید ، ازین داغ جانگزا

 

در راه حق قدم چو گذاری علیه ظلم
باید که بگذری ز خود و خویش و آشنا

 

آنکو ز عشق ، فانی فی الله می‌شود
در راه حق به شوق خدا می‌شود فدا

 

خوشبخت آن کسی که کند ، بندگی حق
راهی جز این چو نیست به سرچشمهٔ بقا

 

بیچاره آن کسی که اسیر هویٰ شود
خود را کند به بند مکافات ، مبتلا

 

کرب و بلا مبارزه ی عقل و عشق بود
در این مبارزه فقط عشق است رهنما

 

(ساقی)! قلم چگونه تواند رقم زند
ظلمی که شد به آل پیمبر ، به ناروا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(سرهای نینوایی)

 

بخوان بخوان که قلم کردہ شِکـوه‌‌ها را سر
"بـه نــام نــامـی سـر ، بـاسمــه تعـــالی سر"

 

قــلم به سینه‌ی کــاغــذ چو بیـــد می‌لــرزد
که از کجــا بنویسد ز دسـت، پــا ـ یـا ـ سر؟

 

بلی! ز ســر بنـویسـد ولـی چگــونـه ســری؟
از آن سـری که ندارد قــرینـــه، حــاشــا سر

 

سـری کــه سَــروَر سـرهــای نیــنوایی بــود
ز تـن جــدا شـد و با نیـــزہ رفـت بــالا، سر

 

به نیــزہ خــوانـد کــلام خـــدا و بعد از آن
بــرفـت ســوی خـــداونــد حــیّ ِ یکتــا سر

 

زمیـن چگــونـه نلــرزد به خود چو می‌بیند :
عـزیـز فاطمه (س) را بر فــراز صحـرا ، سر

 

چـه گویم از دل زینـب چو دید دست جفــا
کـه کـرده با دل ِ سنگ از بـدن ، مجــزا ، سر

 

کشید آهـی و ، سر سوی آسمــان‌هــا ، گفت:
کــه ؟ دیـده است به عالم چنین خـدایـا سر

 

رقیــه کنــج خـــرابــه به خـود بگفـت : آیـا
زنـد دگـر بـه من اکنــون جنــاب بــابــا سر؟

 

به تـشت خـون نظر افکند و دید رأس پــدر
به آه و نــالــه بگفتـا کـه : دیــده بگشــا سر

 

نگاه کن به من ای سَر که خفته‌ای در تشت!
کـه یک نگــاهِ تــو بر مـن ‌دهــد تســلّا ـ سر

 

اگـر که وانکنـی دیــده ، پس ببــر بـا خــود
که نیست از تو مرا غیــر ازین تقــاضــا سر

 

قــلم چگــونه نلــرزد از این سـتم بر خــود؟
چنین حـدیـث غــم‌افــزا ، شـنـیدہ آیــا سر؟

 

به تیــر و نیــزہ و شمشـیر، اوفتـاد از اسب
بــدون دسـت ، علمـــدار ، بـر زمیـن بــا سر

 

تنـی کــه بــود شبـیه پیمبـــر خــاتــم (ص)
به تیــغِ خصــم شدہ قطعه قطعه سرتــاسر

 

به روی دست پـدر حنجـرش هــدف گردید
رضــیع دشـت بــلا ، گویم از تنش یـا ـ سر؟

 

نـدیـدہ چشـم فلک این‌چنین سـتم هــرگــز
ز هیفــدہ تـن گلگــون ، به عــرش اعــلا سر

 

الا کــه در پـی مفهـــوم عشـق ، حیـــرانـی!
ببـین که عشقِ به حــق را نموده معنـــا سر

 

بـه دشـت کــرببــلا در میـان آتـش و خـون
قلنــدرانــه بـه پــا کـردہ است غــوغـــا سر

 

چنانکه تیــغ زبــان تیــزتــر ز شمشیر است
در آن میــان شـدہ حتــی تمــام اعضـــا سر

 

بــه راہِ دیــن خــــدا در سـتــیز ـ بــا کفـــار
نـداشــته ز عــــدو وُ ، ز تیــــغ ، پــــروا سر

 

به سجدہ‌‌گاہ عبـــادت، به مسجـــد کــوفـه
بـه راہ دیــن خـــدا ، دادہ است مــــولا سر

 

همین بس‌است که عبـرت بگیرد این دشمن
کـه کـردہ دیــن خــدا را همیشه احیـــا سر

 

قــلم شکست در اینجــا و بر زمیــن افتــاد
نوشت تـا که جــدا شد ز روی تــن‌هــا ، سر

 

اَلا امــام مبــین! منجـی جهــان ، بـــرخیــز
شـتاب کــن کـه بگیـــری تقـــاصِ سر را سر

 

به جمکران وصالت چه جمعه‌ها که گذشت
نیــــامــدی و نشــد تــا ببــیـنـمــت بـــا سر

 

چـو نیست قسمـت ما پــای‌بــوسی‌ات امــا
به وقـت مـوت، کــرم کن بـزن تو بر مـا سر‌

 

دوبــارہ دسـت شقـــاوت، بــه انهـــدام بشر
از آسـتـین زدہ بیـــرون و کـــردہ بلـــوا سر

 

بیــــا و آتـش کـفـّــــار را ، فـــــرو بـنشــان!
که شعــله می‌کشد از فـــرش تا ثـــریــا سر

 

به حـق (ساقی) بی‌دست کــربــلا بــرخیــز
بــزن به تیــغ عــدالــت ، تمــام اعـــدا... سر

 

حکـومت علــوی را به رغـــم بــدخــواهــان
بـه پــا نمــا و جهــــان را ، بگیـــر سرتــاسر

 

ردیـف کــردم اگــر سر درین قصــیدہ ولـی
خـلاف قــاعــدہ طـی می‌کنم همین‌جـا سر

 

بــدان امیــد ، که گیری تقـــاص مظــلومـان
نشــسـته‌ام بـه تمــاشــا ز خاک ، تــا محشر

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1393

(عید غدیر خم مبارک باد.)

(وَلیّ الله)

 

تا محمّد «ص» دست مولا را گرفت
در «غدیر خم» ، «ولایت» پا گرفت

 

گشت «مولا» جانشینِ مصطفیٰ
شیعه آن ‌جا ، دامن مولا گرفت

 

نور یزدان گشت بر وی منجلی
مِهر او در جان عالم، جا گرفت

 

بود چون مبهوت ، در ذاتِ خدا
ذات حق در ذات او مأوا گرفت

 

منزلت را بین که گوید مصطفی :
چون به سوی آسمان‌ها پا گرفت ـ

 

هاله ی نوری به شکل مرتضی
گِرد او در «لیلة الاسرا» گرفت

 

آن امام متقین از دست حق
تاج «فضّلنا» ز «کرّمنا» گرفت

 

شد «ولیُّ اللّه» بر روی زمین
گرچه حُکمِ کلّ مافیها گرفت

 

چون علی حق‌ است و جز او نیست حق
از حقیقت، او ز حق، امضا گرفت

 

تا که طغرای «امیرالمؤمنین»
از علیّ عالیِ اعلا گرفت

 

گفت دشمن گرچه بَخّن یا علی!
دشمنی، از آن زمان ، بالا گرفت

 

فتنه ها کردند از بعد غدیر
عالَم اسلام را ، بلوا گرفت

 

تا خلافت را ، پلیدی روسیاه
از علی آن شاه بی‌همتا گرفت

 

شیرِ حق ناچار شد عزلت نشین
چون شغالی بیشه را بیجا گرفت

 

دین ختم المرسلین از بعد آن
زشتی از آن رذل بدسیما گرفت

 

شد خلافت چون از آنِ ناکسان
مُلکٍ دین بی‌دینی از آنها گرفت

 

پَستی و نامردمی از آن زمان
در میان مسلمین ، معنا گرفت

 

عاقبت دست خدا، از آستین :
شد برون و راه بر اعدا گرفت

 

حق بجای خود نشست از لطف حق
حقِ خود را زآن سه تن رسوا گرفت

 

پرچمی که دست ظلم افتاده بود...
مرتضی آن را ، به استیلا گرفت

 

خشک شد مرداب‌ های بی‌حیات
دشت‌ دین را وسعت دریا گرفت

 

تا حسین بن علی «ع» در کربلا
مُزد مولا را ، به عاشورا گرفت

 

موجی از دریای شیعه شد بلند
که خروشش پهنه‌ی دنیا گرفت

 

ای خوشا آنکس که در قول و عمل
درس ، از آن شاهِ عدل آرا گرفت

 

(ساقیا) هرکس خمار عشق گشت
مستی از خمخانه‌ی مولا گرفت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب دیجور)

 

بعد چل سال می‌کشم فریاد
تا ز سینه ، نفس کنم آزاد

 

اَسفا ، آوخا ، که امروزه ــ
رفته آن شورِ انقلاب از یاد

 

از پس چل خزان جان فرسا
طاقت ملّت از توان افتاد

 

آرمان امام و خون شهید
گشت پامال حیله ی زهّاد؟

 

قیر شب هست و ظلمتی دیجور
در فراسوی این وطن ؛ فریاد

 

خیمه ی اجنبی ، شده بر سر
سایه افکن ز ظلم و استبداد

 

دین و آزادگی و اندیشه...
هست در چنگ ِ لشکر شیاد

 

در رحِم می‌شود خفه هر دم
کودک ِ اختراع و استعداد

 

باز گردد اگر لبِ شکوت...
بسته گردد به خنجر جلاد

 

همه جا هست ، آتش ِ نمرود
همه جا هست ، عرصهٔ شدّاد

 

ای دریغا که ظالم از تزویر
می‌رورد منبر و ‌کند ارشاد

 

در سخن پیرو حسین شهید
در عمل ، هم_تراز ابن زیاد


 می‌خورد خون ملتِ ناچار
می‌زند دم ولی ز روز معاد

 

هست بازار دین فروشی ، گرم
گرچه بازار خلق ، هست کساد‌‌

 

کیست مسؤول این قصور عظیم؟
کیست مسؤولِ این همه بیداد؟

 

چه شد آن نغمه‌های استقلال
چه شد آن همدلی مادرزاد؟

 

چه شد آن وعده‌های پوشالی
از که باید کنیم استمداد؟!

 

دشمنان در لباس دوست زدند
تکیه بر کرسی وطن ، ای داد

 

از جهالت به شوق تابستان
چنگ بر دی زدیم در خرداد

 

زَمهریر است زندگی، اکنون
در دل تیر ، یا که در مرداد

 

فقر و فسقِ فجور و بیکاری
هر کجا بنگری شده‌ست زیاد

 

هر که بینی ز محضِ ناچاری 
با تحسّر ، ز شَه نماید یاد

 

لحظه‌ای کن درنگ، شیخِ شقی
که مپویی تو راهِ استبداد

 

گوییا خصم خلق ایرانی
خلق گردیدہ صید و تو صیاد

 

ظاهراً چون شبان شیدایی
گرگ خویی اگرچه مادرزاد

 

سرنگونی‌ بوَد تو را که چنین
می‌روی راهِ خصم بی بنیاد

 

این وطن خاک رادمردان است
گشته افسوس در کف جلاد

 

انقلابی دوباره باید کرد
تا که ویران ما شود آباد

 

کاش مردی دوباره برخیزد
تا کند بر علیه ظلم ، جهاد

 

کاوه‌ای کو که از کف ظالم
بکند خاک مُلک ، استرداد

 

اجنبی را کشد به زیر لگام
تا شود سرنگون ز اسب مراد

 

پاک سازد به وحدت و مردی
این وطن را ز اختلاس و فساد

 

غم مخور (ساقیا) رسد روزی
که شود این وطن ز بند ، آزاد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رمز و راز این دنیا)

شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا؟

چه می‌دانی ز اسرار الهی ، در پس پرده
چه می‌باشد اساس آفرینش حقتعالی را

چه سودی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی باشد گدای لقمه نانی ، وآن یکی دارا

چه تدبیری‌ست در تبعیض این مخلوق سرگردان
که یکسان نآفریده از ازل ، آن حیّ بی همتا ؟

چرا غافل بوَد از آن که را خود خلق فرموده
خداوندی که رزاق است و روزی‌بخش انسان‌ها 

خداوندی که خود را خوانده رازق در کتاب خود
و فرموده‌ست بر مخلوقِ خود در قصه‌ای زیبا :

مشو غافل ز من که رازقی چون من نمی‌یابی
که کِرمی را دهم روزی ، میان صخره ی صمّا

چرا اکنون گروهی در حضیض مَسکنت ناچار
چرا مغفول ماندند این گرسنه‌ های افریقا ؟

مگر آن ها نمی‌باشند از مخلوق این خالق
مگر در نزد او هم فرق دارد رنگِ رخ آیا ؟

درین اندیشه بودم که بگیرم پاسخی متقن
نظر کردم به قرآن و فضیلت را شدم جویا

بخواندم آیه‌‌ای شیوا که بر مخلوق فرموده
خداوند زمین و آسمان و کلّ مافیها :

سیاهی و سپیدی را نباشد امتیازی چون
مِلاک برتری در نزد من باشد فقط : تقوا

برای من ندارد فرق ، فُرس و تازی و ژرمن
که یکسان آفریدم بندگان را در ازل یکجا

نه تبعیض است در کارم که باشد عدل کردارم
همه مخلوق من باشد ز نسل آدم و حوّا

ولیکن سرنوشت هر کسی چون دست خود باشد
چسان خودکرده را تدبیر ‌باشد در چنین سودا ؟

شدم نادم ز گفتارم ، ازین بیهوده پندارم
خجل گشتم که کردم بی محابا از خدا شکوا

نمودم سر به تعظیم و به استغفار کز غفلت
جسارت کرده‌ام بر آن خدای عالی اعلا

خدا داده‌ست بر ما عقل ، کز نقمت رها گردیم
ولی ما خود ز بی عقلی ، ز کف دادیم نعمت را

عجین گشتیم عمری با خرافات و ریاکاری
که دور افتاده‌ایم از رسم انسانی به اِسترخا

دریغ از جهل و نادانی فسوسا زین مسلمانی
که جمعی بی خدا کردند ما را با حِیَل ، اِغوا

همه دم می‌زنند از حق و باطل ظاهراً اما
به وقت بوته می‌گردند از ریب و ریا رسوا

نمی‌باشد خبر از باطن زیبا ، ولی باشد
جمال ظاهری مطرح ترین پندار آدم ها

بدون لحظه‌ای اندیشه دوری کرده‌ایم از حق
به ظاهر دیده ها باز است ، اما باطناً اعما

نمی‌دانیم فرق دوغ ، از دوشاب از غفلت
ولی دانیم خود را از حماقت، عاقل و دانا

خمارآلوده از خانه ، شدم راهی میخانه
که تا شاید کنم از سر برون غم‌های جانفرسا

گرفتم جامی از (ساقی) شدم مست می باقی
وگرنه می‌سپردم ره ، از این دنیا سوی عقبا

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(دزد)

 

‌‌‌روزگــاری گشـته امــروزہ که در هر کـــار ، دزد
گشــته از دزدی بیـت المـــال، صــاحبــکار دزد

 

‌در میـان کـوچـه و پس‌کـوچـه بینی در عیــان
از سـرِ کــوچــه گــرفتــه تــا سـرِ بــــازار ، دزد

 

‌در گــذشــته دزدهـــا بـودنـد پنهـــان از نگـــاہ
این‌ زمان بینی به چشم خویش در انظــار دزد

 

‌ظــالــم و مظــلوم دزد و قـاتــل و مقتـول دزد
دادگـــاہ و قـــاضــی و محکــومِ پـــای دار دزد

 

‌مـوش دزد و گربه دزد و میش دزد و گرگ دزد
هم شغــال و روبَــه و هم لاشــه‌ی مـُــردار دزد

 

‌پیــر دزد و میــر دزد و دلخـوش و دلگیــر دزد
غصـه‌دار و سرخــوش و پیــر خــِردکــردار دزد

 

‌وایِ من! هر کس که می‌بینم درین عصر فریب
از فقیــه و شـیخ شهــر و صاحبِ دســتار دزد

 

‌وزن و مقــــدار درســتی ، ذرّہ و مثقـــال شــد
در عوض هر گوشـه‌ی کشور بــوَد خـــروار دزد

 

‌پـول نفـت و گـاز و بـرق و عمـر ملّت شد تبـاہ
کس نمی‌گــوید چـــرا ؟ زیــرا بــود قهـّــار دزد

 

بـا نسیمی می‌شود ویــران ، بنــای سـسـت پی
نیست تقصیری بنــا را چون بـوَد معمـــار ، دزد

 

‌گرچه کاسب را حبـیـب الله گـوینــد ، از قضــا
چون همــه دزدنــد او هم گشـته از اجبــار دزد

 

قوت و مایحتاج در بـازار ، نـایـاب است چون
کرده اکنون احتــکار از خبـث ، در انبــار ، دزد

 

بـرکت و عـزت برفت از این وطـن از بعـدِ شاه
چون نبود او چون قماش دزدِ بی مقــدار ، دزد

 

نیست دیگــر کیفیـت در میــوه‌ی بـــاغ وطــن
بـاغبــان و بــاغ و بسـتان و همه اشجــار ، دزد

 

آدمیــت ، رخــت بـســته از میــــان مسـلمیـــن
وادریغــــا ، وادریغــــا کــه بـــوَد بســـیار ، دزد

 

جملگی بـا هم بــرادر یا که خــواهــر یا رفیــق
هم بــرادر دزد و خـواهـر دزد و هم دلــدار دزد

 

‌از محصّـــل تـــا معــــلّم ، دزد در وادی عـــــلم
اهـل دانـش دزد و جـاهــل دزد و دانشـیار دزد

 

‌در میان شـاعــران هم هست جمـعی نـوسخـن
فـاقــد از عـلمِ بیـــان ، در معـنی و گفتــار دزد

 

‌سیــنما و سیــنماگـــــر ، دزد امــــا بیـش از آن
هم خبــرسـازان و هم گــوینــده‌ی اخبـــار دزد

 

‌ورزش کشـور خصــوصـاً فـوتبــال و عِــدّه‌اش
بـا تمــام تیـــم‌‌هــا ، در عـــرصــه‌ی پیکـــار دزد

 

‌دزد هــم دنبــالِ دزدِ اختـــلاس و دزدهـــاست
پاسـبان در خــوابِ خوش امّـا بـوَد بیــدار دزد

 

‌زآنکه دخــل و خــرج امـروزہ نــدارد انطبـــاق
هـر مسلمــان ‌زاده‌ای حتـی شـدہ نــاچـــار دزد

 

"تَـقِ" تقـوا "وا" شده پس گول ظاهر را مخور
چشم دل وا کن که بینی عـابـد و دینـدار، دزد

 

اهــل تقـــوا ، کـی؟ مـــدارا می‌کنــد با دزدهــا
هست بی‌شک هرکه شد با دزد، سازشکار ، دزد

 

‌ای که خـود سردسـته‌ی دزدان خــلق عــالمـی!
هـی مکـن در گـوش ملّـت هست استعـمار دزد

 

‌شـایـد استعــــمار ، نــام مستــعار دزدهـــاست
نیـک دانســتم کــه جــز دزدی بُــوَد مکـّــار دزد

 

‌نـه فقـط دزدی در این افـــراد میگــردد تمـــام
بلکــه بــاشـد بـا تــأسـف دولــت و دربـــار دزد

 

قصــه‌ی چــل دزد بغــداد این زمان افسانه شد
چون در ایران کرده خودرا ثبت و بی‌تکرار دزد

 

نیست قـانونی و مَـردی پـاکـدست و پـاک رای
تــا بگیــرد دزد و بـر دزدی کنــد ، اقـــرار ، دزد

 

الغـــرض : دزدی نـــدارد انتهـــا در ایــن وطـن
چونکه صرفـاً می‌دهد بر دزدهــا اخطــار ، دزد

 

هست این اخطــار از مکـر و ریــای اهـل زهــد
ورنــه خـود هستـند در کــردار و در پنـدار دزد

 

واعظـا بس کـن نـدارد قـول و فعـلت انطبــاق
مُشک اگر از خود نــدارد بــو بـوَد عطــار ، دزد

 

‌حــرف‌ها دارم به دل، امّا ز بیــم حبس و حــد
می‌کنـم آهسـته عنـوان چون بُـوَد دیـــوار دزد

 

‌ای مــراد و پیشوای مــا بـــرس بــر داد خـــلق
تــا نگشــته ملــت درمــــانــــده‌ی بیکـــــار دزد

 

‌شک نـدارم (ساقیا) حــلاج وار از حــرف حـق
می‌کنــد روزی سرت را عــاقبـت بـــر دار ، دزد‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)‌

 

(روزی از روزهــای این دنیـا...)
࿐❁❈࿐✿࿐❈❁࿐

 

روزی از روزهـــــای ایــن دنـیـــا
نـفســـم حبـس مـی‌شــود در دل
تـنــــــم آرام گـیــــرد و روحــــم
می‌شـود فـــارغ از تنــــم کـامــل

 

بـــدن گــرم مـن پـس از مــرگــم
مـی‌شــود ســرد در کنـــار اتـــاق
روی تختــم بــدون هــم آغــوش
مـی‌کنـــم الـــوداع ، بــــا منـــزل

 

آمبــولانسی بــــرای بـــردن مــن
مـی‌رسـد از دیـــار خــامــوشــان
بــا بــرانکـــار و کیسـه‌ای رنگــی
می‌شــوم رهسـپار ، بــی مشکــل

 

می‌رســم چنــد لحظـــه‌ی دیگــر
مــن بــه حمّـــام ِ آخــــرت ، آرام
مـَــرد غسّــال مـی‌کَنـَــد بــــا زور
جـــامـــه‌ام را ز پیکـــرم کــامــل

 

می‌شـود شـسته جسم بی‌روحـم
روی سـنگــی مـقـــابـــلِ انظــــار
بعــد از آن بــا لبـــاس یکــرنگــی
می‌روم تـا به حــق شـوم واصـل

 

بــر ســرِ دوش آن کســانــی‌ کــه
دوش مـن بود جــای پــاهــاشان
"اَشـهَــــدُ اَنَّ لا اِلَــــه"ْ گـــویـــان
مـی‌کُـنــندم ســوار بـــر مَحمـــل

 

انـدک انـدک به‌سوی گــورســتان
می‌بــَرنـــدم بــه گـــور بسـپارنـد
بـر تــن خسـته‌ام پـس از عمــری
می‌شود خــاک ، آخــریـن منــزل

 

لحـظــــه‌ی آه و شـــیـون و زاری
لحـظــــه‌ی الــــوداع بـا جسـمـم
تــنِ بــی روح مـن ز روی زمیــن
بـر تــهِ گــــور مـی‌شــود نـــــازل

 

اِفهَــم اِسمـَــع به گـــوش می‌آیـد
کــه فـــلانِ فـــلان و اِبـنِ فـــلان
لحظـــه‌ای بعد صـورتـم بر خــاک
لحـــدی بیـنِ مــا شــود حـــائـــل

 

کــورسـویـی ز پشـتِ ابـــرِ لحـــد
مــی‌دهــــد روشــنی مـــــزارم را
پس از آن مــَرد قبـرکـن کــم‌کــم
قطــعِ امّیـــد می‌کنـــد بــا گـِـــل

 

اوّلیــن شــب بـــرای مــن حـــالا
در دلِ خـــاک مــی‌شـــود آغــــاز
منــم و خــاکِ گـــــور و امّیـــدی
که شود لطـف حــق مرا شـامـــل

 

صـبح فـــردا کــه می‌رسـد از راه
زندگـی بـــرقــرار و پـــا بـر جـــا
مـی‌کنـــد بــَدسـریِ خــود آغـــاز
تـا سِجـــلّی دگــر کنـــد بــاطـــل

 

در همین‌حــال ســوره‌ی حمـــدی
چون شده دستم از جهان کـوتاه
بــا تـرحّــم به روح خسـته‌ی مـن
می‌فرستـند هـــدیـــه بر ســائــل

 

نـــام مـن را بــه خطّ نسـتعلیــق
مَــرد حجّـــار روی ســنگِ مـــزار
می‌کُنــد حـک بـرای اهــل جهـان
بـا دو خط شعــر نـاب از بیــدل :

 

(هیچکس قـدر زنـدگـی نشناخت
وصــل مـا مـُـردن انتظـــار نبــود
نـشـنـیدیــم بـــوی زنــــده‌ دلــی
شـش‌جهـت غیر یک مــزار نبود)

 

رسـم دنیــاسـت تـا نفـس داریـم
از حسد هیچ و پوچمان خـواننـد
تـا کـــه رفـتــیـم از میــان همـــه
نـاگهــان می‌شـویـم ابـوفــاضــل

 

بعـــد آینــــد بـــر سـر ِ گــــورم...
آن‌کسـانی کــه ســال‌هــا بـا مــن
دشمـنی کــرده‌انـد مـی‌گــوینـد :
بـود الحـق شـریف و صـاحبــدل

 

چنـــد روزی فقــط کنــار مــــزار
ازدحــام اسـت و شــیون و زاری
بعــدِ هفـت و چهـل که می‌گـذرد
می‌شود هر کسی ز مــن غــافــل

 

منــم و خـاک و گـور و گورستان
منــم و آن خـــدای خـــوبــی‌هــا
منــم و تـــوشـــه‌ای کــــه آوردم
خــوب و بـَــد نــزد ایــزد عــادل

 

(ساقیا) بس کـن این سخـن‌ها را
این جهان جای دل‌سپردن نیست
آن کــه عــــاری بـُـوَد ز فهمیــدن
هست بر قــدر این جهان مــایــل

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)