اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(خلقت)

 

‌کـاش خـالـق ز ازل ، عــالــم ایجــاد نداشت
یا اگر داشت جهان، این‌ همه شــیاد نداشت

 

بـذر خلقت به هـدایت چو عجین بود، خـدا
احتـیاجـی بـه رسـولان که فرسـتاد نداشت

 

تخـــم تبعیـض ، نمی‌کـاشت گر ایــزد ز ازل
حاصلش وقـت دِرو این همـه ایـراد نداشت

 

همه معصــوم و مبـــرا ز خطـــا ، گـر بودند
ظــلم، جــایـی به دلِ عـالـم ایجــاد نداشت

 

عـــدل اگــر بـود ره_آوردِ عـــدم بـر عــالــم
روزگــار این‌ همه بیچــاره ز بیـــداد نداشت

 

‌گـر همه همــدل و هــم رأی و بــرابــر بودند
مُلـک هسـتی بخــدا یـک دل نـاشـاد نداشت

 

گــر به ابلیـس نمی‌داد تـــوان حضرت حـق
زندگی، جــانی و جنگــاور و جــلاد نداشت

 

هست امــروزه دریغـــا ! همــه جـا واویـــلا
کاش تقــویم وطن، نیمــه‌ی خــرداد نداشت

 

گـر از ایـــرانِ کنــونی خبـــری داشت کسی
خبر از قصه‌ی چــل دزد، به بغـــداد نداشت

 

گـر زمیـن‌خـواریِ امــروزه نمی‌گشت مجــاز
از تبر زخـم به دل، شیشَم و شمشاد نداشت

 

ملتی قعـر جحیــم اند و گـروهـی به بهشت
کـاشـکی کشـور ما این ‌همـه شــداد نداشت

 

بــود اگر گفتــه و انـدیشــه و کـــردار، یکی
زهـدِ تــزویــر و ریــا بـانـی و بنــیاد نداشت

 

عشق اگر بــود چو امــروزه مَجــازی، تاریخ
یـاد در خاطر خود خسرو و فرهــاد نداشت

 

گر نبود این همه سنجش، وَ خطاکاری خلق
اعتـباری به جهــان ، مکتـب اســتاد نداشت

 

خواست خالق که خــلایــق بسـتاینـد او را
خلقـتی کرد که جــز رنجش آحـــاد نداشت

 

شد قـرین غصـه و شـادی و جفــا و احسان
ورنه تا ختم جهان کس ز خـدا یـاد نداشت

 

آفــریــن بــاد خـدا را کــه بـه اندیشـه‌ی من
سخت می‌گشت اگر وعده‌ی میعــاد نداشت

 

بیــم محشر شده مـوجـب که بشر رام شود
گـر جـز این بود جهـان یک دِه آبــاد نداشت

 

شـیخ بر نقــد نظر کـرد و دل از نسـیه برید
اعتــنا چون به بهشت و به پـریـزاد نداشت

 

او بُـد آگــاه بـر ایـن قصـه و افسـانـه ، ولی
خلق ، آگــاهی ازین حیــله‌ی اوتــاد نداشت

 

همــه‌ی عمر فقط مــوعظــه‌گــر بود به جـِـد
گرچه بــاور به مواعیـظ و به ارشاد نداشت

 

کــرد سرگــرم خــرافــات ، بشر را به حِیـَـل
چـاره‌ای چون بجـز از غفـلت عُبّــاد نداشت

 

سـود او بــود بـــه بـــــازار روایــــات دروغ
بــا تحــاریـف احــادیـث کـه اســناد نداشت

 

شده ویــران اگر این مملکت از تیشه‌ی ظلم
چون دلیـــری به سلحشوری حـــداد نداشت

 

مــرغ اقبــال، از این خـانه‌ی ویــرانه پـریـد
کـاش ویــرانــه‌ی ما این‌همه صــیاد نداشت

 

(ساقیا) ! ساغـر و پیمــانه کشی بود مبــاح
گر که سرمستی خـلق از ازل افساد نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(دادگاه ستم)

 

سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه می‌میرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، می‌میرد

 

‌چو فقر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملـــــلِ بـــی‌ پنــــــاه ، می‌میرد

 

‌اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه می‌میرد

 

‌ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـب‌پـَــره ز حســد در پگــــاه می‌میرد

 

‌بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ‌ســـپاه می‌میرد

 

‌به‌هــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـی‌خبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه می‌میرد

 

‌شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه می‌میرد

 

‌بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه می‌میرد

 

‌ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه می‌میرد

 

‌بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفِتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه می‌میرد

 

‌بشر به جبـــرِ مکافاتِ دهـــر، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، می‌میرد

 

‌طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بی‌بنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــان‌تبـــاه می‌میرد

 

‌کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه می‌میرد

 

‌به‌شـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه می‌میرد

 

‌مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، می‌میرد

 

‌چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمی‌گـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه می‌میرد

 

‌زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه می‌میرد

 

‌بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمی‌گردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه می‌میرد

 

‌بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــه‌هـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه می‌میرد

 

‌ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــی‌گنــــاه می‌میرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(آغل جهل)

 

جهان ، در رهگذار باد باشد
درین ویرانه کِی دل شاد باشد؟

 

عروس بخت چون ناسازگار است
مصیبت، حجله ی داماد باشد

 

برفته از میان رسم مروّت
زمانه عرصه ی بیداد باشد

 

گرانی و گرفتاری و ماتم
نهال جنگل غمباد باشد

 

به هرجا بنگری ویران نشینی
تظلم خواه... در فریاد باشد

 

سمند بخت‌مان افتاده در چاه
که گویی کور مادرزاد باشد

 

چو شادی رخت بسته از زمانه
مذلت ، حاکم ایجاد باشد

 

نبینی در وطن بر کرسی عدل
جوانمردی که فحل و راد باشد

 

نه معشوقی بوَد مانند شیرین
نه عاشق پیشه‌ای فرهاد باشد

 

نه آبی که غبار از چهره شوید
نه دستی که پی امداد باشد

 

نه قولی که به پیمانی نشیند
نه جایی که در آن میعاد باشد

 

نه ماهی که دهد گرمی به دل‌ها
اگر چه تیر ، یا مرداد باشد

 

تمام فصل‌ها گشته زمستان
خزان از نیمه ی خرداد باشد

 

شده باغ وطن خالی از اشجار
که پژمان صورت شمشاد باشد

 

ندانستیم قدر گل به گلشن
ندامت با تعب همزاد باشد

 

نصیب ما شده قعر جهنم
چو جنت در کف شداد باشد

 

نمانده مهر و الفت بین مردم 
تفرق ، حیلت شیاد باشد

 

هراس گرگ طبعان زمانه
وفاق و وحدت آحاد باشد

 

چو غافل گشته‌ایم از عقل و برهان
خرافه در همه ابعاد باشد

 

شده دین ملعبه بر دست ناکس
که سنگین دل تر از جلاد باشد

 

چو حق را میل خود تقریر کردند
گروهی در ره اِلحاد باشد

 

بهشت عدن اگر هشت درب دارد
جهنم در جهان هشتاد باشد

 

ندارد فرق بر ما دوغ و دوشاب
جهالت بس که بی تعداد باشد

 

نداند قدر دانش کس درین مُلک
اگر چه بمب استعداد باشد

 

ز بی علمی به مدرک خو گرفتیم
که مَدرس فاقد استاد باشد

 

دریغا کز غم سرخوردگی ‌ها
جوان این وطن معتاد باشد

 

نمی‌بینی انرژی در جوانی
اگر چه منبع فاراد باشد

 

چو آزادی نمی‌باشد درین مُلک
دهد جان گر کسی نقاد باشد

 

پدر چون نیست قادر بر معیشت
خجالت ، سفره ی اولاد باشد

 

نگاهی که بجز غم را ندیده‌ست
چگونه سرخوش از میلاد باشد

 

کجا فرموده حق انسان عاقل
فقط بر مرگ ، فکر زاد باشد

 

کسی که مُرد در عین جهالت
چه جای رنج و جیغ و داد باشد

 

به وقت مرگ بر این گونه مردم
چه بهتر ، از مبارکباد باشد؟

 

بباید کرد از خاطر فراموش
اگر حتی همه اجداد باشد

 

خدایی که شده بر خلق ترسیم
معاذالله دلش پولاد باشد

 

اگر این است قصد خالق از خلق
اساس خلقتش ایراد باشد

 

که انسانی به جرم حُبّ دنیا
سزایش کوره ی حداد باشد

 

چرا غافل از اسرار خداییم
که ایزد جامع الاضداد باشد

 

بزن بیرون ازین زهد ریایی
حقیقت ، مَسلک اوتاد باشد

 

دوای درد در دست طبیب است
ولی جاهل پی اوراد باشد

 

گرفتاریم تا در آغل جهل
سزای ما همان صیاد باشد

 

خداوندا شود روزی که میهن
ز بند دشمنان ، آزاد باشد؟!

 

مخور غم (ساقیا) آید زمانی
که ویران کاخ استبداد باشد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جغد‌ غم)

 

گرگ با میش آشنا شد هیچ کس چیزی نگفت
کرم کوچک، اژدها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

خان نالایق ، فراری شد از آبادی مان...
شیخی آمد کدخدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خیال خام خود دم از دموکراسی زدیم
شاهی از آنِ گدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

دست استکبار ، بیرون گشت باز از آستین
کاخ شیادان بنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

با ریاکاری دم از دین و شریعت چون زدند
زهد و تقوا نخ نما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

جغد غم بنشست بر بام وطن ، بار دگر
شادی ملت عزا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اندک اندک ، فاصله افتاد در بین عموم
(دولت از ملت سوا شد هیچ کس چیزی نگفت)

 

آنکه خود گم کرده راهِ حق ز بی دینی، دریغ
ملتی را رهنما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

چشم دل شد باز و ناگه دید در وقت صلات
بی نمازی مقتدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شد نصیب خلق ، ناکامی ولیکن زندگی
چون به کام اغنیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اعتبار ملت ایران همه بر باد رفت
پول ایران بی بها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

از گرانی و تورم ، جان‌مان بر لب رسید
خلق ایران بینوا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

تیر بیداد از کمان مجلس ماضی گذشت
بر دل ملت رها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

وام ملت کرد گوش عالمی را کر ، ولی
وام جمعی بی صدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شیر تو شیر است و خر تو خر که در این سرزمین
مختلس، پرمدعا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

کرد بیت المال را غارت بدون دردسر
مال ملت جا به جا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در عوض دیدیم روزی را که دزدی بینوا
بر سر دار فنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

نیست پنهان از نگاه خلق ، تاراج وطن
راز دزدان بر مَلا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خبر آمد که مثل کاسپین ، بار دگر
کیش از ایران جدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

عهد بستند از سر ناچار، هم با روس و چین
کودتا در کودتا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

میرسد روزی که می‌گویند این ویران سرا
محو از جغرافیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

قاضی نااهل را ، گفتند کرده ارتشاء
تا که ناگه کله پا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

بسته شد پرونده ی او هم چو دزدان دگر
قصه از این ماجرا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

(ساقیا) ما خود گنهکاریم وقتی دیده ایم
این‌چنین در حق ما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رخش عدالت)

 

رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد

 

کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند 
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

 

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد

 

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

 

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد

 

باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد

 

ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد

 

باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد

 

وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد

 

(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)

 

خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگون‌بختی‌اش کنار ندارد

 

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

 

بس‌که حقارت‌پذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد

 

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد

 

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد

 

حیثیت‌اش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد

 

دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیده‌ات ـ غبار ندارد

 

(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد

 

آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(مسلخ ظلم)

‌درین زمانه که کس را به کس وفایی نیست
به وقت حادثه هم چشم اعتنایی نیست

 

چگونه دم نزنم با دلی ز لجّه ی خون ...
ازین زمانه که جز رنج و بیوفایی نیست

 

نه یارِ همره و همدل، نه غمگسار شفیق
که گر ز غصه بمیری، گره گشایی نیست

 

نشسته گرد کدورت به شیشه ی دل‌ها
دلی که زنگ بگیرد بر آن جلایی نیست

 

درخت عاطفه خشکید، از سموم ستم
گلی به باغ و گلستان آشنایی نیست

 

دلی که بود به سینه، عطوف و نرم چو موم
شده ست سنگ و دریغا که دلربایی نیست

 

به تنگ آمده دل، از مواعظ موهوم...
دریغ و درد که جز دکّه ی ریایی نیست

 

ز ساده لوحی ‌مان گول ناکسان خوردیم
که از کمند مکافات ‌مان، رهایی نیست

 

به شب نشسته وطن از سیاهکاری ها
مرام و مسلک خفاش، روشنایی نیست

 

ز دولتی که بوَد غافل از معیشت خلق
به جز تورم و اندوه، اعتلایی نیست

 

ز فرط این‌ همه عِصیان و ناگواری ها...
خدانکرده گمان می‌کنم خدایی نیست

 

ولی چو خویش نهادیم سر به مسلخ ظلم
گناهکار، خودیم و جز این سزایی نیست

 

تقاص کرده ی خود را به عینه پردازیم
اگر چه جان گرامی بوَد، بهایی نیست

 

بگفت هاتفم از غیب، غم مخور به جهان
که عمر ظلم ، بوَد کوته و بقایی نیست

 

کشیده سر به فلک، کاخ ظلم اگر امروز
ولی همیشه به پا این‌چنین بنایی نیست

 

ز جام دلکش (ساقی) پیاله ای بطلب...
که جز شراب محبت دگر دوایی نیست‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دشمن میهن)


قلب شکسته، در قفس تن چه می‌کند؟
در آینه، ببین که شکستن چه می‌کند؟


سنگ جفا چو ابر بهاران به بارش است
سر زیر ضربِ سنگ فلاخن چه می‌کند؟


عمر گران به پای خسان می‌شود تلف
باران به کشتزار سترون چه می‌کند؟


با چشم دل نگر که درین دشت پر ملال
در جلد میش، گرگِ هریمن چه می‌کند؟


نابخردان به مسند شاهی نشسته اند
اهل خرد به کوچه و برزن چه می‌کند؟


طوفانِ غم وزیده ز هر سوی این دیار
با گرد غم نشسته به دامن چه می‌کند؟


وقتی‌که نان به خون جگر شد طعام ما
طفل یتیم با غم و شیون چه می‌کند ؟


باغ وطن ز باد جفا در خزان نشست
گلچین روزگار به گلشن چه می‌کند؟


آن بندهٔ خدا که به ابلیس سجده کرد
در پیشگاه خالق ذوالمن چه می‌کند؟


آن مدعی که زهد و دیانت شعار اوست
با این همه گناهِ به گردن چه می‌کند ؟


آن عاشقی که داده جوانی به راه عشق
با یار نیمه راهِ مُتنتن چه می‌کند ؟


راسخ درین زمانه دویدیم و مانده ایم
با آنکه نیست رهرو متقن چه می‌کند؟


آن رهروی که سوخت بهار جوانی اش
دنبال گل، در آتش گلخن چه می‌کند؟


هستی جوان اگرچه ولی بنگر عاقبت
دنیای پیر، با تو و با من چه می‌کند ؟


از هر طرف صدای چپاول رسد به گوش
در این میانه، خادم میهن چه می‌کند؟


وقتی که دزد، کوه طلا برد ؛ پاسبان -
در تل کاه، در پی سوزن چه می‌کند ؟


آن خائنی که دم زند از پاکی و خلوص -
جرمش چو گشته است مبرهن چه می‌کند؟


آن خانِ خورده مال رعیت به حکم زور
با اضطرابِ لحظه ی خفتن چه می‌کند؟


اِستاده گر به کوهِ ستم، ظالم از غرور -
افتد اگر به محبس دشمن چه می‌کند


خفاشِ شب پرستِ به ظلمت گرفته خو
فردا که صبح گردد و روشن چه می‌کند؟


این تخت و بخت عاریه هرگز وفا نکرد
بنگر که این جهان ملوّن چه می‌کند ؟


آنکو که دل سپرده به دنیا تمام عمر -
(ساقی) بگو که لحظهٔ مردن چه می‌کند؟


گیرم بسیط عیش همیشه به کام اوست
در عاقبت ز تنگی مدفن چه می‌کند ؟


سید محمدرضا شمس (ساقی)