اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴۳ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

 

(حَیّ عَلَی العَزا)

 

مـــاه محــــرّم آمـــد و حَـیّ عَلَــی العـــــزا
بــــر نیـــــزه‌ می‌رود ســر ســـالار نیـــــنوا

 

آن سـر ، که بـود "سَــرور آزادگـــانِ" دهـــر
با تیــغ کیــنه ، گشت جـــدا از تـن از قفـــا

 

چون زیـــر بـــار ظـــلم یـــزیـــد و متابعین
هـــرگـــز نـرفــت زاده‌ی زهــــرا و مرتضـــا

 

بسـت آب را به روی عـــزیـــزان اهــل‌بیـت
ابـــن زیـــاد پســت ؛ همــــان زاده‌ی زنـــــا

 

فرمان جنگ داد به بِـن سعــد دون و گفـت:
خــواهــی اگـــر امـــــارت ری را در انتهــــا

 

آگـــاه بــاش اگـــرچــه کثـــیرنــد لشکـــرت
در جنـــگ بـــا حسـین نیفـتـی بــه قهقــــرا

 

جنگــی بپـــا نمـــای ، مبـــادا کــه یک نفــر
از امــت حســین بمـــانــد کســی بــه جـــا

 

نـاقــوس جنــگ را چو دمیــدنـد، بی امـان
کشـتـند هـرکـه بـود ، از اصحــاب بــاوفـــا

 

بعـد از شهــادتِ همـه یــاران، ســوی امــام
آمـــد علـــیّ ِ اکبـــــر رعنــــا ، بــه التجـــــا

 

اذن پــدر گــرفــت کــه آنـک علیـــه کفــــر
تــا پــا نهـــد به معــرکــه، آن شِـبهِْ مصطفا

 

بـی واهمــه نهــاد قــــدم در مصـاف ظــلم
شد کشـته، گرچه کُشـت از آن لشکــر دغــا

 

فـریــاد و آه و نــدبــه شد از خیمه‌ها بلنــد
دیــدنــد پیکـــری کـه شـده قطعه قطعه را

 

سـوز عطـش ز سـیـنه تــوان را گرفتـه بود
گـرمــای دشت، شعــله‌کشان همچو اژدهـــا

 

از فــرط تشـنگی عــزیــزان اهـل‌بیـت (ع)
فـریـاد العطـش ز زمیـن خـاسـت بـر هـــوا

 

عبــاس ، آن یگــانـه "علمـــدار شــاه دیــن"
رفــت از فــرات ، آب بَـــرد تا به خیمـه‌هــا

 

با تیــغ کیــن و کفــر به فرمان شمـــرِ دون
در علقمــه ، دو دست علمــــدار شد جـــدا

 

بگْـرفـت مَشـکِ آب به دنــدان و شــد روان
رو سوی خیمــه‌های عـزیـزان ، که از قضــا

 

مَشکش درید تیـر و ، تنش را هـدف گرفت
دسـتی که داشـت اِذن ، بــه کشــتار اتقیــا

 

هـرگــز ندید چشـم فلـک ایـن‌چنـین ســتم
نشنیده نیـز گــوش فلـک این‌چنـین جفــــا

 

بـر کـف گرفت کـودک عطشانِ خود حسین
فــریــاد زد کــه : تشـنه بـوَد می‌شود فنــــا

 

آبــی دهیــد محض خـــدا بــر رضــیع مـن
انصــاف اگـــر کــه هست درون دل شمــــا

 

گوشی نبود کــور و کــران را ز فرط بغض
رحمــی نبــود در دل آن قــــوم بــی حیـــا

 

آبــش نـــداد دسـتی و دسـتی بلنــــد شــد
بـر کـف گرفت تیـــر و کمــان را درآن فضـا

 

زیــر گلــوی اصغـــر شـش مـاهـه ، حــرمله
تیــر سه شعبــه کــرد ز سنگیـن‌دلــی رهـــا

 

در کــربــلا نهـایـت بیــداد و خشـم و کیـن
شد ثبـت، بــا قســاوت دل‌هـای بــی خـــدا

 

هفتـــاد و دو شقــــایـــق بسـتان معــرفـت
پــرپــر شــدنــد ، از ســتم و جــور اشقیـــا

 

خــون می‌چکیــد روی زمین از فـراز عرش
در ســوکِ کشــتگان ســرافــــراز کـــربـــلا

 

نخـــل امیــــد "لشکــر آزادگـــان" شکسـت
پشت فلـک خمیــد ، ازیــن داغ جــان‌گـــزا

 

در راه حــق قــدم چو گـذاری علیــه ظــلم
باید که بگــذری ز خــود و خویش و آشــنا

 

آنکــو ز عشــق ، فــانـی فـی الله می‌شــود
در راه حــق به شـوق خـــدا می‌شود فـــدا

 

خوشبخت آن کسی که کند ، بنــدگـی حـق
راهی جز این چو نیست به سرچشمه‌ی بقا

 

بیچـــاره آن کسی کـه اســیر هـــویٰ شــود
خــود را کنــد به بنـــد مکـــافــات ، مبــتلا

 

کــرب و بــلا مبــارزه‌ی عقـــل و عشـق بود
در این مبـــارزه، فقـط عشـق است رهنمـــا

 

(ساقی)! قــلم چگــونـه تـوانـد رقــــم زند
ظلمـی کـه شـد به آل پیمبـــر ، بــه نـــاروا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عید غدیر خم مبارک باد.)

(وَلیّ الله)

 

تا محمّد «ص» دست مولا را گرفت
در «غدیر خم» ، «ولایت» پا گرفت

 

گشت «مولا» جانشینِ مصطفیٰ
شیعه آن ‌جا ، دامن مولا گرفت

 

نور یزدان گشت بر وی منجلی
مِهر او در جان عالم، جا گرفت

 

بود چون مبهوت ، در ذاتِ خدا
ذات حق در ذات او مأوا گرفت

 

منزلت را بین که گوید مصطفی :
چون به سوی آسمان‌ها پا گرفت ـ

 

هاله ی نوری به شکل مرتضی
گِرد او در «لیلة الاسرا» گرفت

 

آن امام متقین از دست حق
تاج «فضّلنا» ز «کرّمنا» گرفت

 

شد «ولیُّ اللّه» بر روی زمین
گرچه حُکمِ کلّ مافیها گرفت

 

چون علی حق‌ است و جز او نیست حق
از حقیقت، او ز حق، امضا گرفت

 

تا که طغرای «امیرالمؤمنین»
از علیّ عالیِ اعلا گرفت

 

گفت دشمن گرچه بَخّن یا علی!
دشمنی، از آن زمان ، بالا گرفت

 

فتنه ها کردند از بعد غدیر
عالَم اسلام را ، بلوا گرفت

 

تا خلافت را ، پلیدی روسیاه
از علی آن شاه بی‌همتا گرفت

 

شیرِ حق ناچار شد عزلت نشین
چون شغالی بیشه را بیجا گرفت

 

دین ختم المرسلین از بعد آن
زشتی از آن رذل بدسیما گرفت

 

شد خلافت چون از آنِ ناکسان
مُلکٍ دین بی‌دینی از آنها گرفت

 

پَستی و نامردمی از آن زمان
در میان مسلمین ، معنا گرفت

 

عاقبت دست خدا، از آستین :
شد برون و راه بر اعدا گرفت

 

حق بجای خود نشست از لطف حق
حقِ خود را زآن سه تن رسوا گرفت

 

پرچمی که دست ظلم افتاده بود...
مرتضی آن را ، به استیلا گرفت

 

خشک شد مرداب‌ های بی‌حیات
دشت‌ دین را وسعت دریا گرفت

 

تا حسین بن علی «ع» در کربلا
مُزد مولا را ، به عاشورا گرفت

 

موجی از دریای شیعه شد بلند
که خروشش پهنه‌ی دنیا گرفت

 

ای خوشا آنکس که در قول و عمل
درس ، از آن شاهِ عدل آرا گرفت

 

(ساقیا) هرکس خمار عشق گشت
مستی از خمخانه‌ی مولا گرفت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب دیجور)

 

بعد چل سال می‌کشم فریاد
تا ز سینه ، نفس کنم آزاد

 

اَسفا ، آوخا ، که امروزه ــ
رفته آن شورِ انقلاب از یاد

 

از پس چل خزان جان فرسا
طاقت ملّت از توان افتاد

 

آرمان امام و خون شهید
گشت پامال حیله ی زهّاد؟

 

قیر شب هست و ظلمتی دیجور
در فراسوی این وطن ؛ فریاد

 

خیمه ی اجنبی ، شده بر سر
سایه افکن ز ظلم و استبداد

 

دین و آزادگی و اندیشه...
هست در چنگ ِ لشکر شیاد

 

در رحِم می‌شود خفه هر دم
کودک ِ اختراع و استعداد

 

باز گردد اگر لبِ شکوت...
بسته گردد به خنجر جلاد

 

همه جا هست ، آتش ِ نمرود
همه جا هست ، عرصهٔ شدّاد

 

ای دریغا که ظالم از تزویر
می‌رورد منبر و ‌کند ارشاد

 

در سخن پیرو حسین شهید
در عمل ، هم_تراز ابن زیاد


 می‌خورد خون ملتِ ناچار
می‌زند دم ولی ز روز معاد

 

هست بازار دین فروشی ، گرم
گرچه بازار خلق ، هست کساد‌‌

 

کیست مسؤول این قصور عظیم؟
کیست مسؤولِ این همه بیداد؟

 

چه شد آن نغمه‌های استقلال
چه شد آن همدلی مادرزاد؟

 

چه شد آن وعده‌های پوشالی
از که باید کنیم استمداد؟!

 

دشمنان در لباس دوست زدند
تکیه بر کرسی وطن ، ای داد

 

از جهالت به شوق تابستان
چنگ بر دی زدیم در خرداد

 

زَمهریر است زندگی، اکنون
در دل تیر ، یا که در مرداد

 

فقر و فسقِ فجور و بیکاری
هر کجا بنگری شده‌ست زیاد

 

هر که بینی ز محضِ ناچاری 
با تحسّر ، ز شَه نماید یاد

 

لحظه‌ای کن درنگ، شیخِ شقی
که مپویی تو راهِ استبداد

 

گوییا خصم خلق ایرانی
خلق گردیدہ صید و تو صیاد

 

ظاهراً چون شبان شیدایی
گرگ خویی اگرچه مادرزاد

 

سرنگونی‌ بوَد تو را که چنین
می‌روی راهِ خصم بی بنیاد

 

این وطن خاک رادمردان است
گشته افسوس در کف جلاد

 

انقلابی دوباره باید کرد
تا که ویران ما شود آباد

 

کاش مردی دوباره برخیزد
تا کند بر علیه ظلم ، جهاد

 

کاوه‌ای کو که از کف ظالم
بکند خاک مُلک ، استرداد

 

اجنبی را کشد به زیر لگام
تا شود سرنگون ز اسب مراد

 

پاک سازد به وحدت و مردی
این وطن را ز اختلاس و فساد

 

غم مخور (ساقیا) رسد روزی
که شود این وطن ز بند ، آزاد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رمز و راز این دنیا)

شبی اندیشه میکردم به رمز و راز این دنیا
که منظور خدا از خِلقت ما چیست ای دانا؟

چه می‌دانی ز اسرار الهی ، در پس پرده
چه می‌باشد اساس آفرینش حقتعالی را

چه سودی هست در این خلقت انبوهِ خلقی که
یکی باشد گدای لقمه نانی ، وآن یکی دارا

چه تدبیری‌ست در تبعیض این مخلوق سرگردان
که یکسان نآفریده از ازل ، آن حیّ بی همتا ؟

چرا غافل بوَد از آن که را خود خلق فرموده
خداوندی که رزاق است و روزی‌بخش انسان‌ها 

خداوندی که خود را خوانده رازق در کتاب خود
و فرموده‌ست بر مخلوقِ خود در قصه‌ای زیبا :

مشو غافل ز من که رازقی چون من نمی‌یابی
که کِرمی را دهم روزی ، میان صخره ی صمّا

چرا اکنون گروهی در حضیض مَسکنت ناچار
چرا مغفول ماندند این گرسنه‌ های افریقا ؟

مگر آن ها نمی‌باشند از مخلوق این خالق
مگر در نزد او هم فرق دارد رنگِ رخ آیا ؟

درین اندیشه بودم که بگیرم پاسخی متقن
نظر کردم به قرآن و فضیلت را شدم جویا

بخواندم آیه‌‌ای شیوا که بر مخلوق فرموده
خداوند زمین و آسمان و کلّ مافیها :

سیاهی و سپیدی را نباشد امتیازی چون
مِلاک برتری در نزد من باشد فقط : تقوا

برای من ندارد فرق ، فُرس و تازی و ژرمن
که یکسان آفریدم بندگان را در ازل یکجا

نه تبعیض است در کارم که باشد عدل کردارم
همه مخلوق من باشد ز نسل آدم و حوّا

ولیکن سرنوشت هر کسی چون دست خود باشد
چسان خودکرده را تدبیر ‌باشد در چنین سودا ؟

شدم نادم ز گفتارم ، ازین بیهوده پندارم
خجل گشتم که کردم بی محابا از خدا شکوا

نمودم سر به تعظیم و به استغفار کز غفلت
جسارت کرده‌ام بر آن خدای عالی اعلا

خدا داده‌ست بر ما عقل ، کز نقمت رها گردیم
ولی ما خود ز بی عقلی ، ز کف دادیم نعمت را

عجین گشتیم عمری با خرافات و ریاکاری
که دور افتاده‌ایم از رسم انسانی به اِسترخا

دریغ از جهل و نادانی فسوسا زین مسلمانی
که جمعی بی خدا کردند ما را با حِیَل ، اِغوا

همه دم می‌زنند از حق و باطل ظاهراً اما
به وقت بوته می‌گردند از ریب و ریا رسوا

نمی‌باشد خبر از باطن زیبا ، ولی باشد
جمال ظاهری مطرح ترین پندار آدم ها

بدون لحظه‌ای اندیشه دوری کرده‌ایم از حق
به ظاهر دیده ها باز است ، اما باطناً اعما

نمی‌دانیم فرق دوغ ، از دوشاب از غفلت
ولی دانیم خود را از حماقت، عاقل و دانا

خمارآلوده از خانه ، شدم راهی میخانه
که تا شاید کنم از سر برون غم‌های جانفرسا

گرفتم جامی از (ساقی) شدم مست می باقی
وگرنه می‌سپردم ره ، از این دنیا سوی عقبا

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(دزد)

 

‌‌‌روزگــاری گشـته امــروزہ که در هر کـــار ، دزد
گشــته از دزدی بیـت المـــال، صــاحبــکار دزد

 

‌در میـان کـوچـه و پس‌کـوچـه بینی در عیــان
از سـرِ کــوچــه گــرفتــه تــا سـرِ بــــازار ، دزد

 

‌در گــذشــته دزدهـــا بـودنـد پنهـــان از نگـــاہ
این‌ زمان بینی به چشم خویش در انظــار دزد

 

‌ظــالــم و مظــلوم دزد و قـاتــل و مقتـول دزد
دادگـــاہ و قـــاضــی و محکــومِ پـــای دار دزد

 

‌مـوش دزد و گربه دزد و میش دزد و گرگ دزد
هم شغــال و روبَــه و هم لاشــه‌ی مـُــردار دزد

 

‌پیــر دزد و میــر دزد و دلخـوش و دلگیــر دزد
غصـه‌دار و سرخــوش و پیــر خــِردکــردار دزد

 

‌وایِ من! هر کس که می‌بینم درین عصر فریب
از فقیــه و شـیخ شهــر و صاحبِ دســتار دزد

 

‌وزن و مقــــدار درســتی ، ذرّہ و مثقـــال شــد
در عوض هر گوشـه‌ی کشور بــوَد خـــروار دزد

 

‌پـول نفـت و گـاز و بـرق و عمـر ملّت شد تبـاہ
کس نمی‌گــوید چـــرا ؟ زیــرا بــود قهـّــار دزد

 

بـا نسیمی می‌شود ویــران ، بنــای سـسـت پی
نیست تقصیری بنــا را چون بـوَد معمـــار ، دزد

 

‌گرچه کاسب را حبـیـب الله گـوینــد ، از قضــا
چون همــه دزدنــد او هم گشـته از اجبــار دزد

 

قوت و مایحتاج در بـازار ، نـایـاب است چون
کرده اکنون احتــکار از خبـث ، در انبــار ، دزد

 

بـرکت و عـزت برفت از این وطـن از بعـدِ شاه
چون نبود او چون قماش دزدِ بی مقــدار ، دزد

 

نیست دیگــر کیفیـت در میــوه‌ی بـــاغ وطــن
بـاغبــان و بــاغ و بسـتان و همه اشجــار ، دزد

 

آدمیــت ، رخــت بـســته از میــــان مسـلمیـــن
وادریغــــا ، وادریغــــا کــه بـــوَد بســـیار ، دزد

 

جملگی بـا هم بــرادر یا که خــواهــر یا رفیــق
هم بــرادر دزد و خـواهـر دزد و هم دلــدار دزد

 

‌از محصّـــل تـــا معــــلّم ، دزد در وادی عـــــلم
اهـل دانـش دزد و جـاهــل دزد و دانشـیار دزد

 

‌در میان شـاعــران هم هست جمـعی نـوسخـن
فـاقــد از عـلمِ بیـــان ، در معـنی و گفتــار دزد

 

‌سیــنما و سیــنماگـــــر ، دزد امــــا بیـش از آن
هم خبــرسـازان و هم گــوینــده‌ی اخبـــار دزد

 

‌ورزش کشـور خصــوصـاً فـوتبــال و عِــدّه‌اش
بـا تمــام تیـــم‌‌هــا ، در عـــرصــه‌ی پیکـــار دزد

 

‌دزد هــم دنبــالِ دزدِ اختـــلاس و دزدهـــاست
پاسـبان در خــوابِ خوش امّـا بـوَد بیــدار دزد

 

‌زآنکه دخــل و خــرج امـروزہ نــدارد انطبـــاق
هـر مسلمــان ‌زاده‌ای حتـی شـدہ نــاچـــار دزد

 

"تَـقِ" تقـوا "وا" شده پس گول ظاهر را مخور
چشم دل وا کن که بینی عـابـد و دینـدار، دزد

 

اهــل تقـــوا ، کـی؟ مـــدارا می‌کنــد با دزدهــا
هست بی‌شک هرکه شد با دزد، سازشکار ، دزد

 

‌ای که خـود سردسـته‌ی دزدان خــلق عــالمـی!
هـی مکـن در گـوش ملّـت هست استعـمار دزد

 

‌شـایـد استعــــمار ، نــام مستــعار دزدهـــاست
نیـک دانســتم کــه جــز دزدی بُــوَد مکـّــار دزد

 

‌نـه فقـط دزدی در این افـــراد میگــردد تمـــام
بلکــه بــاشـد بـا تــأسـف دولــت و دربـــار دزد

 

قصــه‌ی چــل دزد بغــداد این زمان افسانه شد
چون در ایران کرده خودرا ثبت و بی‌تکرار دزد

 

نیست قـانونی و مَـردی پـاکـدست و پـاک رای
تــا بگیــرد دزد و بـر دزدی کنــد ، اقـــرار ، دزد

 

الغـــرض : دزدی نـــدارد انتهـــا در ایــن وطـن
چونکه صرفـاً می‌دهد بر دزدهــا اخطــار ، دزد

 

هست این اخطــار از مکـر و ریــای اهـل زهــد
ورنــه خـود هستـند در کــردار و در پنـدار دزد

 

واعظـا بس کـن نـدارد قـول و فعـلت انطبــاق
مُشک اگر از خود نــدارد بــو بـوَد عطــار ، دزد

 

‌حــرف‌ها دارم به دل، امّا ز بیــم حبس و حــد
می‌کنـم آهسـته عنـوان چون بُـوَد دیـــوار دزد

 

‌ای مــراد و پیشوای مــا بـــرس بــر داد خـــلق
تــا نگشــته ملــت درمــــانــــده‌ی بیکـــــار دزد

 

‌شک نـدارم (ساقیا) حــلاج وار از حــرف حـق
می‌کنــد روزی سرت را عــاقبـت بـــر دار ، دزد‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)‌

 

(روزی از روزهــای این دنیـا...)
࿐❁❈࿐✿࿐❈❁࿐

 

روزی از روزهـــــای ایــن دنـیـــا
نـفســـم حبـس مـی‌شــود در دل
تـنــــــم آرام گـیــــرد و روحــــم
می‌شـود فـــارغ از تنــــم کـامــل

 

بـــدن گــرم مـن پـس از مــرگــم
مـی‌شــود ســرد در کنـــار اتـــاق
روی تختــم بــدون هــم آغــوش
مـی‌کنـــم الـــوداع ، بــــا منـــزل

 

آمبــولانسی بــــرای بـــردن مــن
مـی‌رسـد از دیـــار خــامــوشــان
بــا بــرانکـــار و کیسـه‌ای رنگــی
می‌شــوم رهسـپار ، بــی مشکــل

 

می‌رســم چنــد لحظـــه‌ی دیگــر
مــن بــه حمّـــام ِ آخــــرت ، آرام
مـَــرد غسّــال مـی‌کَنـَــد بــــا زور
جـــامـــه‌ام را ز پیکـــرم کــامــل

 

می‌شـود شـسته جسم بی‌روحـم
روی سـنگــی مـقـــابـــلِ انظــــار
بعــد از آن بــا لبـــاس یکــرنگــی
می‌روم تـا به حــق شـوم واصـل

 

بــر ســرِ دوش آن کســانــی‌ کــه
دوش مـن بود جــای پــاهــاشان
"اَشـهَــــدُ اَنَّ لا اِلَــــه"ْ گـــویـــان
مـی‌کُـنــندم ســوار بـــر مَحمـــل

 

انـدک انـدک به‌سوی گــورســتان
می‌بــَرنـــدم بــه گـــور بسـپارنـد
بـر تــن خسـته‌ام پـس از عمــری
می‌شود خــاک ، آخــریـن منــزل

 

لحـظــــه‌ی آه و شـــیـون و زاری
لحـظــــه‌ی الــــوداع بـا جسـمـم
تــنِ بــی روح مـن ز روی زمیــن
بـر تــهِ گــــور مـی‌شــود نـــــازل

 

اِفهَــم اِسمـَــع به گـــوش می‌آیـد
کــه فـــلانِ فـــلان و اِبـنِ فـــلان
لحظـــه‌ای بعد صـورتـم بر خــاک
لحـــدی بیـنِ مــا شــود حـــائـــل

 

کــورسـویـی ز پشـتِ ابـــرِ لحـــد
مــی‌دهــــد روشــنی مـــــزارم را
پس از آن مــَرد قبـرکـن کــم‌کــم
قطــعِ امّیـــد می‌کنـــد بــا گـِـــل

 

اوّلیــن شــب بـــرای مــن حـــالا
در دلِ خـــاک مــی‌شـــود آغــــاز
منــم و خــاکِ گـــــور و امّیـــدی
که شود لطـف حــق مرا شـامـــل

 

صـبح فـــردا کــه می‌رسـد از راه
زندگـی بـــرقــرار و پـــا بـر جـــا
مـی‌کنـــد بــَدسـریِ خــود آغـــاز
تـا سِجـــلّی دگــر کنـــد بــاطـــل

 

در همین‌حــال ســوره‌ی حمـــدی
چون شده دستم از جهان کـوتاه
بــا تـرحّــم به روح خسـته‌ی مـن
می‌فرستـند هـــدیـــه بر ســائــل

 

نـــام مـن را بــه خطّ نسـتعلیــق
مَــرد حجّـــار روی ســنگِ مـــزار
می‌کُنــد حـک بـرای اهــل جهـان
بـا دو خط شعــر نـاب از بیــدل :

 

(هیچکس قـدر زنـدگـی نشناخت
وصــل مـا مـُـردن انتظـــار نبــود
نـشـنـیدیــم بـــوی زنــــده‌ دلــی
شـش‌جهـت غیر یک مــزار نبود)

 

رسـم دنیــاسـت تـا نفـس داریـم
از حسد هیچ و پوچمان خـواننـد
تـا کـــه رفـتــیـم از میــان همـــه
نـاگهــان می‌شـویـم ابـوفــاضــل

 

بعـــد آینــــد بـــر سـر ِ گــــورم...
آن‌کسـانی کــه ســال‌هــا بـا مــن
دشمـنی کــرده‌انـد مـی‌گــوینـد :
بـود الحـق شـریف و صـاحبــدل

 

چنـــد روزی فقــط کنــار مــــزار
ازدحــام اسـت و شــیون و زاری
بعــدِ هفـت و چهـل که می‌گـذرد
می‌شود هر کسی ز مــن غــافــل

 

منــم و خـاک و گـور و گورستان
منــم و آن خـــدای خـــوبــی‌هــا
منــم و تـــوشـــه‌ای کــــه آوردم
خــوب و بـَــد نــزد ایــزد عــادل

 

(ساقیا) بس کـن این سخـن‌ها را
این جهان جای دل‌سپردن نیست
آن کــه عــــاری بـُـوَد ز فهمیــدن
هست بر قــدر این جهان مــایــل

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(خلقت)

 

‌کـاش خـالـق ز ازل ، عــالــم ایجــاد نداشت
یا اگر داشت جهان، این‌ همه شــیاد نداشت

 

بـذر خلقت به هـدایت چو عجین بود، خـدا
احتـیاجـی بـه رسـولان که فرسـتاد نداشت

 

تخـــم تبعیـض ، نمی‌کـاشت گر ایــزد ز ازل
حاصلش وقـت دِرو این همـه ایـراد نداشت

 

همه معصــوم و مبـــرا ز خطـــا ، گـر بودند
ظــلم، جــایـی به دلِ عـالـم ایجــاد نداشت

 

عـــدل اگــر بـود ره_آوردِ عـــدم بـر عــالــم
روزگــار این‌ همه بیچــاره ز بیـــداد نداشت

 

‌گـر همه همــدل و هــم رأی و بــرابــر بودند
مُلـک هسـتی بخــدا یـک دل نـاشـاد نداشت

 

گــر به ابلیـس نمی‌داد تـــوان حضرت حـق
زندگی، جــانی و جنگــاور و جــلاد نداشت

 

هست امــروزه دریغـــا ! همــه جـا واویـــلا
کاش تقــویم وطن، نیمــه‌ی خــرداد نداشت

 

گـر از ایـــرانِ کنــونی خبـــری داشت کسی
خبر از قصه‌ی چــل دزد، به بغـــداد نداشت

 

گـر زمیـن‌خـواریِ امــروزه نمی‌گشت مجــاز
از تبر زخـم به دل، شیشَم و شمشاد نداشت

 

ملتی قعـر جحیــم اند و گـروهـی به بهشت
کـاشـکی کشـور ما این ‌همـه شــداد نداشت

 

بــود اگر گفتــه و انـدیشــه و کـــردار، یکی
زهـدِ تــزویــر و ریــا بـانـی و بنــیاد نداشت

 

عشق اگر بــود چو امــروزه مَجــازی، تاریخ
یـاد در خاطر خود خسرو و فرهــاد نداشت

 

گر نبود این همه سنجش، وَ خطاکاری خلق
اعتـباری به جهــان ، مکتـب اســتاد نداشت

 

خواست خالق که خــلایــق بسـتاینـد او را
خلقـتی کرد که جــز رنجش آحـــاد نداشت

 

شد قـرین غصـه و شـادی و جفــا و احسان
ورنه تا ختم جهان کس ز خـدا یـاد نداشت

 

آفــریــن بــاد خـدا را کــه بـه اندیشـه‌ی من
سخت می‌گشت اگر وعده‌ی میعــاد نداشت

 

بیــم محشر شده مـوجـب که بشر رام شود
گـر جـز این بود جهـان یک دِه آبــاد نداشت

 

شـیخ بر نقــد نظر کـرد و دل از نسـیه برید
اعتــنا چون به بهشت و به پـریـزاد نداشت

 

او بُـد آگــاه بـر ایـن قصـه و افسـانـه ، ولی
خلق ، آگــاهی ازین حیــله‌ی اوتــاد نداشت

 

همــه‌ی عمر فقط مــوعظــه‌گــر بود به جـِـد
گرچه بــاور به مواعیـظ و به ارشاد نداشت

 

کــرد سرگــرم خــرافــات ، بشر را به حِیـَـل
چـاره‌ای چون بجـز از غفـلت عُبّــاد نداشت

 

سـود او بــود بـــه بـــــازار روایــــات دروغ
بــا تحــاریـف احــادیـث کـه اســناد نداشت

 

شده ویــران اگر این مملکت از تیشه‌ی ظلم
چون دلیـــری به سلحشوری حـــداد نداشت

 

مــرغ اقبــال، از این خـانه‌ی ویــرانه پـریـد
کـاش ویــرانــه‌ی ما این‌همه صــیاد نداشت

 

(ساقیا) ! ساغـر و پیمــانه کشی بود مبــاح
گر که سرمستی خـلق از ازل افساد نداشت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(دادگاه ستم)

 

سـتم ، زیــاد چــو شـد ، پــادشــاه می‌میرد
مـــرام ، اگــر کــه نبــاشد رفــــاه ، می‌میرد

 

‌چو فقر موجب حرمان و رنج جامعه است
نجــــــابــت ملـــــلِ بـــی‌ پنــــــاه ، می‌میرد

 

‌اگــرچــه مـــاهِ شـب بَــــدر ، روشـــنی دارد
بــدون پــرتــوِ خــورشـــید ، مــــاه می‌میرد

 

‌ز بغضِ جهل و حقارت چنان بوَد که خبیث
چـو شـب‌پـَــره ز حســد در پگــــاه می‌میرد

 

‌بـه زیــرِ دست مکــن ظـــلم و سرفرازی کن
امیـــــرِ مُلــکِ ســــتم ، بـی ‌ســـپاه می‌میرد

 

‌به‌هــوش باش که در راه، چــاه بسیار است
کـه بـی‌خبـــــر ، ز یکــی اشـتــــباه می‌میرد

 

‌شـبِ گنــــاه ، به پـایـان رسد ز گــام سحــر
سـپـــــیده آیــــد و شــــامِ ســــیاه می‌میرد

 

‌بخیــــــل ، ره نبـَــــــرَد در ســـرای آرامــِش
کـه از حســادت ، در هــــر نگـــــاه می‌میرد

 

‌ز بُعـــدِ راه نگــردد ملـــول ، پیـــر طــریــق
جــــــوانِ نــابَـلــــــد از بُعــــــدِ راه می‌میرد

 

‌بـه کــارگــاهِ جهــان نیسـت رونـــق مطــلق
چـو آفِتـــاب ، کـــه در شـــامگــــاه می‌میرد

 

‌بشر به جبـــرِ مکافاتِ دهـــر، محکوم است
بـه محــض زنــدگــی رو بـــه راه ، می‌میرد

 

‌طمـــع مـــدار ، بـه مـــال جهـــان بی‌بنــیاد
حــریـصِ سفلــه شبی جــان‌تبـــاه می‌میرد

 

‌کسی کـــه تــــاب نیـــارد علــــوّ یــــاران را
ز حِقــد و پســتی خـود گــاهگـــاه می‌میرد

 

‌به‌شـوق نــام و نشان دم مـزن ز نـــام خــدا
بـدون صــدقِ عمـــل ، نــام و جــاه می‌میرد

 

‌مـده بـه زهـــدِ ریـــا ، آبـــروی خود بـر بــاد
بــدون ریشــه اگــر شــد گیــــــاه ، می‌میرد

 

‌چـو آبِ رفتــه بـه جــویـی که بـر نمی‌گـردد
سـرِ بـــریــده ، بخــواهــی نخـــواه می‌میرد

 

‌زیــان مــزن بـه کسی تـا تـو را زیــان نرسد
"عقـــابِ جـــور" ، بــه یـک تیـــرِ آه می‌میرد

 

‌بــه کشـــوری کــه عـــدالــت ، ادا نمی‌گردد
بــه دادگـــــاهِ ســـتـم ، دادخــــواه می‌میرد

 

‌بگیـر عبـــرت ازیـن روزگـــار و تجــربــه‌هـا
دل از تغـــــافــــلِ هـــــر انـتـــــباه می‌میرد

 

‌ز جــام دلکش (ساقی) بنـوش و مستی کن
خمــــار عشــق ، شــبی بــی‌گنــــاه می‌میرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(آغل جهل)

 

جهان ، در رهگذار باد باشد
درین ویرانه کِی دل شاد باشد؟

 

عروس بخت چون ناسازگار است
مصیبت، حجله ی داماد باشد

 

برفته از میان رسم مروّت
زمانه عرصه ی بیداد باشد

 

گرانی و گرفتاری و ماتم
نهال جنگل غمباد باشد

 

به هرجا بنگری ویران نشینی
تظلم خواه... در فریاد باشد

 

سمند بخت‌مان افتاده در چاه
که گویی کور مادرزاد باشد

 

چو شادی رخت بسته از زمانه
مذلت ، حاکم ایجاد باشد

 

نبینی در وطن بر کرسی عدل
جوانمردی که فحل و راد باشد

 

نه معشوقی بوَد مانند شیرین
نه عاشق پیشه‌ای فرهاد باشد

 

نه آبی که غبار از چهره شوید
نه دستی که پی امداد باشد

 

نه قولی که به پیمانی نشیند
نه جایی که در آن میعاد باشد

 

نه ماهی که دهد گرمی به دل‌ها
اگر چه تیر ، یا مرداد باشد

 

تمام فصل‌ها گشته زمستان
خزان از نیمه ی خرداد باشد

 

شده باغ وطن خالی از اشجار
که پژمان صورت شمشاد باشد

 

ندانستیم قدر گل به گلشن
ندامت با تعب همزاد باشد

 

نصیب ما شده قعر جهنم
چو جنت در کف شداد باشد

 

نمانده مهر و الفت بین مردم 
تفرق ، حیلت شیاد باشد

 

هراس گرگ طبعان زمانه
وفاق و وحدت آحاد باشد

 

چو غافل گشته‌ایم از عقل و برهان
خرافه در همه ابعاد باشد

 

شده دین ملعبه بر دست ناکس
که سنگین دل تر از جلاد باشد

 

چو حق را میل خود تقریر کردند
گروهی در ره اِلحاد باشد

 

بهشت عدن اگر هشت درب دارد
جهنم در جهان هشتاد باشد

 

ندارد فرق بر ما دوغ و دوشاب
جهالت بس که بی تعداد باشد

 

نداند قدر دانش کس درین مُلک
اگر چه بمب استعداد باشد

 

ز بی علمی به مدرک خو گرفتیم
که مَدرس فاقد استاد باشد

 

دریغا کز غم سرخوردگی ‌ها
جوان این وطن معتاد باشد

 

نمی‌بینی انرژی در جوانی
اگر چه منبع فاراد باشد

 

چو آزادی نمی‌باشد درین مُلک
دهد جان گر کسی نقاد باشد

 

پدر چون نیست قادر بر معیشت
خجالت ، سفره ی اولاد باشد

 

نگاهی که بجز غم را ندیده‌ست
چگونه سرخوش از میلاد باشد

 

کجا فرموده حق انسان عاقل
فقط بر مرگ ، فکر زاد باشد

 

کسی که مُرد در عین جهالت
چه جای رنج و جیغ و داد باشد

 

به وقت مرگ بر این گونه مردم
چه بهتر ، از مبارکباد باشد؟

 

بباید کرد از خاطر فراموش
اگر حتی همه اجداد باشد

 

خدایی که شده بر خلق ترسیم
معاذالله دلش پولاد باشد

 

اگر این است قصد خالق از خلق
اساس خلقتش ایراد باشد

 

که انسانی به جرم حُبّ دنیا
سزایش کوره ی حداد باشد

 

چرا غافل از اسرار خداییم
که ایزد جامع الاضداد باشد

 

بزن بیرون ازین زهد ریایی
حقیقت ، مَسلک اوتاد باشد

 

دوای درد در دست طبیب است
ولی جاهل پی اوراد باشد

 

گرفتاریم تا در آغل جهل
سزای ما همان صیاد باشد

 

خداوندا شود روزی که میهن
ز بند دشمنان ، آزاد باشد؟!

 

مخور غم (ساقیا) آید زمانی
که ویران کاخ استبداد باشد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(جغد‌ غم)

 

گرگ با میش آشنا شد هیچ کس چیزی نگفت
کرم کوچک، اژدها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

خان نالایق ، فراری شد از آبادی مان...
شیخی آمد کدخدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خیال خام خود دم از دموکراسی زدیم
شاهی از آنِ گدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

دست استکبار ، بیرون گشت باز از آستین
کاخ شیادان بنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

با ریاکاری دم از دین و شریعت چون زدند
زهد و تقوا نخ نما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

جغد غم بنشست بر بام وطن ، بار دگر
شادی ملت عزا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اندک اندک ، فاصله افتاد در بین عموم
(دولت از ملت سوا شد هیچ کس چیزی نگفت)

 

آنکه خود گم کرده راهِ حق ز بی دینی، دریغ
ملتی را رهنما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

چشم دل شد باز و ناگه دید در وقت صلات
بی نمازی مقتدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شد نصیب خلق ، ناکامی ولیکن زندگی
چون به کام اغنیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

اعتبار ملت ایران همه بر باد رفت
پول ایران بی بها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

از گرانی و تورم ، جان‌مان بر لب رسید
خلق ایران بینوا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

تیر بیداد از کمان مجلس ماضی گذشت
بر دل ملت رها شد هیچ کس چیزی نگفت

 

وام ملت کرد گوش عالمی را کر ، ولی
وام جمعی بی صدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

شیر تو شیر است و خر تو خر که در این سرزمین
مختلس، پرمدعا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

کرد بیت المال را غارت بدون دردسر
مال ملت جا به جا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در عوض دیدیم روزی را که دزدی بینوا
بر سر دار فنا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

نیست پنهان از نگاه خلق ، تاراج وطن
راز دزدان بر مَلا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

در خبر آمد که مثل کاسپین ، بار دگر
کیش از ایران جدا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

عهد بستند از سر ناچار، هم با روس و چین
کودتا در کودتا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

میرسد روزی که می‌گویند این ویران سرا
محو از جغرافیا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

قاضی نااهل را ، گفتند کرده ارتشاء
تا که ناگه کله پا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

بسته شد پرونده ی او هم چو دزدان دگر
قصه از این ماجرا شد هیچ کس چیزی نگفت

 

(ساقیا) ما خود گنهکاریم وقتی دیده ایم
این‌چنین در حق ما شد هیچ کس چیزی نگفت

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)