اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴۳ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

✅ به بهانه‌ ی برائت و انزجار از اعراب سعودی (وهابیت) ملعون که در سال ۱۳۹۴ موجب کشتار حجّاج مظلوم و بی‌گناہ شدند.

(نفس تبهکار)

 

منکر به ذات حق، که مسلمان نمی‌شود
پتیاره ، عبد خالق سبحان نمی‌شود

 

گر خانه‌ی خدای ؛ به خاک حجاز هست
هم سنگ خاکِ شاه شهیدان نمی‌شود

 

مُلکی که شاہ و دولت آنند دل سیاہ
با صدهزار کعبه ، درخشان نمی‌شود

 

دنیا اگر چه هست همه مُلکِ ایزدی
مُلکی بحق چو کشور ایران نمی‌شود

 

زاهد! اگرچه بادہ خوری در نهان ولی
از حضرت ِ الاہ ؛ که پنهان نمی‌شود

 

آل سعود پست! مزن دَم ز دین و زهد
این لاف‌ها برای تو ایمان نمی‌شود

 

کم کن ز روضه‌خوانی و رخت عمل بپوش
هر روضه‌ای که روضه‌ی رضوان نمی‌شود

 

قربان نما تو نفس تبهکار خویش را
با ذبح گوسپند که قربان نمی‌شود

 

از شرع، دم مزن که بحق در کلاس تو
پیدا به جز مکاتب شیطان نمی‌شود

 

از معرفت به دوری و دم می‌زنی ز حق
بی درک مبهمات ، که عرفان نمی‌شود

 

هرچند تیشه بر بن مذهب نهاده‌ای...
دین خدا ز جور تو ویران نمی‌شود

 

هر کس دو آیه خواند به تجوید یرملون
با این دو آیه عامل قرآن نمی‌شود

 

آن باطنی که هست در او خوی دیو و دد
در ظاهر است آدم و انسان نمی‌شود

 

بسیار یوسف است به هر شهر و هر دیار
هر یوسفی که یوسفِ کنعان نمی‌شود

 

هر کس که کوہ طور رَود نیست مرد حق
هر رهروی که موسیِ عِمران نمی‌شود

 

ای شاہ نیمه وقت! به شاهی خود مناز
شاهی قرین چو شاہ خراسان نمی‌شود

 

بر تخت شهریاری دنیا مبند دل ــ
هر مسندی سریر سلیمان نمی‌شود

 

شهری که هست در دل آن دزد و راهزن
بی برج و دیده‌بان و نگهبان نمی‌شود

 

هشیار باش آن که کند تلخ کام خلق
در روز حشر، لایق غفران نمی‌شود

 

تا کِی به دوش سینه کشم بار آہ را ؟
این منطق و عدالت و برهان نمی‌شود

 

بیرون چو هست دست چپاول از آستین
این مشکلات، مطلقاً آسان نمی‌شود

 

زخمی که بر دل است ز تیغ ستمگران
بی مرهمِ مقابله ، درمان نمی‌شود

 

دَم از عرب مزن عجم اجنبی پرست!
کاو دشمن است و با تو به یک آن نمی‌شود

 

آن دشمنی که کرده به تن، رزم_پیرهن ـ
از کرده‌های خویش، پشیمان نمی‌شود

 

گفتا رسول: من عرب و نیستم عرب
نصِّ صریح هست که بُهتان نمی‌شود

 

ما آزمودہ ایم چه بسیار و بارها...
هر سنگ و گل که لؤلؤ و مرجان نمی‌شود

 

آن‌کس که نیست مِهر ولا در دلش ز بغض
با شیعه هم مسیر ، کماکان نمی‌شود

 

زین آه سینه سوز که سوزد تن جهان
ماندم چرا که یکسره طوفان نمی‌شود

 

لم یزرع است باغ تجاهل ، به روزگار
با یک دو شاخه گل که گلستان نمی‌شود

 

هر کس شنید مصرعی از شعر ما بگفت:
(ساقی) چرا که شعر تو دیوان نمی‌شود؟

 

ارزان شود مَتاع ، به بازار ازدیاد
امّا مَتاع شعر تو ارزان نمی‌شود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(اَلسّلامُ عَلَیْکَ یٰا عَلیّ بْنِ موسَی الرّضاء)

(ضامن آهو)

 

این همــایـون بـارگـه که قبــله‌ی دل‌هــاسـتی
مــرقـد سلطــان هشــتم ، زاده‌ی مـوسـاسـتی

 

ضـامـن آهــو امام هشـتم آن شمس شمــوس
کز علــوّ عـــزتــش ، آن بــارگـــه بـــرپــاسـتی

 

خــاک درگاهش بُــوَد بر اهــل دل کُحــلِ بصر
بـارگــاهـش قطعـــه‌‌ای از جنـــة المـــأواسـتی

 

مـــاهِ ذیقعــــده، منــوّر شــد ز مــــاه ِ روی او
روشن از شمــع وجودش دیـده‌ی زهـــراسـتی

 

مـوسیِ عِمــران ز انــوارش گـزد لب از عجب
کز شرف ، انــوَر ز طــور سیـنه‌ی سـیـناسـتی

 

می‌کنــد اعجـــاز بــا لطـف خـــداونـــد ودود
دست اعجــازش فـــراتـــر از یـد بیضــاسـتی

 

بـر تــن درمـانـدگـان از هر نـــژاد و هر مـــرام
روح‌بخشِ دیگـری چون حضرت عیســاسـتی

 

پنجــره فـــولاد جانسوزش بُــوَد دارالشّفــــاء
نـاامیــدان را امیــد و شــافــی مــرضــاسـتی

 

بر طبـیـبان جهان اسـتاد هفت اقلیــم اوست
گرچه بقــراط است یا که بوعلی سـیـناسـتی

 

خـاک کوی عــرش‌سایش سرمه‌ی چشم فلک
گنـــبد میــــناتــــرازش ، قبّـــه‌ی کبــــراسـتی

 

صبحگاهان تا که خورشید از افــق سر میزند
نور می‌گیـرد از آنجــا بعـد از آن بــرخــاسـتی

 

کفتــران دایم به طــوف گنــبدش پروانه‌سان
بــال و پــر ، سایند ، زیرا شمــع بـزم آراسـتی

 

خـادمـش دارد مقــامی ارجمنــد و بـی‌بـدیـل
چونکه عشق خادمش یک‌ عشق مـادرزاسـتی

 

درگــه حاجات خـلق است و کند حـاجـت روا
هرکه دارد از سرِ جان، حاجت و درخـواسـتی

 

آب سقاخانه‌اش، گویی ز حوض کـوثــر است
بـاده‌ی نابی که بی‌شک (ساقی) اش آقـاسـتی

 

ای امــام هشــتم، ای والا مقـــام مُلـک تــوس!
ایکــه بـر اَسرار عــالَــم ، عــالـِـم و دانــاسـتی

 

من به قدر درک خود شعری سرودم کن قبول
گرچـه شعرم قطـــره‌‌ای ناچیز ، از دریــاسـتی

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1388

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(دارالشفا)

 

اگر داری هزاران درد بی‌درمان بیا اینجا
که با اذن خدا باشد طبیب دردها اینجا

 

اگرچه هست پنهان مرقد خیرالنسا ، اما
به‌شوق مرقد آن بانوی عظما ، بیا اینجا

 

مزار حضرت معصومه‌ی قم را زیارت کن
که باشد جلوه‌ای از مرقد خیرالنسا اینجا

 

دعاهایت اجابت می‌شود در این حرم زیرا
که خفته ، اخت سلطان سریر ارتضا اینجا

 

دلِ درمانده و غمدیده‌ی خود را مداوا کن
که بی‌شک هست هم دارو و هم دارالشفا اینجا

 

بنوش از آب سقاخانه‌‌اش در صحن آیینه
که می‌باشد یقیناً چشمه‌ی آب بقا اینجا

 

ببوس این بارگاه و رفعت آن را تماشا کن
که باشد بوسه‌گاه مرتضی و مصطفی اینجا

 

دلِ خود را گرهْ زن بر ضریح این حرم با عشق
که دل را می‌کُند از بند این دنیا ، رها اینجا

 

دو رکعت با خلوص دل نماز عشق ، برپا کن
به بالاسر، که تا بینی به چشم دل، خدا اینجا

 

نمی‌ماند به‌جا ، کاخی همیشه جاودان اما
بقا را می‌توان بینی در این دار فنا ، اینجا

 

غبارِ غم بشوی از دیده و دل با نمِ اشکی ـ
که بی‌شک می‌دهد هم دیده و دل را جلا اینجا

 

مِس زنگاری دل را جلا ، نَه!... بل طلا دارد
به اکسیری که بر دل می‌زند این کیمیا اینجا

 

مشو غرّه به مال و جاه و... قلبت را مصفا کن
ندارد فرق زیرا در نظر ، شاه و گدا اینجا

 

نه تنها این حرم در قم ندارد مثل و همتایی
که هم شأن است حتی با مقام اولیا اینجا

 

نه تنها اهل قم بالد به خود ، از شأن این بانو
که می‌بالد به‌خود زین خواهری، حتی رضا اینجا

 

به غیر از شهر خود ، هر آشنا باشد غریب اما
تفاوت نیست بین هر غریب و آشنا اینجا

 

چنانکه شهر قم را عُشّ آل مصطفی خوانند
بنازد شیعه بر این بارگاهِ باصفا ، اینجا

 

خوشا چشمی که دل، بندد به دیدار حریم او
چو اهل قم ، که گردیده به گنبد ، مبتلا اینجا

 

خوشا آنکس که عادت کرده تا آید به‌گوش او
مناجات و اذان از مأذن ِ گلدسته‌ها اینجا

 

خوشا آنکس که سر را می‌گذارد بر حریم او
بدون ادعا و عاری از روی و ریا اینجا

 

چو می‌بوسد ضریح باصفایش را به صدق دل
زیارت کرده گویی مرقد شمس الضحا اینجا

 

شفاعت می‌کند چون شیعیان را در صف محشر
چگونه می‌توان دل کَند ، از صحن و سرا اینجا

 

اگر گم کرده‌ای راه خودت را از سر غفلت
بیا در این حرم، زیرا که باشد رهنما اینجا

 

گنهکاری ، اگر حتی دمی آید به این درگاه
شود شرمنده‌ی کردار ، بی‌چون و چرا اینجا

 

دخیل مِهر می‌بندد ضریح زرنگارش را
که بخشیده شود از جرم و عِصیان و خطا اینجا

 

خلاصه دست خالی رد نمی‌گردیم ازین درگاه
«اگر از صدق‌ دل‌ ، آریم‌ روی‌ التجا اینجا» ۱

 

دل زنگاری‌ات را پهن کن در این حریم مِهر
که پای زائرانش ، می‌دهد آن را جلا اینجا

 

مَشام جان ، معطر کن به عشق (ساقی) کوثر
اگر خواهی شوی مست از شراب جانفزا اینجا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/07/22

۱ـ استاد مجاهدی

(صادق آل عبا)

 

توسن عِلم و فقاهت شد به دستت تا که زین
تاختی بر جاهلان ، با منطق حق الیقین

 

صادق آل عبایی و شدی بر شیعیان
رهنما در زندگانی تا به فردوس برین

 

پایه ریز مکتب فقه و اصولی در کمال
عالمان چون کودکی هستند نزدت خوشه‌چین

 

وارث یاسین و طاهایی و باشد منطقت!
مُنطبق با جمله‌‌ی آیات قرآن مُبین

 

شرع را ، در آسمان عِلم ، دادی بال و پر
سایه افکندی به بال معرفت، روی زمین

 

جان دیگر داده‌ای چون بر احادیث و علوم
آفرین‌گوی تو باشد حضرت جان آفرین

 

همترازت نیست در عِلمٍ الهی در جهان
نیست بین عالِمان در عِلم، مانندت وزین

 

چون هُشام بن حَکم‌ها و مُفَضَّل‌ها به صدق
سوده‌اند از عجز بر محراب درگاهت جبین

 

ذوالفقار عِلم را در دست داری چون علی
می‌زنی بر فرق بدخواهان و دشمن‌های دین

 

کرد ویران مکتب تو ، خانه‌ی تزویر را
با بیان صادقت همچون امیرالمؤمنین

 

ریختی بر هم بساط جهل و ظلمت را به عِلم
نور بخشیدی به قلب شیعیان راستین

 

جایگاهت در مدینه هست همتای رسول
در میان دشمنان شیعه هم هستی، امین

 

شهد نوشاندی به کام خلق با عِلم و عمل
زهر بر کامت اگرچه کرد منصورِ لعین

 

مرغ روحت کرد تا پرواز ، سوی آسمان
شد دل اهل مدینه در غم مرگت حزین

 

تیره‌گون شد آسمان از این مصیبت گوییا
بر زمین افتاد ماه و گشت با ظلمت قرین

 

آرمیدی در گلستان بقیع اما دریغ!
کرد ویران دست جهل و کینه آن حصن حصین

 

مرقدت بی بارگه باشد اگر که در بقیع
هست دشمن از عناد خویش نزدت شرمگین

 

شیعه‌ی آل علی ، پاینده از عِلم تو شد
عالَم اسلام می‌باشد علومت را ، رهین

 

مثل خورشیدی فروزان تافتی تا بر جهان
آسمان شد از فروغ یک نگاهت نقطه‌چین

 

گفت (ساقی) در مدیحت چامه‌ای را با خلوص
دارد امّیدی که در محشر شوی او را معین.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/23

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(شهادت حضرت زهرا)

 

آتش کشید خصم چو بر آشیانه‌اش
رفت از ثریٰ به‌ اوج ثریا ، زبانه‌اش

 

ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانه‌اش

 

آن آشیانه‌ای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانه‌اش

 

آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانه‌اش؟

 

درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانه‌اش...

 

سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانه‌اش

 

اما ز بار غصه که بر دوش می‌کشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانه‌اش

 

جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانه‌اش؟!

 

تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانه‌اش

 

ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانه‌اش

 

غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانه‌اش

 

باید که ماه را ، به دل خاک می‌سپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانه‌اش

 

بی‌همنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه‌ های شبانه‌اش

 

"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، هم‌ترانه‌اش"

 

هرچند قرن‌ها سپری شد ، از آن ستم
کِی می‌رود ز خاطر عالم ، فسانه‌اش؟

 

تا روز رستخیز ، به‌جان شعله می‌کشد
سوز دل ِ علی و ، غم بی‌کرانه‌اش

 

خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانه‌اش...

 

(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانه‌اش .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(عصمت کبریا)

 

گــــل بـــــاغ حیــــاسـت معصومه
عصمــت کبـــــریـــــاست معصومه

 

دومین فاطمه‌ست و معصوم است
عتـــرت مصطفــــــاسـت معصومه

 

نــور چشمـــان مـــوســی ِ جعـــفر
اُخت شمس الضحــاست معصومه

 

شـیعـیـــــان را شفـیـــعه ی جنــت
ملجـــــأ و ملتجــــاســت معصومه

 

آفـــرینــش ، کنــــد مبـــــاهـــاتش
فخــر ارض و سمـــاست معصومه

 

کشتی فقـــه و فضـــل و تقـــوا را
بـخــــدا ، نــاخـــــداست معصومه

 

دختـــران را بـه عفــت و عصمــت
رهبـــــر و مقـتــــداســت معصومه

 

خـاک قـــم یافت عــزت از قدمش
بس‌که با عــز و جــاست معصومه

 

درب جنت به قم گشوده از اوست
این‌چنــین پـــر بهـــاست معصومه

 

قــــم شرف یــافتــه ز مـــرقـــد او
گـنــــج اُمّ القــــــراســت معصومه

 

مـــدفن فاطمــه اگر که گــُـم است
عــُـشّ آل عبــــــــاســـت معصومه

 

تــربتــش تـــوتیــــای چشــم مَلَـک
درد هـــــــا را ، دواســت معصومه

 

هرچـه خـواهـی ز کـــوی او بطلب
بحـــر جود و سخـــاست معصومه

 

خیـــز و از جـان به درگهش رو کن
کــه حـــریــم خـــداسـت معصومه

 

می‌بـَــرد دل ، ز زائــــران به کــــرم
مــرقـــدش دلـــربــــاست معصومه

 

بــا ریـــاکـــار و بـــا دغــــل پیــشه
صـــادق و بــی ریـــاست معصومه

 

گرچــه بــاشـد غـــریـب در ایـــران
بــــر همـــــه آشــــناسـت معصومه

 

روشـنی‌بخـش عـــالــم هسـتی‌‌ست
معـنــی والضحــــــاســت معصومه

 

حــَـرمَش بــارگــاه اهـــل دل است
چون حــریـم رضـــاسـت معصومه

 

بــر ضعـیــفان مــــانــده از کعبـــه
عــــرفـــات و منــــاسـت معصومه

 

قـــم اگرچه به غـــم قــریــن باشد
حــرمـش بــاصفــــاسـت معصومه

 

(ساقی) بـزم عــلم و عـرفـان است
ســـاغــــــر انمـــــــاســت معصومه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

(نقطه ی ابهام)

 

چون ندادم دست شیطان اختیار خویش را
حفظ کردم تا همیشه ، اعتبار خویش را

 

از ضَلالت دور بودم ، تا مبادا ناگهان...
مایه‌ی خفّت شوم قوم و تبار خویش را

 

دوستی‌هایی که کردم در همه ایام عمر
درس الفت داده‌ام، هم‌روزگار خویش را

 

در مسیر زندگی از بس دویدم ، عاقبت
خود بپای خود درآوردم دَمار خویش را‌‌‌

 

حجم انبوه فشار زندگانی را به دوش
می‌کشم تا کِی گذارم کوله‌بار خویش را

 

بس که گردیدم به دور نقطه‌ی ابهام دهر
نقش کردم گِرد خود خطّ حصار خویش را

 

خویش را در قلعه‌ی آزادگی کردم اسیر
خود نمی‌خواهم که بردارم جدار خویش را

 

از ستم‌هایی که می‌بینم ز شهر کینه‌ها
می‌گذارم زیر پا ، روزی دیار خویش را

 

چونکه دل، بر مال این دنیا نبستم هیچگاه
می‌‌سپارم بر جهان ، دار و ندار خویش را

 

خواب بر چشمم نمی‌آید ز رنج روزگار
ای خوش آن روزی که می‌بینم مزار خویش را

 

زخم‌ها دارم به دل از زخمه‌‌های جان‌شکار
کز تنیدن داده‌ام از کف، قرار خویش را

 

چون درخت زندگانی حاصلی ما را نداد
می‌شمارم غصه‌های بی‌شمار خویش را

 

تا بدانی کیستم ـ در این دیار نامراد؟...
لحظه‌ای کردم بیان، حالِ نزار خویش را

 

تا شود سرمشق ، بر آیندگان این جهان
شرح دادم یک دو خطّی از هزار خویش را

 

با همه رنجی که شد شامل مرا در زندگی
شاکرم کز کف ندادم اقتدار خویش را

 

تا نگیرد گرد غم چشم دل از طوفان غم
می‌زنم جارو به مژگانم غبار خویش را

 

چون نکردم قامتم را خم به نزد ظالمان
"تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را" ۱

 

سال‌ها در انتظار مقدم روی نگار ...
مانده‌ام اما ندیدم گلعِذار خویش را

 

جمعه‌ها را می‌نشینم با امید وصل او...
تا کنم طی فصل رنج و انتظار خویش را

 

کاش می‌شد تا زمستان، بار بندد از میان
تا ببینم لحظه‌ای، روی بهار خویش را

 

(ساقیا) آیا شود با جرعه‌ای، از جام عشق
امشبی را با تو طی سازم خمار خویش را؟.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

۱_ سعدی

(عید فطر مبارک باد.)

 

ماه رمضان، ماه مصفای خدا رفت
ماه کرم و رحمت و احسان و سخا رفت


ماه رمضان، طی شد و آمد مَه شوال
ماه شرف و منزلت و قدر و بها رفت


ماهی که در آن معجزه‌ی حق شده نازل
با شوق و نشاط آمد و، با وا اَسَفا رفت


بودیم در این ماه، همه غرق عنایات
ماهی که به تسبیح و مناجات و دعا رفت


جز اشکِ انابت نشد از هر مژه جاری
در هر شبِ قدری که دعا تا به سما رفت


ماهی که درآن از کرم و لطف خداوند
کوهِ گنهِ خلق، چو کاهی به هوا رفت


برداشته شد بار گناهان، همه از دوش
تا نامه‌ی اعمال، به درگاه خدا رفت


ماهی که سراسر همه الطاف خدا بود
تا چشم گشودیم، مَه فیض و عطا رفت


ماهی که درآن زمزمه و شور و نوا بود
طی گشت و دریغا که مَه مِهر و وفا رفت


برچیده شد آن خوان کریمانه‌ی جانان
ما مانده و هیهات! که آن ماه رجا رفت


آنکو که درین ماه، نشد باخبر از عشق
در بی‌خبری حاصل، عمرش به فنا رفت


افسوس که طی شد شبِ جام مِی و مستی
از (ساقی) میخانه بپرسید، چرا رفت؟.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

(انسان)

 

مانده‌ام بین این همه حیوان
که چرا نام ما شده انسان ؟

 

گرچه حیوان درنده‌‌خو باشد
خوی ما بدتر است از حیوان

 

خون همنوع خویش می‌ریزیم
حیَوان کِی دَرَد ز همنوعان؟

 

چون برادرکشی شد از اول
درس انسانیت ، بدون گمان

 

که شود کشته حضرت هابیل
از عناد برادری ، نادان

 

ما همه از نژاد قابیلیم
با هزاران ادله و برهان

 

نیست والله اشرف مخلوق
آنکه خونخوار بوده از بنیان

 

این دروغی بزرگ می‌باشد
گرچه باشد به گفته‌ی قرآن

 

که بشر خون یکدگر ریزند
من ندارم بر این سخن ایمان

 

نیست شکّی درآنچه می‌گویم
چون رسیدم به نقطه‌ی ایقان

 

حَیَوانیم جملگی زیرا...
چون ندیدم شرافتی به میان

 

چونکه حیوان درَد ضعیفان را
تا کند دردِ جوع را درمان

 

آدمی نیز ، این‌چنین باشد
عاری از مهر و رأفت و احسان

 

دشمنان را شغال می‌خواند
خویش را شیر بیشه و میدان

 

خوی انسان چو خوی حیوان است
خود ادا کرده بارها این‌سان

 

گاه خود را چو گرگ می‌خواند
حرف دل را ، ادا کند به زبان

 

گاه گوید که من سگم ؛ آری
می‌کند ذات خویش را اذعان

 

گرچه شیر و شغال و گرگ و سگ‌اند
همه مخلوق حضرت سبحان

 

پس چه فرقی درین میان باشد
بین انسان و طینت حیوان

 

همه حیوان و آدمی صورت
همه خونخوارتر ز نسل ددان

 

همه خودخواه و سینه‌ها خالی
از مرام و مروّت و وجدان

 

همه دل‌های‌مان پر از کینه
همه جابر به قدر وسع و توان

 

همه ظالم ز خوی اهرمنی
عاری از عدل و منطق و میزان

 

ظلم انسان همیشه پنهانی‌ست
ظلم حیوان ولی بوَد به عیان

 

فرق حیوان و آدمی این است
که بشر عیب خود کند کتمان

 

بنده‌ی نفس خویش می‌باشد
دم زند گرچه از خدای جهان

 

می‌کند ظلم و با ریاکاری
تا نفس هست می‌دهد جولان

 

قافیه گشت اگرچه ، تکراری
واقفم بر خطای خود یاران!

 

(ساقیا) آخرین کلام این است
که بشر هست ، بدتر از حیوان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)