اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(السّلام علیکِ یا فاطمةالزهراء)

(گل یاس)

 

که دیده؟ سنگ به آیینه، بی‌بهانه زدن
شرار ، بر در و دیوار آشیانه زدن ؟

 

کمان جور کشیدن به پنجه‌ی بیداد
به قصد غصب فدک، تیر بر نشانه زدن

 

به‌سان باد خزان ، در اوان فصل بهار
به‌شاخ و برگِ "گل یاس" تازیانه زدن

 

ز بغض و کینه و نفرت ز شاخه‌ گل‌چیدن ـ
به‌داس ظلم‌ ـ به‌هنگامه‌ی جوانه زدن

 

به زهر حَنظل نارس ز جهل و بی‌خردی
و حِقد و بخل ، به بنیان رازیانه زدن

 

به‌شوق جاه و مقامی ز خو‌ی اهرمنی
شرر ، به سینه‌ی غمدیده‌ی زمانه زدن

 

در اوج خواری و زاری و از قَساوت قلب
شبانه شعله‌ی حرمان به قلب خانه زدن

 

چراغ خانه‌ی زهرا ، کجا شود خاموش
به سنگ فتنه بر آن نور جاودانه زدن ؟

 

چگونه می‌شود آرام ، قلب ناآرام
به تازیانه به بازوی نازدانه زدن ؟

 

شب گناه ، به آلودگی سحر کردن
خراب رقص و سَماع و می مُغانه زدن

 

ز فرط بلهوسی و رذالت مطلق...
به چنگ، چنگی و بر قیچک و چَغانه زدن

 

پس از وداع نبی ، با دسیسه و نیرنگ
چو رهزنان، به دل مسلمین شبانه زدن

 

به قصد غارت اموال مسلمین ناگاه
به‌سان دزد ، به گنجینه‌ی خزانه زدن

 

سپس به غصب خَلافت خلاف وعده‌ی حق
بدون تکیه‌گهی ، دم ـ ز پشتوانه زدن

 

بدون هیچ وجاهت به تخت بنشستن
دم از ولایت ِ الله ، خودسرانه زدن

 

به بال شب‌پره در آسمان شب نتوان
نقاب ، بر روی آن اختر یگانه زدن

 

رسول حکم ولایت ، بزد به نام علی
هنوز بی‌شرفان‌اند ، گرم چانه زدن

 

علی‌است شاه ولایت که تخت شوکت او
کجا جدا شود از هم ، ز موریانه زدن ؟!

 

علی‌است مظهر عدلی که در تقابل ظلم
شده‌‌است شهره به اِستادگی و جا نزدن

 

دریغ ، قافیه بسته‌‌است دست شاعر را
به زلف شعر ، نداند ، چگونه شانه زدن...

 

وگرنه از غم و اندوه، می‌توان دل را
خلاف قاعده ، بر بحر بی‌کرانه زدن!

 

بسوخت (ساقی) دلخون، ازین غم جانکاه
دگر چگونه توان؟ دم ، از این فسانه زدن!...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"اَلسَّلامُ عَلَیکِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

(عصمت کبریا)

 

گــــل بـــــاغ حیــــاسـت معصومه
عصمــت کبـــــریـــــاست معصومه

 

دومین فاطمه‌ست و معصوم است
عتـــرت مصطفــــــاسـت معصومه

 

نــور چشمـــان مـــوســی ِ جعـــفر
اُخت شمس الضحــاست معصومه

 

شـیعـیـــــان را شفـیـــعه ی جنــت
ملجـــــأ و ملتجــــاســت معصومه

 

آفـــرینــش ، کنــــد مبـــــاهـــاتش
فخــر ارض و سمـــاست معصومه

 

تیـــهِ ظلمــت ز طــلعتـش روشــن
وَه کـه بـدرالــدجـــاست معصومه

 

کشتی فقـــه و فضـــل و تقـــوا را
بـخــــدا ، نــاخـــــداست معصومه

 

دختـــران را بـه عفــت و عصمــت
رهبـــــر و مقـتــــداســت معصومه

 

خـاک قـــم یافت عــزت از قدمش
بس‌که با عــز و جــاست معصومه

 

درب جنت به قم گشوده از اوست
این‌چنــین پـــر بهـــاست معصومه

 

قــــم شرف یــافتــه ز مـــرقـــد او
گـنــــج اُمّ القــــــراســت معصومه

 

مـــدفن فاطمــه اگر که گــُـم است
عــُـشّ آل عبــــــــاســـت معصومه

 

تــربتــش تـــوتیــــای چشــم مَلَـک
چونکـه دارالشفـــــاسـت معصومه

 

هرچـه خـواهـی ز کـــوی او بطلب
بحـــر جود و سخـــاست معصومه

 

خیـــز و از جـان به درگهش رو کن
کــه حـــریــم خـــداسـت معصومه

 

می‌بـَــرد دل ، ز زائــــران به کــــرم
مــرقـــدش دلـــربــــاست معصومه

 

بــا ریـــاکـــار و بـــا دغــــل پیــشه
صـــادق و بــی ریـــاست معصومه

 

گرچــه بــاشـد غـــریـب در ایـــران
بــــر همـــــه آشــــناسـت معصومه

 

روشـنی‌بخـش عـــالــم هسـتی‌‌ست
معـنــی والضحــــــاســت معصومه

 

حــَـرمَش بــارگــاه اهـــل دل است
چون حــریـم رضـــاسـت معصومه

 

بــر ضعـیــفان مــــانــده از کعبـــه
عــــرفـــات و منــــاسـت معصومه

 

قـــم اگرچه به غـــم قــریــن باشد
حــرمـش بــاصفــــاسـت معصومه

 

(ساقی) بـزم عــلم و عـرفـان است
ســـاغــــــر انمـــــــاســت معصومه

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1382

(نقطه ی ابهام)

 

چون ندادم دست شیطان اختیار خویش را
حفظ کردم تا همیشه ، اعتبار خویش را

 

از ضَلالت دور بودم ، تا مبادا ناگهان...
مایه‌ی خفّت شوم قوم و تبار خویش را

 

دوستی‌هایی که کردم در همه ایام عمر
درس الفت داده‌ام، هم‌روزگار خویش را

 

در مسیر زندگی از بس دویدم ، عاقبت
خود بپای خود درآوردم دَمار خویش را‌‌‌

 

حجم انبوه فشار زندگانی را به دوش
می‌کشم تا کِی گذارم کوله‌بار خویش را

 

بس که گردیدم به دور نقطه‌ی ابهام دهر
نقش کردم گِرد خود خطّ حصار خویش را

 

خویش را در قلعه‌ی آزادگی کردم اسیر
خود نمی‌خواهم که بردارم جدار خویش را

 

از ستم‌هایی که می‌بینم ز شهر کینه‌ها
می‌گذارم زیر پا ، روزی دیار خویش را

 

چونکه دل، بر مال این دنیا نبستم هیچگاه
می‌‌سپارم بر جهان ، دار و ندار خویش را

 

خواب بر چشمم نمی‌آید ز رنج روزگار
ای خوش آن روزی که می‌بینم مزار خویش را

 

زخم‌ها دارم به دل از زخمه‌‌های جان‌شکار
کز تنیدن داده‌ام از کف، قرار خویش را

 

چون درخت زندگانی حاصلی ما را نداد
می‌شمارم غصه‌های بی‌شمار خویش را

 

تا بدانی کیستم ـ در این دیار نامراد؟...
لحظه‌ای کردم بیان، حالِ نزار خویش را

 

تا شود سرمشق ، بر آیندگان این جهان
شرح دادم یک دو خطّی از هزار خویش را

 

با همه رنجی که شد شامل مرا در زندگی
شاکرم کز کف ندادم اقتدار خویش را

 

تا نگیرد گرد غم چشم دل از طوفان غم
می‌زنم جارو به مژگانم غبار خویش را

 

چون نکردم قامتم را خم به نزد ظالمان
"تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را" ۱

 

سال‌ها در انتظار مقدم روی نگار ...
مانده‌ام اما ندیدم گلعِذار خویش را

 

جمعه‌ها را می‌نشینم با امید وصل او...
تا کنم طی فصل رنج و انتظار خویش را

 

کاش می‌شد تا زمستان، بار بندد از میان
تا ببینم لحظه‌ای، روی بهار خویش را

 

(ساقیا) آیا شود با جرعه‌ای، از جام عشق
امشبی را با تو طی سازم خمار خویش را؟.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

۱_ سعدی

(عید فطر مبارک باد.)

 

ماه رمضان ، ماه مصفای خدا رفت
آن ماه فروزنده و پر نور و ضیا رفت

 

ماه رمضان طی شد و آمد مَه شوال
ماه شرف و منزلت و قدر و بها رفت

 

ماهی که در آن معجزه‌ی حق شده نازل
با شور و نشاط آمد و ، با وا اسفا رفت

 

بودیم در این ماه ، همه غرق عنایات
ماهی که به تسبیح و مناجات و دعا رفت

 

جز اشک انابت ، نشد از هر مژه جاری
در هر شبِ قدری که دعا تا به سما رفت

 

ماهی که درآن از کرم و لطف خداوند
کوهِ گنهِ خلق ، چو کاهی به هوا رفت

 

برداشته شد بار گناهان ، همه از دوش
تا نامه‌ی اعمال ، به درگاه خدا رفت

 

ماهی که سراسر همه الطاف خدا بود 
تا چشم گشودیم، مه فیض و عطا رفت

 

جز آه شرربار ، نمانده‌است به دل‌ها
چون ماه زداینده‌ی عِصیان و خطا رفت

 

بغضی که به دیوار گلو جای گرفته‌‌‌است 
بشکست ز غم چون که مَه عقده‌‌گشا رفت

 

ماهی که درآن تیغ شقی از سرِ بیداد
بر فرق همایون علی ، شاه ولا رفت

 

ماهی که شبِ قدر ، علی مظهر رحمت 
با سینه ی پر درد ، از این دار بلا رفت

 

ماهی که درآن شیر خدا وقت عبادت
در سجده‌ی حق ، بر اثر تیغ جفا رفت

 

خاموش شده شمع شبستان ولایت
تا حیدر کرار ، سوی عرش علا رفت

 

در ماتم مولا ، نه فقط خلق ، عزادار
زیرا به فلک ، ناله‌ی مرغان هوا رفت

 

ماهی که در آن زمزمه و شور و نوا بود
طی گشت و دریغا که مَه عشق و صفا رفت

 

برچیده شد آن خوان کریمانه ی جانان
ما ماندم و هیهات! که آن ماهِ رجا رفت

 

افسوس که طی شد شبِ جامِ می و مستی
از (ساقی) میخانه بپرسید ، چرا رفت .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

(انسان)

 

مانده‌ام بین این همه حیوان
که چرا نام ما شده انسان ؟

 

گرچه حیوان درنده‌‌خو باشد
خوی ما بدتر است از حیوان

 

خون همنوع خویش می‌ریزیم
حیَوان کِی دَرَد ز همنوعان؟

 

چون برادرکشی شد از اول
درس انسانیت ، بدون گمان

 

که شود کشته حضرت هابیل
از عناد برادری ، نادان

 

ما همه از نژاد قابیلیم
با هزاران ادله و برهان

 

نیست والله اشرف مخلوق
آنکه خونخوار بوده از بنیان

 

این دروغی بزرگ می‌باشد
گرچه باشد به گفته‌ی قرآن

 

که بشر خون یکدگر ریزند
من ندارم بر این سخن ایمان

 

نیست شکّی درآنچه می‌گویم
چون رسیدم به نقطه‌ی ایقان

 

حَیَوانیم جملگی زیرا...
چون ندیدم شرافتی به میان

 

چونکه حیوان درَد ضعیفان را
تا کند دردِ جوع را درمان

 

آدمی نیز ، این‌چنین باشد
عاری از مهر و رأفت و احسان

 

دشمنان را شغال می‌خواند
خویش را شیر بیشه و میدان

 

خوی انسان چو خوی حیوان است
خود ادا کرده بارها این‌سان

 

گاه خود را چو گرگ می‌خواند
حرف دل را ، ادا کند به زبان

 

گاه گوید که من سگم ؛ آری
می‌کند ذات خویش را اذعان

 

گرچه شیر و شغال و گرگ و سگ‌اند
همه مخلوق حضرت سبحان

 

پس چه فرقی درین میان باشد
بین انسان و طینت حیوان

 

همه حیوان و آدمی صورت
همه خونخوارتر ز نسل ددان

 

همه خودخواه و سینه‌ها خالی
از مرام و مروّت و وجدان

 

همه دل‌های‌مان پر از کینه
همه جابر به قدر وسع و توان

 

همه ظالم ز خوی اهرمنی
عاری از عدل و منطق و میزان

 

ظلم انسان همیشه پنهانی‌ست
ظلم حیوان ولی بوَد به عیان

 

فرق حیوان و آدمی این است
که بشر عیب خود کند کتمان

 

بنده‌ی نفس خویش می‌باشد
دم زند گرچه از خدای جهان

 

می‌کند ظلم و با ریاکاری
تا نفس هست می‌دهد جولان

 

قافیه گشت اگرچه ، تکراری
واقفم بر خطای خود یاران!

 

(ساقیا) آخرین کلام این است
که بشر هست ، بدتر از حیوان

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دو چشم)

 

دو یاورند که دلدار و غمگسار هم‌اند
دو دلبری که دل‌آرام و رازدار هم‌اند

 

دو هم‌مسیر، دو همراه و همسفر با هم
دو خط ریل ِ موازی که در کنار هم‌اند

 

دو گوهرند که از دو صدف شده مولود
دو درّ که هر دو هم‌سنگ و هم‌عیار هم‌اند

 

دو گل که هوش بَرند از سر و ز نکهت خود
نماد هستی و رحمت به شاخسار هم‌اند

 

دو نرگس‌اند که دل می‌بَرند از دلدار
میان گلشن و گلزار ، گل‌عِذار هم‌اند

 

دو حافظیه غزل می‌چکد ز سینه‌ی‌شان
که مَست قال و مقال و گل بهار هم‌اند

 

دو مثنوی، دو چکامه، دو چارپاره ، غزل
حدیث تلخی و شیرینی و شرار هم‌اند

 

دو مصرع اند که اُسلوبی از معادله‌اند
قرینه‌ای شکرین‌اند و شاهکار هم‌اند

 

دو لفّ و نشر مرتب در اصطلاح بدیع
سپاه مژّه که مصداق ذوالفقار هم‌اند

 

دو مرغ نامه رسان‌اند با حکایت عشق
گهی به شِکوه و گاهی به اعتذار هم‌اند

 

دو تا پرنده‌ی عاشق، دو مرغ خوش الحان
جدا شده ز هم اما ، در انتظار هم‌اند

 

دو میوه‌اند که دو نوبرانه‌ی فصل‌اند
که حسرت لب زن‌های هم‌ویار هم‌اند

 

دو لیلی‌اند و دو مجنون دو خسرو و شیرین
دو عاشق‌اند و دو معشوقه که نگار هم‌اند

 

دو یوسف‌اند که دل ‌بُرده‌‌اند از همه شهر
عزیز کشور عشق‌اند و هم‌دیار هم‌اند

 

دو اطلس‌اند که جام جهان نما هستند
که بر فراز فلک ، مرکز و مدار هم‌اند

 

دو دیده‌بان ، دو زحل ، از کو‌اکب سَبعه
دو گزمه‌ای که شب و روز پاسدار هم‌اند

 

دو شیرِ شرزه که در بیشه‌زار کرده کمین
دو شب‌شکار که در حسرت شکار هم‌اند

 

دو برکه‌اند که هر یک جدا ز هم اما...
بدون دیدن هم هر دو دوستدار هم‌اند

 

دو کلبه‌اند که در جنگلی شده پنهان
پناهگاه هم و مرکز قرار هم‌اند

 

دو چشمه‌سار زلال محبت و پیوند
که وقت محنت، جاری ِ جویبار هم‌اند

 

دو پادشاه که هر یک نشسته بر مَسند
ولی ز فرط تفاهم ، دو جان‌نثار هم‌اند

 

دو رهبرند و دو مرشد دو پیشوای خرد
دو رهنما ، که امامان رستگار هم‌اند

 

دو فیلسوف بزرگ‌اند در زمانه‌ی خود
دو سهروردی و دو بوعلی کنار هم‌اند

 

دو مستِ می‌ زده از جام معرفت لبریز
دو می‌گسار ، ز تفریق هم، خمار هم‌اند

 

دو زهره‌اند که خنیاگر فلک هستند
دو عندلیب که دو بلبل و دو سار هم‌اند

 

دو قهرمان نبردند در کشاکش دهر
که پهلوان زبردستِ هم‌جوار هم‌اند

 

دو نازدانه که سر کرده‌اند با بد و خوب
انیس و مونس هم بوده‌اند و یار هم‌اند

 

دو بمب استعدادند ، در نظاره‌ی خلق
که در سراچه‌ی عزلت در انفجار هم‌اند

 

دو رستم‌اند که از هفت‌خوان مفسده‌ها
گذر نموده و سرمستِ اقتدار هم‌اند

 

دو جنگجوی سلحشور بزم رزم و نبرد
که متّکی به خود و عزم استوار هم‌اند

 

دو رخش اژدر کش ، در توالی تاریخ
دو پیلتن که دلیرند و در شمار هم‌اند

 

دو نادرند که سرسخت در بر دشمن
دو فاتحان سرافراز کارزار هم‌اند

 

دو شهپرند که سیمرغ عشق را با هم
به قاف، بُرده و مردانه سازگار هم‌اند

 

دو ناخدای خرد همچو نوح در طوفان
سوار کشتی دریای بی‌قرار هم‌اند

 

دو شاهراه مرادند و رهبری آگاه
دو تا چراغ هدایت به شام تار هم‌اند

 

دو شاهدند که در روزگار محنت‌ها
گواه ذلت و خواری ِ یار غار هم‌اند

 

دو حق‌مدار که حلاج سان اناالحق‌ گو
غمین ز عاقبتِ خلق ِ پای ِ دار هم‌اند

 

دو بی‌گناه ، که از جور ظالمان زمان
به خون نشسته ولیکن در استتار هم‌اند

 

دو بسته روی ، ز خنیاگران استبداد
دو منفصل شده از هم که سوگوار هم‌اند

 

دو دیده‌اند که از فرط محنت و تبعیض
ز دلشکستگی از غصه شرمسار هم‌اند

 

دو چله‌اند که در دامن زمستان‌اند
سروش بهمنی و پیک چارچار هم‌اند

 

دو حاکم‌اند و دو محکوم منفصل از هم
به دادگاه عدالت ، دو دادیار هم‌اند

 

دو قاضی‌اند که در دادگاهی از بیداد
دو دادخواه خودند و دو مستشار هم‌اند

 

:::

 

دو فتنه‌اند علی‌رغم آن‌ همه خوبی
که دو سپاه هریمن به سایه‌سار هم‌اند

 

دو هندویند که مردم فریب و طرارند
گهی به سوی یمین و گهی یسار هم‌اند

 

دو داعشی که به تکفیر هم شده مفتی
به شوق رفتن ِ جنت ، در انتحار هم‌اند

 

دو سرکش‌اند و دو عصیانی و دو ویرانگر
اگر چه ساکن کوی خود و حصار هم‌اند

 

دو اهرمن که کمین کرده‌اند در حدقه
دو دیو نفس، که منفور کردگار هم‌اند

 

دو شحنه‌اند که شبگرد شهر ایمان‌اند
رفیق قافله ؛ یار خلاف‌کار هم‌اند

 

دو جانی‌اند و دو آدمکش و دو عفریته
که از قساوت ، هر دو در اشتهار هم‌اند

 

دو یاغی‌اند و دو چنگیز و دو هلاکوخان
که هر دو متکی ِ تیغ آبدار هم‌اند

 

دو وصف کرده‌ام از چشم‌ها ز دو منظر
ز نیک و بد که دو وصف از دو هم‌قطار هم‌اند

 

من این قصیده سرودم که گفت "اطلاقی" :
"دو خواهرند که پیوسته راز دار هم‌اند" *

 

ولی دو خواهر همدل که می‌توانی دید
که گاه ، دلبر و گاهی، در انزجار هم‌اند

 

اگرچه از نظر عاشقان ، فقط این دو...
که هم‌نشین هم و یار همجوار هم‌اند :

 

دو (ساقی)‌اند که با یک نگاه دلکش‌شان
شراب بزم شهودند و می‌گسار هم‌اند.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/28

* علیرضا اطلاقی

(بنی آدم)

 

نمی‌دانم جهان، خالی چرا از شر نمی‌گردد ؟
بنی آدم ، شریکِ دَرد ِ یکدیگر نمی‌گردد ؟

 

اگر ابلیس را قدرت نمی‌دادی خداوندا...!
عیان می‌شد که حتی یک نفر کافر نمی‌گردد

 

یقین دارم که شد ابلیس، غالب بر بشر، زیرا
دلی خالی ز بغض و کینه‌ی مُضمر نمی‌گردد

 

چو بذر کینه را قابیل در دل کاشت از اول
درخت همدلی و مِهر ، بارآور نمی‌گردد

 

برادر ، با برادر چون شود دشمن بدون شک
انیس و خیرخواه مادر و خواهر نمی‌گردد

 

همه دم از خدا و دین و مذهب می‌زنند اما
به باطن یک نفر حتی خداباور نمی‌گردد

 

به ظلْمات فنا خو کرده این مخلوق بی ‌وجدان
همه نحس‌اند و یک تن نیز نیک اختر نمی‌گردد

 

دَد و دیوند این نامردمان آدمی صورت
که این‌سان نیز حتی گرگ و گاو خر نمی‌گردد

 

اگرچه لفظ انسان زینت این خلق می‌باشد
ولی آدم ، کسی با زینت و زیور نمی‌گردد

 

چنان گندی زده این اشرف مخلوق ، بر عالم
که پاک این گندها با زمزم و کوثر نمی‌گردد

 

سؤالی می‌کشد ما را که از این خلقت جانکاه
چرا مأیوس از خلق بشر ، داور نمی‌گردد

 

پدر ، آدم ؛ ولی فرزندِ آدم چون نشد آدم
ستروَن از چه دیگر حضرت مادر نمی‌گردد ؟

 

بشر خونریز بود از بَدوِ خلقت نیز تا پایان
بوَد خونریز و دنیا هم از این بهتر نمی‌گردد

 

ز نص جمله‌ی " لولاکَ " ، فهمیدم که در عالم
بجز آل محمد(ص) هیچکس سروَر نمی‌گردد

 

هدف از خلقت عالم ، محمد بوده چون؛ یعنی
منزه از گنه ، جز آل پیغمبر (ص) نمی‌گردد

 

ز دینداری ما و آل پیغمبر (ص) همین دانم
خزف باشد ز گِل ، هم‌سنگ با گوهر نمی‌گردد

 

ملاکِ برتری ، رنگ و نژاد و خون نمی‌باشد
اگرچه شاه باشد ، برتر از قنبر نمی‌گردد

 

یلی در راه دین از خطه‌ی ایران به دانایی
نظیر حضرت سلمان دانشور نمی‌گردد

 

کسی که ساغری گیرد ز دست ساقی کوثر
دگر دنبال جام و ساغری دیگر نمی‌گردد

 

میان خیل اصحاب وفادار علی (ع) هرگز
امیری جانفدا ، چون مالک اشتر نمی‌گردد

 

نظیر جندب و مقداد و عمار و دگر یاران
به حق‌گویی چو حُجر و میثم و بوذر نمی‌گردد

 

شهید کربلا گشتند هفتاد و دو گل اما
گلی در بین گل‌ها چون علی اصغر نمی‌گردد

 

سه ساله دختری که از غم مرگ پدر جان داد
کسی همچون رقیه ، آن گل پرپر نمی‌گردد

 

به راه علقمه تشنه لبی با پیکری بی دست
یلی چون حضرت عباس آب آور نمی‌گردد

 

جوانمرد رشیدی که بوَد تالی پیغمبر(ص)
شهید نینوا ، همچون علی اکبر نمی‌گردد

 

اگرچه این همه گفتم ولی داغی درین عالم
چو داغ شاه دین آن خسرو بی سر نمی‌گردد

 

خدایا نقص دارد خلقتت طرحی دگر انداز
که بینی هیج انسانی خیانتگر نمی‌گردد

 

چو معصوم آفریدی آل طاها را همین کافی
که شیطانت حریف دوده‌ی حیدر نمی‌گردد

 

منزه از گنه باشد اگر هر کس ، تو خود دانی
حریفش نیز شیطان با دو صد لشکر نمی‌گردد

 

چو شیطان آفت انسان شد از آغازِ این خلقت
یقین نخلی که زد آفت، دگر خوش‌بر نمی‌گردد

 

بشر را چون ‌که او ، آمر بوَد با اذن رحمانی
لب انسان ، بدون اذن شیطان ، تر نمی‌گردد

 

اجل را گو خدایا ، تا بگیرد جان شیطان را
که انسان ، مُرده‌ی ابلیس را نوکر نمی‌گردد

 

ازین وضعی که می‌بینم گمان دارم خداوندا
مُیسّر ، پاسخ شعرم به جز محشر نمی‌گردد

 

که می‌بینم بشر را جمله در قعر جحیم اما
کسی خلد آشیان ، جز آل پیغمبر نمی‌گردد

 

سخن کوتاه کن (ساقی) سرودی آنچه را باید
که تفسیر کلامت جا ، به صد دفتر نمی‌گردد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دل تکـــانــی)

 

آنکــه سر کـــرده بـا گـــرانــی‌ها
هسـت ، از روی نــاتـــــوانــی‌ها

 

می‌کنــد سر ز فـــرط نــاچــاری
بــا غـــم و غصــه‌ی گـــرانــی‌ها

 

بس گـــرانــی تکــــان‌مــان داده
می‌کنــم نیـــز ، دل‌_تکـــانــی‌ها

 

روزگاری به عشق دیـن و وطـن
دیــده بسـتـیم بــر جـــوانــی‌ها

 

راهــی جبهــه‌ها شدیم از شـوق
جنـگ کـردیم و جــان‌فشانــی‌ها

 

یــار مستضعفان شدیم از جــان
خصـم مستکبــران و جــانــی‌ها

 

نـاقض ظــلم و جـور ضحـاکـان
نــاســخ رســم کــــاویـــانــی‌ها

 

چون بــری بوده‌ایم از شهـــرت
عمـر طی شد به بـی‌نشــانــی‌ها

 

بـی‌نشـانـی مقـــام والایــی‌‌ست
کـه در آن هسـت جـــاودانــی‌ها

 

ای‌دریغـــا کــه این زمــان رفتـه
از جهــان، عِطـــر مهـــربـانـی‌ها

 

بـاغ انسانیت خــزان شده چون
گلشـن از صَرصَر خــــزانــی،‌ ها

 

گفتــم ایـن قصــه را بــرای شما
تــا بکــــاهـــم ز بــدگمـــانــی‌ها

 

ایـن کمیـن خـاکسار کـــوی شما
هـسـت از نســـل آسمـــــانــی‌ها

 

ذره‌‌‌ای هیـچ و پـوچ و سرگردان
مـانـده از جمـــع کهکشــانــی‌ها

 

یــادگــــار شکـــوه دوران است
زنــده مانده ز سخت‌جــانــی‌ها

 

این وطـن خاک رادمـردان است
رسـتم آن فخـــر سیـسـتانــی‌ها

 

داده خـــــون‌هـــا بــه راه آزادی
همــت و بــاکـــری ـ زمـــانــی‌ها

 

الغـرض هـم‌سخـن! شــنو از من
نکتـــه‌ای را ـ ز نکتــــه‌دانــی‌ها :

 

هرکه خـواهـان عــدل و داد بوَد
هست از جمــــع جمکـــرانــی‌ها

 

گرچــه مــولای‌مــان بــوَد آگــاه
از دلِ صــاحـب الـــزمــــانــی‌ها

 

نیسـت امــا ز جمـــع مــا راضی
تــا کـه غـــرقیــم در نــدانــی‌ها

 

تا به کی؟ هی شعار پشت شعار
تا کجــا؟ نیز روضــه‌خـوانــی‌ها

 

بی‌تـرنـم تـرانه‌خوان شده است
آنکه خوانده‌ا‌ست لـن تـرانــی‌ها

 

چون بوَد غافل از معیشت خلق
هسـت مغـــرور سـرگــــرانــی‌ها

 

گرچـه بـازنـده است نزد عمــوم
مـی‌زنـــد دم ز قهـــــرمــانــی‌ها

 

قهـــرمــانی اگرچـه زیبــا هست
خوش بـوَد خــوی پهلــوانــی‌ها

 

از ســیاسـت‌گـــــذاری قـــومــی
تلـــخ گـــردیــده زنــدگـــانــی‌ها

 

عـــده‌ای دل‌غمیـن ز نــاکـــامـی
عـــده‌ای غــــرق کــامـــرانــی‌ها

 

چشم دل بــاز کن ببین به عیـان
نــاتـــوانـــان و قـــدکمـــانــی‌ها

 

اشک غـــم ریــزد از نگــاه پــدر
رفتــه از خــانـه شــادمــانــی‌ها

 

مـا خـود از نسـل انقــلاب‌ستیم
مشت محکم به کــج دهـانــی‌ها

 

مــی‌کنــیم انتقــــاد ســـازنـــده
بــا همـــان شــور طـالقـــانــی‌ها

 

چون ‌توان خـواند از نگاهِ غمین
این سخــن را بـه بـی‌زبــانــی‌ها :

 

کاش آیـد اجـــل دهـــد پــایــان
قصــه‌ی تلـــخ زنـــده‌مـــانــی‌ها

 

(ساقیا) گر بقـــای خـود، طـلبی
بگـــذر از خــاکــــدان فــانــی‌ها

 

سخن حـق بگـو که حضرت حق
بکنــــد از تــو ، پشــــتــبانــی‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/2/26

(اَلسّـلامُ عَلَیْـکَ یٰا اَبٰاعَبـْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(شرح انما)

 

مروه ی عشق و صفا باشد حسین
نـاسـخ جــور و جفــا باشد حسین

 

شــاهکــــار  کــــردگــــار  لایــــزال
مـفخــر ارض و سمــا باشد حسین

 

گـــوهــــر شهـــوارِ دریــــای شـرف
قــــلـزم بــی انـتـهــــا باشد حسین

 

پــور شـیرِ حــق ، علـــی مـرتضـــا
زاده ی خیــــرالنـســا باشد حسین

 

سـبط پیغمبــــر ، سپهســالار دیــن
نــور چشم مصطفــــا باشد حسین

 

افتخـــار لـــوح و کــرسی و قلـــم
خـــامــسِ آل عـبـــــا باشد حسین

 

شیعیـــان را در طــریقــت ، پیشوا
منجــی شــاه و گـــدا باشد حسین

 

پـاســدار جــان نثــار کـــوی عشـق
اسوه ی صـبر و رضــا باشد حسین

 

رتـبـــه ی ثــارالـلَّهـــی دارد بـه کـف
چون خدایش خونبها باشد حسین

 

از شعـــاع طــلعتـش ، در آسمــــان
مِهـــر گردون را ضــیا باشد حسین

 

مظهــر عشق است و اکسیر وفــــا
عـــالمــی را کیمـیــــا باشد حسین

 

داد در قنــداقـه فطــرس را شِفـــا
بـــرتـــرین دارالشّفـــا باشد حسین

 

امــرِ حــق را کـردہ درس بنـــدگـی
مکتـب "قـالــوابـلــی" باشد حسین

 

حــافــظ و احیـــاگـــرِ دیــنِ مبــین
منجـــی دیـــنِ خــــدا باشد حسین

 

آب بُـد مَهــــریــه ی زهـــرا ، دریــغ
تشـــنه کـــام نیــــنـوا باشد حسین

 

اهــل‌بیـت خود فـــدای حــق نمـود
مظهر جــود و سخـــا باشد حسین

 

آن‌که دادہ اکبــر و اصغــر ، وَ چون
قــاسـم شـیریـن لقـــا باشد حسین

 

آن‌که شد خم قامتش وقتی شنید :
ادرک ادرک یــا اخــــا ، باشد حسین

 

آن‌کـه هفـتـــاد و دو یـــار بــاوفــــا
داد در دشــــت بــــــلا باشد حسین

 

آن‌که در میدان عقل و عشق و دین
شد سر از پیکر جـــدا باشد حسین

 

آن‌که از بعــد شهـــادت دسـت کیـن
بـر لبـش زد بــــوریـــا باشد حسین

 

خــاک کـویـش سرمه ی چشم فَلَک
دردمـنــــدان را ، دوا  باشد حسین

 

مضجع ذی رفعتش محــراب عشق
قبـــله ی ایـــزد نمــــا باشد حسین

 

بخت شیعه ملتـزم بر عشق اوست
دوش هستی را همـــا باشد حسین

 

یـــاور درمـــانـــدگــان بـــی پنــــاہ
دشمــن خصــم دغــــا باشد حسین

 

رهـــروان را دسـتـگیـــر و رهنمــــا
شـــافـــع روز جـــــزا باشد حسین

 

آنقـــدر دانــم کـــه : تـــا روز ابـــد
لایـــق مــدح و ثنــــا باشد حسین

 

(ساقیا) بشکــن ســبوی بـــــادہ را
جـــام شــرح "انمــــا" باشد حسین

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"میلاد امام علی (ع) مبارک باد"
࿐❈❁࿐✿࿐❈❁࿐

(نادره ی خلق)

 

مــژده خــدا داد ز عــرش بَــریــن
عــرش فـــرود آمــده روی زمیــن

 

دهــر ، منــوّر شده چـون آفتــاب
دیـــده ‌ی دل را ـ بـگشــا و ببــین

 

فـاطمــه‌ی بنـت اسـد ، زاده است
رستمِ دسـتان نَه! که شـیرِ عـریـن

 

فــوج ِ مـــلایـک ، ز مقــامــات او
سـوده به خــاکِ قــدم وی جبـین

 

بعـد ِ محمـد (ص) ز شرف، انبــیا
جمله ز بــاغ کرمش خـوشه‌چیـن

 

اِنس و مَلَک، ریزه_خور خـوان او
از دَم خلقت، همـه تــا ـ واپسیین

 

اشــرف مخلــوق ، اگــر آدم است
اشــرف ِ آدم ، بُــوَد آن ـ نــازنیــن

 

کرد خــدا خلــق ِ دو عــالــم ، اگر
بـود هـــدف، رویش آن یـاسمیـن

 

هست علـی(ع) فخــر خداوندگار
بعـد ِ محمــد(ص) که بـوَد اولیـن

 

:::

 

کیست علــی؟ چشمـه‌ی آب بقـــا
خضــر بــوَد منّـت ِ او را ـ رهیــن

 

کیست علــی؟ نــور دوچشم فلک
پـرتـو ِ شِعـــرا ، بــوَد و فـرقَـدیـن

 

کیست علــی؟ فخــر ِ همه کائنات
دستِ خــدا گشته بـرون زآستـین

 

کیست علــی؟ منجـی ِ درماندگان
هست بحق رشته‌ی حبــل المتـین

 

کیست علـی؟ مَظهــر مِهــر و وفـا
مــونـس و امــدادگــر ِ مُسـتـعیـن

 

کیست علــی؟ دشمــن مستکبران
تکیـه گـه و حــامی مسـتضعفیـن

 

کیست علی؟ صف_شکن غزوه‌ها
در همــه جـا هست نبـی‌ را معیـن

 

کیست علـی؟ همسر دخت رسول
فاطمـه (س) آن نــادره ی عالمین

 

کیست علــی؟ روح خــداونــدگار
هست قـریـن در دو تـنِ بی‌قـریـن

 

جسم رسول است و علی گر دوتا
هست یکـی روح، به صـدق یقیـن

 

نــادره ی خلــق ، پس از مصطفی
مــادح او حــق، به کتــاب ِ مبــین

 

گفت خـدا : هست اَمین از عـذاب
آنکه بـوَد داخــل "حصن حصـین"

 

حصـن حصـین است ولای علــی
چونکه ندارد به عــدالـت، قـریـن

 

دادرس و دادگـــــر و دادخـــــواه
مَحکمــه‌ی عــدلِ جهــان آفــریــن

 

حــاکــم عــادل بــوَد از معــدلــت
نیست به عـالـم چو علـی دادبیـن

 

مَحـــرم درگــــاه ِ خـــداونــدگــار
واقـفِ اســرار ، بــه علــم الیقیـن

 

هسـت پنـــاهنـــده ی او آسمـــان
پـایـه ی افـــلاک و سـتونِ زمیــن

 

مَــدّ ِ نگاهـش به سمــاوات گشت
کاهکشـانی کـه شـده نقطـه‌ چیـن

 

در دل دریــــای دُرَرخیــــز عـشـق
هست علــی گـــوهـــر اعــلاثمیـن

 

مِلــح ِ طعــام است بـر ِ شیعیــان
گـرچـه بـوَد شهــد ِ بـهْ از انگبـین

 

از شـرف و غیـــرت و مـردانـگـی
هست علـی عـزت و ناموس دیـن‌

 

کیست نکـرده به دمی چون علـی
دیـده و دل را ، بـه تمنـــا قـریـن؟

 

کیست کـه افطـــار کنــد مثــل او
بـا نمـک و قرصه‌‌ی نــانِ جَـویـن؟

 

از کــرم و جــود و سجـــایــای او
نیست قلـم، قـــادرِ شرحی وزیــن

 

قـافیــه ، بنــدی‌ست بر اندیشه‌ام
نیست رهــا ، ایــن قلـم شرمگیـن

 

در شب معــراج، به چشـم عیــان
دیــد رسـول آن نـبــی ِ آخـــریــن

 

حیــن ِ خـداحـافظی از کــردگــار :
دسـتِ علـی، دسـتِ خــدای مبین

 

جـان به ‌فـدایش که بوَد بی مثال
نـــزد خــداونـــد جهــان آفــریــن

 

آن‌کــه جــدا کـرد علــی ، از نبــی
نیسـت ســـزاوار ِ بهشـتِ بــریــن

 

وحـدتِ ما وحـدتِ روحِ خداست
در تـن ِ مــولا و رســول از جنـین

 

ورنــه بـرائـت کنم از هرکه هست
دشمـــن ِ آن شــاه ِ مبــرا ـ ز کیـن

 

در همــه‌_آفــاق ، بجــویــی اگـــر
نیست بحـق مثــل علــی راستـین

 

نیست بُنـــاتـی کـه بـه بـــار آورند
در همــه‌ی دهـــر، بَـنــیـنی چنــین

 

(ساقیِ) میخانه‌ی ایمان، علی‌ست
بعدِ محمد‌(ص) که شد او را معین

 

قافیـه ، تکراری و ایطـا چو هست
بـا نگهــی از سـر ِ اغمــاض ، بیــن

 

هست خطــا ، در نظــر ِ اهــل فـن
معتــرفـم گرچـه، نــدارم جــز این

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)