اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۴۳ مطلب با موضوع «قصیده» ثبت شده است

(رخش عدالت)

 

رخش عدالت ـ اگر سوار ندارد
هست حماری که : اعتبار ندارد

 

کِلک هنر نیست گر بدست هنرمند 
می‌شکند چون که ابتکار ندارد

 

زردی مغرب کجا به رنگ طلوع است
فصل خزان ، رونق بهار ندارد

 

عدل بوَد لشکر عظیم ممالک
کشور بی لشکر اقتدار ندارد

 

لشکر اسلام را علی‌ست علمدار
بهتر از او ـ حق به روزگار ندارد

 

باک نداریم در مصاف کسی که
تیز تر از تیغ ذوالفقار ندارد

 

ایکه سواری تو بر حمار حماقت
جز به فلاکت ، تو را دچار ندارد

 

باد غرورت دهد به بادِ هَریمن
کینه ی شیطان ز ما شمار ندارد

 

وام گرفتم ز بیدل از سر عسرت
بهتر از این بر من افتخار ندارد

 

(کینه به سیلاب دِه ز نرمی طینت
سنگ چو شد مومیا ـ شرار ندارد)

 

خلق میازاری از مصالح دشمن
بحر نگون‌بختی‌اش کنار ندارد

 

آنکه کمر کرده خم به نزد ستمگر
آلت دست است و اختیار ندارد

 

بس‌که حقارت‌پذیر گشته دریغا
جرأت ِ ابراز ِ انزجار ، ندارد

 

کرده خودش را درون پیله گرفتار
پیله ی خودساخته ، فرار ندارد

 

هست دلی‌که انیس و پیرو اغیار
جاهل مطلق بوَد ، وقار ندارد

 

حیثیت‌اش چون رَود به باد جهالت
راه ، پس از آن به جز مزار ندارد

 

دیده ی دل وا نما به روی حقیقت
گر ز گنه ـ دیده‌ات ـ غبار ندارد

 

(ساقی) کوثر علی ز خمّ غدیر است
کس به جز او جام خوشگوار ندارد

 

آن که بنوشد دمی ز جام ولایش
در دو جهان غصه ی خمار ندارد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(مسلخ ظلم)

‌درین زمانه که کس را به کس وفایی نیست
به وقت حادثه هم چشم اعتنایی نیست

 

چگونه دم نزنم با دلی ز لجّه ی خون ...
ازین زمانه که جز رنج و بیوفایی نیست

 

نه یارِ همره و همدل، نه غمگسار شفیق
که گر ز غصه بمیری، گره گشایی نیست

 

نشسته گرد کدورت به شیشه ی دل‌ها
دلی که زنگ بگیرد بر آن جلایی نیست

 

درخت عاطفه خشکید، از سموم ستم
گلی به باغ و گلستان آشنایی نیست

 

دلی که بود به سینه، عطوف و نرم چو موم
شده ست سنگ و دریغا که دلربایی نیست

 

به تنگ آمده دل، از مواعظ موهوم...
دریغ و درد که جز دکّه ی ریایی نیست

 

ز ساده لوحی ‌مان گول ناکسان خوردیم
که از کمند مکافات ‌مان، رهایی نیست

 

به شب نشسته وطن از سیاهکاری ها
مرام و مسلک خفاش، روشنایی نیست

 

ز دولتی که بوَد غافل از معیشت خلق
به جز تورم و اندوه، اعتلایی نیست

 

ز فرط این‌ همه عِصیان و ناگواری ها...
خدانکرده گمان می‌کنم خدایی نیست

 

ولی چو خویش نهادیم سر به مسلخ ظلم
گناهکار، خودیم و جز این سزایی نیست

 

تقاص کرده ی خود را به عینه پردازیم
اگر چه جان گرامی بوَد، بهایی نیست

 

بگفت هاتفم از غیب، غم مخور به جهان
که عمر ظلم ، بوَد کوته و بقایی نیست

 

کشیده سر به فلک، کاخ ظلم اگر امروز
ولی همیشه به پا این‌چنین بنایی نیست

 

ز جام دلکش (ساقی) پیاله ای بطلب...
که جز شراب محبت دگر دوایی نیست‌

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(دشمن میهن)


قلب شکسته، در قفس تن چه می‌کند؟
در آینه، ببین که شکستن چه می‌کند؟


سنگ جفا چو ابر بهاران به بارش است
سر زیر ضربِ سنگ فلاخن چه می‌کند؟


عمر گران به پای خسان می‌شود تلف
باران به کشتزار سترون چه می‌کند؟


با چشم دل نگر که درین دشت پر ملال
در جلد میش، گرگِ هریمن چه می‌کند؟


نابخردان به مسند شاهی نشسته اند
اهل خرد به کوچه و برزن چه می‌کند؟


طوفانِ غم وزیده ز هر سوی این دیار
با گرد غم نشسته به دامن چه می‌کند؟


وقتی‌که نان به خون جگر شد طعام ما
طفل یتیم با غم و شیون چه می‌کند ؟


باغ وطن ز باد جفا در خزان نشست
گلچین روزگار به گلشن چه می‌کند؟


آن بندهٔ خدا که به ابلیس سجده کرد
در پیشگاه خالق ذوالمن چه می‌کند؟


آن مدعی که زهد و دیانت شعار اوست
با این همه گناهِ به گردن چه می‌کند ؟


آن عاشقی که داده جوانی به راه عشق
با یار نیمه راهِ مُتنتن چه می‌کند ؟


راسخ درین زمانه دویدیم و مانده ایم
با آنکه نیست رهرو متقن چه می‌کند؟


آن رهروی که سوخت بهار جوانی اش
دنبال گل، در آتش گلخن چه می‌کند؟


هستی جوان اگرچه ولی بنگر عاقبت
دنیای پیر، با تو و با من چه می‌کند ؟


از هر طرف صدای چپاول رسد به گوش
در این میانه، خادم میهن چه می‌کند؟


وقتی که دزد، کوه طلا برد ؛ پاسبان -
در تل کاه، در پی سوزن چه می‌کند ؟


آن خائنی که دم زند از پاکی و خلوص -
جرمش چو گشته است مبرهن چه می‌کند؟


آن خانِ خورده مال رعیت به حکم زور
با اضطرابِ لحظه ی خفتن چه می‌کند؟


اِستاده گر به کوهِ ستم، ظالم از غرور -
افتد اگر به محبس دشمن چه می‌کند


خفاشِ شب پرستِ به ظلمت گرفته خو
فردا که صبح گردد و روشن چه می‌کند؟


این تخت و بخت عاریه هرگز وفا نکرد
بنگر که این جهان ملوّن چه می‌کند ؟


آنکو که دل سپرده به دنیا تمام عمر -
(ساقی) بگو که لحظهٔ مردن چه می‌کند؟


گیرم بسیط عیش همیشه به کام اوست
در عاقبت ز تنگی مدفن چه می‌کند ؟


سید محمدرضا شمس (ساقی)