اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۷ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(هوس)

 

از عشق دم زدیم و زمان در هوس گذشت
پیری رسید و عمر گران ، در هوس گذشت

 

افسوس! شد تباه ، همه ـ روزگارمان
از نوبهار تا به خزان در هوس گذشت

 

روحی نمانده است به پیکر چو مردگان
درد و دریغ و آه! که جان در هوس گذشت

 

هر روز ، در هوس سپری گشت تا غروب
هر شام تا به وقت اذان در هوس گذشت

 

مقصود ، از عبادت_مان بود چون بهشت
یعنی به شوق باغ جِنان در هوس گذشت

 

آیا چه‌سان توان که از این عمر ، دم زنیم
وقتی که در نهان و عیان در هوس گذشت

 

در هر نفس گذشت چو این عمر ، بی هدف
با آهِ سینه سوز و فغان در هوس گذشت

 

جانی نمانده است در این جسم دردمند
زیرا روان و تاب و توان در هوس گذشت

 

گفتم حقایقی که به غفلت‌_سرای عمر ـ
در راه خیر و شر همه‌_شان در هوس گذشت

 

سرو چمان کمان شد و حاصل نداد؛ چون
تیری که بُگذرد ز کمان ، در هوس گذشت

 

پیرانه_سر ، رسید و به ظلمت ، نشسته‌ایم
چون زندگی و بخت جوان در هوس گذشت

 

(ساقی) چه سود شِکوه از این عمر بی ثمر
وقتی که عمرمان به جهان در هوس گذشت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(هشتم شوال روز تخریب قبور ائمه‌ی بقیع)

(تخریب بقیع)

 

ظلم ، باری‌‌‌ست که بر دوش همه سنگین است
لـب به شکــوت نگشودن ، سـتمی ننگین است

 

نـتــــوان کـــرد تحمــــل ، ســـتـم آل سعــــود
چونکه این بـارِ سـتم ، بر دل مـا سنگین است

 

"هشتِ شـوّال" ، بـه تقــویـم جهـانی شد ثبـت
"روز تخریب بقیـع" است و بسی غمگین است

 

حـــرم چـــار امــام (ع) از اثــر تیشـه‌ی ظــلم
گشت ویــران و دلِ شیعه ز غــم خونین است

 

ای وهـــابیـت ملعــــون سـتمگــــر ، بـس کــن!
ظـــالـــم از روز ازل ، مستحــق نفـــرین است

 

تـو کـه دم می‌زنـی از شــرع پیمـــبر (ص) آیـا
هتـک حـرمـت که نمودی ز کدامین دین است؟

 

خــــون انســان نبـــوَد در رگ حیـــوانــی تـــو
گـــرگ خــویــی تـــو از دشمنـی دیـــرین است

 

ریشــه‌ در فـتــــنه‌ی شـــورای سقیــــفه ، داری
کیـــنه‌‌ات حـاصلی از یک دُمـَــل چــرکین است

 

نفس دون، چیــره شــده بــر تــو ز دنیــاطلبـی
جای حق نیست درآن سینه که جای کین است

 

رسـد آن روز کــه بـیـنـــید بــه چشــم حیـــرت
کـه حـــرم‌هــا همه بـا نــام علـــی تــزئین است

 

هـر حـــــرم بـــارگــه و صحـــن و سـرایی دارد
کـه بـه کـــوری شمـــا گنـــبد‌شــان زرّیــن است

 

گــرچـه بغـض است شمــا را بــه دل پــرکیـــنه
چــاره‌ی بغــض شمـــا در بـــرِ مــا تمکیـن است

 

" اَشهـَــــدُ اَنّ عَلِـیــــاً وَلـــیُّ الـلَـــه " گـــوییـــد
تـا ببـیـنـید چه‌سان بـــر دل‌تـــان تسکیـن است

 

(ساقیا) صــبر بر این فــاجعــه تــلخ است ولی
بــه تقـــابــل چو درآییــم ، بسی شــیرین است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شَهْرٌ رَمَضانَ الّذی اُنزِلَ فیهِ الْقُرآنُ)

(وداع با ماه مبارک رمضان)

 

اَلا ای ماه مِهر و رحمت و غفران ، خداحافظ
که در قدر تو نازل شد ز حق، قرآن خداحافظ

 

ضیافت بود و ما مهمانِ این خوان کرم بودیم
اَلا ای ماهِ جود و نعمت و احسان خداحافظ

 

همه لبریز ، بودیم از معاصی و خطا ، اما...
گذشتی از خطا و لغزش و عِصیان خداحافظ

 

چه شب‌ها را سحر کردیم با آه و فغان، زیرا
سرشک دیده می‌بارید بر دامان ، خداحافظ

 

"شب قدر" تو را ما قدر دانستیم و از لطفت...
مناجات و دعا خواندیم و "یا سبحان" خداحافظ

 

دل خود را رها کردیم در بحر فضیلت‌ ها
تو بودی کشتی و حق بود کشتیبان خداحافظ

 

"اجرنا یا مجیر" و ذکر "یا قدّوس" ما را بُرد
از این خاک سیه تا عرشِ الرّحمٰن خداحافظ

 

دل ما غرقِ اندوه است و بیمار توایم ای ماه!
تو بودی بر تن بیمار ما ، درمان خداحافظ

 

به تن کردیم "جوشن" در شب "قَدر"ت به این امّید
مبادا نزد اهریمن شویم عریان خداحافظ

 

امید ماست ای ماه خدا ، سال فرج باشد
همین امسال آید شهریار ِ جان خداحافظ

 

بنای ظلم اگرچه سرکشیده باز ، تا افلاک
کند با تیشه‌ی عدلش ز هم ویران خداحافظ

 

تو هم ای ماه! زخمی را به دل داری از آن تیغی
که چشم عالم از جورش شده گریان خدا حافظ

 

دو تا شد فرق مولا در شب قدر تو با شمشیر
به دست اِبن مُلجَم بنده‌ی شیطان خداحافظ

 

الا ای ماه فیض حق! به حق (ساقی) کوثر
بگیر از لطف، دست ما تو در میزان خدا حافظ

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/31

«اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إلَى اللَّحْدِ»

(حدیث نصّ)

 

بشنو به گوش جان ز رسول این حدیث نص
تـا کـه عـبـث ، حـــــرام نگـــردد تـو را نفـَس

 

دست از طـلب مــدار که دنیــای بـی هـــدف
چیــزی شـبــیه مـُــردنِ هر روزه است و بس

 

دنیــــــا بــــدون درک مفــــــاهیــــم بیشــتر
بــر آنکــه اهــــل علــــم بـــوَد می‌شود قفس

 

خـواهــی اگـر که پـَــر بکشی سـوی آسمـــان
مثل عقــــاب باش به طینت؛ نه چون مگـس

 

آبـی کـه راکـــد است چـو مــــرداب می‌شود
آبـی کـه جـــاری است شود رود ، چون اَرَس

 

قـاطــــر ز تنـــبلی بکشـد کــــوه را بـه دوش
امـا بــه زیــر پـــای ، نهـــد کــــوه را ، فـَـرَس

 

آن شــاخــه‌ای کـه بـــار نــدارد بــه روزگـــار
بـا دسـت بـاغبـــان جهــــان می‌شـود هـَـرَس

 

بـا همـت و تـــلاش بـه رفعــت تــوان رسـید
فرصت شمـار و قــدر بــدان مــانــده‌ی نفَس

 

کـم کـم نـــوای "ارجعــی" از دور ، می‌رســد
ای کــاروان! به گـوش شنو بانگ این جــرس

 

(ساقی)! ز گـل ، گــلاب ِ معطّــر توان گرفت
کاین رتبــه را نـداده خدایت به خـار و خس

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رفاقت)

 

کـاش می‌شد غنچــه‌های کیــنه را پـرپـر کنیم
بـاغ دل را مملو از نسرین و ز سـیـسـنـبر کنیم


کـاش می‌شد همـدلی را در عمــل تصویـر کرد
از چه دل را از شرار کیـنه چون مجمـر کنیم؟


بخـل و خودبیـنی ندارد حاصلی در بــاغ دهر
بـا محبّـت می‌تـوان ایـن بــاغ را پـُر بـَـر کنیم


از درشـتی و خشـونت می‌تـوان پـرهیـــز کرد
تـــــا مـبـــــــادا بـــــــر دلِ آزرده‌ای ، آذر کنیم


تـا به‌ کِـی؟ زخــم زبـــان، وِرد زبـــان مـا بُــوَد
از چـه باید بی‌جهت بر قلب هم خنجــر کنیم


تا به‌ کِـی؟ دم میزنیم از اختـلافِ عمرو و زید
نقطه‌ای ناخواندہ اُنموذج* چه؟ را از بـر کنیم


تــاک را افتـــادگـی، از میــوہ‌ی افـــزون بُــوَد
کاش می‌شد خوشه‌ای سرلوحه‌ی دفتــر کنیم


خـاکسـاری پیشه کن! گـر سـر بسایـی بـر فلک
عـاقبـت روزی دریـن خـاکِ سـیَه بســتر کنیم


بشکـن آن بــاد غـــروری را کـه بر بــادت دهد
بـا تـواضـع می‌توان گــوش فلک را کـــر کنیم


گـر مسلمــانیــم و غــافــل از مـــرام مسلمیـن
کسبِ آگاهی خوش‌است از شرع پیغمبر کنیم


رادمـردی و صــداقـت، خصـلـت نیکـــان بُـوَد
خیــز تـا درکِ حضـور از مکتـب حیـــدر کنیم


لحظــه‌هـای زنـدگـانـی‌مان بـه یغمـــا می‌رود
این دو روزِ مــانـدہ را اندیشه‌‌ای دیگـــر کنیم


گاهگـاهی با نگـاہِ مِهـــر و احسـان و خلـوص
پـاک، گَـرد غــم توان از چهـرہ‌ای مضطر کنیم


بـا رفــاقـت می‌تــوان تـا قلّــه‌ی اقبـــال رفت
زابتــدا گر اجتــناب از خصـم بـد اختــر کنیم


تـا مبـــاد آسیب بیــند آهـــوی دل‌‌هــای مــان
گـرگِ نفس خویش را بـاید ز میـدان در کنیم


تـا نفس در سـینه جـولان می‌دهـد این روزها
بـا نگـــاہِ دل، حضــور عشــق را بــــاور کنیم


می‌رسد روزی اجــل، مـا را کنـد از هم جـــدا
آن زمان با خاطرات تلـخ و شـیرین سر کنیم


مـُردہ‌خواهی را رهــا کن زندگان را پـاس دار
از پسِ رفتن چه حاصل؟ گریه‌‌ها را سر کنیم


اندک اندک باز شعرم رنگِ غــم بر خود گرفت
بـایـد این طبـع غـــم‌افــزا را کمی بهتــر کنیم


یـادمـان باشد اگر مِهـــر علـی در قلـب ماست
بوسه بر دست پــدر... تقــدیـر از مـــادر کنیم


چـون مُحبّ اهــل‌بـیتـیم و به دوریــم از ریــا
شکـرهـا در هــر نفـس، از خـالــق اکبـــر کنیم


دستگیــری کــن ز هـــر دستِ ز پــا افتــادہ‌ای
تـا ببــیـنی روز محشر، محشـری دیگـــر کنیم


ای‌خوش آ‌نروزی‌که در صحرای محشر جملگی
از خـُـم (ساقیِ) کــوثــر، بـاده در ساغــر کنیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

* از معروفترین کتب نحویه در حوزه می‌باشد.

(ناکامی)

 

چو آن اشکی که از حسرت ز چشم شور می‌ریزد
جهان بر کام ناکامان فقط کافور می‌ریزد

 

چنان نحسی گرفته زندگی را که به باغ دل
به جای بلبل آوازه خوان ، شبکور می‌ریزد

 

ز زخمی که به‌دل دارم اگر خواهی شوی آگاه
نوای زخمه‌ای هستم که از سنتور می‌ریزد

 

ز دار زندگی جز آتش حسرت نشد حاصل
چو آهی کز نهاد سینه‌ی منصور می‌ریزد

 

نمی‌بارد اگر یک قطره‌ رحمت بر سرم ، اما
جهان در هر نفس، سنگم به هر منظور می‌ریزد

 

نلنگد پای این دنیا بدون ما که در روزی
هزاران سر چو ما را روی هم تیمور می‌ریزد

 

نشد زخم دلم سودا درین دنیای وانفسا
نمک، از بس‌که غم‌ها روی این ناسور می‌ریزد

 

چو دخل و خرج امروزه برابر نیست، مشکل‌ها
به روی سر غم و اندوه ، همچون مور می‌ریزد

 

طلب داری ریالی گر ز یاری وقت ناچاری
فقط اشکی برای دلخو‌شی مجبور می‌ریزد

 

غبار غم نشسته گر که بر دل‌ها گمان دستی
که دارد در جهان از دیگری دستور می‌ریزد

 

نه من تنها درین دنیا ملولم بلکه همچون من
عرق از شرم ، از پیشانی رنجور می‌ریزد

 

عقابان چون به دام افتاده‌اند از جور صیادان
کنون از آسمان‌ها ، جوجه‌ی عصفور می‌ریزد

 

به نامحرم نخواهم گفت هرگز حرف دل زیرا 
به دُورم از عداوت ، شحنه‌ی مزدور می‌ریزد

 

چنانکه مانده بر دل ، خاری از بی‌مهری یاران
چه حاصل از گلی که یار ؛ روی گور می‌ریزد

 

نبستم بر کسی دل چونکه دانستم درین عالم
به جای همدل از هر گوشه‌ای قاذور می‌ریزد

 

فقط دل بر علی بستم که بهتر از پدر حتی
وفا و مِهر و اُلفت را ، به پای پور می‌ریزد

 

ز جامی که طلب کردم ز دست (ساقی) کوثر
"چنان مستم که از چشمم می انگور می‌ریزد"

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شراره های جنون)

 

شـبی که مـاهِ جمــالـت مرا مشوّش کرد
دلِ غــریق غمــم را ـ قـــریــنِ آتـش کرد

 

شراره‌های جنــون سوخت پیکـرم یکسر
هرآنکه دید مرا ـ یـادی از ســیاوش کرد

 

اگرچه طـالـعِ ما جبـر و اختـیارات است
ولی بــلای زمــانــه ، مــرا بــلاکــش کرد

 

ســتاره‌سوختــه‌ی دســت سرنوشـتم که
به لـوحِ خــاطــرِ گــردون مرا مُنقّش کرد

 

دلی ‌که در طلبِ یار سوخت؛ از دم غیب
دلالتـی بـشـنــــید و نــوای دل‌کــش کرد

 

پـرنـده‌ی دلِ من در هــوایِ دولـتِ عشـق
پــری ز مِهــر گـرفت و مرا پَـریـوَش کرد

 

کمانِ وصل که از جان کشیده‌ام یک عمر
بـه عشـقِ یــار ، مـرا هــم‌تــراز آرش کرد

 

پلنـگِ مـرگ که می‌تــازد از پِـی‌ام هر دم
غــزالِ عمـــرِ مرا بی‌قــرار و سرکش کرد

 

شراب عشق ، طلب کن ز (ساقی) کـوثـر
که مستِ عشق مرا با شرابِ بی‌غش کرد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

"میلاد حضرت خاتم مبارک باد"

(محمّـــد)

 

زمین شد روشن از روی محمّـــد
دلـــم در بنــــدِ گیـسـوی محمّـــد

 

نسیمی می‌وزد خوشـبوتـر از گـل
جهان شد مسـت، از بوی محمّـــد

 

بـه چــوگــان نبـــوّت گوی سبقت
ربـــوده از همـــه گــــوی محمّـــد

 

به سجـــده می‌کشاند عــالمـی را
خــَـم محـــراب ابـــروی محمّـــد

 

تــَـــراز بنــــدگـی در نــزد ایــــزد
بــــوَد سـنـگ تـــَـــرازوی محمّـــد

 

بخــواه از او مـَـدد تـا کـه ببــینی
بـــوَد حبل‌المتین، مــوی محمّـــد

 

اگـر کـه نـاامیــدی؛ بـا صــداقـت
تــوسـل کــن بـه بــازوی محمّـــد

 

نباشد خـُـلق و خــویـی در زمـانه
به خوبی شهره چون خوی محمد

 

خوشا آن کس که الگو گیرد از او
که قـــرآن است الگــوی محمّـــد

 

خوشا آن رهــروی که هست دایم
بــه دنیـــا در تکـــاپـــوی محمّـــد

 

خوشا آن دل کــه آرامـش بگیــرد
ز ذکــــر نـــــام دلجــــوی محمّـــد

 

خوشا چشمی که در هنگام مردن
بـبـیـــنـد روی نیکــــــوی محمّـــد

 

به غیـر از خــلق باشد روز محشر
نگـــــاهِ انبـــــیا ، ســـوی محمّـــد

 

علی گرچه بوَد (ساقی) کـــوثـــر
بــُــوَد سرمستِ میـــنوی محمّـــد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهـْـمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّـکَ الْفـَــرَج)

(انتظــــار)

 

شاعــر شدم که از تـو بگـویـم امــام عصـــر
با پــای دل ، بـه راه تـو پـویـم امــام عصـــر
دیــوانــه‌وار، روی تـو جــویـم امــام عصـــر
تا که تـو را ، بجـویم و بــویـم امــام عصـــر

 

گو: در کجـایی ایکه جهان در تلاطــم است؟
کشـتی انتظـــار بــه بحـــرِ سِــتم گــم است

 

جـــان‌ها بـه لـب رسـید ز بیـــداد ظــالمــان
سَـروِ سهــی ز بـــاد مخــالـف شــده کمـــان
ای مظهـــر عـــدالـت و میــزان! درین جهان
از عــدل و داد نیست نشـان ای امیـد جــان

 

قـانـون حــاکمــان همـه یکسر تحکـّـم است
حقـّی کـه پــایمــال شده! حق مَـــردم است

 

هـــر جمعـــــه انتظـــار کشــیدم نیـــامــدی!
دل غیـــر تـو، ز هـَـر که بـُـریــدم نیـــامــدی
در کـــــوی انتظــــــار ، دویــــدم نیـــامــدی
تــــا آخــــــر مســـیـر ، رســـیـدم نیـــامــدی

 

بــاغ جهــان بــدون حضور تو هیـــزم است
آیی اگــر ؛ کــویــر چو دریــا و قلـــزم است

 

اهــل قمــم اگرچه، غــریبـم به شهر خویش
بــا یک دل شکـسـته و بــا ســیــنه‌ا‌ی پریش
دلخسـته از زمـــانـه و بــا قـلـب ریش ریش
گرچه رسیده شـام غـریبـان به گرگ و میش

 

میعــادگــاهِ عشـقِ تو هرچنـد در قــُـم است
آشفتــه از عنـــاد و جفـــا و تــزاحـُــم است

 

بـی تـو نشــاط نیست بـه گلـــزار زنـــدگــی
ای مــرکـــز عــَـدالــتِ پــَــرگــــار زنـــدگــی
از دسـت رفتــه است چو افســار زنـــدگــی
تنهـا تــویــی اُمیــد و مـــددکـــار زنـــدگــی

 

بــازآ کــه فصـــل رویـش ســبز تبسـم است
فصــل بهــــار آمــده و فصــل گنــــدم است

 

از عرش تا به فرش تو‌ را جست و جو کنند
کــرّوبیـــان، از آمـــدنـت گفــت و گـــو کنند
دیــوانگــان بــه کـــوی وصـــال تـو رو کنند
خمخـــانـه‌ها به‌شـوق تو مِـی در ســبو کنند

 

زهـــره به شـوق دیـدن تو ، در تــرنّــم است
در انتظـــار روی تـو خـورشـیدِ انجــم است

 

(ساقی) تویی و باده ز دست تو خوش بوَد
با جــرعــه‌ای ، غـــم از دل تنگــم به در روَد
دل‌هــا بـه‌شـوق جـــام وصـــال تـو می‌تپــد
تـا وارهـــد ، ز شــرّ نفـــاثـــاتِ فِــی العقــَــد

 

بـازآ که عصر جنگ و جـدال و تهاجـم است
عصـر فـِـراق ، عصـر نفــاق و تخاصـم است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(درس عشق)

 

شد اربعین و ز داغـت چو شمــع می‌سوزم

سیاه و سرخ و کبود است هر شب و روزم

از آن نفس کشم امـروز ، بعـد کــرب و بــلا

که درس عشـق تو را بر جهـــان بیــامــوزم

 

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

 

زبانحال حضرت زینب (س) 

(در اربعین حسینی)

 

اربعیــن آمــد چـه‌سـان از غــــم ننــالــم یا أخــا
در عــزایـت روز و شـب آشفتــه حــالــم یا أخــا

 

بــر فــراز نیــزه چون قــــرآن تـــلاوت کــرده‌ای 
صــوت تجــویــدت بپیچــد در خیــالــم یا أخــا

 

سر زدم بـر چـوبـه‌ی محمـل ز داغــی جــان‌گــزا
گــَر ازین مــاتــم ننــالــم از چــه نــالــم یا أخــا

 

بـا اســیران و یتـیـمـــان حــــرم در شــامِ غـــم
همنــــوا بـــا آه و افغـــــان و مـــــلالــم یا أخــا

 

تــا نفـس بــاقــی بــــوَد، بــا دشمنــان روســیاه
در جــدالــم ، در جــدالــم ، در جــدالــم یا أخــا

 

پــرده از چهـــر یــزیــدِ دون کشــیدم تــا کنـــم
ظـــلم او را بــر مَـــلا ، بر خلــق عــالــم یا أخــا

 

تــا کنــم تصـویــر شرح مــاجــرایــت را به حق
می‌شود خـامه به کف، قـــال و مقــالــم یا أخــا

 

می‌کنم مظــلومـی‌ات را بــر همه عــالــم عیــان
گـر دهــد ، از لطف حـق عمرم مجــالــم یا أخــا

 

تـا رقیــــه دیــد رأس‌ات را میــان تشــت خــون
گشـت پــرپــر از غمــت این نــو نهــالــم یا أخــا

 

خــواســتم آگـــه نگـــردد دشمـــن از داغ دلـــم
مخفـی از چشــم عـــدو آهســته نــالــم یا أخــا

 

خــواســتم تا نــزد دشمن، خــم نگردد قــامتــم
گـرچــه از بــار مصیـبت، چـون هــلالــم یا أخــا

 

چون تویی خون خدا و هست خونخواهت خدا
مُتـّـکی بــــر آن خــــــدای ذوالجـــلالــم یا أخــا

 

اربعین‌‌است و چو کـوهـی استوارم پیش خصم
تــا بـســوزد ، از شـکیــبِ بــی مثــــالــم یا أخــا

 

شعــر (ساقی) می‌زنــد آتش به جـــان عــالمــی
گــر دهـــد شرح غــــم و درد و مــلالــم یا أخــا

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)