اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۱۵۰ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

(ای همــوطـــن!... )

 

ای شکسته‌قامت از درماندگی ای همـوطــن!
ای گرفتــار آمــده در بنـــد مکــر اهـــرمـــن

 

بس جفـــاهـــا دیده ایم از دولـت پر مــدعـا
طـاق گشته طـاقت پیر و جوان و مرد و زن

 

روزگـــاری گشــته امــروزه که ظــلم اغـنــیا
می‌گدازد جـان و کرده خـانه‌ها بیـت الحــزَن

 

می‌خورم افسوس، از تقــدیر نـامیمــون مان
چونکه افتاده به ‌دست ناجوانمــردان ،‌ وطن

 

دست تـزویـر و ریا بر چنگ عشرت نغمه ساز
دست محنت گشته بر دل‌های صادق، چنگزن

 

شیخی آمــد با کلیـــدی تا گشـاید قفـــل ‌‌هــا
وا نشـد قفــلی به دسـت دولـت مکـر و فتـن

 

روبهــانِ مکـــر بر مَسـند نشـسـتـند و کنــون
خَــلق شد مغــلوب تــزویــر و ریــای راهــزن

 

کشور اســلامی ایــران چــرا این‌گــونـه شد؟
عــده‌ای در کـاخ و ملت همچو موران در لَگن

 

قلب ملـت ، پـــاره از تیـــغ تـــورم شد ولــی
قلب مسؤولین شده چون سنگ خارا و ُچدَن

 

پــاســخ آلالـــــه هـــای ســرخ را دارد کسـی
که شده پامال افـــزون خواهــی زاغ و زغـن

 

ظلم و جور و اختـلاس و غـارت امـوال خلق
کرده ویـران کشور ما را به صدها فوت و فن

 

خاصه در این روزهایی که ز ویروسی مَهیـب
گشـته ایــرانی قرنطیــنه دریــن بـــوم کهـــن

 

جیـب‌ها خـالی و گشته سفـره‌ها از نـان تهـی
نیست حتی لقمـه ای تا کس گــذارد بر دهــن

 

در چنین وضعی نپــایـد دیر خَــلق مســتمنـد
می‌شود راهــی ز عسـرت بـر دیــار مَــرغَــزَن ۱

 

زانکــه با این دولــت نـاپـایــدار و بــی رمــق
جــان ما در دست عــزراییــل گشته مُـرتهـــن ۲

 

با گــرانـی و تــوَرم ، خــلق محنــت دیــده را
زنــده زنــده از وقـاحـت کرده راهـی ِ عَطَــن ۳

 

دسـت بــردار از گلـــوی خیل محنـت دیدگان
تا نفس آید بــرون از دل به همنــامــت حسن

 

چشم ما هــرگـز نخــواهــد دید تا گردد بهــی
حال و روز ما به دست آن که گشته ممتحـَــن

 

با چنـیـن احــوال در اوضــاع بی سـامــان ما
نیست تدبیـری درین دولت بجـز رنج و مِحَـن

 

کاش می‌شد همچو ابـــراهیـــم از شــوق الاه
دست‌ها می‌شد در این بـازار بت‌هـا بت شکـن

 

کاش می‌شد دست خیاط اجل بر اهــل ظــلم
جامه‌ای می‌دوخت از متقال و تیغال و گــَـوَن

 

تا نبیــند چشــم ایــرانـی درین عصر فــریـب
در لبــاس زهــــد ، نـااهـــلان به آییـن و سنن

 

سـردمهــری های قومی اجنـبی گردانده است
کشور خورشـید را یخسار دی همچون سَجـَن ۴

 

کیست در این بـرهـه ی حساس، کز مردانگـی
دست گیـرد آنکه را گــردیــده با غــم مقــترن

 

ایکه در صــدر مَحــاکــم کرده ای مأوا کنــون
حق مظلـــومـان بگیـر از مختـلس‌های لجـــن

 

گـر که کــوتــاهــی کنی در امــر مسؤولیـتـت
نیسـت فـرقـی در میان حــاکــم و دزد وطــن

 

هر که را بیــنی گرفتـه زانــوی غــم در بغـــل
چهـــره‌ها گردیده از بیـــداد، پر چین و شکـن

 

رفتـــه تـــا عیـّــوق ، آه ملــت از درمانــدگــی
در میان موج طـوفـان مانده خلقـی را سفــَـن

 

خود گرفتاریم و از قدس و فلسطین دم زنیم
رسم دنیــا نیست هــرگــز بگـذری از مُستَـکن ۵

 

چون روای خـانه باشد این چــراغ نیمه سوز
هست بر مسجـد حـرام اندر حـرام ای مؤتمن

 

قـافیــه تکـرار اگر شد لاجــرم اغمــاض کـــن
بشنو دردی را که پنهــان گشته زیر پیــرهـــن

 

چون عــدالت نیست (ساقی) در نگاه حاکمان
حــاصلــی هــرگــز نــدارد دادگــاه و انجمـــن

 

میرسد روزی که تـــابد مهـــر بر این سرزمین
تـا شود عـــاری ز ظلمـت از عطـای ذوالمنـــن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

۱ـ گورستان، ۲ـ گروگان، ۳ـ دباغخانه، ۴ـ زمهریر، ۵ـ اهل وطن

( چـــرا ؟ )

 

هر آن وقتی که انسان ، غافل از پندار میگردد
مصیبت، حاصل از یک مشت تا خروار میگردد

 

بدون فکر ، انسان را نباشد مایه ی تدبیر
که روح آدمیت در تنش ، بیمار میگردد

 

اگر دستش رسد روزی به میز کوچکی بینی
علیٰ رغم رفاه خلق ، خلق آزار میگردد

 

به صورت شکل انسان‌ است و در سیرت بود حیوان
که گاهی همچو روباه است و گه کفتار میگردد

 

رفیق مردم و همدست دزدان است و بدکیشان
چنین خصلت فقط از روبَهٍ مکّار میگردد

 

به جاى آن که دستی بر سر مردم کشد اما
علی_رغم هزاران وعده ، بدکردار میگردد

 

چه زیبا گفت آن شاعر که شعر ناب او هر دم
چو میخوانم مرا اندیشه ای بیدار میگردد :

 

«چرا وقتی که راه زندگی ، هموار میگردد
بشر تغییر حالت می‌دهد خونخوار میگردد»

 

ولی بی‌شک اگر بالفطره آدم باشد و انسان
ز مکر و حقه ی اهریمنی ، بیزار میگردد

 

سلیمان نبی و حشمتش بنگر که با دیوان
بر استیلای انسان ، وارد پیکار میگردد

 

بیا بنشین دمی با (ساقی) دلخون که از جامش
هرآن کس تر کند لب ، تا ابد هشیار میگردد

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(رسم شاعری)

 

اولین رسم شاعری ادب است
بی ادب موجب غم و تعب است

 

چون نداند طریق هم سخنی
با بزرگان همیشه در غضب است

 

بی ادب همچو حنظل نارس
با ادب شهد فائق و رطب است

 

آن که رسم ادب ، نمی‌داند
بی‌گمان مشکلاتش از نسب است

 

گرچه خود را بزرگ می‌داند
از حقارت ز همگنان عقب است

 

فرق خوب و بدی نمی‌داند
مهر و قهرش ز پایه بی سبب است

 

(ساقیا) هر که هست اهل ادب
از فرومایه خلق، مجتنب است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عشق)

 

(خراب باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد) *
دلی که هست در بند تو آزادی نمی‌خواهد

 

مسیر عشق دشوار است و غم افزا ولی عاشق
به صحرای جنون از عاشقی شادی نمی‌خواهد

 

به هر کیشی و آیینی که هستی آدمیت کن
شرافت ، نامه ی ممهور اجدادی نمی‌خواهد

 

ز ضحاک درون، بیرون بزن با عشق پیمان کن
که عاشق شیوه ی بدخوی جلادی نمی‌خواهد

 

به راه عشق ، با چشمان بسته میرود عاشق
چو راه خویش میداند دگر هادی نمی‌خواهد

 

اگر از عشق ، بویی برده باشد شاعر امروز
غزل‌هایش دگر شیرین و فرهادی نمی‌خواهد

 

عروس عشق را نازم که از عاشق برای خود
بجز عشق حقیقی جشن دامادی نمی‌خواهد

 

ز گرمای وجود عشق هر کس بهره ور گردد
به هر فصلی که باشد تیر و مردادی نمی‌خواهد

 

مکن زاهد مرا منعم ز عشق و باده و مستی
که گوش مست عاشق پیشه ارشادی نمی‌خواهد

 

خرابم کن ز می (ساقی) ز جام باده ی عشقت
که مست باده ی عشق تو آبادی نمی‌خواهد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

* طالب آملی

(مکافات عمل)‌‌

 

‌‌واژه ‌ها امروزه دور از معنی قاموس هاست
دین‌مداری هم ، شعار توده‌ی سالوس هاست

 

نیست چون هرکس به جای خویش در این روزگار
داغ‌ بر دل ها و بر لب ، حسرت و افسوس‌ هاست

 

ضلع های کفر و ایمان اند چون دور از وتر
عقل، حیران در میان نسبت سینوس هاست

 

نای تزویر و ریای شیخ ، می آید به گوش
بانگ تکبیر این زمان خرمهرهٔ ناقوس هاست

 

شد همای بخت ما در چنگ کرکس طینتان
نیست اقبالی دگر تا دولت منحوس هاست

 

چون غذای ما غم و ، زهر ستم بر کام ماست
مات بیماری ما بقراط و جالینوس هاست

 

کاش می‌شد تا به کهف آرزو نایل شویم
کشور اسلام در تسخیر دقیانوس هاست

 

اجنبی بر قصد غارت حمله ور شد بر وطن
کام ما شد تلخ و شیرین، کام این تیفوس هاست

 

خودکفایی نیست چون ممکن روابط لازم است
ماهی کوچک خوراک شام اختاپوس هاست

 

جمله تولیدات ما ، تعطیل شد از لطف چین
حاصل هم‌سفرگی با چینیان ویروس هاست

 

از شعار مرگ گفتن ها ، همه در غفلت اند
انقلاب اصل و اساسش انگلیس و روس هاست

 

دفتر تاریخ ما ، تحریف شد با رنگ و ریب
چون قلم امروزه دست کاتب جاسوس هاست

 

جهل با غفلت یکی گشت و به ذلت شد قرین
در پی عزت به کف ها مشعل و فانوس هاست

 

از مکافات عمل، در شیبِ حیران مانده‌ایم
همسفر برخیز ! اینک لحظهٔ معکوس هاست

 

(ساقیا)! هرگز مشو نومید ، زیرا گفته‌اند :
کفر، می‌باشد حرام و خصلت مأیوس هاست

‌‌

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

1396/05/02

(شراب عاشقی)

 

ز دوریت نمرده ، دم ز مهر اگر که میزنم
ببین که از فراق تو ، در احتضار و مردنم

 

اگر نمرده‌ام مدان بوَد ز سخت جانی‌ام
مرا بخوان جنازه‌ای که بی مزار و مدفنم

 

بدون تو جهان من ، کویر بی نشان بوَد
که از نسیم روی تو بَدل شود به گلشنم

 

بهار آرزوی من...! خزان عمر من ببین :
که داغ دوریَت کنون شرر زده به خرمنم

 

از آتش فراق تو که سوخت زندگانی‌ام
گهی به حال مردنم گهی به حال شیونم

 

چو شمعِ مرده تا سحر ، گریستم برای تو
که اشک خون ز دیده‌ام چکیده روی دامنم

 

ستاره‌ی امید من در آسمان چشم توست
کرم نما ، فروغ دیده‌‌ام! بیا به دیدنم

 

کبوتر نگاه من ، به بام انتظار تو...
نشست و تو نیامدی! بیا ببین پریدنم

 

نظر نما به قامتم که چون الف_ستاده‌ای
به زیر بار هجر تو چو دال ، در خمیدنم

 

به جستجوی روی تو شدم چو قیسِ خسته دل
که گم نموده لیلی‌اش ، به دشت در دویدنم

 

منیژه را بگو که رستم زمان خبر کند
که از گزند دشمنان به چاه همچو بیژنم

 

ز (ساقی) شکسته دل، شراب عاشقی طلب
چنان که عالمی شود ، خرابِ مِی کشیدنم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1398/09/18

(حکایت دل)

 

اگر به گوشه نشینی هماره خو کردیم
تمام عمر ، فقط فکر آبرو کردیم

 

به جلد میش ، چو گرگ درنده را دیدیم
به حکم عقل و خرد دوری از عدو کردیم

 

نشد به کوی محبت که دل به دست آریم
اگر چه در همه ی شهر ، جستجو کردیم

 

لباس فقر به تن ، پاره پاره شد اما...
به تار محنت و پود غنا ، رفو کردیم

 

چه زخم‌ها که به دل ماند از لغاز عوام
حذر ، اگر چه از افراد یاوه گو کردیم

 

نماز عشق بخواندیم و شکر حق گفتیم
ولی به خون دل خویشتن وضو کردیم

 

نشد غبار غم از چهره پاک اگر روزی...
به اشک، گرد غم از دیده شستشو کردیم

 

شکست شیشهٔ دل گر ز سنگ بی‌خردان
ز حق ، سعادت این قوم ، آرزو کردیم

 

مرید (ساقی) و ساغر شدیم و گوشه نشین
حکایت دل غم دیده ، با سبو کردیم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(کویر سینه‌ها)

 

گرچه بیدارم ز چشمم خواب می آید برون
از دل دریایی‌ام ، مرداب می آید برون

 

بس‌که می‌تازد سپاه غم به‌دشت سینه‌ام
از دو چشمم گوهر نایاب می آید برون

 

گر دهم سر ، قصه‌ی غمبار قلب خسته را
از دل احجار هم ، سیلاب می آید برون

 

در میان کشور ایمان ، به دنبال علی.‌‌..
هرچه گشتم ، زاده‌ی خطّاب می آید برون

 

رنگ شب ، اکنون گرفته روزهای زندگی
خیره‌ام بر شب که کِی مهتاب می آید برون؟

 

خشکسال عاطفه گردیده در این سرزمین
ناله ، حتی از دل میراب ، می آید برون

 

در هزاران انجمن که در مجازی دیده‌ام
عاری از علم بیان ، القاب می آید برون

 

سرکشان چون سرو بی بارند اما تاک را
از رگ همت ، شراب ناب می آید برون

 

آن که آموزد ادب ، از ابتدای زندگی
از دهانش ، لؤلؤ آداب می آید برون

 

گوشه‌ی میخانه‌ی دل جا گرفتم روز و شب
تا که جای خون ز رگ ، دوشاب می آید برون

 

خوشه‌چین صائبم در باغ و بستان سخن
کز نهادم شعر مضمون یاب می آید برون

 

نطفه‌ی پاک از گزند دهر ، ماند در امان
(گوهر شهوار، خوب از آب می آید برون)

 

دل به‌دریای تلاطم، گر زنی بینی به‌چشم
موج طغیان از دلِ گرداب می آید برون

 

تا نبارد ابر رحمت بر سر از الطاف حق
از کویر سینه‌ها کِی آب می آید برون؟

 

پاک کن گرد کدورت را ازین قلب سیاه
کز دل آیینه‌سان، سیماب می آید برون

 

می‌شود مرهم به روی زخمِ دل‌های نزار
زخمه‌ای که از دل مضراب می آید برون

 

در قمار زندگانی نیست فرقی در میان
بُرده و بازنده با یک قاب می آید برون

 

گر چو پروانه بگردی گرد شمع معرفت
از دلت خورشید عالمتاب می آید برون

 

(ساقیا) جز مهر و الفت نیست در میخانه ها
فتنه ها از مسجد و محراب می آید برون

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(شب)

 

شب است و بغض غریبی که در گلو مانده ست
شب است و دلهره هایی که پیش رو مانده ست

 

شب است و ناله پس از ناله ، می‌کشد فریاد
شب است و شعله‌ای از آه ، در گلو مانده ست

 

شب است و عربده ی ظلم ، می‌رسد بر گوش
ولی به سینه ‌ی ‌مان ، داغ بازگو مانده ست

 

شب است و ظلمت و بیداد و انجماد سکوت
که مرغ شب هم خامش ز های‌و‌هو مانده ست

 

شب است و شب، شبِ شب ماندهٔ نشسته به شب
شبی که خسته ز شب های آرزو مانده ست

 

شب است و شب ، که کشد گرده از دمار بشر
شبی سیاه ، که بی "قدر" و آبرو مانده ست

 

شبی که تشنه ی خون است و نشئه ی بیداد
شبی که پایش در چاه شب ، فرو مانده ست

 

شبی که وسمه کشیده چو قیر ، بر گیسو
که ماه ، در پس ابری سیاهرو مانده ست

 

شب است و نم نم اشکی که از دریچه ی دل
چکد چو قطره ی آخِر که در سبو مانده ست

 

شب است و (ساقی) شوریده و خماران جمع
ولی ز "جام مراد" از شراب ، بو مانده ست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(نخل همت)‌

 

‌دم زند گر مدعی با عقل زایل بیشتر

می‌زند بر ادعایش، مُهر باطل بیشتر‌

 

‌آنکه می‌لافد که حلّال مسائل گشته است
بی‌گمان مانده‌ ست در حل مسائل بیشتر‌

 

‌طبل تو خالی اگرچه پرصدا باشد ولی
تشت رسوایی ز بام افتد ز جاهل بیشتر‌

 

‌هر دلیلی را بوَد مدلول، اما بی ‌گمان
اهل منطق مانده در بند دلایل بیشتر‌

 

‌درک خوب و بد ندارد آنکه باشد کوردل
پای نابینا رود هر گاه در گل بیشتر‌

 

‌آنکه حرمت بشکند در جمع اهل معرفت
حرمت خود را شکسته صد مقابل بیشتر‌

 

خاکساری حاصل دانایی و دانشوری‌ست
تاک ، از افتادگی گردیده کامل بیشتر‌

 

‌گرچه با جعل مدارک می‌توان از بند جست
می‌شود در بند، هرکو گشته جاعل بیشتر‌

 

‌آنکه آتش می‌کند بر پا به گرد خویشتن
از شرار سوزش خود مانده غافل بیشتر‌

 

‌(آتش خشم ابتدا سوزد خدای خشم را
چوب کبریت ابتدا سوزد به محفل بیشتر)‌

 

‌گرچه می‌گویند از بخت جهان کجمدار
نعمت دنیا بوَد بر کام کاهل بیشتر ـ‌

 

‌پایداری خوش بوَد در پیچ و تاب زندگی
نخل همت می‌دهد پیوسته حاصل بیشتر‌

 

‌نیست در اندیشهٔ باطل، نشان از اعتقاد
خودپسندی می‌کند اندیشه زایل بیشتر‌

 

‌(ساقیا) هر کو توکّل کرد بر امر قضا
می‌شود در بندگی، البته عامل بیشتر‌

 

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)