اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(از غدیر تا کربلا)

فــراز دست نبـی، گرچه دست مـولا رفت

ولی حسین سرش سوی عرش اعـلا رفت

یکی به کرب و بلا و یکی به دشت غـدیر

بــرای دیــن خـــداونــد حـیّ یکتــا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(از غدیر تا عاشورا)

آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت

بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت

دستی‌ست که آوازه‌ی آن در تــاریــخ

تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(گُل ِ ماه)

به گلستان ولایت ، گل ِ ماه آمده است

روشنی بخش شبستان سیاه آمده است

آسمان غرق تماشاست چو افواج مَلک

دهمین اختر دین ، هادی راه آمده است

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(میلاد امام هادی (ع) مبارک باد)

(هادی راه)

 

دهمین اختر تابان ولا ، جلوه نما شد
آسمان گشت درخشان و زمین غرق صفا شد

 

گشت روشن همه آفاق ، از آن مِهر جهانتاب
ماه شد مشتری و محو درآن نور و ضیا شد

 

حضرت هادی امام دهمین، یافت ولادت
گلی از باغ ولا ، هدیه به بستان رضا شد

 

باغ و بستان و چمن گشت مصفا و دل‌آرا
بلبل غمزده از شادی و عشرت به نوا شد

 

عرشیان هلهله سر داده ز فرخنده قدومش
فرشیان را شعفی خاسته تا عرش عُلا شد

 

عقل، حیران شده از قدر و مقامات وی اما
دانم آنقدر که او مَفخر هر شاه و گدا شد

 

بود آگاه ز سرچشمه ی اسرار الهی...
که هدایت‌گر مخلوق، به دریای بقا شد

 

جام جمشید بود قطره‌ای از جام نگاهش
آری از لطف خدا ، آینه ی غیب نما شد

 

کودکی بود که بعد از نهمین ماه ولایت
از خداوند، امامت به وی از عرش عطا شد

 

راه پر پیچ جهان را که کند مات ، بشر را
نیک پیمود و ز حکمت، همه را راهنما شد

 

با کرامات و عطوفت که بوَد مقصد خلقت
سینه‌ها را ز غم و بغض نهان عقده‌گشا شد

 

متوکّل ، شد اگر دشمن بِالفطره‌اش امّا
فارغ از دشمنی وی، متوکّل به خدا شد

 

دست‌گیر فقَرا بود و مددکار یتیمان
گرچه محدود از آن کافر بی‌شرم و حیا شد

 

(ساقی) عشق بوَد حضرت هادی که ز جامش
هرکه نوشید ، ز مستی و طرب نغمه سرا شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(عیـد قـربان)

به قربانگاه اسماعیل ، قـربـان کن دل خود را

که تا شاید در آنجا حل نمایی مشکل خود را

در آن وادی اگر قربـان نمایی نفس شیطــانی

شود حجّــت قبــولِ بــارگــاهِ حـیّ سبحــانی

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عید قربان)

حاجیـا گر نفس دون را ذبـح و قربانی کنی

سـیـنه را خــالـی گر از امیــال نفسانی کنی

گر خلیــل آسا گــذر کردی ز اسماعیـل نفس

بعـد از آن درک حضـور فیــض ربـــانی کنی.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حاجی)

آنکه اکنون از حریم کبریا برگشته است

مقتدی رفته ولیکن مقتدا برگشته است

گر چه عمری لخت کرده ملتی را با حِیَل

با کت و شلوار رفته با عبا برگشته است

سید محمدرضا شمس (ساقی)

✅ به بهانه‌ ی برائت و انزجار از اعراب سعودی (وهابیت) ملعون که در سال ۱۳۹۴ موجب کشتار حجّاج مظلوم و بی‌گناہ شدند.

(نفس تبهکار)

 

منکر به ذات حق، که مسلمان نمی‌شود
پتیاره ، عبد خالق سبحان نمی‌شود

 

گر خانه‌ی خدای ؛ به خاک حجاز هست
هم سنگ خاکِ شاه شهیدان نمی‌شود

 

مُلکی که شاہ و دولت آنند دل سیاہ
با صدهزار کعبه ، درخشان نمی‌شود

 

دنیا اگر چه هست همه مُلکِ ایزدی
مُلکی بحق چو کشور ایران نمی‌شود

 

زاهد! اگرچه بادہ خوری در نهان ولی
از حضرت ِ الاہ ؛ که پنهان نمی‌شود

 

آل سعود پست! مزن دَم ز دین و زهد
این لاف‌ها برای تو ایمان نمی‌شود

 

کم کن ز روضه‌خوانی و رخت عمل بپوش
هر روضه‌ای که روضه‌ی رضوان نمی‌شود

 

قربان نما تو نفس تبهکار خویش را
با ذبح گوسپند که قربان نمی‌شود

 

از شرع، دم مزن که بحق در کلاس تو
پیدا به جز مکاتب شیطان نمی‌شود

 

از معرفت به دوری و دم می‌زنی ز حق
بی درک مبهمات ، که عرفان نمی‌شود

 

هرچند تیشه بر بن مذهب نهاده‌ای...
دین خدا ز جور تو ویران نمی‌شود

 

هر کس دو آیه خواند به تجوید یرملون
با این دو آیه عامل قرآن نمی‌شود

 

آن باطنی که هست در او خوی دیو و دد
در ظاهر است آدم و انسان نمی‌شود

 

بسیار یوسف است به هر شهر و هر دیار
هر یوسفی که یوسفِ کنعان نمی‌شود

 

هر کس که کوہ طور رَود نیست مرد حق
هر رهروی که موسیِ عِمران نمی‌شود

 

ای شاہ نیمه وقت! به شاهی خود مناز
شاهی قرین چو شاہ خراسان نمی‌شود

 

بر تخت شهریاری دنیا مبند دل ــ
هر مسندی سریر سلیمان نمی‌شود

 

شهری که هست در دل آن دزد و راهزن
بی برج و دیده‌بان و نگهبان نمی‌شود

 

هشیار باش آن که کند تلخ کام خلق
در روز حشر، لایق غفران نمی‌شود

 

تا کِی به دوش سینه کشم بار آہ را ؟
این منطق و عدالت و برهان نمی‌شود

 

بیرون چو هست دست چپاول از آستین
این مشکلات، مطلقاً آسان نمی‌شود

 

زخمی که بر دل است ز تیغ ستمگران
بی مرهمِ مقابله ، درمان نمی‌شود

 

دَم از عرب مزن عجم اجنبی پرست!
کاو دشمن است و با تو به یک آن نمی‌شود

 

آن دشمنی که کرده به تن، رزم_پیرهن ـ
از کرده‌های خویش، پشیمان نمی‌شود

 

گفتا رسول: من عرب و نیستم عرب
نصِّ صریح هست که بُهتان نمی‌شود

 

ما آزمودہ ایم چه بسیار و بارها...
هر سنگ و گل که لؤلؤ و مرجان نمی‌شود

 

آن‌کس که نیست مِهر ولا در دلش ز بغض
با شیعه هم مسیر ، کماکان نمی‌شود

 

زین آه سینه سوز که سوزد تن جهان
ماندم چرا که یکسره طوفان نمی‌شود

 

لم یزرع است باغ تجاهل ، به روزگار
با یک دو شاخه گل که گلستان نمی‌شود

 

هر کس شنید مصرعی از شعر ما بگفت:
(ساقی) چرا که شعر تو دیوان نمی‌شود؟

 

ارزان شود مَتاع ، به بازار ازدیاد
امّا مَتاع شعر تو ارزان نمی‌شود

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

(حزب باد)

 

ای دریغا... غافلیم از روزگار
که کِشد از گُرده‌ی انسان دمار

 

چون خداباور ، نباشد بنده‌ای...
دست کی می‌گیرد از شرمنده‌ای

 

آدمیت ، رخت بسته از میان
بنده‌ی پول‌اند اکنون بندگان

 

گرچه دایم دم زنند از دین و حق
نیست قول و فعل ایشان منطبَق

 

از شریعت ، عاری‌اند و با ریا...
هست بر لب‌های‌شان ذکر خدا

 

چون خدای خلق می‌گردد دِرَم
می‌دهند از دست ، دستان کرَم

 

از مسلمانی به غیر از ادعا
گو چه داری طبق گفتار خدا

 

دین اسلام است دین همدلی
در مسلمانی نباشد کاهلی

 

دین حق، تنها نماز و روزه نیست
در تعالیم این‌چنین آموزه نیست

 

دستگیری ضعیف و بینوا
شرط دینداری‌ست از سوی خدا

 

عدل و بیداد است فعل نیک و بد
با عدالت کن ضعیفان را مدد

 

کن حذر ، از اهل بیداد و ستم
گر به باطن می‌زنی از عدل، دم

 

با صداقت گر دهی دل بر خدا
می‌شوی فارغ ، ز بند غصه‌ ها

 

گِرد این قوم ریاکاران ، مپیچ
که ندارد حاصلی ارزنده هیچ

 

از مُلوّن طینت‌تان، کن اجتناب
چهره، را پنهان مکن زیر نقاب

 

کن رها این فرقه‌ی گمراه را
تا دهی تشخیصِ راه از چاه را

 

جز به راه حق مَرو در زندگی
تا کنی درکِ امور بندگی

 

بنده‌ی حق راهش از شیطان جداست
چون که پیوسته ، خدایش رهنماست

 

نزد آن‌که، گوهر اندیشه سُفت
جیفه‌ی دنیا نمی‌ارزد به مُفت

 

می‌بُرد دل را از این دنیای دون
تا شود از آفت و شرّش مَصون

 

هر که حزب باد را ، کرد اختیار
می‌کند خود را به دست خویش خوار

 

در مسیر باد ، هر کس خانه ساخت
خانه را با دست خود ویرانه ساخت

 

(ساقیا)! در زندگی اندیشه کن
حق‌پرستی را مرام و پیشه کن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/01/29

https://uploadkon.ir/uploads/eab329_24عشق-است-آنکه-حاصل-آن-است-بُرد-بُرد-شمس-ساقی-.png

(مستزادبند)

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
در این جهان دون

مِهر و وفا ز غیر و ، ز یاران ندیده‌ام
گردیده‌ام زبون

آری... چو آفتاب ِ به پایان رسیده‌ام
در این شب جنون

بی‌تابم و غمین
با قلبی آتشین


عمرم به راهِ مِهر و وفا طی شد ای دریغ
دردا ز روزگار

در پای کوه عشقم و معشوق ، بر ستیغ
آن یار جانشکار

در کف گرفته‌ام دل و در دست یار ، تیغ
چون وقت کارزار

درمانده و ، اسیر
سرگشته در کویر


از عشق ، غیر رنج و مذلّت نشد نصیب
در زندگانی‌ام

بیمار روی یارم و درمانده‌ی طبیب
در ناتوانی‌ام

مشهور خاص و عامم و در شهر خود غریب
وای از جوانی‌ام

بختم سیاه شد
عمرم ، تباه شد


باید که فکر عشق ، کنم از سرم برون
چون دلشکسته‌ام

چون سروِ قامتم شده از رنج و غم نگون
در غم نشسته‌ام

شد سینه‌ام ز محنت این عشق ، غرق خون
از بس‌که خسته‌ام

ای وای... از دلم!
هیچ است حاصلم


عشقی که رَه به کوی حقیقت نمی‌بَرد
بی‌شک بوَد مَجاز

معشوق اگر که پاسخ عاشق نمی‌دهد
باشد ز کبر و ناز

وقتی که راه عشق ، ز بی‌مهری است سَد
زآن رَه کن احتراز

خود را مکن تباه
در راه ِ اشتباه!


عشقِ مَجاز را ، نتوان عشق برشمرد
باشد همه فریب

دل را نمی‌توان به چنین قصه‌ای سپرد
این قصه‌ی غریب

عشق است آنکه حاصل آن است بُرد بُرد
بر دل بزن نهیب

کن باز چشم خویش
ای عاشق پریش!


(ساقی)! مبند دل به دلی که سیاه هست
در زندگانی‌ات

این عشق نیست ، خواری و راهت به چاه هست
سازد چو فانی‌ات

فانی شوی اگر که در این ره ، گناه هست
گویم نهانی‌ات:

بگذر ز عشق کور
با عزت و ، غرور...

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/01/15