(اخلاص)
اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسانهاست
تــزویــر ، دریچهای به گودال فنــاست
فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ
چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۰۴ مرداد ۰۳ ، ۰۱:۱۲
(اخلاص)
اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسانهاست
تــزویــر ، دریچهای به گودال فنــاست
فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ
چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(خار و گل)
خـار نـالایـق ، اگر با گـل نشـیـند خـار هست
در کنار گل همیشه خار و خس، بسیار هست
خار اگر با گل عجین شد، گل نمیروید ز خار
گرچه جای خار و گل در گلشن و گلزار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَمِیرالْمُؤمِنـِین»
(یا علی)
دم، از تـو مـیزنیــم و ز تـو غــافلیــم ما
هسـتـیم شــیعهی تـو ولـی جــاهلیــم ما
یک عمــر دم زدیــم ز نــام تــو یـا علــی!
امـــا ز راه و مَـسـلـک تــو ! غــافلیــم ما
وقتِ سخن، سخن ز تو گفتیم و در عمل
راهـت نــرفتــهایـم ، ز بس کــاهلیــم ما
دل را نبـسـتهایم بـه تـو؛ چونکــه از ازل
دلـبـســتــهی دو روزهی آب و گـلیـــم ما
نــام تـو هست وِرد زبــان بیخلـوص دل
در دســتگاه اقــــدسات امــا ، وِلیــم ما
از نفس مُطمئــنه، گــریـزان شدیم چون
بـر نفس ددسـرشـت، ز بس مــایلیــم ما
ما را قیــاس نیست یقین با مجــاهــدان
وقتی که در طـریقـت تـو ، عــاطلیــم ما
دریــای عــزتــی! که تو را نیست ساحلی
کشـتیبه گِل نشـستهی در ســاحلیــم ما
کــر کرده است گوش فلک را صـدایمان
چون طبل، پُر ز خالی و بیحـاصلیــم ما
در بنــد جهــل اگر که گـرفتــار گشتهایم
کردیم چون گمـان به غلط، عــاقلیــم ما
بـودیم در ستــیزهی همنــوعمان مــدام
قــابیــل ســیرتیـم، بلــی!... قــاتلیــم ما
کــردیــم اقتــدا بـه شــیاطیــن روزگــار
عمریست چون ز جهـل، اسـیر دلیــم ما
چون آبِ هــرزهگــرد روانیــم روی خـاک
در انتهـــا به بـرکـهی غـــم ، واصلیــم ما
(ساقی) به روز حشر که بر توشه بنگرند
معلوم میشود که به جِــد، ســائلیــم ما
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401
«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»
(یا ثارالله)
بر سرِ نیزه ، برادر...! بخدا ، جای تو نیست
گرچه صوتی ز روی نیزه چو آوای تو نیست
جای تو عرش برین است نه بر روی زمین
خاک تیره ـ بخدا ـ لایق مأوای تو نیست
پسر حیدری و سبط پیمبر (ص) که : به دهر
سرو چون شاخهای از قامت رعنای تو نیست
با چه رو شمر دنی ، کُشت تو را تشنه لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیمای تو نیست
به ولای تو سپردم دل محنت زده را...
که کنون در دل من غیر تولّای تو نیست
آمدم تا که ببوسم رخ گلگون تو را...
چه بگویم که سری بر تن و بالای تو نیست
«خاک عالم به سرم ، کز اثر تیر و سِنان
جای یک بوسهی من بر همه اعضای تو نیست»
آنقدر زیر سُم اسب ، به تو تاخته اند...
که نشانی دگر از پیکر و اجزای تو نیست
چشم من کاسهی خون است ز مظلومی تو
بخدا عاطفه در سینه ی اعدای تو نیست
کاش میشد که نبینم تن صد چاک تو را...
که توانی به دو چشمم به تماشای تو نیست
کاش میشد که دهم جان به غم فرقت تو
که بجز خون به دل خواهر تنهای تو نیست
با عزیزان تو ام همسفر شام بلا...
که درین قافله جز داغ غم افزای تو نیست
گرچه خون است دلم، صبر کنم پیشهی خود
تا نگویند که : این اُخت شکیبای تو نیست
از تو آموخته ام خم نکنم قامت خود...
نزد دشمن که جز از مکتب والای تو نیست
به مقام تو کجا میرسد ای فانی عشق!
صد چو مجنون که کسی نیز چو لیلای تو نیست
چون تویی خون خدا ، ای پسر شیر خدا
خونبهای تو به جز خالق یکتای تو نیست
خون تو ریخت اگر روی زمین دشمن تو
وسعت روی زمین درخور دریای تو نیست
تو که هستی؟ که همه شایق عشق تو شدند
نیست یک تن که به جان عاشق و شیدای تو نیست
پَر قنداق تو بخشید به فطرس پر و بال
معجزی بهتر ازین نیز به امضای تو نیست
شرح عشق ازلی، درخور هر کس نبوَد
خامه ی عشق به غیر از یَد بیضای تو نیست
عرش تا فرش همه ، مست تولای تواند
بادهای ناب تر از ساغر صهبای تو نیست
بی قرینی تو به ایثار و سخا ای شه حسن!
حاتم طایی ، یک حرف الفبای تو نیست
هر که دم میزند از همت و مردی و مرام
تار مویی ز سر زلف چلیپای تو نیست
وآنکه خود را ز کرامت بکند با تو قیاس
هر که باشد بخداوند ، مُثنای تو نیست
دم عیسیٰ ز شمیم نفسات معجزه کرد
انبیا را به جهان ، غیر تمنای تو نیست
یوسف مصر ، اگر شهره به زیبایی هست
گوشهای از رخ زیبای دل آرای تو نیست
«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست
تو شدی اُسوه ی آزادگی و عشق ، ولی...
جز دنائت سخن از دشمن رسوای تو نیست
(ساقی) دلشده در حسرت درگاه تو اَست
حرمی چون حرم و عرش مُعلّای تو نیست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399
(السّلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء)
(صدای آب)
به گوش تشنگان گرچه صدای آب می آید
ولی هُرم عطش ، از حنجر میراب می آید
در آن رودی که آبش عالمی را تشنهلب میکرد
هوای نفس و رود و آب را ، عباس ادب میکرد
اباالفضل آن یَل اُمّ البنین ، در علقمه با غم
نظر میکرد بر آب روان ، با حالتی مبهم
چهها گویم که سقا ، در دل دریا ، چهها دیده
که با لبتشنگی لبتشنه ماندن را پسندیده
سپس سقا ز شط آمد برون با اسبِ زین کرده
که ناگه دید دشمن را ، که در راهش کمین کرده
چو خود را دید تنها در میان نیزه و شمشیر
کنار علقمه ، با دشمنان و دشت دامنگیر
ز غیرت عهد کرد آنگه که در این راه جانفرسا
نباشد هیچ باکی ، گر دهم حتی ، سر خود را
بَرم این مَشک را ، بر کودکان مضطر و عطشان
که بیشک آبروی مَشک و من اینجا بوَد یکسان
اگرچه داد دست ، اما غرورش را ، نداد از دست
درآن وقتی که دشمن راه رفتن را بر او میبست
که دو دست و سپس مَشک و تنش بر خاک افتادند
یقین زین داغ ، حتیٰ عرشیان هم ، ناله سر دادند
در آخِر گفت عباس ای برادر جان مرا دریاب!
اگرچه داد آب از دست، شد با آبرو در خواب
هنوزم (ساقیا) از شط، صدای آب می آید
نوای تشنگان ِ از عطش ، بی تاب می آید.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396
(السّلامُ علیکَ یا ثارالله وَابن ثاره)
(وداع سرخ)
صوت قرآن شد بلند اینبار ، روی نیزهها
تا که خلقی را کند بیدار ، روی نیزهها
آسمان در خون نشست آندم که پیش چشم او
رفت رأس خسرو احرار روی نیزهها
میدهد با خون خود پیغامی از آزادگی
میکند بر گوشها تکرار ، روی نیزها
میتپد در لُجّهای از خون، دلِ خونیندلان
در وداعی سرخ و خونینبار ، روی نیزهها
لالههای خستهدل را تا نیازاری صبا
گام خود ، آرامتر بگذار روی نیزهها
بر سرٍ نی رفت هفده اختر خورشیدوار
چون علمدار و سپهسالار روی نیزهها
میکند بر کاروان خود نظر وقتی که رفت
کاروانسالار ، در انظار ، روی نیزهها
رأس خونین حسین بن علی، آن شاه عشق
میکند با دشمنان پیکار روی نیزهها
ناله از نی در زمین نینوا آمد به گوش
دید تا هفتاد و دو دلدار روی نیزهها
کرد نورانی جهان را همچو خورشید سپهر
نور چشم حیدر کرار ، روی نیزهها
برترین تفسیر قرآن را به خون خود نوشت
با گلویی از عطش ، در کارزار نیزهها
از قیامش گشت روشن ظلمت روی زمین
کرد چشم دشمنان را ، تار روی نیزهها
بر زمین افتاد اگر جسم شریف و اطهرش
شد سرِ آن نازنین اما سوار نیزهها
(ساقیا) در شام جانسوز غریبان حسین
آسمان نور را ، بشمار روی نیزهها
سید محمدرضا شمس (ساقی)
عاشورای حسینی 1402 ـ کربلا
(از غدیر تا کربلا)
فــراز دست نبـی، گرچه دست مـولا رفت
ولی حسین سرش سوی عرش اعـلا رفت
یکی به کرب و بلا و یکی به دشت غـدیر
بــرای دیــن خـــداونــد حـیّ یکتــا رفت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(از غدیر تا عاشورا)
آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت
بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت
دستیست که آوازهی آن در تــاریــخ
تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(گُل ِ ماه)
به گلستان ولایت ، گل ِ ماه آمده است
روشنی بخش شبستان سیاه آمده است
آسمان غرق تماشاست چو افواج مَلک
دهمین اختر دین ، هادی راه آمده است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392
(میلاد امام هادی (ع) مبارک باد)
دهمین اختر تابان ولا ، جلوه نما شد
آسمان گشت درخشان و زمین غرق صفا شد
گشت روشن همه آفاق ، از آن مِهر جهانتاب
ماه شد مشتری و محو درآن نور و ضیا شد
حضرت هادی امام دهمین، یافت ولادت
گلی از باغ ولا ، هدیه به بستان رضا شد
باغ و بستان و چمن گشت مصفا و دلآرا
بلبل غمزده از شادی و عشرت به نوا شد
عرشیان هلهله سر داده ز فرخنده قدومش
فرشیان را شعفی خاسته تا عرش عُلا شد
عقل، حیران شده از قدر و مقامات وی اما
دانم آنقدر که او مَفخر هر شاه و گدا شد
بود آگاه ز سرچشمه ی اسرار الهی...
که هدایتگر مخلوق، به دریای بقا شد
جام جمشید بود قطرهای از جام نگاهش
آری از لطف خدا ، آینه ی غیب نما شد
کودکی بود که بعد از نهمین ماه ولایت
از خداوند، امامت به وی از عرش عطا شد
راه پر پیچ جهان را که کند مات ، بشر را
نیک پیمود و ز حکمت، همه را راهنما شد
با کرامات و عطوفت که بوَد مقصد خلقت
سینهها را ز غم و بغض نهان عقدهگشا شد
متوکّل ، شد اگر دشمن بِالفطرهاش امّا
فارغ از دشمنی وی، متوکّل به خدا شد
دستگیر فقَرا بود و مددکار یتیمان
گرچه محدود از آن کافر بیشرم و حیا شد
(ساقی) عشق بوَد حضرت هادی که ز جامش
هرکه نوشید ، ز مستی و طرب نغمه سرا شد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392