اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

(خزف)

 

گر خــزف، خود را نشاند در کنار گـوهــری

 

کـی شود زین همنشینی ، لایــق انگشــتری

 

اصل او از خاک و گِل می‌باشد و اصل گهر

 

از صدف گردیده حاصل، تا کند افسونگری

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

https://uploadkon.ir/uploads/e20505_24گر-خزف-خود-را-نشاند-در-کنار-گوهری.jpg

(شهرت طلب)

 

هــلاک شهــرت کـوشد به زنــدگــانی خویش
اگــرچــه واقـف بـاشـد، به نــاتــوانی خویش

 

تفــاوتــی نکنــد نیــک و بَــد ، بــه دیــده‌ی او
فقط همین که کشـد پـَـرده بر نــدانی خویش

 

مِلاک زندگی‌اش چون همیشه بهره‌وری است
بهــــار می‌طلـبـــد ، بـــر دل خــــزانی خویش

 

گهـی به سایـه‌ی سـرو و گهـی به سایه‌ی بیـد
نشـسته در طـلب عیش و کــامــرانی خویش

 

به هر کجـا که بـوَد مَنـفـعـت ، نمــوده تــلاش
درین طــریق، مُصِــر بوده از جــوانی خویش

 

منــافقــانــه چه‌سان دم زنــد ز مهــر و وفــا ؟
کسی که بسـته‌ دلـش را به جــاودانی خویش

 

زهـی به طینت (ساقی) که دل به کس ندهـد
بـه غیــر آل علـــی و ، بـه بـی‌نشــانی خویش

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اخلاص)

اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسان‌‌هاست

تــزویــر ، دریچه‌ای به گودال فنــاست

فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ

چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(خار و گل)

‌خـار نـالایـق ، اگر با گـل نشـیـند خـار هست

در کنار گل همیشه خار و خس، بسیار هست

‌خار اگر با گل عجین شد، گل نمی‌روید ز خار

گرچه جای خار و گل در گلشن و گلزار هست‌

‌سید محمدرضا شمس (ساقی)

«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَمِیرالْمُؤمِنـِین»

https://uploadkon.ir/uploads/3d1419_24یک-عمر-دم-زدیم-ز-نام-تو-یاعلی-.jpg

(یا علی)


دم، از تـو مـی‌زنیــم و ز تـو غــافلیــم ما
هسـتـیم شــیعه‌ی تـو ولـی جــاهلیــم ما


یک عمــر دم زدیــم ز نــام تــو یـا علــی!
امـــا ز راه و مَـسـلـک تــو ! غــافلیــم ما


وقتِ سخن، سخن ز تو گفتیم و در عمل
راهـت نــرفتــه‌ایـم ، ز بس کــاهلیــم ما


دل را نبـسـته‌ایم بـه تـو؛ چونکــه از ازل
دلـبـســتــه‌ی دو روزه‌ی آب و گـلیـــم ما


نــام تـو هست وِرد زبــان بی‌خلـوص دل
در دســتگاه اقــــدس‌ات امــا ، وِلیــم ما


از نفس مُطمئــنه، گــریـزان شدیم چون
بـر نفس ددسـرشـت، ز بس مــایلیــم ما


ما را قیــاس نیست یقین با مجــاهــدان
وقتی که در طـریقـت تـو ، عــاطلیــم ما


دریــای عــزتــی! که تو را نیست ساحلی
کشـتی‌به گِل نشـسته‌ی در ســاحلیــم ما


کــر کرده است گوش فلک را صـدای‌مان
چون طبل، پُر ز خالی و بی‌حـاصلیــم ما


در بنــد جهــل اگر که گـرفتــار گشته‌ایم
کردیم چون گمـان به غلط، عــاقلیــم ما


بـودیم در ستــیزه‌ی همنــوع‌مان مــدام
قــابیــل ســیرتیـم، بلــی!... قــاتلیــم ما


کــردیــم اقتــدا بـه شــیاطیــن روزگــار
عمری‌ست چون ز جهـل، اسـیر دلیــم ما


چون آبِ هــرزه‌گــرد روانیــم روی خـاک
در انتهـــا به بـرکـه‌ی غـــم ، واصلیــم ما


(ساقی) به روز حشر که بر توشه بنگرند
معلوم می‌شود که به جِــد، ســائلیــم ما


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401

«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه، بــرادر ! به‌خــدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره به‌خـــدا لایــق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه «ولای» تـو ســـپردم دل مِحــنـــت زده را
که کنون در دل من غیـــر «تــولّای» تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

«خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سِـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست»

 

آن‌قــدَر با سُــمِ اسـبان، بـه تــن‌ات تــاختــه‌اند
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
به‌خـدا عـاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

«دشمنت کشت ولی نــور تو خــامــوش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشـده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399

(السّلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء)

(صدای آب)

 

به گوش تشنگان گرچه صدای آب می آید
ولی هُرم عطش ، از حنجر میراب می آید

 

در آن رودی که آبش عالمی را تشنه‌لب می‌کرد
هوای نفس و رود و آب را ، عباس ادب می‌کرد

 

اباالفضل آن یَل اُمّ البنین ، در علقمه با غم
نظر می‌کرد بر آب روان ، با حالتی مبهم

 

چه‌ها گویم که سقا ، در دل دریا ، چه‌ها دیده
که با لب‌تشنگی لب‌تشنه ماندن را پسندیده

 

سپس سقا ز شط آمد برون با اسبِ زین کرده
که ناگه دید دشمن را ، که در راهش کمین کرده

 

چو خود را دید تنها در میان نیزه و شمشیر
کنار علقمه ، با دشمنان و دشت دامنگیر

 

ز غیرت عهد کرد آنگه که در این راه جانفرسا
نباشد هیچ باکی ، گر دهم حتی ، سر خود را

 

بَرم این مَشک را ، بر کودکان مضطر و عطشان
که بی‌شک آبروی مَشک و من اینجا بوَد یکسان

 

اگرچه داد دست ، اما غرورش را ، نداد از دست
درآن وقتی که دشمن راه رفتن را بر او می‌بست

 

که دو دست و سپس مَشک و تنش بر خاک افتادند
یقین زین داغ ، حتیٰ عرشیان هم ، ناله سر دادند

 

در آخِر گفت عباس ای برادر جان مرا دریاب!
اگرچه داد آب از دست، شد با آبرو در خواب

 

هنوزم (ساقیا) از شط، صدای آب می آید
نوای تشنگان ِ از عطش ، بی تاب می آید.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1396

(السّلامُ علیکَ یا ثارالله وَابن ثاره)

(وداع سرخ)

 

صوت قرآن شد بلند این‌بار ، روی نیزه‌ها
تا که خلقی را کند بیدار ، روی نیزه‌ها

 

آسمان در خون نشست آندم که پیش چشم او
رفت رأس خسرو احرار روی نیزه‌ها

 

می‌دهد با خون خود پیغامی از آزادگی
می‌کند بر گوش‌ها تکرار ، روی نیز‌ها

 

می‌تپد در لُجّه‌ای از خون، دلِ خونین‌دلان
در وداعی سرخ و خونین‌بار ، روی نیزه‌ها

 

لاله‌های خسته‌دل را تا نیازاری صبا
گام خود ، آرام‌تر بگذار روی نیزه‌ها

 

بر سرٍ نی رفت هفده اختر خورشیدوار
چون علمدار و سپهسالار روی نیزه‌ها

 

می‌کند بر کاروان خود نظر وقتی که رفت
کاروان‌سالار ، در انظار ، روی نیزه‌ها

 

رأس خونین حسین بن علی، آن شاه عشق
می‌کند با دشمنان پیکار روی نیزه‌ها

 

ناله از نی در زمین نینوا آمد به گوش
دید تا هفتاد و دو دلدار روی نیزه‌ها

 

کرد نورانی جهان را همچو خورشید سپهر
نور چشم حیدر کرار ، روی نیزه‌ها

 

از قیامش گشت روشن ظلمت روی زمین
کرد چشم دشمنان را ، تار روی نیزه‌ها

 

(ساقیا) در شام جانسوز غریبان حسین
آسمان نور را ، بشمار روی نیزه‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
عاشورای حسینی 1402 ـ کربلا

(از غدیر تا کربلا)

فــراز دست نبـی، گرچه دست مـولا رفت

ولی حسین سرش سوی عرش اعـلا رفت

یکی به کرب و بلا و یکی به دشت غـدیر

بــرای دیــن خـــداونــد حـیّ یکتــا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(از غدیر تا عاشورا)

آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت

بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت

دستی‌ست که آوازه‌ی آن در تــاریــخ

تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)