(خار و گل)
خـار نـالایـق ، اگر با گـل نشـیـند خـار هست
در کنار گل همیشه خار و خس، بسیار هست
خار اگر با گل عجین شد، گل نمیروید ز خار
گرچه جای خار و گل در گلشن و گلزار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۶
(خار و گل)
خـار نـالایـق ، اگر با گـل نشـیـند خـار هست
در کنار گل همیشه خار و خس، بسیار هست
خار اگر با گل عجین شد، گل نمیروید ز خار
گرچه جای خار و گل در گلشن و گلزار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»
(یا ثارالله)
بر سرِ نیزه ، برادر...! بخدا ، جای تو نیست
گرچه صوتی ز روی نیزه چو آوای تو نیست
جای تو عرش برین است نه بر روی زمین
خاک تیره ـ بخدا ـ لایق مأوای تو نیست
پسر حیدری و سبط پیمبر (ص) که : به دهر
سرو چون شاخهای از قامت رعنای تو نیست
با چه رو شمر دنی ، کُشت تو را تشنه لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیمای تو نیست
به ولای تو سپردم دل محنت زده را...
که کنون در دل من غیر تولّای تو نیست
آمدم تا که ببوسم رخ گلگون تو را...
چه بگویم که سری بر تن و بالای تو نیست
«خاک عالم به سرم ، کز اثر تیر و سِنان
جای یک بوسهی من بر همه اعضای تو نیست»
آنقدر زیر سُم اسب ، به تو تاخته اند...
که نشانی دگر از پیکر و اجزای تو نیست
چشم من کاسهی خون است ز مظلومی تو
بخدا عاطفه در سینه ی اعدای تو نیست
کاش میشد که نبینم تن صد چاک تو را...
که توانی به دو چشمم به تماشای تو نیست
کاش میشد که دهم جان به غم فرقت تو
که بجز خون به دل خواهر تنهای تو نیست
با عزیزان تو ام همسفر شام بلا...
که درین قافله جز داغ غم افزای تو نیست
گرچه خون است دلم، صبر کنم پیشهی خود
تا نگویند که : این اُخت شکیبای تو نیست
از تو آموخته ام خم نکنم قامت خود...
نزد دشمن که جز از مکتب والای تو نیست
به مقام تو کجا میرسد ای فانی عشق!
صد چو مجنون که کسی نیز چو لیلای تو نیست
چون تویی خون خدا ، ای پسر شیر خدا
خونبهای تو به جز خالق یکتای تو نیست
خون تو ریخت اگر روی زمین دشمن تو
وسعت روی زمین درخور دریای تو نیست
تو که هستی؟ که همه شایق عشق تو شدند
نیست یک تن که به جان عاشق و شیدای تو نیست
پَر قنداق تو بخشید به فطرس پر و بال
معجزی بهتر ازین نیز به امضای تو نیست
شرح عشق ازلی، درخور هر کس نبوَد
خامه ی عشق به غیر از یَد بیضای تو نیست
عرش تا فرش همه ، مست تولای تواند
بادهای ناب تر از ساغر صهبای تو نیست
بی قرینی تو به ایثار و سخا ای شه حسن!
حاتم طایی ، یک حرف الفبای تو نیست
هر که دم میزند از همت و مردی و مرام
تار مویی ز سر زلف چلیپای تو نیست
وآنکه خود را ز کرامت بکند با تو قیاس
هر که باشد بخداوند ، مُثنای تو نیست
دم عیسیٰ ز شمیم نفسات معجزه کرد
انبیا را به جهان ، غیر تمنای تو نیست
یوسف مصر ، اگر شهره به زیبایی هست
گوشهای از رخ زیبای دل آرای تو نیست
«دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست
تو شدی اُسوه ی آزادگی و عشق ، ولی...
جز دنائت سخن از دشمن رسوای تو نیست
(ساقی) دلشده در حسرت درگاه تو اَست
حرمی چون حرم و عرش مُعلّای تو نیست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399
(از غدیر تا کربلا)
فــراز دست نبـی، گرچه دست مـولا رفت
ولی حسین سرش سوی عرش اعـلا رفت
یکی به کرب و بلا و یکی به دشت غـدیر
بــرای دیــن خـــداونــد حـیّ یکتــا رفت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(از غدیر تا عاشورا)
آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت
بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت
دستیست که آوازهی آن در تــاریــخ
تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(گُل ِ ماه)
به گلستان ولایت ، گل ِ ماه آمده است
روشنی بخش شبستان سیاه آمده است
آسمان غرق تماشاست چو افواج مَلک
دهمین اختر دین ، هادی راه آمده است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392
(میلاد امام هادی (ع) مبارک باد)
دهمین اختر تابان ولا ، جلوه نما شد
آسمان گشت درخشان و زمین غرق صفا شد
گشت روشن همه آفاق ، از آن مِهر جهانتاب
ماه شد مشتری و محو درآن نور و ضیا شد
حضرت هادی امام دهمین، یافت ولادت
گلی از باغ ولا ، هدیه به بستان رضا شد
باغ و بستان و چمن گشت مصفا و دلآرا
بلبل غمزده از شادی و عشرت به نوا شد
عرشیان هلهله سر داده ز فرخنده قدومش
فرشیان را شعفی خاسته تا عرش عُلا شد
عقل، حیران شده از قدر و مقامات وی اما
دانم آنقدر که او مَفخر هر شاه و گدا شد
بود آگاه ز سرچشمه ی اسرار الهی...
که هدایتگر مخلوق، به دریای بقا شد
جام جمشید بود قطرهای از جام نگاهش
آری از لطف خدا ، آینه ی غیب نما شد
کودکی بود که بعد از نهمین ماه ولایت
از خداوند، امامت به وی از عرش عطا شد
راه پر پیچ جهان را که کند مات ، بشر را
نیک پیمود و ز حکمت، همه را راهنما شد
با کرامات و عطوفت که بوَد مقصد خلقت
سینهها را ز غم و بغض نهان عقدهگشا شد
متوکّل ، شد اگر دشمن بِالفطرهاش امّا
فارغ از دشمنی وی، متوکّل به خدا شد
دستگیر فقَرا بود و مددکار یتیمان
گرچه محدود از آن کافر بیشرم و حیا شد
(ساقی) عشق بوَد حضرت هادی که ز جامش
هرکه نوشید ، ز مستی و طرب نغمه سرا شد.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392
(عیـد قـربان)
به قربانگاه اسماعیل ، قـربـان کن دل خود را
که تا شاید در آنجا حل نمایی مشکل خود را
در آن وادی اگر قربـان نمایی نفس شیطــانی
شود حجّــت قبــولِ بــارگــاهِ حـیّ سبحــانی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(عید قربان)
حاجیـا گر نفس دون را ذبـح و قربانی کنی
سـیـنه را خــالـی گر از امیــال نفسانی کنی
گر خلیــل آسا گــذر کردی ز اسماعیـل نفس
بعـد از آن درک حضـور فیــض ربـــانی کنی.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(حاجی)
آنکه اکنون از حریم کبریا برگشته است
مقتدی رفته ولیکن مقتدا برگشته است
گر چه عمری لخت کرده ملتی را با حِیَل
با کت و شلوار رفته با عبا برگشته است
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(حزب باد)
ای دریغا... غافلیم از روزگار
که کِشد از گُردهی انسان دمار
چون خداباور ، نباشد بندهای...
دست کی میگیرد از شرمندهای
آدمیت ، رخت بسته از میان
بندهی پولاند اکنون بندگان
گرچه دایم دم زنند از دین و حق
نیست قول و فعل ایشان منطبَق
از شریعت ، عاریاند و با ریا...
هست بر لبهایشان ذکر خدا
چون خدای خلق میگردد دِرَم
میدهند از دست ، دستان کرَم
از مسلمانی به غیر از ادعا
گو چه داری طبق گفتار خدا
دین اسلام است دین همدلی
در مسلمانی نباشد کاهلی
دین حق، تنها نماز و روزه نیست
در تعالیم اینچنین آموزه نیست
دستگیری ضعیف و بینوا
شرط دینداریست از سوی خدا
عدل و بیداد است فعل نیک و بد
با عدالت کن ضعیفان را مدد
کن حذر ، از اهل بیداد و ستم
گر به باطن میزنی از عدل، دم
با صداقت گر دهی دل بر خدا
میشوی فارغ ، ز بند غصه ها
گِرد این قوم ریاکاران ، مپیچ
که ندارد حاصلی ارزنده هیچ
از مُلوّن طینتتان، کن اجتناب
چهره، را پنهان مکن زیر نقاب
کن رها این فرقهی گمراه را
تا دهی تشخیصِ راه از چاه را
جز به راه حق مَرو در زندگی
تا کنی درکِ امور بندگی
بندهی حق راهش از شیطان جداست
چون که پیوسته ، خدایش رهنماست
نزد آنکه، گوهر اندیشه سُفت
جیفهی دنیا نمیارزد به مُفت
میبُرد دل را از این دنیای دون
تا شود از آفت و شرّش مَصون
هر که حزب باد را ، کرد اختیار
میکند خود را به دست خویش خوار
در مسیر باد ، هر کس خانه ساخت
خانه را با دست خود ویرانه ساخت
(ساقیا)! در زندگی اندیشه کن
حقپرستی را مرام و پیشه کن
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/01/29