(چاپلوسی)
چـاپلـوسی، حـاصـل نــادانی و نـابخــردیست
آنکه لب وا میکند بر چـاپلـوسی، مـَـرد نیست
در نگـــاه مـَــردم دانـشـور و صــاحـب کمــــال
چاپلوس و نان به نرخ روزخور قطعاً یکیست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
- ۰ نظر
- ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۱
(چاپلوسی)
چـاپلـوسی، حـاصـل نــادانی و نـابخــردیست
آنکه لب وا میکند بر چـاپلـوسی، مـَـرد نیست
در نگـــاه مـَــردم دانـشـور و صــاحـب کمــــال
چاپلوس و نان به نرخ روزخور قطعاً یکیست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«تیــغ عـَــدم»
قطـع گردد گر سَرم هرچند با داس سـتم
تا که ریشه در زمین دارم، جـوانه میزنم
جاودان مانم چو نخلی سبز در باغ جهان
گر ببــارد بـر سَـرم، بــارانی از تیـغ عــدم
سید محمدرضا شمس (ساقی)
زبانحال حضرت زیبب (س)
(قافلهی غمها)
ای بارقهی رحمت! نور بصرم بودی
در ظلمت شبهایم همچون قمرم بودی
زآندم که تو را دیدم رفتی به سرِ نیزه
هر نیزه که میدیدم تو در نظرم بودی
ای نور دل حیدر ، ای زادهی پیغمبر
بی بال و پَرم زیرا ، تو بال و پَرم بودی
مانند حسن حتی ، از بعد پدر عمری
در راحت و سختیها همچون پدرم بودی
ای کاش نمیدیدم افتاده تنت بر خاک
ای الفت دیرین که، دایم به بَرم بودی
رگهای گلویت را ، در قتلگهت دیدم
قربان سرت گردم که تاج سرم بودی
برخیز و ببین زینب ، افتاده ز تاب و تب
ای آنکه مرا بر تن ، روح دگرم بودی
هرگه که سفر کردی ، دل از تو نشد غافل
هر جای که میرفتی گو در حضرم بودی
اکنون شدهام تنها ، با قافلهی غمها
هرچند که بر نیزه ، تو همسفرم بودی
در کرب و بلا جان را ، کردی سپر دشمن
هرجا که بلایی بود ، آنجا سپرم بودی
ویرانه نشین گشتم هرچند به شام غم
در تشت طلا دیدم ، زیبا گهرم بودی
تلخ است کنون کامم دلخسته ازین شامم
عمری چو برادرجان! شیرین شکرم بودی
در شام ستم با غم، با یاد تو سر کردم
چون ماهِ شب تار و، مِهر سَحرم بودی
(ساقی) ز غمت گفتا ، ای نور دل زهرا
هرگه که سخن گفتم تو شعر ترم بودی
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(اصل و نسب)
گفت رنــدی قاطـــری را گو که: بـابـای تو کیست؟
یـا بگــو شغـــل شـریـف حضـرت بـابـات چیست؟
چــون نـدیـدم تــا کنــون ، یــادی ز بــابــایت کنی
اینچنــین ، فـــرزنـد را غــافـــل ز فـــردایت کنی
گفـت قــاطــــر : مــادرم بـاشـد جنــاب مــادیــان
مهــربان مـــادینــــه اســبی کـه مـــرا زاییـــده آن
رنـد گفتــا: من ز بــابــای تو پـرسـیدم که کیست؟
این که کتمان میکنی بابای خود را خوب نیست؟
نـاگهــان رنـــدی دگـــر ، او را نشــان داد از پــــدر
گفـت کـه : بــابــای قــاطـــر بود الاغــی بــاربـَـــر
چونکه قـاطـر شرم دارد گوید از نسل خـَــر است
از پــدر پـرسی اگر از او ، جــوابـش: مـــادر است
(ساقیا) هرکس که باشد عـــاری از اصــل و نسَب
از حقـــارت ، خـویـش را ، بــر غیـــر دارد مُنتسَب
الغــرض: آن گــونـه باید زیست در ایـن روزگـــار
کــه کنــی از کـــردههـای خویش، کسـب اعتـــبار
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«اَلسّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله الحُسَین»
(زیارت کربلا)
تا که قدم ، به خاک مُعلّا گذاشتیم
گویی که پا ، به عالم بالا گذاشتیم
دیدیم چون بهچشم خود آن قدر و جاه را
دل را ، ز دیده بهر تماشا گذاشتیم
جز آن حریم مِهر ، که گلزار آرزوست
بر جملهی علایق خود ، پا گذاشتیم
در کربلا که قبلهی عشق است و مَعرفت
سر را به سجده ، همچو مُصلا گذاشتیم
شش روز چون گذشت، نجف شد نصیبمان
پا در حریم حضرت «مولا» گذاشتیم
بعد از زیارت حرم حضرت علی (ع)
گامی به صحن حضرت زهرا گذاشتیم
در آن مکان که کوچه و در را تداعی است
داغی چو لاله ، بر دل شیدا گذاشتیم
رفتیم چون به مسجد کوفه به اشتیاق
گویی قدم به سینهی سینا گذاشتیم
هرچند آمدیم به شهر و دیار خویش
دل را ولی به «کرب و بلا» جا گذاشتیم
(ساقی)! چنانکه این سفر از لطف یار بود
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402
(خزف)
گر خــزف، خود را نشاند در کنار گـوهــری
کـی شود زین همنشینی ، لایــق انگشــتری
اصل او از خاک و گِل میباشد و اصل گهر
از صدف گردیده حاصل، تا کند افسونگری
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(شهرت طلب)
هــلاک شهــرت کـوشد به زنــدگــانی خویش
اگــرچــه واقـف بـاشـد، به نــاتــوانی خویش
تفــاوتــی نکنــد نیــک و بَــد ، بــه دیــدهی او
فقط همین که کشـد پـَـرده بر نــدانی خویش
مِلاک زندگیاش چون همیشه بهرهوری است
بهــــار میطلـبـــد ، بـــر دل خــــزانی خویش
گهـی به سایـهی سـرو و گهـی به سایهی بیـد
نشـسته در طـلب عیش و کــامــرانی خویش
به هر کجـا که بـوَد مَنـفـعـت ، نمــوده تــلاش
درین طــریق، مُصِــر بوده از جــوانی خویش
منــافقــانــه چهسان دم زنــد ز مهــر و وفــا ؟
کسی که بسـته دلـش را به جــاودانی خویش
زهـی به طینت (ساقی) که دل به کس ندهـد
بـه غیــر آل علـــی و ، بـه بـینشــانی خویش
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(اخلاص)
اخــلاص، مَـرام و مَسلک انسانهاست
تــزویــر ، دریچهای به گودال فنــاست
فرموده خــدا : کن از دورویــان دوری ـ
چون یکرنگی، خصلت مَردان خداست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
(خار و گل)
خـار نـالایـق ، اگر با گـل نشـیـند خـار هست
در کنار گل همیشه خار و خس، بسیار هست
خار اگر با گل عجین شد، گل نمیروید ز خار
گرچه جای خار و گل در گلشن و گلزار هست
سید محمدرضا شمس (ساقی)
«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»
(یا ثارالله)
بر سرِ نیـزه، بــرادر ! بهخــدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست
جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره بهخـــدا لایــق مــأوای تو نیست
پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخهای از قامت رعنــای تو نیست
با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنهلبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست
بــه «ولای» تـو ســـپردم دل مِحــنـــت زده را
که کنون در دل من غیـــر «تــولّای» تو نیست
آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست
«خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سِـنان
جای یک بوسهی من بر همه اعضای تو نیست»
آنقــدَر با سُــمِ اسـبان، بـه تــنات تــاختــهاند
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست
چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
بهخـدا عـاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست
کـاش میشد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست
کـاش میشد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست
بــا عـــزیــزان تـــو ام هــمسفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست
گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشهی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست
از تــو آمــوختــهام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست
به مقــــام تـو کجـــا میرسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنونکه کسی نیز چولیلای تو نیست
چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست
خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست
تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یکتن کهبجان عاشقوشیدای تو نیست
پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست
شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست
عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــادهای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست
بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست
هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست
وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست
دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــسات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست
یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست
«دشمنت کشت ولی نــور تو خــامــوش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست
تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست
(ساقـی) دلشـده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399