اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۴ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(صادق آل عبا)

 

توسن عِلم و فقاهت شد به دستت تا که زین
تاختی بر جاهلان ، با منطق حق الیقین

 

صادق آل عبایی و شدی بر شیعیان
رهنما در زندگانی تا به فردوس برین

 

پایه ریز مکتب فقه و اصولی در کمال
عالمان چون کودکی هستند نزدت خوشه‌چین

 

وارث یاسین و طاهایی و باشد منطقت!
مُنطبق با جمله‌‌ی آیات قرآن مُبین

 

شرع را ، در آسمان عِلم ، دادی بال و پر
سایه افکندی به بال معرفت، روی زمین

 

آنچنان بخشیده‌ای جان بر احادیث و علوم
که یقیناً آفرین گفته تو را ، جان آفرین

 

هم‌ترازت نیست در عِلمٍ الهی در جهان
غیر آل الله که هستند مانندت وزین

 

چون هُشام بن حَکم‌ها و مُفَضَّل‌ها به صدق
سوده‌اند از عجز بر محراب درگاهت جبین

 

ذوالفقار عِلم را در دست داری چون علی
می‌زنی بر فرق بدخواهان و دشمن‌های دین

 

کرد ویران مکتب تو ، خانه‌ی تزویر را
با بیان صادقت همچون امیرالمؤمنین

 

ریختی بر هم بساط جهل و ظلمت را به عِلم
نور بخشیدی به قلب شیعیان راستین

 

جایگاهت در مدینه هست همتای رسول
در میان دشمنان شیعه هم هستی، امین

 

شهد نوشاندی به کام خلق با عِلم و عمل
زهر بر کامت اگرچه کرد منصورِ لعین

 

مرغ روحت کرد تا پرواز ، سوی آسمان
شد دل اهل مدینه در غم مرگت حزین

 

تیره‌گون شد آسمان از این مصیبت گوییا
بر زمین افتاد ماه و گشت با ظلمت قرین

 

آرمیدی در گلستان بقیع اما دریغ!
کرد ویران دست جهل و کینه آن حصن حصین

 

مرقدت بی بارگه باشد اگر که در بقیع
هست دشمن از عناد خویش نزدت شرمگین

 

شیعه‌ی آل علی ، پاینده از عِلم تو شد
عالَم اسلام می‌باشد علومت را ، رهین

 

مثل خورشیدی فروزان تافتی تا بر جهان
آسمان شد از فروغ یک نگاهت نقطه‌چین

 

گفت (ساقی) در مدیحت چامه‌ای را با خلوص
دارد امّیدی که در محشر شوی او را معین.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/02/23

(می‌نالم)

 

من از مردم فریبانِ خدانشناس ، می‌نالم
که با نام خدا خوردند حق‌الناس می‌نالم

 

از آنکه سفره‌اش رنگین شده از خون محرومان
ولیکن با خودش ، ما را کند مقیاس می‌نالم

 

دلم خون است از آدم‌نما میمون خوش‌رقصی
که دم از حق زند؛ از دست این نسناس می‌نالم

 

ازین اهریمنانی که به جلد آدمی رفتند
ازین دیوانِ اهریمن‌تر از خناس می‌نالم

 

تنم در آسیای زندگانی ، بی رمق گشته...
که مثل دسته‌های خسته‌ی دستاس می‌نالم

 

چو عمری صادقانه در مسیر عمر کوشیدم
از آن کس که ندارد حرمتم را پاس می‌نالم

 

چنان زخمی به دل دارم ازین مخلوق بی وجدان
که گویی نیش خوردم نیمه‌شب از ساس می‌نالم

 

شکسته، قامتم چون خطّ نستعلیق و دیوانی
که مانند قلم ، بر صفحه‌ی قِرطاس۱ می‌نالم

 

گهی نالم به حال مردم قربانی تاریخ
نظیر ژاک رنه و دانتون و باراس۲ می‌نالم

 

شدم گاهی چو ژان والژان و ماریوس و کوزت۳ نالان
و گاهی هم به حال شخص آنجوراس۴ می‌نالم

 

هزاران بار مُردم از غم ، اما زنده گردیدم
ز دست معجزات حضرت الیاس۵ می‌نالم

 

چو عیسیٰ می‌کشم پَر عاقبت بر آسمان روزی
که من از فتنه‌ی یاران باراباس۶ می‌نالم

 

فشارم گاه پایین است و گاهی می‌رود بالا
ولی هرگاه می‌بینم به دستی جاس۷ می‌نالم

 

اگرچه دائماً کوشیده‌ام در زندگی اما...
ندارم چون که دیگر طاقت پرگاس۸ می‌نالم

 

نمی‌نالم از آن که : می‌کشد فریاد بیداری
ولی از آنکه خواب‌است و کشد خرناس می‌نالم

 

جهالت ریشه کرده ، ای‌دریغا بین این مردم
از این انسان تیپاخورده‌ی فرناس۹ می‌نالم

 

به می خو کرده‌ام ناچار اگر از غصه و ماتم
ولی چون از سر انسان بَرد احساس می‌نالم

 

اگرچه عالم مستی خوش‌است اما از آن روزی
که انسان را کند ولگرد و آس و پاس می‌نالم

 

نمی‌نالم ز دست (ساقی) و جامِ مِی و مستی
از آن که داد بر دستان من گیلاس می‌نالم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

۱ـ قرطاس : کاغذ
۲ـ ژاک رنه و دانتون : دو تن از انقلابیون فرانسه که اعدام شدند.
۳ـ ژان والژان و ماریوس و کوزت : شخصیت‌های داستان بینوایان که سرانجام ماریوس، جوان انقلابی با کوزت ازدواج کرد.
۴ـ آنجوراس : رهبر قیام پاریس که اعدام شد.
۵ـ الیاس : پیامیری که مردگان را زنده می‌کرد.
۶ـ باراباس : کسی که حضرت عیسی را به جای او به صلیب کشیدند.
۷ـ جاس : نبض‌گیر
۸ـ پرگاس : تلاش و کوشش
۹ـ فرناس : خوب‌آلود و نادان

https://uploadkon.ir/uploads/462931_24یا-حیدر-کرار.jpg

(فزت وَ ربّ الکعبه)

از بعــد علــی چگــونــه می‌بـایـد زیست؟

آن کس که نسوخت یا نمی‌سوزد کیست؟

شمـشـیر که از جفــا به فـرقـش بنِشست

هنگام شهـــادت علـــی، خـــون بگریست

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهـْـمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّـکَ الْفـَــرَج)

عیـــد آمد و ما بــدون تو غــــم داریم

در سـیـنه‌ی انتظــــار ، مـــاتـــم داریم

گـل کـرده اگرچـه دشـت و بسـتان اما

ای رونــق بـوسـتان! تـو را کـــم داریم

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهْمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّکَ الْفـَــرَج)

(بهــــار)

 

انـدک انـدک، آمــده از ره، بهـــار
تا کنــد دشت و دمـن را گلعــذار

 

می‌زند شــانـه به گیسوی چمــن
با نشاط و خــرّمی، دست بهـــار

 

ابـر رحمت می‌چکـد بر بـام شهر
می‌شود جـاری دوبـاره جویبــار

 

غنچــه‌ها گــل می‌کنـد بـار دگــر
می‌شــود خـــرّم بسـاط روزگــار

 

مـی‌زدایـــد از دل کــــوه و کمــر
همچنین از سـینه‌ها گرد و غبــار

 

روح می‌بخشد به اشجــار چمـن
نغمــه‌ی بلبــل، به روی شـاخسار

 

هسـت فصــل رویـش آلالــه هــا
موسـم گُلگشت و ســیر لالــه‌زار

 

از خـدا خواهم درین سال جدید
بهْ شود اوضاع و، دل گیرد قـرار

 

رو کنـد شـادی دوبــاره بـر وطـن
رخت بندد رنج و غم از این دیار

 

ارزش پــول وطن، افــزون شود
رونقـی دیگر بگیرد کسب و کــار

 

کـاش امسال آیــد آن آرام جــان
تـا سـرآیـد رنــج ِ عصــر انتظــار

 

(ساقیا)! مــا را بــده آن بــاده‌ای
که بَــرَد از دل غـم و از سر خمار

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(حـلول مـاه رمضـان مبـارک باد)

(ماه رحمت)

رمضان، ماه عبادت بوَد و صوم و صلات

 

مـاه پـاکیــزگـی نفـس و نــزول بــرکـات

 

مـاه دلدادگی و رحمت و احسان و زکات

 

مـاه غفــــران الهــــی و قبـــول حسـنات

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(آزادگی)

هـرگـز نتـوان دید کسی در اثــر من

تمجید کِهــان را که: نباشد هنــر من

آزادگـی‌ام را به دو عــالـم نفـروشـم

چون کوه طلا ، کاه بوَد در نظـر من

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(اَللّٰهْمَّ عَجّلْ لِوَلٖیِکَ الْفَرَج)

( سلاله ی طاها)

 

بــر مــن بـتــــاب! ای مَـــــهِ زیبـــا ببینمت
تــا از ثـــریٰ ، بـه عـــرش ثـــریــــا ببینمت

 

در انتـظــــار مــاه رخــت در تمـــام عمـــر
هــر شــب نشـسـته‌ام به تمـــاشــا ببینمت

 

چشمم سپــید شد همه شب در غیـــاب تو
ای مـــاهِ شــب ‌فـــروز ! بـیــــا تـــا ببینمت

 

صد سلسله بشوق تو در خـواب رفته است
برخیــز ، ای ســـلالــــه ی طــاهـــا ببینمت

 

هی جمعـــه بی‌تو آمد و بی‌تو غــروب کرد
آیــا شــود بـه جمعــــه ی فــــردا ببینمت ؟

 

جـانم به لـب رسید و نفس در گلو شکست
بــر مــن بِــــدم مـُـــراد مسـیحـــا ! ببینمت

 

بس بیـت‌هـــا به شـوق غــــزال نگـــــاه تو
گفـتـــم کـه تا مـیـــان غــــزل‌ هـــا ببینمت

 

دلخسته‌ام ز خویش و ز خویشان رمیده‌ام
مشـــتـاقِ دیــــدنــــم بـــه تمـنـّــــا ببینمت

 

در این کــویــر تب‌زده عمـــرم به سر رسید
شــایــد بـه بـی‌کـــرانـــه ی دریـــــا ببینمت

 

لب تشـنه ی وصـالـم و در ســاغـــر خیـــال
خــواهـــم کـه ای شـــراب گــــوارا ببینمت

 

تـا چشــم بـد، نظـــر نکنــــد بر جمــــال تو
تـــن‌هـــا رهـــا نمـــوده کـه تنهـــــا ببینمت

 

لیـــلای من! بیـــا که درین دشـت پــرمــلال
مجنـــون صفـت به دامــن صحـــرا ببینمت

 

اصـلاً بگو که یوسف زهــــرا چه‌سان کجـا؟
شـــــیـداتـــــر از هـــــزار زلیخـــــا ببینمت

 

گــر نیسـتی مــوافـــق کیــش و مـــرام مـا
گـــو تــا به دِیــــر ، یــا بـه کِلیــسـا ببینمت

 

هرچند شد خـــزان گل عمــرم درین فـــراق
خـواهــم کـه تـا همیــشه شکــوفــا ببینمت

 

در انتظـــار روی تـــو مـــویـــم سـپــید شد
امـّــا نشــد بــــه دیــــده ی بـیــــنـا ببینمت

 

چشمـی نمـــانـده است ببــیـــنـم اگر تـو را
لَختــی بیــــا بــه دیـــده ی معنــــا ببینمت

 

شـاید که نیـست دیـدن رویـت نصـیـب من
پس لااقـــل بـیـــا کــه بـه عـقـبــــا ببینمت

 

(ساقی) بـریـز بـــاده‌ای از سـاغـــر وصـــال
تــا مِـی‌کشان و مَسـت ، بــه دنیــــا ببینمت.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(یــا ابــاصـــالــح المهــــدی ادرکنـی)
࿐❁❈❁࿐✿࿐❁❈❁࿐

(میعادگاه عاشقان)

 

امشب که «قـــم»، میعــادگــاهِ عاشقــان است
شـور و شعـف بـر پــا بـه مُلـکِ جمکــران است

 

این مسجــد عظمـــا کـه در قــــم گشته بنــیان
حتـیٰ مقـــــام و منـــــزل کـــــرّوبیـــــان است

 

بــر شـیعیــــان تبـریک می‌گــویــم کــه امشب
میـلاد مهـــدی، حضرت صـاحـب زمـــان است

 

تــا شـد شکـــوفــا نـوگــل نـرگـس بـه بســتان
در حســـرت دیــــــدار او ، سَـــــرو روان است

 

از تــــابــش مــــاهِ جمـــــالــش در سمـــــاوات
خورشــید چـون شمعی میـــان آسمـــان است

 

اکنــون که عصر غیبـت و چشم انتظــاری‌ست
دل‌هــــا ز سـوز فـــرقتـش آتشـفــشـــان است

 

از پــــرده ی غـیـبـت، اگــر بـیـــرون بـیــــایــد
احیـــاگـــر فصــل بهـــــاران در خـــــزان است

 

بــرخیــز و بشــتاب و بـــزن از پـــرده بیــرون
هرچنــد عصر غیـبـت اسـت و امتحـــان است

 

از ظـــلم و بیـــداد و چپـــاول، خلــق عـــالــم
بیچـــاره‌ی حکّـــام و ظـــالـــم پیشگــان است

 

از بـــار سـنگیـــن ریــــا و جهــــل و عِصــیـان
دل‌هـا پر از خون‌است و قامت‌ها کمــان است

 

هر کس که خورد از حــق ملـت، گشـت آبـــاد
وآنکس که خورد از رنج خود بی آشیان است

 

ظـالـم همیشه سفــره‌اش خوشرنگ و خوشـبو
مظــلوم، دسـتـش از فـلاکت، بــر دهــان است

 

حـــق ضعـیفـــــان مـی‌شــود پـــامـــال، امــــا
رونـــق ‌فـــزا سـرمـــایــه ی مستکبـــران است

 

یــارب! رسـان آن مظهــــر عــــدل و کــــرم را
دنیـــای بــی او از عـــدالــت، بـی نشـان است

 

گــَـرد فــِـراقــش، تیـــره کـــرده ســیــنه‌هــا را
خــاکِ قــُـدومـش تــوتیــــای دیــدگـــان است

 

هــرچنـــد بـاشـد شـایگـــان بعضی قـــوافـــی
امــا گمـــانـم شـایگـــان‌هـا ، شــایگــــان است


(ساقی) بــده بر مـا دریـــن فرخنـــده میـــلاد
از آن مِی گلگون که روح افـــزای جـــان است

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1391

(نوکیسگان)

کن از نوکیسگان دوری، که سر در آخور خویش‌اند
ز بیم خواهشِ درمانده‌ی نانی ، به تشویش‌اند

 

زبان‌باز و دغل‌کار و تهی از اُلفت و مِهرند
سراپا چون ستونِ سُستِ سَقفِ سازه‌ی خویش‌اند

 

اگرچه در خیال خویش، خود را شاه می‌بینند
ولیکن چون گدا در چشم استغنای درویش‌اند

 

ز شوق و شهوتِ شهرت به هر محفل شتابانند
اگر چه بر شکوه و شأن آن محفل ، نیندیش‌اند

 

ندارد حاصلی مِهر و وفا ، با این قماشی که :
به‌کام خویشتن نوش‌ و به‌کام خلق چون نیش‌اند

 

به هنگام تناول آنچنان بیخود شوند از خود
که پنداری به تنهایی ، نظیر گلّه‌ی میش‌اند

 

به غیر از بذر خِفّت را ، نمی‌کارند در عالم
خسیسانی که حتیٰ مالک صد پهنه آییش‌اند ۱

 

امانت‌دار اموال‌اند و سرخوش از متاع پوچ
عقب افتادگان‌اند و گمان دارند در پیش‌اند

 

نمی‌گیرند دستی را ، ز خوی خِسّت و خواری
به دور از رأفت و جود و سخا هستند و بدکیش‌اند

 

عبث هرگز مکن عمر گرانت را تلف (ساقی)
به پای نارفیقانی که : مکّار و بداندیش‌اند .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/11/20

۱ـ مزرعه ـ کشتزار