اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۷۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

«زبانحال حضرت زینب(س) خطاب به رأس برادر»

(یا ثارالله)

 

بر سرِ نیـزه، بــرادر ! به‌خــدا ، جـای تو نیست
گرچه صـوتی ز روی نیــزه چو آوای تو نیست

 

جــای تو عــرش بـریـن است نه بر روی زمیـن
خــاک تیـــره به‌خـــدا لایــق مــأوای تو نیست

 

پسر حیــدری و سبط پیمبـر (ص) که : به دهر
سروْ چون شاخه‌ای از قامت رعنــای تو نیست

 

با چه رو شمــر دنی ، کُشت تو را تشـنه‌لبان ؟!
دید چون رنگ به رخساره و سیـمای تو نیست

 

بــه «ولای» تـو ســـپردم دل مِحــنـــت زده را
که کنون در دل من غیـــر «تــولّای» تو نیست

 

آمــدم تـــا کــه : ببــوسـم رخ گـلگـــون تــو را
چه بگویم کــه سری بر تـن و بــالای تو نیست

 

«خــاک عــالــم به سرم ، کز اثـر تیـــر و سِـنان
جای یک بوسه‌ی من بر همه اعضای تو نیست»

 

آن‌قــدَر با سُــمِ اسـبان، بـه تــن‌ات تــاختــه‌اند
که نشـانـی دگر از پیکـــر و اجـــزای تو نیست

 

چشم من کاسه ی خــون است ز مظـلومـی تو
به‌خـدا عـاطفــه در سینه ی اعـــدای تو نیست

 

کـاش می‌شد که نبــینم تــن صــد چـــاک تو را
کـه توانی به دو چشمم به تمــاشــای تو نیست

 

کـاش می‌شد که دهـم جـــان به غــم فرقت تو
که بجز خـون به دل خـواهــر تنهــای تو نیست

 

بــا عـــزیــزان تـــو ام هــم‌سفــــر شـــام بـــلا
که درین قافله جز داغ غـــم افــزای تو نیست

 

گرچه خون است دلم، صــبر کنم پیشه‌ی خود
تا نگــوینـد که : این اُخـت شکیــبای تو نیست

 

از تــو آمــوختــه‌‌ام خـــم نکنـــم قــامـت خود
نــزد دشمــن، که جـز از مکتب والای تو نیست

 

به مقــــام تـو کجـــا می‌رسد ای فــانــی عشق!
صدچو مجنون‌که کسی نیز چولیلای تو نیست

 

چون تــویـی خــون خـدا ، ای پسر شــیر خـدا
خونبهــای تو به جـز خــالـق یکتـــای تو نیست

 

خــون تــو ریخـت اگر روی زمیــن دشمــن تــو
وسعـت روی زمیــن درخـور دریـــای تو نیست

 

تو که هستی؟ کـه همه شـایـق عشـق تو شدند
نیست یک‌تن که‌بجان عاشق‌وشیدای تو نیست

 

پَــر قنــداق تو بخشید به فطــرس پــر و بــال
معجــزی بهتــر ازین نیـز به امضــای تو نیست

 

شــرح عشـق ازلـــی درخـــور هــر کـس نبــوَد
خـامـه ی عشق به غیر از ید بیضـای تو نیست

 

عـــرش تـا فـــرش همـــه ، مست تــولای تواند
بـــاده‌ای نــاب تر از ساغــر صهبـــای تو نیست

 

بی قرینی تو به ایثــار و سخـــا ای شـه حسن!
حــاتــم طــایی، یک حــرف الفبـــای تو نیست

 

هــر کـه دم میـزند از همـت و مـــردی و مــرام
تـــار مـــویــی ز ســر زلـف چلیـــپای تو نیست

 

وآنکـه خــود را ز کـرامـت بکنــد بــا تو قیــاس
هــر کـه باشد بخـــداونــد ، مثــــنای تو نیست

 

دم عیــسیٰ ز شمیـــم نفــس‌ات معجــــزه کـرد
انبـــیا را بــه جهـــان ، غیـــر تمنـــای تو نیست

 

یوسف مصـر ، اگر شهـــره به زیبـــایـی هسـت
گــوشــه ‌ای از رخ زیـبــــای دل آرای تو نیست

 

«دشمنت کشت ولی نــور تو خــامــوش نشد»
هیچ نوری به جهان چون مَهِ سیمای تو نیست

 

تــو شــدی اُسـوه ی آزادگــی و عشــق ، ولــی
جز دنـائـت سخن از دشمـن رسـوای تو نیست

 

(ساقـی) دلشـده در حسرت درگــاه تــو اَسـت
حرمی چون حــرم و عـرش مُعــلّای تو نیست.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1399

(السّلامُ علیکَ یا ثارالله وَابن ثاره)

(وداع سرخ)

 

صوت قرآن شد بلند این‌بار ، روی نیزه‌ها
تا که خلقی را کند بیدار ، روی نیزه‌ها

 

آسمان در خون نشست آندم که پیش چشم او
رفت رأس خسرو احرار روی نیزه‌ها

 

می‌دهد با خون خود پیغامی از آزادگی
می‌کند بر گوش‌ها تکرار ، روی نیز‌ها

 

می‌تپد در لُجّه‌ای از خون، دلِ خونین‌دلان
در وداعی سرخ و خونین‌بار ، روی نیزه‌ها

 

لاله‌های خسته‌دل را تا نیازاری صبا
گام خود ، آرام‌تر بگذار روی نیزه‌ها

 

بر سرٍ نی رفت هفده اختر خورشیدوار
چون علمدار و سپهسالار روی نیزه‌ها

 

می‌کند بر کاروان خود نظر وقتی که رفت
کاروان‌سالار ، در انظار ، روی نیزه‌ها

 

رأس خونین حسین بن علی، آن شاه عشق
می‌کند با دشمنان پیکار روی نیزه‌ها

 

ناله از نی در زمین نینوا آمد به گوش
دید تا هفتاد و دو دلدار روی نیزه‌ها

 

کرد نورانی جهان را همچو خورشید سپهر
نور چشم حیدر کرار ، روی نیزه‌ها

 

از قیامش گشت روشن ظلمت روی زمین
کرد چشم دشمنان را ، تار روی نیزه‌ها

 

(ساقیا) در شام جانسوز غریبان حسین
آسمان نور را ، بشمار روی نیزه‌ها

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
عاشورای حسینی 1402 ـ کربلا

(از غدیر تا کربلا)

فــراز دست نبـی، گرچه دست مـولا رفت

ولی حسین سرش سوی عرش اعـلا رفت

یکی به کرب و بلا و یکی به دشت غـدیر

بــرای دیــن خـــداونــد حـیّ یکتــا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(از غدیر تا عاشورا)

آن دست که در غــدیر خــم بالا رفت

بــا امــر خــدای خــالــق یکتـــا رفت

دستی‌ست که آوازه‌ی آن در تــاریــخ

تا عـرش خــدا به روز عـاشـورا رفت

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(گُل ِ ماه)

به گلستان ولایت ، گل ِ ماه آمده است

روشنی بخش شبستان سیاه آمده است

آسمان غرق تماشاست چو افواج مَلک

دهمین اختر دین ، هادی راه آمده است

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(میلاد امام هادی (ع) مبارک باد)

(هادی راه)

 

دهمین اختر تابان ولا ، جلوه نما شد
آسمان گشت درخشان و زمین غرق صفا شد

 

گشت روشن همه آفاق ، از آن مِهر جهانتاب
ماه شد مشتری و محو درآن نور و ضیا شد

 

حضرت هادی امام دهمین، یافت ولادت
گلی از باغ ولا ، هدیه به بستان رضا شد

 

باغ و بستان و چمن گشت مصفا و دل‌آرا
بلبل غمزده از شادی و عشرت به نوا شد

 

عرشیان هلهله سر داده ز فرخنده قدومش
فرشیان را شعفی خاسته تا عرش عُلا شد

 

عقل، حیران شده از قدر و مقامات وی اما
دانم آنقدر که او مَفخر هر شاه و گدا شد

 

بود آگاه ز سرچشمه ی اسرار الهی...
که هدایت‌گر مخلوق، به دریای بقا شد

 

جام جمشید بود قطره‌ای از جام نگاهش
آری از لطف خدا ، آینه ی غیب نما شد

 

کودکی بود که بعد از نهمین ماه ولایت
از خداوند، امامت به وی از عرش عطا شد

 

راه پر پیچ جهان را که کند مات ، بشر را
نیک پیمود و ز حکمت، همه را راهنما شد

 

با کرامات و عطوفت که بوَد مقصد خلقت
سینه‌ها را ز غم و بغض نهان عقده‌گشا شد

 

متوکّل ، شد اگر دشمن بِالفطره‌اش امّا
فارغ از دشمنی وی، متوکّل به خدا شد

 

دست‌گیر فقَرا بود و مددکار یتیمان
گرچه محدود از آن کافر بی‌شرم و حیا شد

 

(ساقی) عشق بوَد حضرت هادی که ز جامش
هرکه نوشید ، ز مستی و طرب نغمه سرا شد.

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1392

(عیـد قـربان)

به قربانگاه اسماعیل ، قـربـان کن دل خود را

که تا شاید در آنجا حل نمایی مشکل خود را

در آن وادی اگر قربـان نمایی نفس شیطــانی

شود حجّــت قبــولِ بــارگــاهِ حـیّ سبحــانی

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(عید قربان)

حاجیـا گر نفس دون را ذبـح و قربانی کنی

سـیـنه را خــالـی گر از امیــال نفسانی کنی

گر خلیــل آسا گــذر کردی ز اسماعیـل نفس

بعـد از آن درک حضـور فیــض ربـــانی کنی.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حاجی)

آنکه اکنون از حریم کبریا برگشته است

مقتدی رفته ولیکن مقتدا برگشته است

گر چه عمری لخت کرده ملتی را با حِیَل

با کت و شلوار رفته با عبا برگشته است

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حزب باد)

 

ای دریغا... غافلیم از روزگار
که کِشد از گُرده‌ی انسان دمار

 

چون خداباور ، نباشد بنده‌ای...
دست کی می‌گیرد از شرمنده‌ای

 

آدمیت ، رخت بسته از میان
بنده‌ی پول‌اند اکنون بندگان

 

گرچه دایم دم زنند از دین و حق
نیست قول و فعل ایشان منطبَق

 

از شریعت ، عاری‌اند و با ریا...
هست بر لب‌های‌شان ذکر خدا

 

چون خدای خلق می‌گردد دِرَم
می‌دهند از دست ، دستان کرَم

 

از مسلمانی به غیر از ادعا
گو چه داری طبق گفتار خدا

 

دین اسلام است دین همدلی
در مسلمانی نباشد کاهلی

 

دین حق، تنها نماز و روزه نیست
در تعالیم این‌چنین آموزه نیست

 

دستگیری ضعیف و بینوا
شرط دینداری‌ست از سوی خدا

 

عدل و بیداد است فعل نیک و بد
با عدالت کن ضعیفان را مدد

 

کن حذر ، از اهل بیداد و ستم
گر به باطن می‌زنی از عدل، دم

 

با صداقت گر دهی دل بر خدا
می‌شوی فارغ ، ز بند غصه‌ ها

 

گِرد این قوم ریاکاران ، مپیچ
که ندارد حاصلی ارزنده هیچ

 

از مُلوّن طینت‌تان، کن اجتناب
چهره، را پنهان مکن زیر نقاب

 

کن رها این فرقه‌ی گمراه را
تا دهی تشخیصِ راه از چاه را

 

جز به راه حق مَرو در زندگی
تا کنی درکِ امور بندگی

 

بنده‌ی حق راهش از شیطان جداست
چون که پیوسته ، خدایش رهنماست

 

نزد آن‌که، گوهر اندیشه سُفت
جیفه‌ی دنیا نمی‌ارزد به مُفت

 

می‌بُرد دل را از این دنیای دون
تا شود از آفت و شرّش مَصون

 

هر که حزب باد را ، کرد اختیار
می‌کند خود را به دست خویش خوار

 

در مسیر باد ، هر کس خانه ساخت
خانه را با دست خود ویرانه ساخت

 

(ساقیا)! در زندگی اندیشه کن
حق‌پرستی را مرام و پیشه کن

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1403/01/29