اشعار سید محمدرضا شمس (ساقی)

ساغر خیال
آخرین نظرات

۲۶۹ مطلب با موضوع «شعر و ادبیات» ثبت شده است

(روزت مبارک فرشته‌ی آسمانی)

 

روز مـادر آمد و خـالـی‌‌ است جـایت مادرم

ای بـه قـربـان تو و مهــــر و وفــایت مادرم

 

کاش بـودی و به دیــدارت ، به سر می‌آمدم

تا ببوسم صورت و هم دست و پایت مادرم

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(حضرت آمّ البنین)

 

آن مَهین بانو که با خورشید نسبت داشته
از ازل ، بر آل پیغمبر ، ارادت داشته

 

بوده خاک پای زهرای بتول و بی گمان
مِهر او را در دل خود بی نهایت داشته

 

گفت بر مولا ، مکن هرگز صدایم فاطمه
پیش فرزندان زهرا ، بس نجابت داشته

 

بعد از آن گفتا که نامم را بخوان: اُمّ البنین
آفرین بر او که این‌گونه ، درایت داشته

 

بود اگرچه همسر مولا ، ولی در خانه‌اش
حرمت زهرای اطهر را ، رعایت داشته

 

چار شیر بیشه‌ی حق را نه تنها مادر است
بر حسین و بر حسن افزون عنایت داشته

 

مادری کرده‌ برای دلبران فاطمه (س)
آنچنانکه شش یل خوش قدّ و قامت داشته

 

جعفر و عثمان و عبدالله و هم عباس را
داده درس عشق چون با عشق اُلفت داشته

 

مادر میر و علمدار رشید کربلا ـ
بوده و این منزلت را ، از لیاقت داشته

 

شمر اگرچه داشت خویشی با وی اما از عناد
ـ با حسین بن علی ـ با او عداوت داشته

 

چار فرزند رشیدش را ، به دشت نینوا
داده در راه خدا ، از بس سخاوت داشته

 

خم به ابرویش ، نیاورده‌‌است بعد از کربلا
بس‌که از اخلاص ، صبر و استقامت داشته

 

هست فرزندش اگر باب الحوائج بی‌گمان
«دامن او را گرفته ، هر که حاجت داشته» ۱

 

(ساقی) دشت بلا را پرورش داده چو شیر
کز شجاعت نیز بر حیدر ، شباهت داشته...

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

۱ـ مهدی رحیمی

(حضرت ام‌البنین)

حضرت اُم‌ُّ البَنین از بس‌که با احساس بود

با یتیمان علی ـ در مادری ، حساس بود

این مقامش بس که او در بین نسوان جهان

مادر سقاى دشت کربلا ، عباس بود.

سید محمدرضا شمس (ساقی)

1394

https://uploadkon.ir/uploads/7d3324_23آقا-شب-یلدای-هجران-را-سحر-کن.jpg

(شب یلدا)

آقـا شب یلــدای هجــران را سَحــر کن

از مــاورای خود، به سـوی مـا نظــر کن

هرچند هسـتی دل‌غمیـن از شـیعیــانت

امــا تــو آقـــا از قصــور مــا گــــذر کن

سید محمدرضا شمس (ساقی)

 

(شب یلدا)

 

شب شروع زمستان، همان شب یلداست
شبی که اُلفت و مِهر و وفا درآن جاری‌ست
شبی که با همه‌ سرمای سخت و سوزانش
شبی‌ست گرم و دل‌انگیز و شام بیداری‌ست


شب وصال و شب دور هم ‌نشینی‌هاست
شب صفا و صمیمیت است و سرمستی
شب نشاط پدر هست و شادی مادر
شب ترنم و دلدادگی در این هستی


شبی که دوخته مادر نگاهِ خود بر در
کنار بابا ، در انتظار فرزندان...
شبی که غنچه‌ی لبخند می‌کند دل را
شکوفه‌بارتر از فصل گرم تابستان


شب تفأل و شعر و شراب و شیرینی
شبی که قصه‌ای از عمر رفته را گوییم
شبی که بی‌خبر از مشکلاتِ جان‌فرسا
درون خانه، صفای گذشته را جوییم


شبی که یک غزل عارفانه‌ی حافظ...
مسیح وار به دل‌های مُرده بخشد جان
شبی که زمزه‌ی عشق می‌شود جاری
چو آبشار به لب‌های خرّم و خندان


شبی که خانه‌ی خاموش کودکی‌هامان
منوّر است در این روزگار فاصله‌ها
شبی که می‌بَرد از دل، غم و کدورت را
شبی که خاتمه بخشد به جمله‌ی گِله‌ها


شبی که یاد عزیزانِ پر کشیده‌ی‌مان
که روزگاری بودند شمع محفل ها
درون سینه‌‌ی‌مان موج می‌زند چون بحر
دریغ و آه...، از این روزگار وانفسا


شبی بلند که پایان فصل پاییز است
شبی که آغاز ِ سردی زمستان است
شبی که خاطره‌ها را رقم زند با مِهر
شبی که گرمی دل‌های سرد و بی‌جان است


چه خوب می‌شد اگر این شب زمستانی
که هست موجب این دور هم نشستن‌ها
دهیم دست به دستِ هم از وفاق و وفا
که کس نبیند رنجِ ز هم گسستن‌ها


شبی که ساغر (ساقی) لبالب عشق است
شبی که موجب مستی روح و احساس است
شبی که خانه‌ی مادر بزرگ، لبریز از ـ
شمیم دلکش گل‌های سوسن و یاس است.


سید محمدرضا شمس (ساقی)
1401/09/30

یلدای‌تان پرخاطره و کانون زندگی‌تان گرم

https://uploadkon.ir/uploads/144224_23علی-نظمی-تبریزی.jpg

ماده تاریخ :

کـوه بود و پَر زد از دنیا چو کـاه

شـاعــــری آزاده ، در وقـت پگـاه

گفت (ساقی) از جهــان کجمـدار :

« رفت نظمی، سوی درگـاهِ الاه »

2023 میلادی

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(راز دل)

 

هر جا که ما ، بدون ریا ، پا گذاشتیم
گویی که پا به دیده‌ی اعدا گذاشتیم

 

آزادگی نگر که : به غفلت‌سرای عمر
دل را نبسته‌ایم و بر آن پا گذاشتیم

 

یک عمر ، در کشاکش دنیا و آرزو ـ
بودیم و پا ، به روی تمنا گذاشتیم

 

شیرین نگشت کام دل از فتنه‌ی رقیب
بر کام‌شان ، اگرچه که حلوا گذاشتیم

 

وقت معامله، دل خود را به نزد دوست
بی واهمه ، ودیعه به سودا گذاشتیم

 

بس طبع مرده را به دمی زنده کرده‌ایم
حتی مسیح را ، ز نفس ، جا گذاشتیم

 

غم‌ ها که دیده‌ایم در این روزگار شوم
ردّی از آن به‌ صورت و سیما گذاشتیم

 

گشتیم چون ملول ز شهر و دیار خویش
گهگاه ، پا به دامن صحرا گذاشتیم

 

از خاکیان بجز غم و محنت ندیده‌ایم
"تا روی خود ، به عالم بالا گذاشتیم" ۱

 

سر خم نکرده‌ایم چو در نزد ظالمان
سر را ، به زیر افسر دنیا گذاشتیم

 

بی بال و پر شدیم اگرچه به روزگار
با جهد ، پا به منزل عنقا گذاشتیم

 

با همت و تلاش ، پی درک مبهمات
پا از ثریٰ ، به سوی ثریا گذاشتیم

 

نقشی ز زندگانی خود را در این غزل
مسطوره‌ای ، برای تماشا گذاشتیم

 

چون مَحرمی نبود که گوییم راز دل
ناچار ، راز دل ، به معما گذاشتیم

 

(ساقی) چو نیست دلبر و دلدار، لاجرم
دل را ، به پای ساغر و صهبا گذاشتیم .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/25

۱ ـ صائب

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(شهادت حضرت زهرا)

 

آتش کشید خصم چو بر آشیانه‌اش
رفت از ثریٰ به‌ اوج ثریا ، زبانه‌اش

 

ارکان روزگار ، فرو ریخت بر زمین
چون دستِ کین گرفت به تیر نشانه‌اش

 

آن آشیانه‌ای که حریمش شکسته شد
جبریل ، بوسه ها زده بر آستانه‌اش

 

آیا نکرد شرم ، ز رخسار فاطمه (س)
وقتی که زد ز کینه عدو ، تازیانه‌اش؟

 

درد و دریغ و آه ، که از جور روزگار
دستِ ستم بُرید ز شاخه جوانه‌اش...

 

سَر خم نکرد نزد ستمگر تمام عمر
چون بود محو خالق حیّ ِ یگانه‌اش

 

اما ز بار غصه که بر دوش می‌کشید
خم گشت سرو ِ قامت و بشکست شانه‌اش

 

جرمش چه بود آنکه امید رسول بود
آیا چه بود خصم ستمگر ، بهانه‌اش؟!

 

تنها گناه اوست که بر رغم ظالمان
اِستاد ، در دفاع ِ امام زمانه‌اش

 

ای وای از دمی که ز ضرب غلافِ کین
شد سِقط ، آن عزیز دل و نازدانه‌اش

 

غم ، خانه کرد در دل مولا ، چو در محاق
ناگه برفت ، ماه شبستان خانه‌اش

 

باید که ماه را ، به دل خاک می‌سپرد
اما دریغ ، در دل شب ، مخفیانه‌اش

 

بی‌همنفس چو گشت علی بعد فاطمه
او بود و چاه و زمزمه‌ های شبانه‌اش

 

"پروانه" خوش سرود درین مصرعی که گفت:
"جز مرغ حق نبود کسی ، هم‌ترانه‌اش"

 

هرچند قرن‌ها سپری شد ، از آن ستم
کِی می‌رود ز خاطر عالم ، فسانه‌اش؟

 

تا روز رستخیز ، به‌جان شعله می‌کشد
سوز دل ِ علی و ، غم بی‌کرانه‌اش

 

خواهی اگر که درک کنی داغ مرتضی
بر لاله کن نظر ، که ببینی نشانه‌اش...

 

(ساقی)! شکست اگرچه صراحی به سنگ غم
ما مست کوثریم و مِی جاودانه‌اش .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/09/11

(آلودگان)

تا کی توان دل بست بر بیهوده_مبحث؟

چون نیست مـردی بین این قوم مُخنّث

کی می‌تـوان تطهیـــر کرد آلــودگـــان را

وقتی که جوی و رود و دریا شد مُلوّث؟

سید محمدرضا شمس (ساقی)

(السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ)

(حضرت زهرا)

 

رفتنت ، بذر غم به دل‌ها کاشت
لاله‌سان داغ روی سینه گذاشت

 

از غم سینه‌سوز و جانکاهت
کاسه‌ی آسمان ترک برداشت

 

سیل غم شد ز هر کران جاری
شادمانی به سینه‌ای نگذاشت

 

بود دشمن، به فکر خاموشیت!
خود ندانست، اشتباه اِنگاشت

 

عَلَمِ خیمه‌ات ، اگر که شکست
دست حق پرچم تورا افراشت

 

یازده گل ، به باغ تو ، رویید
که جهان را شمیم‌شان برداشت

 

از چنین موهبت به عرش، رسول
نزد ایزد ، نماز شکر ، گزاشت

 

مرقدت هست اگر که پنهانی...
مِهر گیرد فروغ از آن هر چاشت

 

تو شدی جاودان و دشمن تو...
گشت نابود و این نمی‌پنداشت

 

از رذالت به دست خود، خود را
در صفِ آتش جحیم ، گماشت

 

ای خوش آنکس که فارغ از دنیا
عشق را ، در نهان ِ دل ، انباشت

 

وصف تو ، در قلم نمی‌گنجد
خامه‌ام ، یک ز عالمی ننگاشت

 

(ساقیا) آن که کاشت بذر عناد
جز مذلت ، نمی‌کند ، برداشت

 

شد سقیفه اساس فتنه و کین
تا قیامت ، بر اهل آن ، نفرین .

 

سید محمدرضا شمس (ساقی)
1402/08/28